🍃 یا حاضِـر و یا ناظِـر 🍃
♨️ ســـــراب ♨️
#قسمت_چهارم
ڪلافہ در جایش جا به جا شد و دستش را روی سرش گذاشت و نالید:
سحر-اے خدا...حالا چے ڪار ڪنم نازی؟
نازنین- همون ڪاری ڪه دفعه های قبلے کردے.
فقط زود بیا سحر... مردک امروز عجیب داره برا خودش اراجیف میبافه. دیر برسے آبروتو برده.
زیر لب ناسزایے نثار جمشیدی و اجدادش کرد و سریع گفت:
سحر-باشـہ اومدم.
تماس را قطع ڪرد و سرش را با دستانش محاصره...
راه حل نازنین برایش آسان نبود اما گویا تنها راهی بود ڪه پیش رویش قرار داشت.
ڪیف لوازم آرایشش را از بیرون ڪشید.
از میان انواع و اقسام لوازم آرایش، رژ لب قرمزش را برداشت.
سرش را باز ڪرد.
نگاهے به خودش در آینـہ انداخت و زیر لب با نفرت زمزمه ڪرد:
سحر-لعنت به تو حاجـے قلابـے...
ڪار تجدید آرایشش ڪه تمام شد با عجلـہ از سرویس بهداشتی بیرون زد و تقریبا به طرف در دوید
اما جلوے ورودے به مردِ سـے و چند ساله ای برخورد ڪرد
ڪه باعث شد ڪیف از میان دستان سر شده و لرزانش، رها شده و محتویات درونش روے زمین پخش شود.
مسعود ڪه با "وای" گفتن سحر به خودش آمده بود،
در حالـے ڪه تلاش مـے ڪرد تعجبش را بابت ظاهر نامتعارف دخترِ مقابلش پنهان ڪند، روی زمین نشست.
دست برد و همان طور ڪه ڪیف پول دختر را به دستش مـے داد با شرمندگـے گفت:
مسعود-ببخشید...
سحر اما آن قدر عجله داشت ڪه جایـے براے فڪر ڪردن به عذرخواهی آن مرد برایش نمـے ماند.
تنها آخرین وسیلـہ را در ڪیف دستـے اش چپاند و با عجله رفت.
جلوے در بود ڪه نگاهش به آن مرد خورد.
مثل همیشـہ آرام قدم بر مـے داشت و به هر ڪس مـے رسید، سلام بلند بالایـے مـے داد.
لبخند تلخے بر لب سحر نشست...
همیشـہ همین طور بود.
خوبـے ها و مهربانـے هایش به دیگران مـے رسید و بـے وفایـے هایش به او...
اے کاش فرصت داشت تا جلو برود و همه ی بغضـے را ڪه در گلویش مانده، جلوے چشمان مردمے ڪه با احترام نگاهش مے ڪردند، بر سرش فریاد بزند.
اما نازنین گفت بود ڪه زود بیا...
گفته بود نیایـے آبرویت رفتــہ...
باید مـے رفت.
باید مـے رفت و برای حفظ آبرویش چنگ و دندان نشان مـے داد.
فرصت برای محاڪمه ے این مرد فراوان بود...
#ادامه_دارد...
#م_زارعی
🌾🌹ارسال نظرات شما 👈 @konjnevis 🌹🌾
🌸 @chaharrah_majazi
#ادامه_دارد...
🍃 یا حاضِـر و یا ناظِـر 🍃
♨ ســــــراب ♨
#قسمت_ششم
همه حیران و گیج مانده بودند.
هیچ ڪس نمے توانست آنچه را ڪه پیش آمده بود برای خودش حلاجـے ڪند.
حتی آن هایی هم ڪه همیشـہ دم از جوان مردی مـے زدند و جمله ی "زود قضاوت نکنیم" ورد زبانشان بود، با شڪ و تردید به حاج رضا مـے نگریستند.
آن دسته ای هم ڪه به دنبال بهانـہ مے گشتند و ڪارشان ماهـے گرفتن از آب گل آلود بود، ڪم ڪم پوزخندی تمسخرآمیز بر لبانشان نقش مے بست و با نگاه شان فریاد مے زدند:
-دیدین؟ این بود اون حاج رضایـے ڪه مـے گفتین؟ اینم ڪه تو زرد از آب دراومد.
حاج رضا اما تنها به گفتن یڪ جمله به فرد پشت خط، اڪتفا ڪرد:
حاج رضا-بعدا باهاتون تماس میگیرم.
