eitaa logo
تلک الایام
1.5هزار دنبال‌کننده
30 عکس
2 ویدیو
1 فایل
این روزها که می گذرد هر روز.... در انتظار آمدنت هستم @telkalayam
مشاهده در ایتا
دانلود
اسیران خاک را دعا کنید . . . . خودم را می گویم @telkalayyam
#هذا_یوم_الجمعه دارم فکر می کنم ما هم ولی محترمی داریم که گاهی پیش خدا سرافکنده ی کوتاهی های ماست... #نقش_فرزندان_در_تربیت_پدر_و_مادر @telkalayyam
شاید هیچ کس در جهان به اندازه ی تو درخت نکاشته باشد؛ مدینه را تو نخلستان کردی اما تو نیامده بودی که فقط درخت بکاری ... شاید هیچ کس درجهان به اندازه ی تو چاه نکنده باشد؛ اما این همه چاه عمیق حتی برای یک آه عمیق چقدر کوتاه بود آه ... امروز آه تو دامن عالم را گرفته است ... @telkalayyam
گاهی وقت ها گناه که می کنم تو سرت را پایین می اندازی... @telkalayyam
#ماه_بالای_سر_آبادی_ست #روضه_های_تصویری #حتی_بیشتر @telkalayyam
یک. بچه ها ی خردسال و به خصوص دختربچه ها دکمه های متعددی دارند. یکی از این دکمه ها اسمش دکمه ی شادی است. در مواقعی که کودک غمگین است پدرها باید دکمه شادی او را به طرز خاصی فشار دهند. به این صورت که به او اعلام کنند :الان میام دکمه ی شادی تو روشن می کنم؛ این دکمه معمولا در زیر بغل چپ قرار دارد اما در مواردی هم دیده شده که محل ان در زیر بغل راست است… در موارد معدودی هم این دکمه در محل ناف رویت شده… یک دکمه ی کاربردی دیگر دکمه ایست که مقاومت بچه ها را نسبت به دستشویی رفتن کم می کند و بچه خودش با زبان خوش همراه شما به دستشویی می آید… دکمه ی مخصوص باز و بسته شدن دهان هم نقش زیادی در غذا خوردن بی دردسر بچه ها دارد. در مورد دکمه های دیگر فعلا حرفی نمی زنم اما مسأله ی مهم نکات ایمنی این دکمه هاست. اول اینکه در این دکمه ها سنسورهایی تعبیه شده که حساسیتشان نسبت به انگشت پدرها بالاتر از انگشت مادرهاست دوم اینکه از این دکمه ها نباید زیاد استفاده کرد چون خیلی زود خراب می شوند و کارایی خود را از دست می دهند مهمتر اینکه باید در مناسب ترین زمان این دکمه ها را فشار داد. نکته ی بعد اینکه هرچند وقت یکبار باتری دکمه ها را باید تعویض کرد یا اینکه انها را دوباره شارژ کرد. دو. به هر حال این دکمه ها مادام العمر نیستند و بعد از مدتی پدرها باید جایگزین دیگری برای دکمه ها پیدا کنند. بوس های خاص می توانند جایگزین مناسبی برای دکمه ها باشند. مثل بوس سحرآمیز، بوس ضد کلاف(کلافگی)، بوس معجون و…. هر کدام از این بوس ها با مناسک خاصی اجرا می شوند و آثار و نتایج مشخصی دارند که با کمی وقت گذاشتن و خلاقیت به خرج دادن خودتان می توانید اینها را کشف کنید. البته بوس ها هم تاریخ انقضا دارند باید دقت کنید که آن ها را از فروشگاههای معتبر بخرید و خیلی مراقب باشید که چینی نباشند. برای اینکه دست خالی به خانه نیایید می توانید هرچند وقت یک بار یک مدل جدید بوس بخرید و با خود به خانه بیاورید…. . قبل از استفاده از بوس ها بروشور و طرز مصرف آن را به دقت مطالعه کنید. سه. خوب می دانم خانه هایی هم هستند که از نعمت پدر محرومند و شاید خواندن این نوشته ها برای عده ای رنج آور باشد. در راوایات داریم که در چنین خانه هایی خدا خودش جای خالی پدر را پر می کند… من هم در یکی از همین خانه ها بزرگ شده ام…. . چهار. بارها ( دقیقا سه بار و نصفی) مشاهده شده است بچه هایی که به طور منظم با قصه گویی بزرگتر ها بزرگ می شوند رغبتی به تماشای تلوزیون و بازی های کامپیوتری پیدا نکرده اند. قصه را هم پدرها و هم مادرها باید برای بچه ها بخوانند و قصه خوانی هیچ کدام جای قصه خوانی دیگری را پر نخواهد کرد. چهار. ساعاتی از شبانه روز را پدرها نباید هیچ التفاتی به وسایل ارتباط جمعی و فردی داشته باشند…. @telkalayyam
