eitaa logo
طب الرضا
857 دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1.1هزار ویدیو
75 فایل
مباحث آموزشی #رایگان حجامت ، ماساژ و مزاج شناسی انجام انواع حجامت تخصصی فصد زالو درمانی ماساژ درمانی #شهر_قدس ادمین کانال(مشاوره) : @Khademoreza888
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🥀🥀.~ مادر: رضا جان‌ خسته‌ نمی‌شی همه‌ش‌ مداحی‌ گوش‌ میدی‌ عزیزم ؟! مامان کل‌ یوم‌ عاشورا و کل‌ الارض‌ کربلا...💔 🌷 @ayatollah_haqshenas
لبت را حرکت بده حرف بزن ما از شما دور نیستیم ــ بحار‌الانوار‌ـ‌ ج‌۵۳ {❤️ @ayatollah_haqshenas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷✨🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷✨🌷 🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 🌻همسر شهید: روزها به کار و درس مشغول بودم و شب‌ها، اگر تهران بود، دور هم بودیم و خوش می‌گذشت. هفته‌ای دو جلسه به حرم حضرت عبدالعظیم(ع) می‌رفت. من هم پشت سرش مهلا را آماده می‌کردم و می‌رفتم. از دور باباش را که می‌دید، با دست نشان می‌داد. خیلی دوست داشت، حسن را در لباس خادمی ببیند. می‌آمد و مهلا را از من می‌گرفت، بغل می‌کرد، باهاش بازی می‌کرد و دوباره می‌داد به من. بعضی از شب‌ها منتظر می‌ماندم تا با هم برگردیم خانه. یک‌ شب خودش گفت: ـ فاطمه! امشب کارم زود تمام می‌شه برو سمت خانم‌ها زیارت کن، بعد با هم برگردیم.❄️ مهلا حدوداً سه‌ساله بود و راه می‌رفت، منتظرش ماندیم و با هم برگشتیم. توی مسیر مهلا را نه بغل کرد و نه دستش را گرفت هرچند می‌دانستم، برای هر کاری دلیل دارد؛ اما دلیل این کارش را نمی‌دانستم. آرام‌آرام همراه با قدم‌های کودکانه مهلا راه می‌آمد؛ اما بغلش نمی‌کرد از حرم تا منزل، راه کمی نبود. گاه مهلا را بغل می‌کردم و گاه می‌گذاشتمش زمین و دستش را می‌گرفتم واقعیتش کمی ناراحت شدم. خودش هم متوجه شد. وقتی منزل رسیدیم، بچه را گرفت بالا و پایین انداخت و باهاش کلی بازی کرد من همچنان ناراحت بودم؛ اما چیزی نمی‌گفتم. آمد آشپزخانه و گفت: ـ از من ناراحتی؟ هیچی نگفتم. گفت: ـ فاطمه جان، عزیزم، برای اولین‌بار و آخرین‌بار بهت می‌گم، من توی خیابان با بچه‌ها کاری ندارم. می‌ترسم بچه‌ای که پدر نداره ببینه و دلش بسوزه آن‌وقت روز قیامت من باید جوابش را بدم.❄️ وقتی دلیل کارش را دانستم، عذرخواهی کردم با خودم گفتم که من کجا و حسن کجا؟ من به چه چیزهایی فکر می‌کنم، این به چه مسائل مهمی فکر می‌کند. می‌گفت: ـ این اخلاق را از پدرم یاد گرفتم. روزهای جمعه که نماز می‌رفتیم، هیچ‌وقت دستم را نمی‌گرفت؛ اما شش‌دانگ حواسش به من بود، اگر چیزی می‌خرید، حتماً داخل یک مشمای مشکی می‌گذاشت، می‌گفت، بابا جون! مردم نباید، حسرت چیزهایی را بخورند که ندارند هیچ فقیری را هم دست خالی رد نمی‌کرد.❄️ 🌷 ✍هاجر‌پورواجد @ayatollah_haqshen