بعد هم خداحافظی ڪرد و موبایل را به ڪیفش باز گرداند
و بے توجه به جماعتے ڪه پشت سرش با چشمان گرد شده و دهان های باز به او خیره شده بودند، مشغول خواندن تعقیبات نماز ظهر شد.
آن روز ڪمتر ڪسے حواسش متوجه ی نماز عصر بود.
خیلی ها با اڪراه به حاج رضا اقتدا ڪردند و مابقـے هم تمام تلاش خود را به ڪار بستند تا خود را قانع کنند ڪه بی شڪ اشتباهـے رخ داده است.
نماز ڪه تمام شد، مردم دسته دسته و در حالی ڪه پچ پچ هایشان سڪوت سنگین فضا را می شکست، از مسجد خارج شدند.
به محض اینڪه صدای خواننده ی زن برای دومین بار بلند شد، همه ی نگاه ها به طرف حاج رضا برگشت.
مردی ڪه در آستانه ی در و ڪنار مسعود ایستاده بود با سر اشاره ای به او زد و با تاسف گفت:
-اینم از این...وقتی حاجیاش این باشن، وای به حال بقیه اشون...
همینه ڪه اون بالایـے ها، تا مے تونن مے خورن و یه آبم روش و ڪڪشونم نمی گزه دیگه...
حرام است حرام است هاشون فقط برای مردم بدبخت بیچاره است.
بعد اون وقت به خودشون ڪه مے رسه از شیر مادرم حلال تر میشه.
مسعود حیران و گیج به گل های قالے خیره شده بود و نمی دانست چه باید بگوید.
چه چیز را باور ڪند و ڪدام را قبول؟
حاج رضایی ڪه گفته بودند اگر نبود، دیگر خانه ای هم نداشتی؟
یا این مردی ڪه امشب پوشیده در لباس ریا و با چشمان خود دیده بود؟
مرد دیگری هم سری به تایید حرف های قبلے تڪان داد و با گفتن "خدا آخر عاقبت همه مونو ختم به خیر ڪنه" رویش را برگرداند و از مسجد خارج شد.
حاج رضا تماس را ڪه قطع کرد، از جا بلند شد.
ڪیف ڪوچڪش را برداشت و برخلاف همیشه این بار برای خارج شدن از مسجد ڪمے عجله به خرج داد.
مسعود ڪه میان دو راهی گفتن و نگفتن مانده بود، همین که به خود جنبید تنها با جای خالے حاج رضا رو به رو شد.
چه اتفاقـے افتاد؟
حاج رضا و این همه عجلـہ؟
حاج رضا و بے توجهے به نگاهِ پسرڪے کہ مثل همیشه منتظر آبنبات های لیمویے و دستِ نوازش او بود؟
اصلا همه ی این ها به ڪنار...
به فرض ڪه این مردم با همه ی این ها ڪنار بیایند...
حاج رضا و موزیڪ خارجی اش را ڪجای دلشان می گذاشتند؟
خدا می داند...
ادامه دارد...
#م_زارعی
☁️ #نظرتون_درمورد_داستان_چیه ؟☁️
😊 👉@konjnevis🌸
🌺@chaharrah_majazi
🍃 یا حاضِـــر و یا ناظِـــر 🍃
♨️ ســـــراب ♨️
ـ
#قسمت_هفتم
آخر شب بود و مسعود غرق در فڪر و خیالات گوناگون جلوی تلوزیون نشستـہ بود.
هنوز هم باورش سخت بود.
چطور ممڪن است حاج رضایـے ڪه آن همه از او شنیده و ندیده شیفته اش شده بود، گرگـے باشد در لباس بره ها..!؟
صدای نرجس او را از اقیانوس افڪارش بیرون ڪشید.
نرجس-مسعود.
درد و عذابـے ڪه به وضوح در صدایش آشڪار بود، مسعود را از جا پراند.
با عجلـہ به اتاق خواب رفت.
صورتِ درهم شده از درد نرجس را ڪه دید؛ انگار جان را از پاهایش گرفتند.
جلو رفت و ڪنارش نشست و آرام پرسید:
مسعود-چـے شده؟
نرجس چنگـے به پیراهنش زد و به سختی جواب مسعود را داد:
نرجس-حالم...خوب...نیسـ..ت.
مسعود سراسیمه از جا بلند شد و گفت:
مسعود-آروم باش...الان میریم بیمارستان.
همان طور ڪه آماده مـے شد، با آژانس تماس گرفت و یڪ ماشین برای نزدیڪ ترین بیمارستان خواست.
به نرجس ڪمڪ ڪرد و او را روی پلڪان جلوی در نشاند و خودش از حیاط بیرون زد.
