#خدا_همیشه_به_یاد_من_است…
هفته ای یک روز می روم به یکی از روستاهای محروم. توی یک مدرسه ای که فارسی، زبان مادری هیچ کدام از دانش آموزانش نیست و جز توی مدرسه هیچ سرو کاری با آن ندارند؛ به اندازه ی یک زنگ می نشینم کنار بچه های قد و نیم قد و با کلمه ها بازی می کنیم... کلاس را جز دو سه دقیقه ای که من حرف می زنم؛ بچه ها خودشان اداره می کنند... با شیطنت ها و داد و فریادها و از سر و کول هم بالا رفتن ها و البته نوشتن هایشان... احساس می کنم این تنها ساعتی ست که بچه ها از زبان دومشان لذت می برند....
این ها بعضی از دست نوشته های بچه های من است. شرط امانت داری این بود که نام صاحبان این آثار فاخر را زیر آثارشان بنویسم اما خب بس که از روی دست هم تقلب می کنند آدم تشخیص نمی دهد کدام نوشته مال کدامشان است...
.............
بعضی از درخت ها لبخند می زنند.
بعضی از درخت ها با هم قهرند.
بعضی از درخت ها خیلی مهربانند.
بعضی از درخت ها بداخلاقند.
بعضی از درخت ها سرما می خورند.
بعضی از درخت ها عشق و عاشقی می کنند و ثمر می دهند.
بعضی از درخت ها دیوانه می شوند.
بعضی از درخت ها حسودند.
بعضی از درخت ها لباس های ساده و بعضی از درخت ها لباس های جورواجور دارند.
بعضی از درخت ها فقیرند.
بعضی از درخت ها پولدارند.
بعضی از درخت ها خوش اخلاقند.
بعضی از درخت ها با هم فامیل هستند.
بعضی از درخت ها حرف های ما را می شنوند.
بعضی از درخت ها در ساختن خانه به ما کمک می کنند.
بعضی از درخت ها راه می روند.
بعضی از درخت ها فهمیده هستند.
بعضی از درخت ها ازدواج می کنند.
بعضی از درخت ها کچل می شوند.
بعضی از درخت ها لخت می شوند.
بعضی از درخت ها عینک می زنند.
بعضی از درخت ها سوسیس می خورند.
.................
بعضی از آدم ها شکوفه می دهند.
بعضی از آدم ها میوه می دهند.
بعضی از آدم ها برگ دارند.
بعضی از آدم ها ریشه دارند.
بعضی از آدم ها روی سر همه سایه می اندازند.
بعضی از آدم ها برگریزان دارند.
بعضی از آدم ها به گنجشک ها پناه می دهند.
بعضی از آدم ها سایه بان اند و بعضی بی برگ.
بعضی از آدم ها مثل شاخه های درخت، لنگ در هوا هستند.
بعضی از آدم ها در هوای پاک رشد می کنند.
بعضی از آدم ها کنده می شوند.
بعضی از آدم ها بریده می شوند.
بعضی از آدم ها رنگ به رنگ می شوند.
بعضی از انسان ها خشک می شوند.
بعضی از انسان ها شاخه دارند.
بعضی از انسان ها را می کارند.
بعضی از انسان ها لانه ی دیگران هستند.
بعضی از انسان ها به کود نیاز دارند.
بعضی از انسان ها در هوای پاک می رویند .
بعضی از انسان ها در خاک می رویند.
انسان ها هم سبز می شوند.
بعضی از انسان ها گل دارند.
................
من در شهر کفش هایی را دیدم که آدم ها را پوشیده بودند.
من در شهر پیراهنی را دیدم که آدمی را از تنش در می آورد.
من کتاب هایی را دیدم که آدم ها را می خواندند.
در شهر ، زباله، شهرداری را برد و بازیافت کرد.
من در روستا قفسی را دیدم که بیرون از قناری بود.
خدا همیشه به یاد من است
...............
مجتبی سرخ.عباسی.حسن وفایی.یاسین وفایی.میلاد سیمرغ.حسن خوشدل. مهدی زیرک. یاشار صبوحی.مهدی شجاعی منش. رسول عباسی. جواد ربانی. حسین صالحی.حمید صالحی. محمد صالحی. محمد مهدی صالحی .
..........
آن دو سه دقیقه ای را هم که گفتم من حرف می زنم؛ در واقع حرف نمی زنم؛ برای بچه ها قیصر می خوانم...