🌷✨🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷✨🌷 🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 آرام‌ آرام خصلت‌های حسن دستم می‌آمد بیرون از منزل نمی‌گذاشت، مهلا چیزی بخورد اگر خوراکی یا تنقلات می‌خرید، می‌داد زیر چادرم بگیرم که مبادا کسی نداشته باشد و حسرت بخورد. بچه را بغل نمی‌کرد، خیلی دوشادوش ما راه نمی‌رفت؛ اما توی خونه برای من و بچه‌ها جبران می‌کرد، کارهای خونه را با من تقسیم می‌کرد. تمام فیش‌ها را خودش پرداخت می‌کرد اگر قسطی، چیزی داشتیم خودش در جریان بود. خریدها و همه کارهای بیرون بر عهده حسن بود. با تمام مشغله‌های کاری که داشت، این مسئولیت‌ها را هم بر عهده گرفته بود در عوض از من خواسته بود، مهلا را خوب تربیت کنم.❄️ ❄️با مهلا بازی می‌کرد گاه می‌نشاند، روی زانوهایش، بازی سؤال و جواب می‌کردند. حسن می‌پرسید، مهلا باید جواب می‌داد. می‌پرسید: ـ میوه دل من کیه؟ مهلا می‌گفت: ـ من، من ـ نفس من کیه؟ ـ من، من ـ عشق من کیه؟ من، من ـ عزیز ما کیه؟ ـ من، من ـ نه بابایی غلط گفتی هر وقت می‌پرسم، عزیز ما کیه باید بگی مامان چون باختی دوباره از اول سؤال‌ها را تکرار می‌کنم.❄️ روزها از پی هم می‌رفتند تا خداوند علی را به ما داد. وقتش رسید که بروم سونوگرافی، دکتر گفت، بچه‌ات پسرِ. باید خوشحال می‌شدم: یک دختر و یک پسر جنس فرزندانم جور شده بودند؛ اما من، بغض کردم. می‌دانستم که به رفتن حسن نزدیک می‌شوم. یک‌بار گفته بود: ـ اگر پسردار شوم، یعنی بی‌بی قبولم کرده فاطمه، دیگه رفتنی می‌شم. جواب سونوگرافی را گرفتم یه گوشه نشستم و گریه کردم. بعدش دست و صورتم را شستم و رفتم خانه. انگار نه انگار که اتفاقی افتاده است.❄️ خبر را به حسن گفتم. وقتی شنید، خونه را گذاشت روی سرش. پرسیدم: ـ چه خبره حسن جان؟ ـ بعد از تولد بچه برات تعریف می‌کنم.❄️ برای به دنیا آمدنش روزشماری می‌کردم تا اینکه فرزندم علی متولد شد. گفتم: ـ خب، حسن جان الوعده وفا، بفرمایید، ببینم علت آن همه ذوق و شوق شما برای چه بود؟ اول کمی به هم ریخت، سرش را پایین انداخت، انگشت اشاره را در لای فرش بازی‌ بازی داد، عادتش بود. همیشه در مواقع حساس اول کمی با گل‌های فرش بازی می‌کرد. سرخ و سفید می‌شد، بعد حرف می‌زد.❄️ اما حواسش بود که منتظر جواب هستم پس از چند دقیقه سرش را بلند کرد. صورتش سرخ شده بود در دو حالت این شکلی می‌شد. وقتی‌که ناراحت بود و زمانی که خجالت می‌کشید. پرسیدم: ـ حسن جان حالا ناراحتی یا خجالت می‌کشی؟ کدامش؟! ـ هر دو فاطمه، هر دو ناراحت از اینکه شما را تنها می‌گذارم و خجالت زده‌ام که بار زندگی و تربیت بچه‌ها را باید تنهایی به دوش بکشی. علی که توی آغوشم بود، گذاشتمش زمین، آمدم کنارش نشستم و دوباره پرسیدم. گفت: ـ می‌دونی فاطمه، پسرمان علی یک نشانه‌ است هدیه خانم زینبِ(س)، با بی‌بی عهد کرده بودم که اگر یه پسر به هم بده، یعنی قبولم کرده که فدایی‌اش بشم. حالا نشانه بی‌بی بغلتِ، یعنی نذرم قبول شده از این پس با خیال راحت می‌رم سوریه این‌بار هدفم یه چیز دیگه‌ست. همین‌طور که داشت صحبت می‌کرد، اشک‌هایم می‌ریخت. حسن هم بغض کرد و گفت: ـ ناراحت چی هستی فاطمه؟ علی جانشین منه یه پسری برات بشه، یه مردی برات بشه که من را یادت بره. با بغض و گریه گفتم: ـ این حرف‌ها چیه که می‌زنی، هیچ‌کس جای تو را نمی‌تونه برام پر کنه خودت هستی و بزرگشون می‌کنی از این شوخی‌ها هم باهام نکن.❄️ اما انگار شوخی نداشت واقعیتش خیلی ترسیدم، مادرش را بهانه کردم و گفتم: ـ من و بچه‌ها هیچ، مادرت هر ماه منتظره که بری و «پول برکت» بهش بدی اون بهت احتیاج داره. ـ نگران نباش، فاطمه رضایت مادر با من.❄️ 🌷 ✍هاجر‌پورواجد @ayatollah_haqshen
‌: ‌ می‌آیی! و با تو ختم به خیر می‌شود جهان... الســلام‌علیک‌یابقیــــة‌الله✨ ‌
1_1130580894.mp3
3.36M
‌: 🎙پادڪست‌‌مهدوی ✓آروزی‌بشر‌در‌زمان‌ِظهور؟ ✓زنده‌شدن‌‌دوباره‌ِمُوقع‌ِظهور؟ ✓چه‌کنیم‌ماهم‌جزء‌‌شون‌باشیم؟ ✓«تشنه‌ِامام‌باشیم‌»یعنی‌چی؟ ✓اولین‌کار‌وشاخصه‌ِمَعرفت‌چیه؟ 👌👌👌 🔅استاد‌محمودی
‌: 🌷✨🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷✨🌷 🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 🌻مادر خانم شهید : افطاری‌دادن را دوست داشت. می‌گفت: ـ خیر و برکت می‌آره. در ماه مبارک رمضان دوبار مهمانی می‌داد. یک‌بار خانواده خودش، یک‌بار هم خانواده ما را. یک سال ماه رمضان فاطمه باردار بود، گفتم: ـ مادر جان وضعیت فاطمه امسال فرق می‌کنه، نمی‌خواد افطاری بدید. ـ من به فاطمه کاری ندارم. ایشان، مثل خانم می‌نشینند و نگاه می‌کنند و فرمان می‌دهند و من همه کارها را انجام می‌دهم. می‌خواستم زودتر برم کمکشان کنم. گفت: ـ لطفاً موقع افطار تشریف بیارید.❄️ رفتم دیدم، سفره انداخته. سبزی تازه، نان تازه، خرما، زولبیا و بامیه، پنیر و تمام وسایل افطار را در سفره گذاشته. به تعداد مهمان‌ها توی کاسه ماست ریخته و با نعنا و گل محمدی زیبا تزیین کرده بود. به‌قدری سلیقه به خرج داده بود که انگار ما آدم‌های خاصی هستیم. قبل از اینکه حسن آقا داماد ما بشه، اصلاً فکر نمی‌کردم، یک مرد هم بتونه این همه خوش‌سلیقه و مرتب باشه.❄️❄️ 🌻همکار شهید : یک روز از سرِ کار داشتم، می‌رفتم منزل، سر راه، حسن را دیدم، سوارم کرد. فردای همان روز عازم کربلا بودم. به‌رسم رفاقت از کربلا برایش مهر و تسبیح آوردم. کمی باهام صحبت کرد. گفت: ـ محمود خواب بابام را دیدم، دستم را گرفته بود و می‌گفت، تو عصای دستِ منی.❄️ خبر داشتم که عشق رفتن دارد و حاج امام اجازه نمی‌دهد. گفتم: ـ حسن می‌خواهی صحبت کنم و رضایت بگیرم؟ ـ باشه، اگر بتونی رضایت بگیری، یک عمر دعات می‌کنم. ـ پس ماشین را روشن کن، بریم.❄️ درب ورودی ستاد، حاج امام را دیدیم که داشت، می‌رفت. من و حسن و حاج امام یک گوشه ایستادیم و از پیداشدن پیکرِ شهید کجباف صحبت کردیم. خلاصه با هزار اما و اگر و تعهد، رضایت حاج امام را گرفتیم. روز یک‌شنبه بود با دوستان خداحافظی کرد و گفت: ـ شاید نبینمتون. دو قطعه عکس به من داد. پرسیدم: ـ حسن جان این چیه؟! زد روی شانه‌هام و گفت: ـ باشه پیشت لازمت می‌شه، فقط دعا کن، شهید بشم. ـ چرت و پرت نگو پسر، حالا‌حالاها لازمت داریم. سه شنبه رفت و شنبه هفته بعد شهید شد همان عکسی که به من داده بود، روی بنرها زدیم.❄️ 🌷 ✍هاجر‌پورواجد @ayatollah_haqshenas