بـے تابانـہ دستـے به پیشانـے خیس از عرقش ڪشید.
ترس همه ی وجودش را پر ڪرده بود.
اگر این بار هم اتفاق های قبلـے تڪرار مـے شد، نرجس از دستش مـے رفت...
پس چرا این آژانس نمـے آمد؟
چند قدمـے جلو رفت ڪه نگاهش به سایه ی دو نفر ڪه ڪنار یڪ پارس مشڪے رنگ و در انتهای کوچه ایستاده بودند افتاد.
ڪمـے دقت ڪرد و حاج رضا را شناخت.
اما چیزی ڪه مسعود را در جا میخڪوب کرد این نبود.
بلڪه این بود ڪه حاج رضا درست رو به روی همان دختری ایستاده بود ڪه ظهر جلوی در مسجد به او برخورد ڪرده بود.
آن از اتفاق ظهر و حالا هم ڪه...
اصلا مگر مـے شد؟
نگاهش مدام روی دختر مـے چرخید و تلاشش برای یافتن ارتباطـے میان او و حاج رضا نتیجه ای نداشت.
موهای رها و آزاد دختر ڪه نسیم ملایمـے آن را به بازی گرفتـہ بود، چهره ی نقاشـے شده اش و آن لباس های عجیب و غریبش، هیچ ڪدام به حاج رضا نمـے خورد.
برای لحظه ای نرجس و بچه ی دنیاندیده و دلنگرانـے اش را فراموش ڪرد و به جایش اتفاق ظهر مقابل چشمانش جان گرفت.
معلوم است دیگر...
حاج آقایـے ڪه به موزیڪ های خارجـے گوش مے داد تعجبے هم ندارد ڪه با یڪ همچنین دختری در ڪوچه ای نیمـہ تاریڪ خلوت ڪند.
بے اختیار سعـے ڪرد بدون آن ڪه صدای پایش توجه آن دو را جلب ڪند چند قدمے نزدیڪ تر رود...
اما با شنیدن حرف هایشان آرزو ڪرد ڪه ای ڪاش هیچ گاه آن چند قدم را بر نداشتـہ بود...
ادامه دارد...
#م_زارعی
@chaharrah_majazi
🍃 یا حاضِـــر و یا ناظِـــر 🍃
♨️ ســــــراب ♨️
#قسمت_هشتم
تاریڪ بود و نمـے توانست به درستـے چهره ی دختر را ببیند اما صدایش مـے لرزید.
شاید داشت گریه مـے ڪرد:
-خستـہ شدم...چرا هیچ ڪس نمے فهمه آخه...منم آدمم. به خدا مـے خواستم امروز ظهر همه چـے رو بگم و تمومش کنم...
حاج رضا با لحنـے آرام و ملایم گفت:
حاج رضا-یکم دیگه صبر داشتـہ بـا ...
ولـے فریاد دختر حرفش را برید:
-آخه تا ڪـے؟ تا ڪجا من باید صبر ڪنم؟ مگه من آدم نیستم؟ چرا فقط من باید قربانـے بشم؟ تا ڪے باید مخفیانه برم و بیام؟ خب منم حق دارم...نه حاجـے...هر ڪی خربزه مے خوره باید پای لرزشم بشینه.
حاج رضا-چرا با خودت لج مے ڪنـے آخه... اینجوری آبروی خودتم میره.
دختر ڪیفش را روی صندوق عقب ماشین ڪوبید:
-به جهنم ڪه آبروم میره...من همین الانم از خودِ جهنم خدمتت رسیدم حاجے... شما ڪه خبر نداری ڪه امروز من چے ڪشیدم...
قدمے جلو رفت.
چنگے به عبای حاج رضا زد و با درد نالید:
-حاجے به جدت قسم منم سایه ی سر میخوام نه یڪے ڪه فقط...
و بغض امانِ حرف زدنش نداد.
ڪمے ڪه آرام تر شد پوزخندی به روی حاج رضا زد و با لحنی لبریز از بغض و نفرت ادامه داد:
- آخ حاجـے...جات خیلـے خالـے بود...ڪاش بودی و مـے دیدی اون مردڪ پَست چه چیزایـے بارم ڪرد...ببینم اون موقع هم باز مـے اومدی جلو من بایستـے و بگے صبر داشتـہ باش یا نه...
و سرش را با درد به دو طرف تڪان داد و سوار ماشینش شد.
دستی روی شانه ی مسعود نشست.
با ترس برگشت و چشمش به آقای حامدی، یڪے از همسایه ها، افتاد.
او هم با تعجب به آن ماشین خیره شده بود.