Mar 6, 2012 10:09 PM
#حتی_بیشتر
@telkalayyam
#هذا_یوم_الجمعه
#شما_سوالی_ندارید؟
گاهی فکر می کنم بزرگی آدم ها به بزرگی سؤال هایشان است.
نمی دانم کجای کار ایراد دارد که ما هر چه بزرگتر می شویم و با سوداتر و با تجربه تر؛ به جای این که سؤال هایمان هم بزرگتر شوند؛ حل می شوند...کوچک می شوند... تمام می شوند...
نمی دانم آدمی که سؤال ندارد -مثلاً خودم- برای چه زندگی می کند...توی این دنیا دنبال چیست... می خواهد به کجا برسد...
شاید تقصیر کتاب های دینی دوران تحصیلمان است که آخر هر درسی تمام سؤال های مهم را ردیف می کرد و ما هم جوابشان را از توی درس پیدا می کردیم و حفظ می شدیم و بعد دیگر خیالمان راحت بود که همه ی جواب ها را بلدیم...
شاید تقصیر شیوه ی زندگی ماست که مدام سرگرم دنیا می شویم و سؤال های کودکی را در همان کودکی به خاک می سپاریم...
گاهی که غرق دغدغه ها و ابتلائات روزمره ی زندگی مان هستیم و در مستی غفلت (سکرة التباعد) روزگار می گذرانیم؛ خدا دلش به حالمان می سوزد و قشنگ ترین و دلرباترین فرشته هایش را به زمین می فرستد و لباس آدمیزاد تنشان می کند تا هر از گاهی سؤال های کودکی مان را یادمان بیاورند...
بچه ها همیشه سؤال های بزرگی از ما می پرسند...
گاهی از سؤال هایشان خنده مان می گیرد...
گاهی خیال می کنیم جواب سؤال هایشان را بلدیم و دنبال این می گردیم که با چه زبانی جوابشان را بدهیم که بفهمند و دیگر هم سؤالشان را تکرار نکنند...
من امتحان کرده ام؛ می شود پشت هر کدام از سؤال های بچه ها یک "راستی" بگذاریم و دوباره آن سؤال را از خودمان بپرسیم...
یکی از سؤال هایی که هر بچه ای یک روز از پدر و مادرش می پرسد این است:
خدا کجاست؟
به جای این که برویم سراغ معلومات کتاب های درسی مان و دنبال حل مشکل بچه ها باشیم خوب است از خودمان بپرسیم:
راستی خدا کجاست؟
راستی چرا باید به این سؤال جواب بدهیم؟
سؤال به این قشنگی حیف نیست که جواب پیدا کند و تمام بشود و دیگر سؤال نباشد؟
جواب پیدا کنیم که چه بشود؟
که دیگر خیالمان راحت شود و زندگی مان را بکنیم؟
گاهی فکر می کنم بعضی از سؤال ها باید برای همیشه سؤال بمانند...
باید آدم همه ی زندگی اش را بگذارد و دنبال جواب آنها بدود...
مثل همین "خدا کجاست".
شاید همه ی عاشق های دنیا که سر به بیابان گذاشته اند و عاقبت در خون خودشان دست و پا زده اند دنبال همین سؤال بوده اند و بیچاره ی همین سؤال شده اند...
عاشق هایی که امروز داستانشان بر سر زبان هاست...عاشق هایی که شاید هیچ وقت تمرینهای کتاب دینی شان را حل نکرده بودند...
کاش اگر بچه ها از ما پرسیدند "خدا کجاست"؛ طوری که انگار داغ دل ما را تازه کرد باشند در آغوششان بکشیم؛ بگوییم عزیزم چه خوب شد که پرسیدی؛ بعد دستشان را بگیریم بگوییم عزیزم بیا با هم دنبال خدا بگردیم... با هم برویم گوشه و کنار زندگی را زیر و رو کنیم...ببینیم خدا کجای زندگی مان است...کجای زندگی مان نیست...به باغچه و گلدان ها سر بزنیم... هر جا رد پای خدا را دیدیم به هم نشان بدهیم و ذوق کنیم... هی تشنه تر بشویم که پس خدا خودش کو... از هر کجا که بوی خدا را حس کردیم؛ هم دیگر را خبر کنیم...
