eitaa logo
تلک الایام
1.5هزار دنبال‌کننده
30 عکس
2 ویدیو
1 فایل
این روزها که می گذرد هر روز.... در انتظار آمدنت هستم @telkalayam
مشاهده در ایتا
دانلود
باران… سه شنبه… مسجد سهله… دم غروب… . . . دارم به بوی پیرهنت فکر می کنم… @telkalayyam
دیروز توی نانوایی یک پیرمردی آمد توی صف ایستاد که خیلی نحیف و رنجور بود. دست هایش می لرزید و پاهایش را به زور روی زمین می کشید. یکی دو دقیقه که منتظر ماند با صدای کم جوهرش به شاطر گفت من دارم از پا می افتم نمی توانم بایستم یک نان بده بروم. شاطر سرش را برگرداند و پیرمرد را شناخت. گفت چطوری اوس قدرت. اوس قدرت گفت بهترم. شاطر پرسید خیلی وقت است پیدایت نیست مسافرت بودی؟ اوس قدرت گفت نه مریض بودم نمی توانستم از خانه بیرون بیایم... داشتم قد و بالای تا شده ی اوس قدرت را برانداز می کردم و با خودم حساب می کردم که این بابا جوانی هایش چه اوس قدرتی بوده برای خودش و حالا چه اوس قدرتی شده. اوس قدرت نانش را گرفت و رفت و مشت علی عصا زنان وارد نانوایی شد. از همان ابتدای در شروع کرد به کار همیشگی اش و صلوات گرفتن های خاصش: برای قرآن کریم صلوات... @telkalayyam
… به آخر دعای ندبه که می رسم می روم توی فکر بکأسه ... بعضی ها هستند که شما کاسه را از آب کوثر پر می کنید و تعارفشان می کنید... بیده...بعضی ها هم هستند که شما مشت هایتان را پر از آب می کنید و جلوی دهانشان می برید... @telkalayyam
..../ ابوحمزه . . . یک جاهایی هست که الان جای ما آنجا خالی ست. @telkalayyam
… . بابایی من یه کاری بلدم که هیچ کس بلد نیست - چه کاری باباجون؟ بلدم اگه دهنم پر از غذا بود نمی تونستم با کسی حرف بزنم، توی دلم باهاش حرف بزنم.... - !!! تازه من خیلی چیزا رو می دونم که هیچ کی نمی دونه... - اگه راس می گی چهارتاشو بگو ببینم این که بی اجازه به خوراکیای کسی که مثلا مهمون بوده بعد خوراکیاشو خونه ی ما جا گذاشته نباید دست بزنیم این که هیچ وقت دروغ نگیم این که یه آدم بیچاره ی بدبختی که مثلا داره توی خیابون راه می ره همین طوری الکی نزنیم بکشیمش این که به فقیرایی که واقعی فقیرن پول بدیم @telkalayyam
این روزها به خاطر یک گیر الکی که توی کار ثبت نام احمد افتاده غصه دار بودیم. رفت و آمدها و اداره رفتن ها و خواهش و تمناها برای اینکه اسم بچه را توی مدرسه ی نزدیک محل سکونت بنویسیم گرهی از کار باز نکرد. حتی پدر و مادر فرهنگی داشتن امتیازی برای احمد به حساب نیامد. از آن آدم هایی نیستم که وقتی از در بیرونم کنند از پنجره برگردم اما واقعا به همین سادگی می خواستند احمد را ثبت نام نکنند. خلاصه رفتم سراغ یک آدم آبروند که نامه ای بنویسد برای یک آقای مدیرکل. متن نامه را که دیدم دلم نخواست آن را به کسی نشان دهم. بس که توی نامه در صورت صلاحدید و اگر شرایطش موجود است و از این راه فرارها بود. دیروز صبح با ناامیدی دست احمد را گرفتم و با نامه رفتم پشت در اتاق آقای مدیر. منشی نامه را گرفت و داخل اتاق برد. چند لحظه بعد آقای مدیر در حالی که نامه را به روی چشمش می کشید از اتاق بیرون آمد و با گرمی با من و احمد دست