eitaa logo
تلک الایام
1.5هزار دنبال‌کننده
30 عکس
2 ویدیو
1 فایل
این روزها که می گذرد هر روز.... در انتظار آمدنت هستم @telkalayam
مشاهده در ایتا
دانلود
بقره/۱۱۵ این روزها هر طرف را که نگاه می کنم سر تو روی نیزه است... @telkalayyam
یادداشت سال ۱۳۹۳ احمد یکی دو سال است که توی نقش تازه ای فرو رفته. نقشی که روز به روز توی زندگی خودش و ما پررنگ تر می شود و جوانب مختلف زندگی خودش و ما را تحت تأثیر قرار داده است. نقشی که هر روز شاخ و برگ تازه ای در می آورد. نقشی که گاهی ما را می خنداند؛ گاهی به ذوق می آورد؛ گاهی باعث عصبانیتمان می شود و گاهی باعث افتخار و تحسین. خلاصه هر روز با این "بچه هیئتی" و شاخ و برگ های تازه اش ماجرایی داریم... یک روز کلاس های کانون به آن اضافه می شود؛ یک روز نماز جمعه و راهپیمایی؛ یک روز ایستگاه صلواتی؛ یک روز... می خواهیم مسافرت برویم می گوید به شرط این که شب جمعه برگردیم که من به هیئتم برسم... می خواهیم مهمانی برویم می گوید حتماً باید جوری برگردیم که من اذان مسجد باشم... این اجازه گرفتن هایش من را کشته... بابا اجازه می دهی من زودتر بروم خانه ی آقای سعیدی که جایگاه شهدا را آماده کنم؟ این رضایت نامه را آقای سعیدی داده برای اردو. اجازه می دهی من هم بروم؟ با آقای سعیدی بروم نماز جمعه؟ همه بچه ها هستند... هیئت ایستگاه صلواتی درست کرده آقای سعیدی گفته کمک لازم داریم؛ من هم بروم؟ فرق بچه ها با ما این است که بچه ها با اعتقاداتشان زندگی می کنند اما ما دوست داریم اعتقاداتمان توی ویترین زندگی مان باشد... کارهای روزمره مان را انجام می دهیم؛ گاهی هم که لازم شد اعتقاداتمان را از ویترین بیرون می آوریم و به چهار نفر نشان می دهیم و دوباره سر جایش می گذاریم... سعی میکنیم با هیچ چیز تداخل پیدا نکند؛ نه با کارمان نه با تفریح و استراحتمان... یک هفته ای می شود که احمد داغدار است... نمی خواستم بفهمد اما چاره ای نبود... وقتی که خودم خبردار شدم سریع به خانه رفتم... یک گوشه به مادرش خبر را گفتم و گفتم من که نمی توانم به احمد بگویم اگر می توانی خودت بگو... نفهمیدم احمد چه جوری خبر دار شد اما صدای گریه اش خیلی دلخراش بود... همه را به گریه انداخته بود...حتی فاطمه را... دنیا؛ به یک بچه هیئتی بامزه و معصوم، که همه ی لذت و تفریحش؛ همه ی لحظه های شیرینش و همه ی آرزوها و آرمانهایش توی هیئت و با رفقای هم سن و سال هم هیئتی اش گره خورده؛ روی دیگری نشان داده بود... من چشیده ام و می دانم؛ داغ، آدم را یک آدم دیگر می کند... خیلی مهم است که اولین داغی که آدم می بیند داغ چه کسی باشد و از چه فاصله ای آدم را بسوزاند... خدا برای احمد من این طور رقم زده بود که با داغ آقای سعیدی از کودکی بیرون بیاید و روی دیگر دنیا را ببیند و دست دنیا را بخواند... آقای سعیدی خودش تازه پا به جوانی گذاشته بود اما توی این یکی دو سال شده بود ذکر صبح و شب احمد... ظهر بود که احمد با خبر شد اما تا غروب گریه و هق هقش بند نمی آمد... پیام دادم به علی -سخنران هیئتشان - که یک ترتیبی بده این بچه ها شب دور هم جمع شوند و گریه کنند بلکه سبک تر شوند؛ احمد دارد دق می کند... جواب داد که حال و روز بقیه ی بچه ها هم همین است... شب، بچه ها دوباره