🔴تنها راه نجات در 🔺 امام حسن عسكرى عليه السلام در حديثى در شأن فرزند عزیزشان امام مهدى عجل اللّه تعالى فرجه الشریف فرمودند: وَ اللَّهِ لَيَغِيبَنَّ غَيْبَةً لَا يَنْجُو فِيهَا مِنَ الْهَلَكَةِ إِلَّا مَنْ ثَبَّتَهُ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ عَلَى الْقَوْلِ بِإِمَامَتِهِ وَ وَفَّقَهُ فِيهَا لِلدُّعَاءِ بِتَعْجِيلِ فَرَج 📚كمال الدين صدوق ج 2 ص 384 باب 38 ⚠️به خدا سوگند (حضرت امام مهدى صلوات الله علیه) حتما و قطعا غيبتى دارد كه در اين غيبت هيچ كس از نجات نمى يابد مگر كسى كه خداى عزّ و جلّ او را بر قول ثابت به امامت ايشان (حضرت امام مهدى صلوات الله علیه) نماید و به دعاى بر فرج حضرتش موفق بدارد. . @ayatollah_haqshenas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌بسیار تاثر آور👆🏻❌ 💥 راه حل دور شدن از دنیا از زبان شهید محمدهادی ذوالفقاری👆🏻 @ayatollah_haqshenas
♨️بهترین معیار👇👇👇 📜قالَ الإمام الكاظم عليه السلام: «مَنْ نَظَرَ بِرَأيْهِ هَلَكَ، وَ مَنْ تَرَكَ أهْلَ بَيْتِ نَبيِّهِ ضَلَّ، وَ مَنْ تَرَكَ كِتابَ اللهِ وَ قَوْلَ نَبيِّهِ كَفَرَ» 🔸هركس به خود اهميّت دهد و در مسائل دين به آن عمل كند مي شود، و هركس پيغمبر صلّی الله عليه وآله وسلّم را كند مي گردد، و هركس رسول خدا را ترك كند مي باشد. 📗کافی شریف، مرحوم کلینی، جلد1، کتاب فضل العلم، باب البدع و الرأی و المقاییس، حدیث10 📌تلنگر و تنبه: 🔸آیا جامعه امروزیِ ما و خودِما در مسائل دینی اظهار نظر شخصی میکنیم یا خیر⁉️⁉️⁉️ 🔷اهلبیت علیهم السلام رها کردن، فقط به صِرف شیعه نبودن نیستا بلکه فرمایش ایشان را هم لحاظ نکنیم یعنی رها کردیم. حال ما چگونه ایم⁉️⁉️در تمامی زوایای زندگیمان تابع فرمایشات ایشانیم یا هر کجا به نفع ماست استناد به فرمایشات ایشان میکنیم⁉️⁉️ 🤲الهی، عاقبت بخیر بشویم🤲 @ayatollah_haqshenas
🌷✨🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷✨🌷 🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 🌻مادر شهید : اول هر ماه که می‌آمد خونه‌ام، پا قدمش برایم خوب بود خوش‌یمن بود. وقتی به من پول می‌داد، برکت پولم زیاد می‌شد. این را بارها و بارها امتحان کرده بودم.❄️ سایه‌اش پشت شیشه شطرنجی، می‌افتاد از قد و قوارش می‌فهمیدم که پسرم حسنِ. نوع در زدنش با بقیه فرق می‌کرد، خودم در را برایش باز می‌کردم نان بربری داغ تو دستش و لبخند قشنگ هم روی صورتش، خم می‌شد، پیشونی‌ام را می‌بوسید. آخه بچه‌ام خیلی بلندتر از من بود با یک دست بغلم می‌کرد و دوتایی می‌رفتیم توی اتاق، می‌گفت: ـ مادر این هم نان تازه برای صبحانه‌ات دستش را می‌کرد، در جیبش پولی برای برکت آن ماه به من می‌داد. گاهی جدای از آن پول که من اسمش را گذاشته بودم «پول برکت»، پولی هم برای خرجی به هم می‌داد. ❄️ بعضی وقت‌ها اگر فرصت داشت، می‌نشست و با هم صبحانه را می‌خوردیم. گاهی وقت‌ها که وقتش تنگ بود، چایی را تلخ می‌خورد و می‌رفت؛ اما بیشتر وقت‌ها برنامه‌اش را طوری جفت‌وجور می‌کرد تا صبحانه را با هم بخوریم.