داد و احوالپرسی کرد. منتظر بودم که از مشکلم سوال کند تا گیروگورهای پرونده را برایش توضیح دهم. تنها سوالی که پرسید این بود که می خواهید کلاس چندم ثبت نام کنید و من گفتم هفتم. همان جا تلفن را برداشت و همه ی مسیر مین گذاری شده ی ثبت نام را برای ما پاکسازی کرد و تا دم در هم بدرقه مان کرد. من اما طبق معمول وقتهایی که گرهی از کارم باز می شود دچار فسردگی شدم. کاش وقتهایی که جواب رد به ما می دادند احمد را با خودم نبرده بودم که نبیند حرف بابایش اعتباری برای کسی ندارد. یاد جاهای دیگر افتادم و دست ردهای دیگر… که اگر آن جاها هم سر و صاحابی داشتم یا نامه ای چیزی دستم بود اتفاقات، طور دیگری رقم می خورد….خلاصه خاطرات بی سر و صاحابی به نوبت زنده می شدند… یک جاهایی وسط تداعی خاطرات به خودم تسلا می دادم که این رابطه بازی ها مال این دنیا و این مملکت است و دو روز دیگر که پایت را گذاشتی آن طرف خط داستان عوض می شود… اما خوب که فکر می کردم می دیدم آن دنیا هم قصه همین است. همه ی توی صف معطل ماندنها و بیچارگی بدبختی ها مال انهایی ست که دستشان به جایی بند نیست و همه ی امتیازها و خوشگذرانی ها مال دوست و رفیق های خودشان است… باید یک نامه ای دست و پا می کردم از آبرومندی که آن روز به کارم بیاید…یاد حرف های حاج احمد آقای فاضلی افتادم که آن آدم روستایی آمده بود توی حرم امام رضا رو به گنبد ایستاده بود می گفت یا امام رضا من اسمم فلان است.. اسم بابایم هم فلان. اهل فلان روستا هستم… می دانم که آن دنیا مثل اینجا که مرا راه داده ای و آمده ام دستم به شما نمی رسد. این ها را می گویم که اسم من یادت بماند خودت آن دنیا بگردی و پیدایم کنی… باز یاد شب عید فطر چند سال پیش افتادم…توی حرم امام رضا… حاج احمد آقا می گفت رفقا می خواهم عیدی امشب یک چیزی یادتان بدهم… توی صحرای محشر وقتی که هودج حضرت زهرا وارد می شود همه از عظمت و مقام ایشان سرها را پایین می اندازند و کسی جرات ندارد سرش را بالا بیاورد. می گفت رفقا همین قدر بگویم که یک وقت با کلاس بازی درنیاوریدهااا… یک وقت صبر نکنید هااا. زرنگی کنید هرجوری شده خودتان را برسانید به آن نزدیکی ها… خودتان را نشان حضرت بدهید… @telkalayyam
… ولیعصر ـ آزادی آزادی ـ ولیعصر ولیعصر ـ آزادی آزادی ـ ولیعصر .... @telkalayyam
یک روز هم می آید که کم کم یاد می گیرد روی پاهایش بایستد. فقط باید دستش را بگیری تا تمرین قدم برداشتن کند... یک روز هم می آید که تو دستش را رها می کنی و او یکی دو قدم را تنهایی برمی دارد و کلی ذوق می کند و قبل از این که تعادلش را از دست بدهد دست هایش را باز می کند و خودش را می اندازد توی آغوشت... یک روز هم می آید که خودش راه می افتد و به این طرف و آن طرف اتاق سرک می کشد. فقط باید هوایش را داشته باشی که مثلا سمت پله ها نرود و دست به چیز خطرناکی نزند و... یک روز هم می آید که کفش های کوچکش را پایش می کنی و انگشت کوچکت را محکم توی مشتش می گیرد و با هم توی کوچه قدم می زنید... با قدم های کوچک و آهسته... کمی که راه رفت خسته می شود و دوباره دست هایش را باز می کند که بغلش کنی... یک روز هم می آید که کمی جلوتر از تو شروع می کند به دویدن. تو هم قدم هایت را تندتر برمی داری که فاصله اش با تو زیاد نشود و مثلا به سر خیابان که می رسید می دوی و دستش را می گیری یا بغلش می کنی که یک وقت خطری تهدیدش نکند... یک روز هم می آید که می فرستی از مغازه های نزدیک برایت خرید کند... کلی هم سفارش می کنی که جای دور نرو...