جمع شدند خانه ی آقای سعیدی و کنار جای خالی آقا مهدی روضه خواندند و گریه کردند و سینه زدند تا بالأخره کمی آرام گرفتند... دوست داشتم حواسش را یک جوری پرت کنم که تشییع جنازه را فراموش کند اما نشد... تشییع جنازه خیلی شلوغ بود. پنج نفر از اعضای یک خانواده با هم در اثر سانحه از دنیا رفته بودند. هر کدام برای خودشان گلی بودند و کسی بودند... اما خب توی این جمعیت احمد و چند تا بچه ی هم سن و سالش تابلو بودند و انگار بیشتر از همه نیاز به تسلا داشتند... دیشب اولین شب جمعه ای بود که بچه ها بدون آقای سعیدی هیئت را برگزار کردند... هیئتی که همیشه با ده دوازده نفر شکل می گرفت حالا پر شده بود از بزرگترهایی که آمده بودند، دسترنج آقا مهدی را تماشا کنند... معصومانه ترین و بی ریاترین یادبودی بود که توی عمرم دیده بودم. بچه ها پرحرارت تر از همیشه عزاداری کردند. مداح نوجوان هیئت، از خودش چند بند نوحه سرهم کرده بود به این مضمون که یادش بخیر هفته ی پیش این موقع... و توی نوحه اش داشت قول می داد به آقا مهدی که پرچم این هیئت را تا قیامت زمین نگذارند و بچه ها هم سینه می زدند و ناله می زدند و گریه می کردند... فرق ما با بچه ها این است که ما عقایدمان مثل کت و شلوارمان است. توی جمع برای حفظ آبرو هم که شده یک جور تحملش می کنیم اما وقتی تنها شویم آویزانش می کنیم به چوب رختی و نفس راحتی می کشیم... بچه ها اما عقایدشان مثل کفنشان می ماند... دوست دارند آن را تا داخل قبر با خودشان ببرند... احمد یک هفته ای می شود که داغدار است... این اجازه گرفتن هایش من را کشته.... بابا اجازه می دهی من هنوز مشکی تنم باشد؟ بابا اگر قرار شد هیئت دیگر خانه ی آقای سعیدی اینها نباشد اجازه می دهی خانه ی ما باشد؟... @telkalayyam
به سکوتی فکر می کنم که در نگاه آخرت با برادرت گذشت… . . . حالا دیگر بوی محرم که می آید مردم مهیای اربعین می شوند… @telkalayyam
این روزها پر از تب مولا کجایی ام اما هنوز کوفه ای از بی وفایی ام هم زخم می زنم به تو هم دوست دارمت در گیرودار تیرگی و روشنایی ام گم کرده ام مسیر تو را در غبار شهر اما اسیر توست دل روستایی ام گفتند کربلای زمینی... نیامدم حالا که راه بسته شده من هوایی ام این بار چندم است که تا مرز آمدم آه از شکسته بالی و بی دست و پایی ام... پلکم که گرم می شود از خواب می پرم با سرفه های همسفر شیمیایی ام آورده ام بضاعت مزجاة قوم را انگشتر "عزیز"م و تسبیح دایی ام آورده ام پناه به شش گوشه ی غمت برگشته ام به اصلیت نینوایی ام دستت همیشه روی سر ما پیاده هاست این اربعین به لطف خدا کربلایی ام :: شعر از سرم پرید... دلم پیش موکب است این بار چندم است که یخ کرد چایی ام @telkalayyam
… بقره 31 پرسید: خدایا! نمی دانم چرا به پنجمین اسم که می رسم... @telkalayyam
و چه زود ناله های بابا بابایش به اجابت رسید… بابا ی او مظهر تمام اسماء حسنای خدا بود... @telkalayyam
… مزمل/۱۷ عصر عاشورا بود... اسب ها به خیمه ها نزدیک می شدند... @telkalayyam