❄️ حسن برکت و شادی زندگی‌ام بود هر زمان بین بچه‌ها کدورتی پیش می‌آمد، رفع و رجوع می‌کرد. می‌گفت: ـ زندگی ارزش با هم جنگیدن را نداره باید مهربان باشیم تا مهربانی ببینیم. حسن می‌گفت: ـ اگر مهربان نباشیم، به عزیزان خود محبت نکنیم، آن‌ها را خسته می‌کنیم با هم خوب باشیم که هیچ‌کسی از خوب‌بودن ضرری ندیده.❄️❄️ 🌻خواهر همسر شهید: اگر کسی مهربان باشد، می‌گوییم فلانی مهربان است؛ اما شوهر خواهرم حسن، مهربانی‌اش حد و اندازه نداشت با هیچ واژه‌ای نمی‌شود، توصیف کرد. کلمه خیلی یا خیلی زیاد هم برایش کم بود قلبش، وجودش انگار گنجینه الهی بود. الطافی هم که از خزائن پروردگار پر شود، دیگر حد و اندازه ندارد انگار ایمان و عشق او با بقیه فرق داشت تکیه‌گاهش یک چیز دیگری بود انگار متفاوت بود. وقتی از خدا حرف می‌زد، بیشتر به عظمت و بزرگی خدا پی می‌بردیم. وقتی از امام زمان(عج) صحبت می‌کرد، انگار همین الآن کنارش ایستاده است.❄️ یک روز همسرم که کارمند شهرداری هستند، درباره زلزله صحبت می‌کرد که تهران روی کمربند زلزله است، فلان و بهمان. حسن آرام زد، روی شانه‌هایش و گفت: خیالت راحت عباس جان تا حضرت آقا هستند و عطر مهدی فاطمه می‌یاد، اینجا زلزله نمی‌یاد. بعد اشاره کرد، به پدر و مادر بزرگوار خود، به زیبایی و حس قشنگی از آن‌ها یاد کرد و گفت: ـ پدر و مادر محور اصلی زندگی ماست اگر از آدم راضی باشند، نانمان توی روغن است زلزله هم بیاد عاقبت بخیریمان سرجایش محفوظ است. می‌گفت: ـ پدر و مادر همیشه راه و چاه زندگی را به ما یاد می‌دهند؛ اما خودمان باید بپذیریم و همچون گوشواره آویزه گوشمان کنیم .❄️ یک حرفی زد که من خیلی خوشحال شدم و به خواهرم فاطمه تبریک گفتم که چنین همسر قدردانی دارد. گفت: ـ من هرچه دارم از پدر و مادرم دارم پدرم همیشه مرا همه جا می‌برد و تجربه‌ها را عیناً یادم می‌داد. اگر از چیزی می‌ترسیدم یا حرفی می‌شد که از لحاظ تجربه‌ای نشانم دهد، این کار را می‌کرد مرا می‌برد تا آن خطر را تجربه کنم به من و خواهرم می‌گفت: ـ هیچ‌وقت بچه‌ها را از چیزی نترسانید و بی‌جهت سخت نگیرید، اجازه دهید، سختی‌های روزگار را تجربه کنند روی بد دنیا را ببیند تا قوی‌تر بار بیایند.❄️ حسن به‌لحاظ شرایط کاری و مشغله زیاد، خیلی کم در بین ما بود؛ اما هر زمان قاتى ما می‌شد، مطالب مفیدی ازش می‌آموختیم. به‌قدری با محبت بود که غیبتش حسابی مشخص بود. می‌گفت و می‌خندید، سربه‌سر بچه‌ها می‌گذاشت. خلاصه به‌قدری حضور پررنگی داشت که هنوز هم انگار کنار ماست.❄️ 🌷 ✍هاجر‌پورواجد @ayatollah_haqshen
