eitaa logo
ترور رسانه
1.3هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
609 ویدیو
42 فایل
راهبردها و اقدامات #آمریکا در مواجهه با ایران💠 همراه با ✅ تاریخ معاصر ✅اطلاعاتی از اقدامات سازمانهای امنیتی مدیر @Konjnevis 📘جهت خرید #کتاب : @Adminketabb 💥لینک کانال کتاب های سیاسی تاریخی: https://eitaa.com/joinchat/562167825C0712bdfc96
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از Zahra Afkarazad
《طرح حفظ یک آیه ی کوچولو》 هفته ای سه روز یک آیه ی از آیات قرآن کریم رو به همراه ترجمه در کانال چهارراه مجازی به اشتراک می گذاریم و با هم دیگه این آیات کوچولو رو حفظ می کنیم و کمی تفکر ! با ما همراه باشید👇 @chaharrah_majazi
هدایت شده از Zahra Afkarazad
۱ 🔹آیه:سَلامٌ قَولاً مِّن رَّبٍّ رَّحِیم ترجمه:سلام،سخنی از پرودگار مهربان است. (یس/58) 🔍 @chaharrah_majazi
🔻 داستان نقش یک در محله ای که زندگی می کند!!! 🔸نویسنده: 🕙 هر شب ساعت ۲۲ http://eitaa.com/joinchat/3815768065C75d9aa54b8
#طرح_حفظ #قسمت_۲ 🔸موضوع: جایگاه پدر ومادر 🔹آیه:وَباِلوٰلِدَیْنِ اِحْسَانًا ترجمه:و به پدر و مادر خود نیکی کنید (بقره/۸۳) @chaharrah_majazi
،دوتڪه چوب بود کہ با لباس هاے مُندرس هویت انسانے پیدا مے کرد و شب و روز مراقب محصولاٺ مزرعہ بود ڪہ مبادا جانورے دراندیشہ اش خیاݪ دست بُرد بہ خوشه اے را بپَرورد و یا شهامت غارت دراو بیدار شود. دیرے نگذشت طوفانی وزید ومترسڪـــ مزرعہ را باخود برد. دورتر ودورتر، بربالاے ... حالا دیگر تُند باد زمانہ ازمترسڪ موجودے ساختہ بود که رابر چوبے آویخته بود و کلاغ ها می آمدند برکله پوکش منقار می زدند ومترسڪ می گریست وباخود مے اندیشید، چقدر درآن لباسهای مندرس وسط مزرعہ آزاد بود. 🔅💠🔆 ✍ @chaharrah_majazi
#مَتَرسڪـــــ #صندوق_آهنین #آزادی با ما همراه شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/3815768065C75d9aa54b8
باعرض پوزش بخاطر نبود ما در دو روز گذشتہ بہ دلیل مشکلات فنی که برای کانال پیش اومد و باید تشکر صمیمانہ کنیم از کہ بسیـــار زحمت کشیدند و لطف کردند و این مشکل رو برطرف ساختند🌸
هدایت شده از کنج نویس ❤
آنهایے کہ همیشہ و حاݪ خوب شان را بہ دیگران هم انتقــال مے دهند..... 🔸نکات لقمه اے🔸 http://eitaa.com/joinchat/3815768065C75d9aa54b8
🍃 یا حاضِــر و یا ناظِــر 🍃 ♨️ ســـــراب ♨️ چند روزی بود که به محله ی جدید اسباب کشی کرده بودند. خانه شان در یکی از کوچه های بن بستِ نزدیک مسجد بود. در همین مدت کوتاه آشنایی با همسایگان، اسمی که مدام به گوشش می خورد، تنها متعلق به یک نفر بود. "حاج رضا حسنی" اهل محل "حاج رضا" و قدیمی تر ها "آسید رضا" صدایش می زدند. روحانی بود و از سادات بزرگوار. معلوم بود که از قدیمی های این محله هستند و پدر و پدر بزرگ و پدرِ پدربزرگ و خلاصه تا آن جایی که قدیمی ها خبر داشتند جد اندر جد ساکنان این محله ی با صفا و صمیمی بودند. "حاج رضا" هم