یادداشت سال ۱۳۹۱ قراره برم مسافرت... یه مسافرت یه روزه... صندلی رو می ذاره جلوی در که روش وایسه و منو از زیر قرآن رد کنه... قرآنو بالا میاره و روی انگشتاش می ایسته که قدش بلندتر بشه... همین که بهش نزدیک می شم بغضش می ترکه.... بلند بلند گریه می کنه و خودشو می اندازه توی بغل من... محکم بغلش می کنم... چی شده دخترم؟ چرا گریه می کنی؟.... - بابا نرو...من طاقت دوری تو ندارم... دوباره براش توضیح می دم... زود برمی گردم بابا جون... آخه کارم واجبه.... - می دونم اما چی کار کنم طاقت دوری تو ندارم نازش می کنم...بوسش می کنم...دلداریش می دم... دوس داری وقتی برگشتم چی برات بخرم؟... بالاخره آروم می شه... خداحافظی می کنم میام دم در سوار ماشین می شم... ماشین روشن می شه.... راه می افته... پابرهنه با گریه ی بلند می دوه جلوی ماشین.... گریه هاش جوریه که انگار همین الان قلبش از حرکت... شیشه رو پایین می کشم... چی شد دوباره بابا جون؟ - بابایی نرو...نرو... بابا جون آخه نمی شه که نرم...باید برم... - پس یه دیقه پیاده شو منو محکم بغل کن بعد برو.... ... @telkalayyam
احزاب/21 خانه ی دخترش که می رفت در می زد… به اهل خانه سلام می داد.. . . . لب و دهان حسینش را زیاد می بوسید… گلویش را نیز... @telkalayyam
عمود خیمه ی سقا را که پایین کشید علی اصغر را برد که دشمن سیرابش کند... @telkalayyam
شعرا/3 این ها دیگر ایمان نمی آورند... گلوی اصغرت را این قدر به تیرهایشان نزدیک نکن !... @telkalayyam
… مادرها معمولاً برای بوسیدن فرزندشان مشکلی ندارند. هرچقدر هم که فرزندشان بزرگ شود به محض دلتنگی و دیدار تازه کردن آنها را در آغوش می کشند و می بوسند. بابا ها ولی این طور نیستند. مخصوصاً اگر فرزندشان پسر باشد. تا وقتی کوچک است راحت بچه را می بوسند و در آغوش می گیرند اما وقتی پسر بچه بزرگ می شود آداب خاصی بین روابط عاطفی پدر و پسر حکم فرما می شود. نمی توانم روی این حس پدر و فرزندی اسمی بگذارم. یک چیزی بین حیا و شاید غرور و چند حس دیگر است که باعث می شود یک پدر هرچقدر هم که جوانش را دوست داشته باشد و توی دلش قربان صدقه ی او برود اما در ظاهر یک رفتار سنگین از خودش ابراز کند. ممکن است پسر طوری تربیت شده باشد که هر از گاهی دست یا پیشانی پدر را ببوسد اما پدرها از این هم محدودترند... یک پدر معمولاً نمی تواند هر وقت که دلش خواست پسر نوجوان یا جوانش را در آغوش بکشد و ببوسد. همیشه باید یک بهانه ای برای این کار دست بدهد... باید یک فرصتی پیدا شود... یک بهانه ای مثل برگشت از سفر؛ مثل خداحافظی؛ مثل خدای نکرده بیماری و گرفتاری شدید... یا خلاصه از این قبیل... @telkalayyam
دوست داشت چشم هایت را یک جوری نقاشی کند و توی صدایت یک نازی بگذارد که وقتی می آیی از بابا اجازه ی میدان رفتن بگیری یکی یکی موهای بابا سفید شود و کمرش... .............. فاستأذن أباه و أذن له... @telkalayyam
جن/۱۶ 1. و نزد پدر بازگشت: زخم های بسیار بدو رسیده. گفت ای پدر، تشنگی مرا کشت و سنگینی آهن تاب از من ببرد. شربت آبی هست تا بر دشمن قوت یابم؟... . . . 2.... به بانگ بلند گفت ای پدر! این جد من پیغمبر است که جامی پر به من نوشانید که دیگر تشنه نشوم و گفت بشتاب! بشتاب! که تو را {نیز} جامی آماده است.... ............... کتاب آه/ صفحه ی 362 و @telkalayyam
بقره/195 شگفت مهلکه ای است معرکه ی عشق ؛ که خدا فرمود : لا تُلقوا- بأیدیکم- إلی التّهلکة و تو از مرکب بدون دست افتادی ... @telkalayyam