با حیرت اشاره ای به رو به رو زد و ناباورانه زمزمه ڪرد:
حامدی-چه خبــــره؟ حاج رضا هم این ڪاره بود و ما نمی دونستیم...؟
آمدن آژانس به مسعود اجازه ی جواب دادن نداد
اما در آخرین لحظه دید ڪه حاج رضا سوار آن پارس مشڪی رنگ شد و رفت...
به ڪجا؟
شاید به همان جهنمے ڪه آن دختر از آن حرف زده بود.
ادامه دارد...
#م_زارعی
@chaharrah_majazi
قد بلند بود و چهار شانه...با صورتی بدون ریش و سبیل...
کت و شلواری قهوه ای رنگ به تن داشت و کراوات کرم رنگش بدجوری توی ذوق مے زد.
به ظاهرش نمے آمد اهل دعوا و زد و خورد باشد اما رفتارش خلاف این را نشان مے داد.
صدایش را در سرش انداخته بود و معلوم نبود طرف حسابش چه ڪسے است.
-آقا چرا نمی فهمین با خودِ ناڪسش ڪار دارم...آهای حاجی قلابی...تو ڪدوم سوراخ موشی قایم شدی...ها؟
آقای محمدی، یڪی از ریش سفیدان، جلو رفت تا شاید آن مرد را اندڪے آرام ڪند و با لحنی صلح طلبانه گفت:
محمدی-آروم باش آقاجون...آروم حرفتو بزن ببینیم چے مـےخوای؟
اما مرد قصد پا پس ڪشیدن نداشت:
-تو دیگه چی میگـے...خودش جرئت نداره بیاد جلو ڪه یه مشت پیر و پاتال و فرستاده پیش من...؟
دیگری به میان حرفش پرید:
-چرا معرڪه میگیری آقا...اینجا حرمت داره!
مرد با این حرف سرش را به طرف ڪسے ڪه آن را گفته بود چرخاند.
تڪ خنده ای ڪرد و انگشتش را به طرف زمین گرفت و با لحنـے پر از استهزا گفت:
-حرمت؟ اینجا؟ خبر نداری مرد مومن ...سرتون ڪلاه گذاشته.
با همون عمامــــه ی مشڪیش و اون الله الله گفتناش سر هممون ڪلاه گذاشته...
اولا حرمتِ اینجایـے ڪه داری میگی خیلی وقته از بین رفته.
دوما بهتره حرمت اینجا رو به اون حاج رضاتون یادآوری ڪنے که آبروی هر چے مسلمونه برده، نه به من...
ادامه دارد...
#م_زارعی
@chaharrah_majazi
🍃 یا حاضِـــر و یا ناظِـــر 🍃
♨️ ســـــراب ♨️
#قسمت_یازدهم
تڪ خنده ای ڪرد و انگشتش را به طرف زمین گرفت و با لحنـے پر از استهزا گفت:
- حرمت؟ اینجا؟ خبر نداری مرد مومن...سرتون ڪلاه گذاشته.
با همون عمامـــــه مشڪیش و اون الله الله گفتناش سر هممون ڪلاه گذاشته...
اولا حرمت اینجایی ڪه داری میگی خیلـے وقته از بین رفته.
دوما بهتره حرمت اینجا رو باید به اون حاج رضاتون یادآوری ڪنے که آبروی هر چے مسلمونه برده، نه به من...
یڪی از افرادِ حاضر به حمایت از حاج رضا قدمی جلو آمد و صدایش را بالا برد:
-حواست باشه ڪه چه حرفـے از دهنت میاد بیرون...
این بار آقای حامدی، همان همسایه ای ڪه دیشب همراه مسعود شاهد ملاقات حاج رضا و آن دختر بود، با ڪنجڪاوی پرسید:
حامدی-با حاج رضا چـے ڪار داری؟
-خدا رو شڪر یڪـے پیدا شد ڪه بشه باهاش دو ڪلوم حرف حساب زد...هیچـے..پولمو مےخوام. بهم بده، رفتم.
آقای محمدی باز هم دخالت ڪرد:
محمدی-پولتو مےخوای، برو در خونش...
اومدی اینجا داد و هوار مےکنی که چے؟
حاج رضا هنوز نیومده.
مرد قهقهه ی بلندی زد:
-میگم این حاجے تون علم غیب هم سرش مےشه؟
تا فهمید اومدم سراغش، فلنگو بست؟
یڪے از جوان ها با عصبانیت فریاد ڪشید:
-دیگه داری حرف مفت مے زنے...
مردِ طلبڪار جوش آورد و دهانش را باز ڪرد.