از همان کودکی در این محل بزرگ شده بود. با دیوارها و کوچه هایش خو گرفته و همبازی کودکانی بود که حالا به مردانی میانسال و بعضا شکسته و سپیدمو بدل شده بودند. به همین خاطر هم بود که هرگاه سر صحبت را با یکی از همسایگان باز می کرد، محال بود که نامی از "حاج رضا" بر زبان نراند. آقای امیری که جزو خیل همبازی های دوران کودکی حاجی بود، می گفت : امیری- از همون بچگی آروم و با حجب و حیا بود. شیطنت داشت اما نه زیاد...همش مواظب بود که یه وقت کاری نکنه که یکی از دستش ناراحت بشه یا خم به ابروی کسی بیاره... میگم که، بچه ی مهربونی بود.خیلی هم باصفا و مشتی بود...همیشه هر چی داشت با بقیه تقسیم می کرد. حتی گاهی وقتا چیزی به خودش نمی رسید ولی بازم دلش رضا نمی داد که غذاشو خودش تنها بخوره... می گفتند پدرش "آسید علی" از آن روحانی های مبارز انقلاب بوده و پای ثابت تظاهرات و راهپیمایی ها... آخر هم در یکی از همین تظاهرات خیابانی به ضرب گلوله ی یکی از ماموران به شهادت رسیده است. در آن زمان "حاج رضا " دوازده ساله بود و مشغول تحصیل. اما بعدها او هم راه پدر را ادامه داد و با هجوم عراق به ایران، دل از قفس این دنیا کند و به جبهه ها رفت. پای راستش را هم در همان جبهه جا گذاشته بود و حالا پای مصنوعی که جایگزینش شده بود، موقع راه رفتن کمی می لنگید. ریه هایش هم شیمیایی بود. سینه اش خس خس می کرد و گاهی هم به سرفه می افتاد...سرفه هایی خشک و سوزان... آن قدر از اخلاق و روحیات و خلق و خوی حاجی شنیده بود، که همان روز اول ندیده شیفته اش شد. با این حال آن زمان هیچ گاه فکرش را نمی کرد که روزی هم از راه خواهد رسید که این شیفتگی جایش را به شک و تردید و یا حتی نفرت بدهد... @chaharrah_majazi ادامه دارد...
#طرح_حفظ #قسمت_۳ 🔸موضوع:غدیر،عید امامت 🔹آیه:اَلْیَوْمَ أکمَلْتُ لَکُمْ دینَکُمْ وَأَتْمَمْتُ عَلَیْکُمْ نِعْمَتی ترجمه:امروز دین شما را کامل کردم و نعمت را برای شما تمام کردم (مائده/3) @chaharrah_majazi
🍃 یا حاضِـر و یا ناظِـر 🍃 ♨ ســــــراب ♨ در این محلہ و براے ساکنانش حاج رضا حکم همه چیز را داشت و مثل یک جور آچار فرانسه عمل می کرد. هر اتفاقے که می افتاد و هر مشکلے که پیش می آمد، نهایتا این حاج رضا بود که پا به میدان می گذاشت و آن را حل می کرد. در حقیقت مردم این محل هر یک به نوعے خود را مدیون وجود حاج رضا می دانستند. یکی حل شدن اختلافاتش با همسرش را...دیگری زندگے نوپایش را و آن یکے کار و کاسبے کوچکش را... و تمام این کار هاے به ظاهر کوچک بود که به حاج رضا اعتبار بخشیده و او را در نظر مردم بزرگ کرده بود. مسعود هم به تازگے و از طریق بنگاهے محل متوجه شده بود که این خانه ی نقلے را هم حاج رضا برای او و همسرش جور کرده است. آن روز هایے که برای پیدا کردن چندرغاز پول به این در و آن در می زد و هر بار به در بسته مے خورد، هیچ وقت گمان نمے کرد که خدا راه حل مشکلش را در دستان تواناے این مرد قرار داده باشد. زیر لب الحمدللہ ای گفت و به آشپزخانه رفت. نرجس روی یکی از کارتن ها خم شده و می خواست آن را بلند کند. اخم هایش را درهم کشید. جلو رفت و با غیض گفت: مسعود: مگه صد بار بهت نمیگم هر وقت خواستے چیزی رو بلند کنی صدام کن؟ چرا حرف گوش نمی کنے؟ و در همان حال کارتن را بلند کرد و آن را همان جایے که نرجس نشان داده بود گذاشت. نرجس همان طور که نفس نفس می زد دستش را روی کمرش گذاشت و بریده بریده گفت نرجس: چیز..ی نبود...که. اما این حرف برای مسعود که حالا بعد از هشت سال قرار بود پدر شود، اصلا دلیل قانع کننده ای نبود. دلش نمے خواست دوباره و با یک سهل انگاری، اتفاقی افتاده و داغَش به دل هر دویشان بماند. دهانش را باز کرد برای حرف زدن که نرجس اَمانش نداد. کف هر دو دستش را مقابل مسعود بالا آورد و با لبخند گفت: نرجس-باشه باشه...اصلا هر چی تو بگی. دیگه کار سنگین نمی کنم. بعد برگشت و نیم نگاهی به ساعت انداخت و ادامه داد: نرجس: نزدیک اذان ظهره... ....نمی خوای بری مسجد؟ مسعود دستے به پیشانی اش کشید. باید امروز ،برای تشکر، به دیدن حاج رضا مے رفت. و چه جایی بهتر از مسجد..هم نمازش را می خواند و هم به کارش می رسید. با این فکر سری به تایید حرف نرجس تکان داد و به حیاط کوچکشان رفت تا وضو بگیرد. 🌸ادامه دارد... @chaharrah_majazi
هدایت شده از مطالب جدید
😂 بچه قفس اضافی داشت نمیدونست چیکارش کنه 😁😁😁 http://eitaa.com/joinchat/3815768065C75d9aa54b8
💕منــــــ حاݪ ڂۅݕے داږݦ دږ (حاڶ) زیرا #زݩدڴے_ݥے_کنم.... @chaharrah_majazi🔹
🍃 یا حاضِـر و یا ناظِـر 🍃 ♨️ ســـــراب ♨️ ظهر بود و آفتاب درست از میانـہ ے آسمان مے تابید. گوشـہ اے ڪنار مسجد ایستاده و با پاے راستش روے زمین ضرب گرفتـہ بود. گرماے هوا و نگاه هاے خیره ے رهگذرها به شدت آزارش می داد اما چاره اے جز تحمل نداشت. همین امروز باید تکلیف همـہ چیز را مشخص مے کرد. دیگر طاقتش طاق شده بود. تا ڪے باید ساڪت مے ماند و مُهر خاموشے بر لب ‌و دهانش مے زد؟ آخر مگر یڪ دختر بیست و پنج سالـہ ے تنها چقدر طاقت دارد؟ تا ڪے باید به خاطر آن زن و بچـہ هایش مخفیانه مے رفت و مے آمد؟ مگر او حق زندگے کردن نداشت؟ مگر او دل نداشت؟ چرا نمے فهمید ڪہ او هم دلش یڪ تڪیـہ‌گاه محڪم مے خواهد و یڪ آغوش گرم ڪہ پناهگاه همیشگے اش باشد...؟ نه یڪ دیوار ڪج و سست ڪہ حتے سایه اش هم به سختے به او مے رسید. نه، دیگر تمام شد. سحر مُرد. آن دخترِ مظلوم و حرف گوش کنے که آرام یک گوشه مے ایستاد تا دیگران برایش تصمیم بگیرند، دیگر وجود ندارد. این را باید به آن مرد هم نشان مے داد. باید مے فهمید که این ظاهر موجـہ و شسته رفته اش برای او رنگے ندارد. آخ که اگر این مردم مے دانستند... مستاصل و ناشکیبا نگاهے بـہ ساعت مچے اش انداخت. پس چرا موذن اذان را نمے گفت؟ گرماے هوا ڪم ڪم ڪلافـہ‌اش مے ڪرد و قطره هاے عرقی ڪه از پیشانے اش سرازیر بود حال بدش را شدت مے‌بخشید. بے توجه به مردمے ڪه با نگاه هاے سرزنش گرشان از ڪنار او عبور ڪرده و وارد مسجد مے شدند، گوشه ی شالش را ڪه روے شانه اش انداخته بود، آزاد کرد و با تڪان دادن آن مشغول باد زدن خودش شد اما بے فایده بود. آفتابی ڪه درست به میانه ی سرش مے تابید گیجش ڪرده بود و دنیا دور سرش می چرخید. به ناچار دسته ے ڪیفش را محڪم در دستش فشرد و قدم به درون مسجد گذاشت. دو قدم جلو نرفته، ایستاد. نگاهش را در صحن مسجد گرداند تا سرویس بهداشتے ها را پیدا کند. چشمانش روی زنے میانسال ڪه متعجب ایستاده و با چشمان درشت شده اش خیره خیره به او مے نگریست، ماند. زن همین ڪه نگاه سحر را متوجه ی خود دید اخمے غلیظ بر چهره نشاند و زیر لب غر غر کنان گفت: زن-‌ جووناے این دوره زمونه دیگه حتی حرمت مسجدم یادشون رفته. پوزخند ڪمرنگے بر لبان سحر جاخوش کرد. عادت ڪرده بود به این حرف ها... خیلے وقت بود ڪه دیگر پوست ڪلفت ڪرده و یادگرفته بود ڪه به حرف های خاله زنڪی اطرافیانش اهمیتی ندهد. جلوی آینه ی نصب شده بر دیوار وضوخانه ایستاده و به چهره ی سرخ شده اش مے نگریست. یڪ یا دو مشت آب ڪه هیچ... حتی یڪ اقیانوس یخ هم نمے توانست آتش درونش را خاموش ڪند. هنوز شیر آب را باز نڪرده بود ڪه موبایلش زنگ خورد. "لعنتی" ای زیر لب نثار شخص پشت خط ڪرد و با نگاهی سریع جواب داد: سحر-چیه؟ چی شده باز؟ شخص پشت خط با عجله گفت:‌ -کجایے سحر؟ این یارو باز اومده دم در خونه تون داره داد و قال میکنه. خانه شان؟ مگر غیر از او کسے هم شریڪ آن چهار دیواری بود؟ البته به جز آن مردی ڪه روزهای بودنش به زحمت به تعداد انگشت های دست مےرسید. بے حوصلہ و بدون توجه به سوالش پرسید: سحر-‌یارو کیه دیگه؟ -حواست کجاست؟ جمشیدی رو میگم. با شنیدن نام نحس جمشیدی راست در جایش ایستاد و با عصبانیت فریاد کشید: سحر-اون مرتیکه ے روانے دم در خونه ی من چه غلطے میکنه؟ -چه مے دونم. اومده میگه طلبمو مے خوام. تا بهم ندین نمیرم. ڪلافه در جایش جا به جا شد. دستش را روے سرش گذاشت و نالید: سحر-ای خدا...حالا چی ڪار کنم نازی؟ نازنین- همون کارے که دفعه های قبلی ڪردی....!!!!!! ... 🌸 🍃🌹@chaharrah_majazi
هدایت شده از مطالب جدید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در فضای مجـــــــــــــــــازے به همین راحتی میخوریــــد..👆 @chaharrah_majazi
🌸🍃سلامـ دوستان عزیز🍃🌸 بسیــار ممنون و سپاسگذارم از پیام های محبت آمیز و استقبال بے نظیرتون از داستان کنجکاو کننده ے ‌ 🌸 که تازه به جمع ما اومدند این رو لمس کنند تا به برسند 👇 https://eitaa.com/chaharrah_majazi/2127 🌿 🌿
🍃 یا حاضِـر و یا ناظِـر 🍃 ♨️ ســـــراب ♨️ ڪلافہ در جایش جا به جا شد و دستش را روی سرش گذاشت و نالید: سحر-اے خدا...حالا چے ڪار ڪنم نازی؟ نازنین- همون ڪاری ڪه دفعه های قبلے کردے. فقط زود بیا سحر... مردک امروز عجیب داره برا خودش اراجیف میبافه. دیر برسے آبروتو برده. زیر لب ناسزایے نثار جمشیدی و اجدادش کرد و سریع گفت: سحر-‌باشـہ اومدم. تماس را قطع ڪرد و سرش را با دستانش محاصره... راه حل نازنین برایش آسان نبود اما گویا تنها راهی بود ڪه پیش رویش قرار داشت. ڪیف لوازم آرایشش را از بیرون ڪشید. از میان انواع و اقسام لوازم آرایش، رژ لب قرمزش را برداشت. سرش را باز ڪرد. نگاهے به خودش در آینـہ انداخت و زیر لب با نفرت زمزمه ڪرد: سحر-لعنت به تو حاجـے قلابـے... ڪار تجدید آرایشش ڪه تمام شد با عجلـہ از سرویس بهداشتی بیرون زد و تقریبا به طرف در دوید اما جلوے ورودے به مردِ سـے و چند ساله ای برخورد ڪرد ڪه باعث شد ڪیف از میان دستان سر شده و لرزانش، رها شده و محتویات درونش روے زمین پخش شود. مسعود ڪه با "وای" گفتن سحر به خودش آمده بود، در حالـے ڪه تلاش مـے ڪرد تعجبش را بابت ظاهر نامتعارف دخترِ مقابلش پنهان ڪند، روی زمین نشست. دست برد و همان طور ڪه ڪیف پول دختر را به دستش مـے داد با شرمندگـے گفت: مسعود-ببخشید... سحر اما آن قدر عجله داشت ڪه جایـے براے فڪر ڪردن به عذرخواهی آن مرد برایش نمـے ماند. تنها آخرین وسیلـہ را در ڪیف دستـے اش چپاند و با عجله رفت. جلوے در بود ڪه نگاهش به آن مرد خورد. مثل همیشـہ آرام قدم بر مـے داشت و به هر ڪس مـے رسید، سلام بلند بالایـے مـے داد. لبخند تلخے بر لب سحر نشست... همیشـہ همین طور بود. خوبـے ها و مهربانـے هایش به دیگران مـے رسید و بـے وفایـے هایش به او... اے کاش فرصت داشت تا جلو برود و همه ی بغضـے را ڪه در گلویش مانده، جلوے چشمان مردمے ڪه با احترام نگاهش مے ڪردند، بر سرش فریاد بزند. اما نازنین گفت بود ڪه زود بیا... گفته بود نیایـے آبرویت رفتــہ... باید مـے رفت. باید مـے رفت و برای حفظ آبرویش چنگ و دندان نشان مـے داد. فرصت برای محاڪمه ے این مرد فراوان بود... ... 🌾🌹ارسال نظرات شما 👈 @konjnevis 🌹🌾 🌸 @chaharrah_majazi ...
۴ 🔸موضوع:بهداشت 🔹آیه:وَاللّهُ یُحِبُّ الْمُطَهِّرینْ ترجمه:و خدا انسان های پاک را دوست دارد (توبه/108) @chaharrah_majazi
👇😳 😳 👇 🍃 یا حاضِـر و یا ناظِـر 🍃 ♨️ ســـــراب ♨️ همـہ چیز مطابق روال هر روز بود. هیچ چیز تازه اے وجود نداشت ڪه بخواهد آن روز را از روز گذشته اش متمایز ڪند. مثل همیشه همین ڪه نوای "الله اڪبر" موذن از بلندگو های مسجد بلند شد، اهل محل ڪار و ڪاسبـے را تعطیل ڪرده و به سوی مسجد شتافتند. صف های نماز جماعت یڪی پس از دیگری تشکیل مـے شد. عده ای فرصت باقی مانده تا شروع نماز را غنیمت شمرده و مشغول خوش و بش با یڪدیگر بودند. عده ای هم بیخیال آنچـہ در اطرافشان مـے گذشت دل به دریای رحمت الهـے زده و غرق در آرامش، قامت بسته بودند به چند رڪعت نمازِ قضا شده یا شاید هم مستحب... مسعود هم جایی میان صف اول برای خود یافت و همان جا و گیج از برخورد با آن دختر، به انتظار دیدن حاج رضا نشست. حاج رضا ،ڪه میان عده ای ڪه بر گِردش حلقه زده بودند، قدم به درون مسجد نهاد، ڪم ڪم همهمه ها فروڪش ڪرد و همـہ آماده ی نماز شدند. جلوتر و پیشاپیش همه ایستاد و پیش از آن ڪه نمازش را شروع ڪند، وسایل توی دستش را ڪه شامل یڪ ڪیف‌دستـے ڪوچڪ بود، ڪمـے آن طرف تر و