این روزها را دوست دارم این روزها که همه ی چشم ها به آسمان است... این روزها که همه دنبال ماه می گردند... ......................... بعضی ها هم چشم هایشان را مسلح کرده اند به سلاح اشک... که ماه را پیدا کند... @telkalayyam
#... تازه داشت یخ های بینمان باز می شد... تازه داشتیم یاد می گرفتیم چه جوری با تو حرف بزنیم تازه داشتیم یاد می گرفتیم برایت شیرین زبانی کنیم تازه داشتیم یاد می گرفتیم چه جوری یک چیزی از تو بخواهیم این که قبلش یک عالمه برایت زبان بریزیم هی تملقت را بگوییم و خسته نشویم- ولا کففت عن تملقک- بنشینیم از شب تا صبح هزار جور از تو تعریف کنیم هی بگوییم تو بهترین کسی هستی که فلان... یا خیرال...یا إله ال...یا... تو تنها کسی هستی که می توانی... بهمان... حتی نقطه ضعف هایت را فهمیده بودیم فهمیده بودیم که اگر گریه کنیم تو دست هایت را بالا می بری...-سلاحه البکا- فهمیده بودیم اگر اشک توی چشممان جمع شود زودی آشتی می کنی- یا حبیب الباکین- فهمیده بودیم اگر یک امیدی به تو داشته باشیم تو دلت نمی آید ناامیدمان کنی...-إرحم من رأس ماله الرجا- حتی یاد گرفته بودیم چه جوری دلت را بسوزانیم و از تو امان نامه ی آتش بگیریم یاد گرفته بودیم مثل بچه ها که دستشان را بالای سرشان می گیرند که کتک نخورند؛ قرآن را بگذاریم روی سرمان و هی به جان عزیزهایت قسمت بدهیم... خیلی چیزها یاد گرفته بودیم یاد گرفته بودیم با تو زندگی کنیم... کجا می خواهی بروی عزیز دلم نرو... @telkalayyam
… هفته ای یک روز می روم به یکی از روستاهای محروم. توی یک مدرسه ای که فارسی، زبان مادری هیچ کدام از دانش آموزانش نیست و جز توی مدرسه هیچ سرو کاری با آن ندارند؛ به اندازه ی یک زنگ می نشینم کنار بچه های قد و نیم قد و با کلمه ها بازی می کنیم... کلاس را جز دو سه دقیقه ای که من حرف می زنم؛ بچه ها خودشان اداره می کنند... با شیطنت ها و داد و فریادها و از سر و کول هم بالا رفتن ها و البته نوشتن هایشان... احساس می کنم این تنها ساعتی ست که بچه ها از زبان دومشان لذت می برند.... این ها بعضی از دست نوشته های بچه های من است. شرط امانت داری این بود که نام صاحبان این آثار فاخر را زیر آثارشان بنویسم اما خب بس که از روی دست هم تقلب می کنند آدم تشخیص نمی دهد کدام نوشته مال کدامشان است... ............. بعضی از درخت ها لبخند می زنند. بعضی از درخت ها با هم قهرند. بعضی از درخت ها خیلی مهربانند. بعضی از درخت ها بداخلاقند. بعضی از درخت ها سرما می خورند. بعضی از درخت ها عشق و عاشقی می کنند و ثمر می دهند. بعضی از درخت ها دیوانه می شوند. بعضی از درخت ها حسودند. بعضی از درخت ها لباس های ساده و بعضی از درخت ها لباس های جورواجور دارند. بعضی از درخت ها فقیرند. بعضی از درخت ها پولدارند. بعضی از درخت ها خوش اخلاقند. بعضی از درخت ها با هم فامیل هستند. بعضی از درخت ها حرف های ما را می شنوند. بعضی از درخت ها در ساختن خانه به ما کمک می کنند. بعضی از درخت ها راه می روند. بعضی از درخت ها فهمیده هستند. بعضی از درخت ها ازدواج می کنند. بعضی از درخت ها کچل می شوند. بعضی