یک کاری کنیم که این سؤال هی بزرگتر بشود...بی تابمان کند... بشود فکر و ذکرمان... بشود آب و نانمان...
گاهی فکر می کنم؛ یک کودک باید چطور کودکی کرده باشد و چطور زندگی کرده باشد و این سؤال " خدا کجاست" را چطور روز به روز برای خودش بزرگ کرده باشد که وقتی مثلاً سیزده سالش شد و باز مثلاً یک شب عاشورایی؛ بزرگترین سؤال زندگی اش بشود این که: یعنی من هم فردا شهید می شوم؟...
که همین " خدا کجاست" آنقدر، "بی تاب" و "بی قرار" و "عاشقش" کرده باشد که مرگ برایش از عسل شیرین تر باشد...
ماها هیچ وقت نمی توانیم به اندازه ی آن کودک سیزده ساله بزرگ بشویم... همچین کودکی حتماً باید توی آغوش امام زمانش بزرگ شده باشد...
اما می توانیم زندگی اش را آرزو کنیم... می توانیم بخواهیم... حداقل یکی از حسرت هایمان باشد...
.
.
.
دعای ندبه را دوست دارم...
پر از سؤال است...
پر از أینَ... پر از "متی" و " إلی متی"...
نمی گذارد سؤال های آدم کوچک شوند...
جواب هیچ کدام از سؤال های آدم را نمی دهد... فقط آنها را بزرگ می کند...
ناله و ضجه ی آدم را به پای سؤال هایش بلند می کند...
سؤال هایی که عاشق ها؛ هر جمعه از خودشان و از خدای خودشان با ندبه می پرسند...
أین بقیة الله...
خدا بقیه اش کجاست؟...
..............
http://2ta7.persianblog.ir/post/51
#نقش_فرزندان_در_تربیت_پدر_و_مادر
@telkalayyam
#سحر_دوباره_خواب_ماندم
از سادگی های من یکی این بود
که فکر می کردم
زنگ ساعت می تواند
رابطه ی من و تو را اصلاح کند...
#حتی_بیشتر
@telkalayyam
#ان_اصبح_مائکم_غورا_فمن_یاتیکم_بماء_معین
مدتی بود که شیر آب توی حیاط چکه می کرد و غافل شده بودیم از تعمیرش.
یک راه باریک آب از توی حیاط باز شده بود و راه افتاده بود به سمت کوچه.
توی کوچه کنار در، همانجایی که آب ها جمع می شدند مدتی ست که چند رقم گل خودرو آسفالت را شکافته اند و قد کشیده اند و گلهای زرد و بنفش داده اند...
با خودم می گویم بیچاره این خاک... چقدر استعداد دارد... کافی ست آب باریکه ای...
#قبل_از_خداحافظی
@telkalayyam
گاهی پشت ویترین بعضی کتاب فروشی ها می ایستم
و با خودم فکر می کنم
بشر برای این که قرآن و مفاتیح نخواند
باید چقدر کتاب بخواند؟
#حتی_بیشتر
@telkalayyam
#نذر_مادری_که_هنوز_پسرش_برنگشته_…
دارم آش هم می زنم
به مادرم می گویم
بیا یک کم بچش
ببین حمد و قل هوالله اش به اندازه ست؟
ببین صلواتی چیزی کم ندارد؟
#حتی_بیشتر
@telkalayyam
#اللهم_ان_حال_بینی_و_بینه_الموت
خوب است آدم برای هر کدام از آرزوهایش نذر کند؛ چلّه بگیرد...
نه فقط به خاطر این که به آرزوهایش برسد
به خاطر این که ببیند آرزوهای چهل روز پیش
هنوز آرزوهایش هستند؟
#حتی_بیشتر
@telkalayyam
#ریان_برگرد...
ریّان بن صلت می گوید:
می خواستم از خراسان برگردم به عراق
رفتم که با امام رضا علیه السلام خداحافظی کنم.
توی راه با خودم گفتم یادم باشد بعد از خداحافظی، یکی از لباس های امام را از ایشان بگیرم که کفنم باشد.
باز با خودم گفتم یادم باشد از آقا چند درهم از مال شخصی خودش را بخواهم که تبرک باشد و با آن ها برای دخترهایم انگشتر بسازم
پیش امام رسیدم
از فکر جدایی با امام و شدت دلتنگی گریه کردم و اصلاً کارهای دیگر را یادم رفت.
بیرون آمدم.