فقط از فلانی خرید کن... توی کوچه مواظب ماشین ها باش و ... پشت سرش آیة الکرسی می خوانی... اگر چند دقیقه دیر کند دلت هزار را ه می رود... لباس می پوشی می آیی دنبالش ببینی کجا رفته...چی شده... یک روز هم می آید که دیگر همه ی دنیایش تو نیستی... همه ی دوست داشتنی هایش دور و برش نیستند... اجازه می گیرد که برود با دوست هایش بازی کند...برود به جاهایی که دوست دارد... همه ی سفارش های لازم را می کنی... اجازه می دهی که برود... برایش صدقه کنار می گذاری... حتی می روی توی کوچه یک جور که نفهمد زیر چشمی بازی کردنشان را تماشا می کنی و رد می شوی...چقدر بهش خوش می گذرد...باید یا از بازی خسته بشود یا گرسنه اش بشود یا از رفیق هایش نارفیقی و بی مرامی ببیند تا دوباره یاد تو بیفتد و دلش برای خانه تنگ شود و برگردد... یک روز هم می آید که می رود... می رود برای خودش کسی بشود...می رود دنبال سرنوشتش...تو هر روز برایش صدقه کنار می گذاری... برای این که فلان کارش جور شود...فلان خانه را بتواند اجاره کند... فلان مشکلش حل شود...نذر و نیاز می کنی...بعد از نمازها برایش دعا می کنی... حواسش نیست که دارد با دعای تو راه می رود... که فلان پیشرفتش به خاطر فلان نذر توست...که فلان گرفتاری اش به خاطر فلان کدورت توست... فلان خطری که از سرش گذشت به خاطر صدقه های توست..چطور بشود که گرفتاری های روزگار بگذارند که یادتو بیفتد و حالی از تو بپرسد... یک روز هم می آید که دلت برایش تنگ می شود... می نشینی آلبوم عکس هایش را ورق می زنی... غرق خاطراتت می شوی... یاد بچگی هایش می افتی...یاد روزهای اول قدم برداشتنش... آن یک باری که از پله افتاد و تو سراسیمه دویدی و بغلش کردی... آن قدر توی بغلت گریه کرد تا خوابش برد... آن روز که توی شلوغی بازار سرگرم بازی شده بود و غیبش زده بود... آن روز که یواشکی راه افتادی پشت سرش توی کوچه ببینی کجا دارد می رود... آن روز که دعوایش کردی و با قهر از خانه زد بیرون... آن روز که.... حالا یک بار خودت را بگذار جای آن طفل و بنشین از اول به همه ی آن روز ها فکر کن... و به مولایی که گاهی از نزدیک، گاهی از دور مراقب و نگران تو بوده... تا راه رفتن یاد بگیری... تا به جایی برسی... و لابد الان دلتنگ توست... @telkalayyam
از دفتر جمله نویسی هفت سالگی پسرم: هزاران: منیژه هزاران عروسک دارد خاطرات: من خاطرات خوبی از دوران خردسالی دارم طوطی: طوطی و قوطی با هم هم قافیه است قوطی: قوطی و طوطی با هم هم قافیه است خط: خط من بد است مطیع: بن مطیع دوست واقعی مختار نبود طولی: طولی نکشید که من یاد گرفتم مگس ها را با مگس کش بکشم جیغ: زن ها وقتی می ترسند جیغ می کشند می آیم: من خواب دیدم مادرم می خواهد مرا تنها بگذارد اما من یواشکی دنبال او رفتم( پیدا کنید می آیم را) دل: دل من برای امام زمان سوخت احساس: من موقع نماز صبح احساس خوبی دارم @telkalayyam