روی زمین قرار داد. با نیت ڪردن حاج رضا و تڪبیرة الاحرامِ مڪبر، نماز شروع شد. مسجد در سڪوتی معنوی فرو رفته بود و در این میان تنها چیزی ڪه سڪوت را می شڪست صوتِ زیبا و روحانی حاج رضا بود ڪه ڪلام خدا را زیر لب زمزمه مـے ڪرد. هنوز تشهد رڪعت دوم نماز ظهر تمام نشده بود ڪه اتفاق عجیبـے افتاد. صدای بلند آهنگـے در فضای مسجد پیچید و سڪوت را درهم شڪست؛ اما ای ڪاش همه اش همین بود. چیزی ڪه تعجب همگان را برانگیخت صدای آهنگ و یا حتی ریتم تندش نبود؛ بلڪه صدای نازک و گوشخراش خواننده ی زن بود ڪه ڪلماتی را به زبانـے ناآشنا با زبانِ این مردم، فریاد مے ڪشید. "I let it fall, my heart And as it fell, you rose to claim it It was dark and I was over..." بلافاصلـہ همه چیز به هم ریخت. نفس ها در سینه حبس شد و زبان ها از حرڪت ایستاد. یعنی این زنگِ تلفن متعلق به چه ڪسے بود؟ این ڪدام هفت خطے بود ڪه هم مسجد مے آمد و جانماز آب مے ڪشید و هم به آهنگ های مبتذل گوش مے داد؟ خدا لعنتش ڪند ڪه با این ڪارهایش هم خودش گناه مے ڪرد و هم جماعتـے را گرفتار... خواننده ی زن صدایش را در سرش انداخته بود و همچنان مـے خواند. بعضی ها به زحمت تلاش مے ڪردند تا این صدا را نادیده گرفته و حواسشان را به نمازشان بدهند. دسته اے هم بے توجه به ذڪر هایی ڪه تند تند و تنها از روی عادت بر لبانشان جاری می شد، گوش تیز ڪرده و به دنبال شخص خطاڪار مے گشتند. همین ڪه حاج رضا سلام نماز را داد، صدای داد و بیداد ها هم بلند شد. -بابا مسلمون، قطع ڪن اون صدا رو. اصلا نفهمیدیم چے خوندیم. -این گوشی مال ڪیه؟ صداشو قطع ڪن مرد حسابـے...اینا چیه گوش مے کنے؟ اون وقت مسجدم میای؟ -ای بابا اینم شد نماز خوندن‌؟ واقعا ڪه...همینان ڪه آبروی هرچی مومنـہ رو بردن. صدای زنگ برای لحظه ای قطع و بلافاصله بعد از چند لحظه دوباره شروع شد. مردم با اخم هایی درهم یڪدیگر را واررسی ڪرده و به دنبال سرچشمه ی این صدا می گشتند. حاج رضا ڪه جلو نشسته بود سراسیمه دست برد و از داخل ڪیف دستی مشڪی رنگش، موبایل لوڪس و گران قیمتی را بیرون آورد و به سرعت تماس را برقرار ڪرد: حاج رضا-بله؟ هیچ ڪس نمی توانست آنچه را ڪه دیده بود باور ڪند. اصلا مگر چنین چیزی امڪان داشت؟ حاج سید رضا حسنی... روحانی معتمد محل... همان ڪه همه به سرش قسم می خوردند و یڪ عمر پشت سرش ایستاده و به او اقتدا ڪرده بودند، حالا داشت به همان موبایلـے جواب مـے داد ڪه صدای " یڪ خواننده ی زن " از آن بلند شده بود... چه ڪسے باور مے ڪرد ڪه در پس نقاب این روحانے با آن چهره ی همیشه مهربان و متبسمش یڪ انسان دیگر خفته باشد؟ ادامه دارد... ارسال نظرات @konjnevis🌷 🍃🍁 @chaharrah_majazi 🍁🍃
هدایت شده از ترور رسانه
🌸🍃سلامـ دوستان عزیز🍃🌸 بسیــار ممنون و سپاسگذارم از پیام های محبت آمیز و استقبال بے نظیرتون از داستان کنجکاو کننده ے ‌ 🌸 که تازه به جمع ما اومدند این رو لمس کنند تا به برسند 👇 https://eitaa.com/chaharrah_majazi/2127 🌿 🌿