امام صدایم زد: ریّان برگرد!
برگشتم
فرمود دوست داری یک مقدار از درهم های خودم را بدهم تا برای دخترهایت انگشتر بسازی؟
دلت می خواهد یکی از پیراهن هایم را بدهم که هر وقت از دنیا رفتی، با آن کفنت کنند؟....
.....
ر.ک: منتهی الآمال/ج2/باب دهم/فصل سوم/گفتار پنجم
#حتی_بیشتر
@telkalayyam
#ان_فی_الجنه_نهرا_من_لبن
توی سال های پدر بودن از کارهای دوست داشتنی ام لالایی خواندن و گاه لالایی ساختن برای بچه هایم بوده.
و باز از نغمه های دوست داشتنی ام لالایی ای ست که به روایتی جبرئیل پای گهواره ی امام حسین علیه السلام می خوانده. وقتهایی که حضرت زهرا سلام الله علیها مشغول دستاس گردانی و کارهای خانه بوده…
نمی دانم پارسال بود یا پیارسال که بیت لالایی جبرئیل را ترجیع قرار دادم و یک لالایی کودکانه ساختم با نغمه ای که موقع ساختن لالایی برایم خیلی دلنشین و مناسب بود. شعررا هم دوست داشتم از آن جهت که با همه ی ضعف هایش بی هیچ صراحتی تداعی روضه های طفل شیرخواره را داشت. راستش وقتی لالایی را می خواندم توی ذهنم پر می شد از پس زمینه ی تصاویر کودکان مظلوم غزه و یمن…
نغمه را خیلی زود فراموش کردم و هر چه از آن به بعد نگاه میکردم دیگر متن شعر با بیت ترجیع تناسبی از جهت موسیقی نداشت…
امروز دوباره چشمم به آن لالایی افتاد… گفتم به اشتراک بگذارم. شاید برود و خودش نغمه ی گم شده اش را پیدا کند…
چی می شه صدای کفش پاش بیاد
بخوابه… در بزنن… باباش بیاد
زیر بارون عمو با داداش بیاد
لالایی طفل زبون بسته ی من
إنَّ فی الجنّة نهرا مِن لَبَن
لِعَلیِّ و حسینٍ و حسن
قاصدک! فصل گلای پرپره
«خونه ی ابر بهار کدوم وره؟»
پسرم شبا خوابش نمی بره
لالایی هی لباتو به هم نزن
إنَّ فی الجنّة نهرا مِن لَبَن
لِعَلیِّ و حسینٍ و حسن
الهی مرد خدا بشی یه روز
عصای دست بابا بشی یه روز
شب بخیر گلم! که وا بشی یه روز
لالایی قربون اون لب و دهن
إنَّ فی الجنّة نهرا مِن لَبَن
لِعَلیِّ و حسینٍ و حسن
کم توی چشام نیگا کن عزیزم
هوا تاریکه لالا کن عزیزم
کاشکی صب بشه دعا کن عزیزم
لالایی چشات دارن بسته می شن
إنَّ فی الجنّة نهرا مِن لَبَن
لِعَلیِّ و حسینٍ و حسن
خواب دیده عموش اومد… باباش رسید
چی براش آورده؟ یه اسب سفید
اسبه تشنه شه… بهش آب نمی دید؟
لالایی بیا بریم…اینا بدن
إنَّ فی الجنّة نهرا مِن لَبَن
لِعَلیِّ و حسینٍ و حسن
#لالایی_ها
#شبهای_جمعه_فاطمه….
#روضه_های_خانگی
@telkalayyam
#هذا_یوم_الجمعه
گاهی فکر می کنم
آدم ها یک روز برمی گردند به نقاشی های بچگی هایشان
به همان خانه ی کوچک با سقف شیروانی و دودکش
که احیاناً نزدیک یک درخت سیب بود
و همیشه پشتش به دو سه تا کوه گرم بود
و پنجره اش رو به یک رودخانه ی آبی باز می شد که از کوه پایین می آمد و همیشه چند تا ماهی قرمز داشت
و خورشیدش همیشه خورشید دم صبح بود و موقع تابیدن، صورتش گل می انداخت و لبخند می زد...
.
.
.
گاهی فکر می کنم
آدم ها یک روز برمی گردند به نقاشی های بچگی هایشان
و دوباره بزرگ می شوند...
#حتی_بیشتر
@telkalayyam