و با تبرِ حرفش هایش، بُتِ خوبـے های این مردم را درهم شڪست:
-حرف مفت رو تو داری مےزنے ڪہ چشمات رو بستے و نمے فهمے واسه ڪدوم هفت خطے داری یقه پاره مے ڪنے...
مے دونے من چرا اومدم اینجا؟
حاجے تون شیش هفت ماه پیش از من پول گرفته و مثل این ڪه یادش رفته ڪه باید پس بده...
مے فهمے چی میگم؟
شما بهش چے میگین؟
نزول؟ ربا؟ پولِ حروم؟ ها؟
سڪوتے خوف ناڪ و هول انگیز تمام مسجد را فرا گرفتـہ بود.
حتی صدای نفس ڪشیدن هم نمے آمد...
حاج رضا هنوز نیامده بود و هیچ ڪس نمے دانست دلیل این تاخیرش چیست؟
راستے این مرد راست مے گفت؟
حاج رضا پول نزول ڪرده بود؟ مگر مے شد؟
موزیڪ خارجے با صدای خواننده ی زن...
ملاقات با یڪ دختر آن هم در کوچه ای خلوت و نیمه تاریڪ...
و حالا هم مردی ڪه معلوم نیست از ڪجا پیدایش شده و ادعا دارد حاج رضا پول نزول ڪرده و حالا او به دنبال طلبش آمده!
این ها چه معنایے داشت...؟
یعنے بالاخره پوسته ی ظاهری این روحانے مهربان و محتاط ڪه در تمام این سال ها هیچ ڪس ڪوچڪ ترین خطایے از او ندیده بود شڪسته و داشت خودِ واقعے اش را نشان مے داد؟
اولین ڪسے ڪه به خودش آمد همانے بود ڪه حرمت مسجد را به مرد طلبڪار یادآور شده بود.
ڪہ حالا رو به آقای محمدی با ناباوری و ناشیانه سعی در انڪار حرف های مرد طلبڪار داشت.
-دروغ میگـہ آقای محمدی...حاجی اهل این حرفا نیست...
اصلا با ڪدوم سند این حرفا رو مے زنی؟
چرا باید حرفاتو باور ڪنیم؟
من مطمعنم این آقا داره دروغ میگه...
اما هیچ اثری از اطمینـــان در آخرین جمله اش نبود.
حالتش بیشتر شبیه به ڪسے بود ڪه با آخرین توان سعے در حفظ بُتِ بے جانش دارد.
مردِ طلبڪار پوزخندی به چهره های فرو رفتـہ در بهت زد و گفت:
-مدارڪش هست...می تونم نشون تون بدم.
حامدی-راست میگه.
ادامه دارد...
#م_زارعی
@chaharrah_majazi
🍃 یا حاضِـــر و یا ناظِـــر 🍃
♨️ ســــــراب ♨️
#قسمت_دوازدهم
حامدی-راست میگه...
نگاه همه به روی آقای حامدی چرخید.
مڪثے ڪرد و با نیم نگاهے به سمت مسعود ادامه داد:
حامدی-راست میگه...حاج رضا دیگه اون آدم سابق و اونے ڪه مـے شناختیم نیست.
دیشب توی ڪوچه خودم دیدم مزاحـــم یه دختر تنها شده بود.
دختره داشت گریه مے ڪرد ڪه دست از سرش برداره ولی حاجے ول ڪن نبود... آقای صالحے هم شاهده.
مسعود ڪه تا آن لحظه محو موزاییڪ های زیر پایش بود با شنیدن نامش سرش را بالا آورد.
آقای محمدی رو به مسعود پرسید:
محمدی-آره آقای صالحے؟ شما هم دیشب حاج رضا رو با اون خانوم دیدی
آقای محمدی رو به مسعود پرسید:
محمدی-آره آقای صالحے؟ شما هم دیشب حاج رضا رو با اون خانوم دیدی؟
مسعود لب های خشڪ شده اش را با زبان تر ڪرد و جواب داد:
مسعود-بله ولی...
اما صدای خنده ی مرد طلبڪار اجازه نداد ڪه بگوید به نظر نمی رسید کہ حاج رضا مزاحم آن دختر شده باشد، بلکه گویا سعی داشت ڪمڪش ڪند.
طلبڪار-عشق پیـــری گر بجنبد سر به رسوایـے نهد...
اینم از حاج رضاتون...
حالا ڪے حرمت مسجد رو نگه نداشته؟
من یا این حاجـــے دغل بازتون؟
آقای محمدی هنوز هم نمے توانست باور ڪند:
محمدی-امڪان نداره حاجی همچین ڪاری بڪنه.