-فلما أراد أن يشرب غرفة من الماء ، ذكر عطش الحسين وأهل بيته ،- مقاتل سیدالشهدا علیه السلام را که می خوانی یک جاهایی را انگار نقطه چین گذاشته اند. نقطه چین هایی که به ظاهر، بود و نبودشان لطمه ای به جمله ی خبری وارد نمی کند اما به قول ما طلبه ها یصح السکوت علیه هم نیستند. یکدفعه به خودت می آیی و می بینی کلی از متن را نفهمیده ای که چه جوری خوانده ای و ذهنت گیر کرده توی آن نقطه چین ها و مانده ای که با چه کلمه و ترکیبی پرشان کنی… به ذهنم رسید اگر توفیقی بود و عمری، می شود یک دهه هر روز روضه ی این نقطه چین ها را بنویسم. اصلا شاید بشود یک مقتل جمع کرد از این نقطه چین ها. اسمش را هم مثلا گذاشت سپیدخوانی عاشورا… یا روضه های سپید… . یکی از این جاها داستان دست بردن ماه منیر بنی هاشم علیه السلام داخل آب شریعه است… . اینجا حتی تاریخ نویس ها که قاعدتا باید تاریخ را بگویند و رد شوند انگار که غیرتی شده باشند سعی کرده اند روایتگری را کنار بگذارند و تحلیلگر شوند و خلاصه یک جور این نقطه چین ها را پر کنند… . خبر این است که حضرت دست در آب فرو برد و مشت آبی برداشت و بعد آب را روی آب ریخت… حالا اینکه چرا این کار را کرده قاعدتا نباید ربطی به تاریخ نویس ها داشته باشد اما تاریخ نویس ها اینجا حتی بی آنکه پرانتز باز کنند، نوشته اند یاد لب های تشنه ی برادرش افتاد… حتی نگفته اند شاید…انگار که این خبر را نمی شود با شاید و لابد نوشت… باید نقطه چین را جوری پر کنند که تبدیل به متن خبر بشود… بعضی ها هم ذکر عطش الحسین را با کاف مشدد نوشته اند و گفته اند تشنگی برادرش را به یاد آب انداخت… . این از تاریخ نویس ها… اهل علم و معرفت به این جا که رسیده اند کولاک کرده اند…سرفصل باز کرده اند… روضه خوان ها این جور جاهاست که مشتشان باز می شود و معلوم می شود چه در چنته دارند… شاعرها چندصد سال است که هنوز دارند از این مشت پر آب مضمون بیرون می کشند و انگار هنوز که هنوز است آن مضمون دلچسب و گوارایی که باید از آب در نیامده است… یک جاهایی از مقتل هست که هیچ خبری نیست اما انگار همه ی خبرها انجاست… مجبوری این جور جاها بمانی و بمانی و تصویر را خودت برای خودت بسازی… مجبوری این جور جاها توقف کنی و ببینی حضرت عباس تو چه شکلی است… چه شخصیتی دارد… رابطه ی تو با او چیست… فاصله ات با او چقدر است… انگار هر سال محرم می آید و می رود تا تو یک بار دیگر این تصویرها را کامل کنی و این نقطه چین ها را با کلمه های بهتری پر کنی… هی خودت را به صحنه نزدیک تر کنی... جلوتر بیایی... شاید از نزدیک بهتر بتوانی ببینی… خبر یک جمله بیشتر نیست: ماه منیر بنی هاشم دست در آب برد سپس آب را روی آب ریخت… . @telkalayyam
اما تو آب را به حرم رساندی… #روضه_های_تصویری #لبیک_داعی_الله @telkalayyam
امشب زیاد بیدار بمان امشب قرآن زیاد بخوان امشب با من زیاد حرف بزن... روز سختی در پیش داری حسین!... @telkalayyam
مائده/۵۵ ساربان خوب می دانست تو فرزند چه کسی هستی... @telkalayyam
حجر/۹۱ تازه بعد از اینها بود که اسب ها را نعل تازه زدند… @telkalayyam
… فرمود اگر یاری ام نمی کنی برو یک جایی که کربلا نباشد. @telkalayyam
دنبال جایی می گردم که صدای غریبی ات را نشنوم… @telkalayyam