🌷✨🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷✨🌷 🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 🌻پدر همسر شهید: توی جمع خیلی ظاهر نمی‌شد، خیلی عکس نمی‌گرفت. در تاریکی به حرم حضرت عبدالعظیم(ع) می‌رفت و در تاریکی می‌آمد. دوست نداشت، خیلی توی دیدِ مردم باشد. دلیلش را می‌دانستم و چیزی ازش نمی‌پرسیدم، روزی خودش گفت: بابا ببخش که من محافظه‌کاری می‌کنم وقتی توی جمع باشم، مردم از کارم، شغلم، حقوقم می‌پرسند. من هم نمی‌تونم واقعیت را بگم؛ مجبور می‌شم، دروغ بگم برای همین سعی می‌کنم، کمتر در انظار عموم باشم.❄️ به‌خاطر امنیت از دوربین فراری بود در راهپیمایی‌ها خودش را داخل مردم گم‌و‌گور می‌کرد. از خبرگزاری‌ها دوری می‌کرد چون خودم نظامی بودم، بهش خرده نمی‌گرفتم. به بچه‌ها می‌گفتم: ـ حسن را راحتش بگذارید کاری به کارش نداشته باشید.❄️ ایمان داشتم که برای تمام کارهایش دلیل محکمی دارد و اما حالا هرکجا سر می‌چرخانم صحبت از حسن است. سر هر کوچه و خیابان عکسش با آدم حرف می‌زند نگاهش انگار به‌سمت افق است؛ انتهای آرزوی هر آدمی، نهایت و اوج پرواز. ❄️ حسن همچنان، پنهان ماندن را دوست داشت، نمی‌دانست که مردم دوستش دارند بعد از شهادت برایش سنگ‌تمام گذاشتند. دوستان، هم‌رزمش و خادمان حرم علاقه عجیبی بهش داشتند و جایش را خالی می‌بینند. 🌻همسر شهید: روزبه‌روز کارهایش زیاد می‌شد. من بودم و مهلای پنج‌ساله و علی چند‌ماهه حدود یک سالی به رفتنش مانده بود. هیچ کاری برای من نمی‌کرد. اخلاقش دقیقاً 180 درجه تغییر کرده بود، دنبال کارهای بانک نمی‌رفت، خرید نمی‌کرد در نگه‌داری بچه‌ها کمک حالم نبود. یه گوشی دستش بود و مدام حرف می‌زد. هماهنگی‌های اعزام، آموزش نیرو و کارهای ریز‌ و درشت، گاهی نگرانی‌ها و خستگی‌هایم را که می‌دید، می‌گفت: ـ فاطمه دیگه نمی‌تونم، کمکت کنم باید خودت همه کارها را انجام بدی، یاد بگیری و به نبود من عادت کنی.❄️ هر زمان وقت گیر می‌آوردم و تنها می‌شدم، گریه می‌کردم نه من خواب و خوراک داشتم؛ نه حسن، مضطرب بود از خواب می‌پرید.❄️ اما روزهای آخر روحیه‌اش خوب شده بود. انگار باور داشت که به این دنیا تعلق ندارد و چند صباحی مهمان ماست ما را سپرده بود به خدا، من نگران حسن و حسن نگران من؛ اما به روی خودش نمی‌آورد. خستگی از سر و رویش می‌بارید؛ اما لبخند از لبانش نمی‌افتاد❄️ یادمِ دو ماهی به شهادتش مانده بود. گفت: ـ فاطمه، خیلی خسته شدی دوست دارم به یه سفر بریم، چند روزی آب و هوا عوض کنیم. اول فکر کردم چهار نفری می‌ریم. تعجب کردم، چون همیشه جمع‌های خانوادگی را دوست داشت. پرسیدم: ـ چهارتایی؟ ـ مادرت این‌ها هم باشند. بهتره تنها نباشیم.❄️ تماس گرفتم، مادرم و خواهرم همگی آماده شدیم، رفتیم بابلسر. تا آن روز، این شهر را ندیده بودم. جای قشنگی بود، من که درگیر دو تا بچه‌ها بودم؛ به همین خاطر کارهای متفرقه را حسن انجام می‌داد. با توجه به اینکه تمام وقت گوشی دستش بود؛ اما برای من و خانواده‌ام کم نگذاشت. شب می‌نشست، برنامه فردا غذایی، تفریحی و سیاحتی را می‌نوشت.