حامدی دوباره شروع ڪرد:
حامدی-آقای محمدی من و آقای صالحے با همین جفت چشمامون دیدیم...
دیگه چرا میگین امڪان نداره؟
دیروز رو یادتون نیست؟
اون آهنگه هم از گوشیه حاج رضا بلند شد...
اما همه تون گفتین نه، شاید اشتباه شده...شاید مال خودش نبوده..اینا چے پس؟ اینا رو چے میگین؟
هیچ ڪس جوابے نداشت.
اصلا مگر حرفے برای زدن باقے مے ماند؟
در این میان آقای محمدی تنها خدا را شڪر مے ڪرد ڪه "سید مصطفـے" را دقایقے پیش برای ڪاری به خانه ی خود فرستاده و حالا اینجا نبود تا این حرف ها را راجع به پدرش بشنود.
رو به طلبڪار ڪرد و گفت:
محمدی-فعلا ڪه حاج رضا نیستش...شما برو..هر وقت اومد میگم بیاد طلبتو بده.
و بعد از زدن این حرف به طرف مسجد رفت و داخل شد اما تمام ذهنش درگیر حرف هایے بود ڪه شنیده بود.
یعنی حاج رضا...همبازی ڪودڪی اش، همرزم روزهای سخت جنگ...رفیق قدیمی و امام جماعت این محل همه ی این ڪار ها را ڪرده بود؟
چه باید مے ڪرد؟
باید با حاج رضا حرف می زد اما چطور مے توانست در چشمان او نگاه ڪند و از دختر و مزاحمت و نزول و هزار و یڪ حرف دیگر بگوید؟
باید با سید مصطفی حرف می زد...
او حتما از کارهای پدرش خبر داشت.
ادامه دارد...
#م_زارعی
@chaharrah_majazi
🍃 یا حاضِـــــر و یا ناظِـــــر 🍃
♨️ ســــــــراب ♨️
#قسمت_سیزدهم
ظهر بود.
طاهره خانم با همان چادر نماز قدیمـے پای سجاده و رو به قبلـہ نشسته بود.
ذکر مـے گفت و آرام آرام اشک مـے ریخت.
خبر های بدی به گوشش رسیده بود و حالا داشت دعا مـے ڪرد ڪه همه شان فقط یڪ دروغ بزرگ باشد.
به خاطر وخامت حالش حتـے نتوانستـہ بود، خودش را برای نماز به مسجد برساند.
صدای بلند ڪوبیده شدن در آمد.
آخرین ذڪرش را گفتـہ و نگفتـہ از جا بلند شد به امید اینڪه حاج رضا باشد و بتواند خبری بگیرد.
اما همین ڪہ در را گشود، نگاهش به مصطفـے خورد که با چهره ای برافروخته و اخم هایـے درهم طول حیاط را تند تند مـے پیمود.
مادرش را ڪه دید، نگاهش را به زیر انداخت و بی توجه به عصبانیتش مثل همیشـہ محترمانـہ پرسید:
مصطفـے-سلام.حاجـے خونه است؟
طاهره خانم خودش را از جلوی در ڪنار ڪشید تا مصطفـے داخل شود.
گمان مـے ڪرد سرخـے صورتش از گرماست اما نمی دانست این خشم است ڪه در دل مصطفـے زبانه مـے ڪشد.
چادرش را با دست جمع ڪرد و جواب پسرش را داد:
طاهره-علیک سلام. مگه نیومد مسجد؟
مصطفـے سرش را تڪان داد:
مصطفے-نه...پس خونه هم نیست.
طاهره خانم ڪه با این حرف مصطفـے نگرانـے اش چند برابر شده بود، سعی ڪرد به روی خودش نیاورد:
طاهر-حالا چرا نمیای داخل مادر؟ بابات هم هر جا باشه دیگه الان میاد.
مصطفـے سرش را با دستانش محاصره ڪرد.
بعد از نماز بود ڪہ آقای محمدی دوست قدیمی پدرش او را کنار کشیده و همه چیز را گفته بود.
و درست حالا ڪه این حرف ها را شنیده و محتاج دو ڪلام حرف زدن با پدرش بود، به یڪباره غیبش زده بود و معلوم نبود کجاست؟
طاهره خانم ڪه حال خراب پسرش را دید، قدمے نزدیڪش شد.
دستش را روی ساعد مصطفـے گذاشت و مادرانه پرسید:
طاهره-چی شده مصطفـے؟ چرا این قدر بی قراری؟
مصطفـے سرش را بلند ڪرد...