از درخت ها لخت می شوند. بعضی از درخت ها عینک می زنند. بعضی از درخت ها سوسیس می خورند. ................. بعضی از آدم ها شکوفه می دهند. بعضی از آدم ها میوه می دهند. بعضی از آدم ها برگ دارند. بعضی از آدم ها ریشه دارند. بعضی از آدم ها روی سر همه سایه می اندازند. بعضی از آدم ها برگریزان دارند. بعضی از آدم ها به گنجشک ها پناه می دهند. بعضی از آدم ها سایه بان اند و بعضی بی برگ. بعضی از آدم ها مثل شاخه های درخت، لنگ در هوا هستند. بعضی از آدم ها در هوای پاک رشد می کنند. بعضی از آدم ها کنده می شوند. بعضی از آدم ها بریده می شوند. بعضی از آدم ها رنگ به رنگ می شوند. بعضی از انسان ها خشک می شوند. بعضی از انسان ها شاخه دارند. بعضی از انسان ها را می کارند. بعضی از انسان ها لانه ی دیگران هستند. بعضی از انسان ها به کود نیاز دارند. بعضی از انسان ها در هوای پاک می رویند . بعضی از انسان ها در خاک می رویند. انسان ها هم سبز می شوند. بعضی از انسان ها گل دارند. ................ من در شهر کفش هایی را دیدم که آدم ها را پوشیده بودند. من در شهر پیراهنی را دیدم که آدمی را از تنش در می آورد. من کتاب هایی را دیدم که آدم ها را می خواندند. در شهر ، زباله، شهرداری را برد و بازیافت کرد. من در روستا قفسی را دیدم که بیرون از قناری بود. خدا همیشه به یاد من است ............... مجتبی سرخ.عباسی.حسن وفایی.یاسین وفایی.میلاد سیمرغ.حسن خوشدل. مهدی زیرک. یاشار صبوحی.مهدی شجاعی منش. رسول عباسی. جواد ربانی. حسین صالحی.حمید صالحی. محمد صالحی. محمد مهدی صالحی . .......... آن دو سه دقیقه ای را هم که گفتم من حرف می زنم؛ در واقع حرف نمی زنم؛ برای بچه ها قیصر می خوانم... Mar 6, 2012 10:09 PM @telkalayyam
؟ گاهی فکر می کنم بزرگی آدم ها به بزرگی سؤال هایشان است. نمی دانم کجای کار ایراد دارد که ما هر چه بزرگتر می شویم و با سوداتر و با تجربه تر؛ به جای این که سؤال هایمان هم بزرگتر شوند؛ حل می شوند...کوچک می شوند... تمام می شوند... نمی دانم آدمی که سؤال ندارد -مثلاً خودم- برای چه زندگی می کند...توی این دنیا دنبال چیست... می خواهد به کجا برسد... شاید تقصیر کتاب های دینی دوران تحصیلمان است که آخر هر درسی تمام سؤال های مهم را ردیف می کرد و ما هم جوابشان را از توی درس پیدا می کردیم و حفظ می شدیم و بعد دیگر خیالمان راحت بود که همه ی جواب ها را بلدیم... شاید تقصیر شیوه ی زندگی ماست که مدام سرگرم دنیا می شویم و سؤال های کودکی را در همان کودکی به خاک می سپاریم... گاهی که غرق دغدغه ها و ابتلائات روزمره ی زندگی مان هستیم و در مستی غفلت (سکرة التباعد) روزگار می گذرانیم؛ خدا دلش به حالمان می سوزد و قشنگ ترین و دلرباترین فرشته هایش را به زمین می فرستد و لباس آدمیزاد تنشان می کند تا هر از گاهی سؤال های کودکی مان را یادمان بیاورند... بچه ها همیشه سؤال های بزرگی از ما می پرسند... گاهی از سؤال هایشان خنده مان می گیرد... گاهی خیال می کنیم جواب سؤال هایشان را بلدیم و دنبال این می گردیم که با چه زبانی جوابشان را بدهیم که بفهمند و دیگر هم سؤالشان را تکرار نکنند... من امتحان کرده ام؛ می شود پشت هر کدام از سؤال های بچه ها یک "راستی" بگذاریم و دوباره آن سؤال را از خودمان بپرسیم... یکی از سؤال هایی که هر بچه ای یک روز از پدر و مادرش می پرسد این است: خدا کجاست؟ به جای این که برویم سراغ معلومات کتاب های درسی مان و دنبال حل مشکل بچه ها باشیم خوب است از خودمان بپرسیم: راستی خدا کجاست؟ راستی چرا باید به این سؤال جواب بدهیم؟ سؤال به این قشنگی حیف نیست که جواب پیدا کند و تمام بشود و دیگر سؤال نباشد؟ جواب پیدا کنیم که چه بشود؟ که دیگر خیالمان راحت شود و زندگی مان را بکنیم؟ گاهی فکر می کنم بعضی از سؤال ها باید برای همیشه سؤال بمانند... باید آدم همه ی زندگی اش را بگذارد و دنبال جواب آنها بدود... مثل همین "خدا کجاست". شاید همه ی عاشق های دنیا که سر به بیابان گذاشته اند و عاقبت در خون خودشان دست و پا زده اند دنبال همین سؤال بوده اند و بیچاره ی همین سؤال شده اند... عاشق هایی که امروز داستانشان بر سر زبان هاست...عاشق هایی که شاید هیچ وقت تمرینهای کتاب دینی شان را حل نکرده بودند... کاش اگر بچه ها از ما پرسیدند "خدا کجاست"؛ طوری که انگار داغ دل ما را تازه کرد باشند در آغوششان بکشیم؛ بگوییم عزیزم چه خوب شد که پرسیدی؛ بعد دستشان را بگیریم بگوییم عزیزم بیا با هم دنبال خدا بگردیم... با هم برویم گوشه و کنار زندگی را زیر و رو کنیم...ببینیم خدا کجای زندگی مان است...کجای زندگی مان نیست...به باغچه و گلدان ها سر بزنیم... هر جا رد پای خدا را دیدیم به هم نشان بدهیم و ذوق کنیم... هی تشنه تر بشویم که پس خدا خودش کو... از هر کجا که بوی خدا را حس کردیم؛ هم دیگر را خبر کنیم... یک کاری کنیم که این سؤال هی بزرگتر بشود...بی تابمان کند... بشود فکر و ذکرمان... بشود آب و نانمان... گاهی فکر می کنم؛ یک کودک باید چطور کودکی کرده باشد و چطور زندگی کرده باشد و این سؤال " خدا کجاست" را چطور روز به روز برای خودش بزرگ کرده باشد که وقتی مثلاً سیزده سالش شد و باز مثلاً یک شب عاشورایی؛ بزرگترین سؤال زندگی اش بشود این که: یعنی من هم فردا شهید می شوم؟... که همین " خدا کجاست" آنقدر، "بی تاب" و "بی قرار" و "عاشقش" کرده باشد که مرگ برایش از عسل شیرین تر باشد... ماها هیچ وقت نمی توانیم به اندازه ی آن کودک سیزده ساله بزرگ بشویم... همچین کودکی حتماً باید توی آغوش امام زمانش بزرگ شده باشد... اما می توانیم زندگی اش را آرزو کنیم... می توانیم بخواهیم... حداقل یکی از حسرت هایمان باشد... . . . دعای ندبه را دوست دارم... پر از سؤال است... پر از أینَ... پر از "متی" و " إلی متی"... نمی گذارد سؤال های آدم کوچک شوند... جواب هیچ کدام از سؤال های آدم را نمی دهد... فقط آنها را بزرگ می کند... ناله و ضجه ی آدم را به پای سؤال هایش بلند می کند... سؤال هایی که عاشق ها؛ هر جمعه از خودشان و از خدای خودشان با ندبه می پرسند... أین بقیة الله... خدا بقیه اش کجاست؟... .............. http://2ta7.persianblog.ir/post/51 @telkalayyam
از سادگی های من یکی این بود که فکر می کردم زنگ ساعت می تواند رابطه ی من و تو را اصلاح کند... @telkalayyam
مدتی بود که شیر آب توی حیاط چکه می کرد و غافل شده بودیم از تعمیرش. یک راه باریک آب از توی حیاط باز شده بود و راه افتاده بود به سمت کوچه. توی کوچه کنار در، همانجایی که آب ها جمع می شدند مدتی ست که چند رقم گل خودرو آسفالت را شکافته اند و قد کشیده اند و گلهای زرد و بنفش داده اند... با خودم می گویم بیچاره این خاک... چقدر استعداد دارد... کافی ست آب باریکه ای... @telkalayyam
گاهی پشت ویترین بعضی کتاب فروشی ها می ایستم و با خودم فکر می کنم بشر برای این که قرآن و مفاتیح نخواند باید چقدر کتاب بخواند؟ @telkalayyam