❄️ صبح زود، وقتی از خواب بیدار می‌شدیم، همه چی آماده بود. نان تازه، چای، تخم‌مرغ آب‌پز و نیمرو. بابام می‌گفت: ـ حسن آقا! حالا چرا هم نیمرو کردی هم آب‌پز؟ ـ بابا، می‌خوام هرکی هرچی دوست داره، بخوره.❄️ برای ما دوچرخه کرایه کرد. مسابقه می‌دادیم. مدام ویراژ می‌داد و از کنار ما رد می‌شد. به‌قدری خوش گذشت که تمامِ کمبودهای این چند مدت، جبران شد.❄ 🌷 ✍هاجر‌پورواجد @ayatollah_haqshen
🔴محبوب ترین عمل 📜 قال مولانا الإمام آية الله العظمی أَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ صلوات الله علیه: انْتَظِرُوا الْفَرَجَ وَلا تَيْأَسُوا مِنْ رَوْحِ اللَّهِ فَإِنَّ أَحَبَّ الْأُمُورِ إِلَى اللَّهِ انْتِظَارُ الْفَرَج . 📗تحف العقول ؛ النص ؛ ص37 ☀️حضرت امام آیت الله العظمی امیر المؤمنین صلوات الله علیه فرمود:منتظر فرج باشید و از رحمت الهی نباشید، همانا دوست داشتنی ترین اعمال نزد خداوند است. @ayatollah_haqshenas
18117127649647.mp3
2.54M
🎙پادڪست‌مهدوی ✓مرگِ‌جاهلی‌=بی‌معرفتی‌به‌امام‌زمان ✓شرط‌«زیبا‌زندگی‌کردن‌»؟؟ ✓معرفت‌روباید‌بیاریم‌تو‌زندگیمون! ✓اولین‌شاخصه‌‌که‌بایدبیاریم‌تو‌زندگی؟ ✓امام‌زمان‌،چشمِ‌ناظر‌خدا‌تو‌این‌عالم... 👌👌👌 🔅استاد‌محمودی @ayatollah_haqshenas
دل،بیماراز‌آن‌شـد که‌ز‌تو‌دور‌افتاد...
دعا کنید ما بریم خارج از کشور زندگی کنیم خارج‌ما‌.. عشق‌وحال‌ِ‌ما‌نجفه همینقدر‌دلتنگ😔
میدونم نکته ناب نیست 👆👆 اما تقسیم ارزو که هست 😎
🌷✨🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷✨🌷 🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 🌻خواهر همسر شهید: آخرین روز که می‌خواستیم، به تهران برگردیم، گفت: ـ همگی باید قول بدید، سال آینده دوباره بیاییم شمال. گفتم: ـ باشه حسن آقا تا اون موقع ان‌شاءالله کارهای شما کمتر می‌شه، مهلا و علی هم بزرگ‌تر می‌شن، آن‌وقت بیشتر خوش می‌گذره. به شوخی گفتم : که اون موقع چهارتایی می‌آیید سفر چهار نفری را هم تجربه می‌کنید. گفت: نه آبجی زهرا، سفر دسته‌جمعی بیشتر لذت داره اصلاً مهمانی‌ها، اعیاد همه‌اش دورهمی بیشتر می‌چسبه.❄️ راست می‌گفت، عید غدیر خیلی دوست داشت، خانواده‌ها دور هم باشند خوش باشند، به هم مهربانی کنند، کدورت‌ها و فاصله‌ها از بین بره و همه با هم خوب باشند. حسن آقا می‌گفت: ـ عید، یعنی نزدیک‌شدن دل‌ها، روزهای عید، روزهای خداست، باید خوشحال باشیم. خانواده‌ها را خوشحال کنیم؛ اون‌وقت خدا هم از ما راضی می‌شه. می‌گفت، روزهای جمعه عیدِ و بهش اهمیت می‌داد.❄️ 🌻همسر شهید : روز جمعه دوست داشتم، آبگوشت درست کنم و با خانواده‌اش دور هم باشیم. اولین‌بار گفت: ـ فاطمه! من آبگوشت دوست ندارم. ـ باشه حسن جان. یک‌بار درست می‌کنم، بخور؛ اگر دوست نداشتی، دیگه درست نمی‌کنم.❄️ حقیقتش از تمام غذاهای من تعریف می‌کرد. یک روز جمعه، آبگوشت درست کردم و ناهار رفتیم منزل پدرش. ایشون هنوز در قید حیات بودند آبگوشت را دور هم خوردیم. خیلی خوشش آمد و تعریف کرد. پرسیدم: ـ حسن راستی‌ راستی خوشت آمد یا برای دل من تعریف کردی؟ ـ نه فاطمه؛ واقعاً خوشمزه بود.❄️ از آن روز به بعد، جمعه‌ها نمی‌توانست، از آبگوشت من بگذرد. خانواده دور هم جمع می‌شدیم، آبگوشت می‌خوردیم و خیلی خوش می‌گذشت.❄️ 🌷 ✍هاجر‌پورواجد @ayatollah_haqshen