… حالا جواب یکی از سوال های شب اول قبرت را بلدی: جوانی خود را چگونه گذراندی؟…. @telkalayyam
معمولا پول هایم را که می خواهم توی جیبم بگذارم مرتبشان می کنم. یعنی همان دسته کردن. اول درشت ترها یا احیاناً چک پول ها بعد به ترتیب اسکناس های کوچک تر تا برسیم به دویستی و صدی و پنجاهی. غیر از دو سه روز اول ماه خب آن درشت تر ها کمترند. صبح که از خانه بیرون می روم تا وقتی برمی گردم و غروب یا شب که احیانا دوباره برای خرید بیرون می روم زیاد پیش می آید که دست کنم توی جیبم و این دسته پول را بیرون بیاورم. دسته پولی که با هر بار بیرون آمدن از جیب لاغر تر می شود و با هر بار لاغر شدن مرا نگران تر می کند. نگران آینده... معمولا این اسکناس های وسط دسته هستند که بیشتر استفاده می شوند. تعدادشان هم از درشت ها و ریزها بیشتر است و زودتر از همه خرج می شوند. هر بار که چندتا از این اسکناس های وسطی را از دسته بیرون می کشم زیرچشمی نگاهی هم به آن درشت تر ها می کنم. تعدادشان کم است اما خب باعث قوت قلب اند. هرچی هم که این وسطی ها تند تند خرج شوند و دسته ی اسکناس لاغرتر شود باز این درشت ها امید به آینده می دهند . امید به این که فرصت ها زیادند و هنوز می شود خیلی کارها کرد... گاهی هم پیش می آید که همان اول کار یک معامله و خریدی می کنم که مجبور می شوم این درشت ها را از دسته جدا کنم. این جور وقت ها لاغر شدن دسته پول چندان محسوس نیست اما همه اش نگرانم... نگران این که این وسطی ها تند تند تمام بشوند و دستم به جایی بند نباشد و ... @telkalayyam
🔹قسمت اول 🔸یادداشت شده در ۱۳۸۹ مثل برگ های رنگارنگی که زیرپایت خش خش می کنند؛ چند جور حس مختلف دارد این روزهای دم پاییز... هم خوشحالی وصف نشدنی بابایی که دست اولین فرزندش را گرفته؛ دارد می برد مدرسه هم یک جور دلتنگی؛ یک جور ترس؛ یک جور امید؛ یک جور تسلیم و یک عالمه بغض... امروز ماهی تنگابی کوچکمان را برداشتیم بردیم که بیندازیم داخل برکه؛ قاطی ماهی های دیگر... یاد روزهای اول به دنیا آمدنش می افتم یاد همه ی لحظه های تلخ و شیرین این هفت سال هفت سالی که احمد؛ فقط مال ما بود هر جوری که دلمان خواسته بود و توانسته بودیم بزرگش کرده بودیم هفت سالی که انگار همه چیزمان احمد بود و حتی خودمان را فراموش کرده بودیم حالا داشتیم همه چیزمان را می بردیم تحویل سرنوشت می دادیم. می بردیمش که برای خودش بشود بشود "أبناء زمان" بشود "علی دین ملوکهم" توی راه به خودم می گفتم تو چه بابای نامردی هستی. طفل معصوم را کجا داری می بری؟ با کی قرار است دوست شود؟ معلمش چه جور آدمی است؟ بعد می گفتم مگر می شود که همیشه مال تو باشد؟ تو هم که او را نبری یک روز خودش می رود... چقدر زندگی مثل پاییز است یک دفعه یک نسیم می آید و برگ هایت را –همه ی تعلقاتت را، همه ی آنچه را دوست داشتی و فکر می کردی مال مال خودت هستند، همه ی میوه هایت را که با خون دل بزرگشان کرده ای و مراقبشان بوده ای- یکی یکی از تو می گیرد. چشم وا می کنی و می بینی حتی یک برگ هم برایت نمانده. اصلاً قرار نبوده این برگ ها مال تو باشند. قرار بوده چند صباحی با آنها سایه درست کنی. یک دفعه چشم وامی کنی و می بینی چقدر تنهایی. فقط خودت مانده ای و خدایت. خدایی که اگر آن موقع که برگ و بار داشتی و به آن ها مشغول بودی، تنهایی ات را با او پر نکرده باشی، حالا او هم نمی تواند تنهایی ات را پر کند... بچه ها را به صف کرده اند. یک شاخه گل دستشان داده اند با یک پرچم. بابا و مامان ها پشت سر بچه ها با یک عالمه حس مختلف به تماشا ایستاده اند. البته با دوربین. حیفم آمد دوربین بیاورم. می خواستم با خود این لحظه ها زندگی کنم نه با خاطره هایشان. نمی خواستم احمد را توی کادر دلخواه خودم ببینم. می خواستم توی همان کادری ببینمش که مجبور بودم ببینم. کوچک. یکی مثل بقیه. حالا باید فکر کنم همه ی این بچه ها احمد من هستند... هی گمش می کردم. فکر کن وسط یک عالمه ماهی که یک سره دارند وول می خورند ؛ بخواهی ماهی خودت را پیدا کنی. یک لحظه او را می بینی. چشمت از شادی برق می زند. تا می آیی با انگشت نشانش بدهی دوباره گم شده... یک لحظه پیدایش می کنم. چقدر بزرگ شده ای پسرم! انگار من هم بزرگ تر شده ام. حالا دوست داشتن هایم، نگرانی هایم، آرزوها و دعاهایم بزرگ تر شده اند... حالا باید معلمت را هم دوست داشته باشم باید نگران دوست هایت هم باشم. باید مدیرتان را هم دعا کنم... عجب دنیایی است پسرم! آدم هرچه بزرگتر می شود تنها تر می شود دلتنگ تر می شود... از بلندگو صدای آهنگ های شاد کودکانه می آید. صداهایی که توی این هفت سال هیچ وقت نگذاشته بودم به گوش احمد بخورد. با درست و غلط بودنش فعلا کاری ندارم اما حالا دیگر انتخاب با من نبود حالا انتخاب با احمد بود که از این صداها خوشش بیاید یا نه... از دور دیدمش که دوتا انگشتش را محکم فرو برده توی گوش هایش که این صداهای شاد کودکانه را نشنود... یکی از مسئولینشان داشت باهاش صحبت می کرد. لابد می خواست راضی اش کند که انگشتش را از گوشش بیرون بیاورد. ولی خب بی فایده بود... خدایا شاهد باش که این کارها را دیگر من یادش نداده بودم. اگر با چیزی مخالف بودم هیچ وقت جلوی او شعارش را نداده ام. فقط بچه را در معرض چیزهایی که با عقل ناقصم صلاح نمی دانستم نگذاشته ام اما او را از چیزی منع نکرده ام... هم خوشحال شدم که احمد هم این صداها را انتخاب نکرد هم خیلی دلم برایش سوخت... بچه ها را با صف رو به قبله چرخاندند که دعای فرج بخوانند... داشتم فکر می کردم احمد، حالا حالا ها خیلی فرصت دارد. فرصت هایی که من آن ها را از دست داده ام... این که با کی دوست بشوم؟ چه جوری درس بخوانم؟ معلمم کی باشد؟ راستی آقا! لابد این سال ها خیلی برای من خون دل خوردی... آخرش هم آن چیزی که تو می خواستی نشدم. جواب محبت هایت را این طوری دادم که می بینی... دیروز دست احمد را گرفتم آوردم جمکران شما، سپردمش به خودتان. گفتم من نمی توانم. هیچ ادعایی هم ندارم... به بی لیاقتی بابایش نگاه نکنید... فکر کنید اصلاً بابا ندارد... ادامه در پست بعد @telkalayyam