بیچاره مادرش!
اگر این حرف ها راست باشد نه فقط خودش ڪه مادر بی نوایش هم دق می ڪرد.
با التماس چادر مادرش را گرفت:
مصطفی-مامان تو رو جدت اگه مےدونی حاجے ڪجاست بهم بگو.
طاهره خانم مے دانست.
از همان اول هم مے دانست اما نمے توانست بگوید.
اگر مصطفـے قضیه را مـے فهمید، معلوم نبود بعدش چه اتفاقـے بیافتد.
مصطفـے ڪه سڪوت پر حرف طاهره خانم را دید، باز هم اصرار ڪرد:
مصطفے-مامان، باور ڪن خیلی مهمه...اگر مهم نبود ڪه قَسمت نمے دادم.
طاهره خانم برگشت و همان طور ڪه به داخل خانه مے رفت جواب داد:
طاهره-الان ظهره...ڪجا مے خوای بری توی این گرما؟
مصطفے هم ڪفش هایش را درآورد و دنبال مادرش راه افتاد.
ڪنار سجاده ی مادر نشست و خیره شد به تسبیح تربتے ڪه برخی دانه هایش شڪسته بود.
مصطفے-خواهش مے ڪنم حاج خانم...بهم بگو حاجے ڪجاست؟
اصلا شاید چیزی شده ڪه نیومده مسجد.
موبایلشو هم ڪه هر چی مےگیرم جواب نمیده.
مادرش را خوب می شناخت.
حاضر بود برای سلامت همسر و فرزندانش حتـے جان خود را هم بدهد.
طاهره خانم نفس عمیقـے ڪشید و با دو دلے گفت:
طاهره-از حوزه ڪه برگشت مستقیم رفت خونه ی خواهرت.
مصطفے ڪه جوابش را گرفته بود بوسه ای به چادر نماز مادر نشاند و از جا بلند شد.
از اینجا تا خانه ی خواهرش راهـے نبود.
پیاده شاید فقط پنج دقیقه طول مے ڪشید.
همان طور ڪه در دلش دعا مے ڪرد همه ی شنیده هایش اشتباه باشند، راهے خانه ی خواهرش، معصومه شد.
خانه ی خواهرش در طبقه ی پنجم آپارتمانے شش طبقه قرار داشت.
جمع و جور و نقلے بود و به قدر ڪفایت برای خانواده ی چهار نفره شان جا داشت.
از سه پله ی جلوی در بالا رفت.
در ورودی ساختمان مثل همیشه نیمه باز بود...لابد ساڪنانش این طور راحت تر بودند.
در را هل داد و وارد شد.
برای رسیدن به آسانسور باید به راهروی سمت راست مے پیچید.
هنوز به راهرو نرسیده بود ڪه صدای خنده ی بلند زنانه ای به گوشش خورد و به دنبالش مردی ڪه به آرامے گفت:
-یڪم آروم تر دخترم...
همان جا ایستاد. به گوش هایش شک ڪرده بود.
صدای خودش بود یا اشتباه مے شنید؟
صدای زنانه با ناز گفت:
-عه حاج آقا...چند بار بگم به من نگین دخترم؟
خودش بود...خودِ خودش...
پس راست بود همه ی پچ پچ های اهل محل ...
از پس دیواری که پشتش پنهان شده بود هردویشان را دید.
پس راست بود همه آن حرف هایے ڪه تا دقایقے قبل به مفت بودنشان ایمان داشت.
دستانش مشت شد.
ڪاش می توانست همین مشت را در دهانش بڪوبد.
بیچاره مادرش...
اما پیش از آن ڪه آن دو او را ببینند از ساختمان بیرون زد.
نمے دانست ڪجا می رود.
فقط مےخواست فرار ڪند از این جهنمِ بی آبرویی...
به قدم هایش سرعت داد و برای هزارمین باز در دلش آرزو ڪرد ڪه فقط ای ڪاش این صحنه را با چشمان خودش ندیده بود.
ادامه دارد...
#م_زارعی
@chaharrah_majazi
☀️ گلستـــانِ سعـــــدی ☀️
❄️ باب اول ❄️
🍃جہــان اے برادر نماند به ڪــــــس
دل اندر جہــان آفـــرین بند و بس🍃
🌹 مکن تڪیـــہ بر ملـڪ دنیا و پشت
ڪه بسیار ڪس چون تو پرورد و ڪشت🌹
🌵چو آهنگِ رفتن ڪند جــــانِ پاڪ
چــہ بر تخت مردن چه بر روی خاڪ🌵
∞•••∞•••∞•••∞•••∞•••∞•••∞•••∞
🌀 برداشت آزاد:
✍ دنیـا محلِ گذر است.