… دارم آش هم می زنم به مادرم می گویم بیا یک کم بچش ببین حمد و قل هوالله اش به اندازه ست؟ ببین صلواتی چیزی کم ندارد؟ @telkalayyam
خوب است آدم برای هر کدام از آرزوهایش نذر کند؛ چلّه بگیرد... نه فقط به خاطر این که به آرزوهایش برسد به خاطر این که ببیند آرزوهای چهل روز پیش هنوز آرزوهایش هستند؟ @telkalayyam
چهار تا قبر بود… @telkalayyam
... ریّان بن صلت می گوید: می خواستم از خراسان برگردم به عراق رفتم که با امام رضا علیه السلام خداحافظی کنم. توی راه با خودم گفتم یادم باشد بعد از خداحافظی، یکی از لباس های امام را از ایشان بگیرم که کفنم باشد. باز با خودم گفتم یادم باشد از آقا چند درهم از مال شخصی خودش را بخواهم که تبرک باشد و با آن ها برای دخترهایم انگشتر بسازم پیش امام رسیدم از فکر جدایی با امام و شدت دلتنگی گریه کردم و اصلاً کارهای دیگر را یادم رفت. بیرون آمدم. امام صدایم زد: ریّان برگرد! برگشتم فرمود دوست داری یک مقدار از درهم های خودم را بدهم تا برای دخترهایت انگشتر بسازی؟ دلت می خواهد یکی از پیراهن هایم را بدهم که هر وقت از دنیا رفتی، با آن کفنت کنند؟.... ..... ر.ک: منتهی الآمال/ج2/باب دهم/فصل سوم/گفتار پنجم @telkalayyam
توی سال های پدر بودن از کارهای دوست داشتنی ام لالایی خواندن و گاه لالایی ساختن برای بچه هایم بوده. و باز از نغمه های دوست داشتنی ام لالایی ای ست که به روایتی جبرئیل پای گهواره ی امام حسین علیه السلام می خوانده. وقتهایی که حضرت زهرا سلام الله علیها مشغول دستاس گردانی و کارهای خانه بوده… نمی دانم پارسال بود یا پیارسال که بیت لالایی جبرئیل را ترجیع قرار دادم و یک لالایی کودکانه ساختم با نغمه ای که موقع ساختن لالایی برایم خیلی دلنشین و مناسب بود. شعررا هم دوست داشتم از آن جهت که با همه ی ضعف هایش بی هیچ صراحتی تداعی روضه های طفل شیرخواره را داشت. راستش وقتی لالایی را می خواندم توی ذهنم پر می شد از پس زمینه ی تصاویر کودکان مظلوم غزه و یمن… نغمه را خیلی زود فراموش کردم و هر چه از آن به بعد نگاه میکردم دیگر متن شعر با بیت ترجیع تناسبی از جهت موسیقی نداشت… امروز دوباره چشمم به آن لالایی افتاد… گفتم به اشتراک بگذارم. شاید برود و خودش نغمه ی گم شده اش را پیدا کند… چی می شه صدای کفش پاش بیاد بخوابه… در بزنن… باباش بیاد زیر بارون عمو با داداش بیاد لالایی طفل زبون بسته ی من إنَّ فی الجنّة نهرا مِن لَبَن لِعَلیِّ و حسینٍ و حسن قاصدک! فصل گلای پرپره «خونه ی ابر بهار کدوم وره؟» پسرم شبا خوابش نمی بره لالایی هی لباتو به هم نزن إنَّ فی الجنّة نهرا مِن لَبَن لِعَلیِّ و حسینٍ و حسن الهی مرد خدا بشی یه روز عصای دست بابا بشی یه روز شب بخیر گلم! که وا بشی یه روز لالایی قربون اون لب و دهن إنَّ فی الجنّة نهرا مِن لَبَن لِعَلیِّ و حسینٍ و حسن کم توی چشام نیگا کن عزیزم هوا تاریکه لالا کن عزیزم کاشکی صب بشه دعا کن عزیزم لالایی چشات دارن بسته می شن إنَّ فی الجنّة نهرا مِن لَبَن لِعَلیِّ و حسینٍ و حسن خواب دیده عموش اومد… باباش رسید چی براش آورده؟ یه اسب سفید اسبه تشنه شه… بهش آب نمی دید؟ لالایی بیا بریم…اینا بدن إنَّ فی الجنّة نهرا مِن لَبَن لِعَلیِّ و حسینٍ و حسن …. @telkalayyam