🌷✨🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷✨🌷 🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 🌻 مادر شهید : دست‌پخت عروسم خوشمزه بود آبگوشت‌هایش حرف نداشت به‌قدری که حسن عاشقش بود. جمعه‌ها وقتی می‌آمدند منزل ما، بوی آبگوشتشان توی خونه می‌پیچید. اول یک چایی دور هم می‌خوردیم بعد سفره پهن می‌کرد، وسایل را می‌چید، به کسی هم اجازه نمی‌داد، دست بزند. همه دور سفره می‌نشستیم. آبگوشت را با پیاز قرمز دوست داشت. پوست می‌کند و حلقه‌حلقه می‌برید، کنارش خیار و سبزی مخصوصاً ریحان می‌گذاشت اگر فصل ترب بود، ترب هم می‌آورد. عروسم فاطمه جان آب آبگوشت را می‌ریخت گوشتش را حسن می‌کوبید. دور هم جمعه‌های خوبی داشتیم. ❄️ روزهای آخر که حسن کارش زیاد شده بود، اصلاً ازشون انتظار نداشتم؛ اما می‌گفت: ـ مادر، مگه می‌شه، فراموش کنم روز جمعه را با کار قاتى نمی‌کنم. می‌گفت: ـ جمعه‌ها دیدن شما به من انرژی می‌ده و برای شروع هفته قوت می‌گیرم.❄️ حالا دیگه جمعه‌ها می‌آیند و می‌روند و از حسن من خبری نیست؛ یادش به‌خیر می‌آمد و می‌نشست روبه‌رویم. می‌دونستم حسنم خسته است؛ اما هیچ‌وقت نمی‌شد که پاهایش را حتی برای چند لحظه پیشم دراز کند. می‌گفتم: ـ حسن جان، مادر، پاهایت را دراز کن، خستگیت در بره. اما حسن هیچ‌وقت این کار را نمی‌کرد. می‌رفتم آشپزخونه شاید راحت باشه، خودم را مشغول می‌کردم و برمی‌گشتم. گاهی خودش هم می‌آمد، آشپزخانه چایی می‌ریخت و با هم می‌خوردیم.❄️ همیشه حواسش به من بود، فصل زمستان می‌آمد، سیب‌زمینی و پیاز فصلی برام می‌خرید. بخاری‌ام را راه می‌انداخت و روشن می‌کرد. لوله‌های بخاری را امتحان می‌کرد که یک وقت نشتی نداشته باشد. زمستان که تمام می‌شد، بخاری را جمع می‌کرد در تمیزکردن خونه هم کمکم بود. با کمک هم خونه را برای عید آماده می‌کردیم. گاهی که هوا سرد بود، می‌گفت: ـ مامان بذار بخاری بمونه، اگه سردت شد، برات روشن کنم. ـ نه مادر؛ عید مهمان میاد می‌خوام خونه مرتب باشه.❄️ هرچی می‌گفتم، گوش می‌کرد. تابستان که می‌شد، کولر را برایم راه می‌انداخت هیچ‌وقت هم دست خالی نمی‌آمد هر فصلی میوه خاص اون فصل را برایم می‌خرید و می‌آورد. دست من و پدرش را می‌بوسید، من ناراحت می‌شدم و خجالت می‌کشیدم. گاهی اگر زورم می‌رسید، اجازه نمی‌دادم؛ اما می‌گفت: ـ همان‌طور که شما فکر می‌کنید، پول من برای شما برکت می‌آره خب، دست‌بوسی شما هم برای من خیر و برکت داره، چرا این برکت قشنگ را از من دریغ می‌کنید؟❄️ 🌷 ✍هاجر‌پورواجد @ayatollah_haqshen