گاهی فکر می کنم آدم ها یک روز برمی گردند به نقاشی های بچگی هایشان به همان خانه ی کوچک با سقف شیروانی و دودکش که احیاناً نزدیک یک درخت سیب بود و همیشه پشتش به دو سه تا کوه گرم بود و پنجره اش رو به یک رودخانه ی آبی باز می شد که از کوه پایین می آمد و همیشه چند تا ماهی قرمز داشت و خورشیدش همیشه خورشید دم صبح بود و موقع تابیدن، صورتش گل می انداخت و لبخند می زد... . . . گاهی فکر می کنم آدم ها یک روز برمی گردند به نقاشی های بچگی هایشان و دوباره بزرگ می شوند... @telkalayyam
همین که از من ناراحتی یعنی دوستم داری telkalayyam
با احمد نشسته ایم به تعریف کردن. می گویم احمد تو که به نرگس گیر می دهی که فلان کار را نکن خودت که بچه بودی دقیقاً همین کار را می کردی. می گوید واقعاً من همچین کاری می کردم؟ می گویم بله و مادرش هم تأیید می کند... می گوید ااااه. من چرا اینجوری بودم؟ بعد می گوید خب چرا دعوایم نمی کردید؟ چرا به زور جلویم را نمی گرفتید؟ چرا کتکم نمی زدید؟ می گویم خب پادشاه بودی...صبر کردیم که خودت عاقل بشوی بفهمی... می گویم احمد یادت هست اولین باری که می خواستم ببرمت هیئت چقدر داد و بیداد کردی ؟ گفتی من این مسخره بازی ها را دوست ندارم؟ هی می گفتم حالا یک بار بیا اگر بد بود دیگر نیا؟ یادت هست چه الم شنگه ای راه انداختی؟ حالا اگر یک ثانیه هیئتت دیر بشود زمین و زمان را به هم می دوزی... می خندد می گوید واقعاً چقدر دیوانه بودم... می گویم یادت هست گفتم فلان کار را انجام نده؛ چقدر گریه کردی و رفتی انجام دادی؟ بعد پشیمان نشدی؟ می گوید چرا خیلی پشیمان شدم. واقعاً من چرا این قدر خنگ بودم؟ چندتایی هم مادرش تعریف می کند و احمد می خندد و شرمنده می شود. خودش هم چندتا کار از این قبیل یادش می آید که ما یادمان نبوده... خلاصه هی خودش را به خاطر این که خنگ بوده سرزنش می کند.. می پرسم حالا دیگر عاقل شده ای؟ می گوید آره الان دیگر خودم می فهمم که چقدر کارهایم بچه گانه بوده. می گویم اگر باز هم ما گفتیم فلان کار را بکن و تو دوست نداشتی احتمال نمی دهی که ممکن است یک روز خودت هم بفهمی که حرف ما درست بوده؟ می گوید چرا ممکن است.. می گویم خب بهتر نیست از همین الان حرف ما را گوش کنی که بعد خودت به کارهای خودت خنده ات نگیرد؟ می خندد و می گوید بله بهتر است... بعد می گوید یعنی آدم هر سنی که بشود بعداً می فهمد که دیوانه بوده؟ بعد برایش از دیوانه بازی های جوانی های خودم تعریف می کنم و این که آن موقع چقدر فکر می کردم کارهایم درست بوده اما بعداً متوجه می شدم که چقدر دیوانگی بوده این کارها... بعد می گویم چه بسا بعداً هم به خیلی کارهای الان خودمان بخندیم... می گوید کاش همیشه یک نفر باشد که به آدم بگوید چه کاری درست است... می گویم پسرم همیشه یک نفر هست... منتها گاهی وقت ها صبر می کند که خودمان عاقل بشویم و بفهمیم... گاهی وقت ها هم ما زیربار حرف هایش نمی رویم و راه خودمان را می رویم... @telkalayyam
… این ها خانواده ای هستند که به خوبی کردن و بدی دیدن عادت دارند... @telkalayyam
بت های کوچک را شکستم حالا باید تبر را بگذارم روی دوش خودم @telkalayyam
... این روزها توی خانه که هستم یک گوشه ی دلم خرابه ی شام است چقدر فرق است بین اینکه سرت را به دامن دخترت بگذاری تا این که سرت را به دامن دخترت بگذارند.... ... @telkalayyam
پدربزرگی داشتم که عاشق بود می گفت عاشق ها هیچ وقت شب جمعه نمی میرند چون چشم به راهند... می گفت عاشق ها غروب جمعه می میرند... ..................... پدربزرگی داشتم که غروب جمعه مرد... 🔹@telkalayyam