هرڪس يڪ روز مے آید و به ڪمتر از یڪ
پلڪ زدن روزِ رفتنـــش فرا مـے رسد...
اما چیزے ڪہ میان انسان ها تفاوت ایجاد
مـے ڪند آن است
ڪہ چطور فاصلـہ ے میان تولد تا مرگ را
طی کنیم.
💫 ڪلامـِ آخــــر 💫
خیری ڪن اے فلان و غنیمت شمار عمر
زان پیشتر ڪـہ بانگ برآید فلان نمـــــانْد
#سعدی
#م_زارعی
@chaharrah_majazi
🍃 یا حاضِــــر و یا ناظِــــــر 🍃
♨️ ســــــراب ️
#قسمت_چهاردهم
نمے دانست چقدر گذشتـہ است.
حساب ڪوچـہ و خیابان هایی ڪه رد ڪرده بود، از دستش در رفته بود.
فقط دلش مـے خواست تا آن جایے ڪه مے شود از آن ساختمان و آدم هایش دور شود.
باورش سخت بود ڪه حاج رضا، پدرِ نمونه اش، نماز ظهرش را به دروازه ی جهنم فروخته بود.
اصلا او و بقیه به درڪ...خدا چه؟
از خدا شرم نمےڪرد؟
همان خدایے ڪه ذڪرش تا آن جا ڪه به یاد داشت، همیشه ورد زبانش بود.
موبایلش را خاموش کرده بود و بے هدف قدم مے زد.
عرق نشستـہ بر پیشانـے اش نه از گرمای آفتاب، ڪه از شرم و خجالت بود.
خجالت مے ڪشید از مادر بے گناهش ڪه همه زندگے و جوانے اش را ریختـہ بود به پای مردی ڪه...
نه...فایده ای نداشت.
باید با حاج رضا حرف مـے زد.
باید مے پرسید "چرا" و جواب مے شنید.
وگرنه حرف های سنگینِ مانده در گلو، نفسش را مے برید.
نفهمید ڪه چطور خودش را به خانـہ رساند.
فقط دعا مے ڪرد پدرش در خانه باشد تا مجبور نشود دلیل حال خرابش را به مادرِ همیشـہ نگرانش توضیح دهد.
در را ڪه گشود نگاهش به حاج رضا خورد ڪه آبپاش به دست مشغول آبیاری گل های شمعدانـے بود.
این خونسردی اش آتش خشم مصطفـے را شعله ور تر مے ڪرد.
در را محڪم به هم ڪوبید.
صدایش به حدی بلند بود ڪہ طاهره خانم را سراسیمـہ به حیاط بڪشاند.
با دستانے مشت شده و چشمانے سرخ به طرف حاج رضا به راه افتاد.
هر قدمی ڪه بر مے داشت صحنه های ظهر برایش پر رنگ تر مے شد.
خنده ی آن دختر و حرف هایی ڪه زده بود داشت دیوانه اش مے ڪرد.
آمد و نزدیڪ حاج رضا ایستاد...با سڪوتے پر حرف...
طاهره خانم همین ڪه مصطفی و چهره ی به هم ریخته اش را دید، با نگرانے قدمے نزدیڪ رفت و پرسید:
طاهره-ڪجا رفته بودی مادر؟ نمیگے ما نصف عمر مےشیم؟
بدون توجه به سوال مادر، صدایش را در سرش انداخت و رو به حاج رضا غرید:
مصطفے-حاجے حواست به ڪارات هست؟ هیچ معلومه داری چےڪار مے ڪنے؟
طاهره خانم سیلے ای به گونه اش زد و به مصطفے تشر زد:
طاهره-صداتو بیار پایین مصطفـے...زشته تو در و همسایه.
اما همین حرف مادر جرقه ای شد بر انبار باروت وجودش.
با خشمے ڪه ذره ذره ی تنش را مے سوزاند فریاد زد:
مصطفے-زشت؟ زشت ڪار منه یا این آقا؟ اینے ڪه جلوی روی من و شما فقط خدا خدا میگه و پشت سرمون معلوم نیست چه ڪارای غلطے ڪه نمےڪنه.
مادر جلو آمد.
مقابل پسرش ایستاد و ترسان گفت:
طاهره-خاڪ عالم به سرم. این حرفا چیہ ڪه مےزنے مصطفے...احترام پدرتو نگہ دار.
مصطفے-چرا خاڪ به سر شما مادر من؟
خاڪ عالم به سر اونایی ڪه حرمت لباس پیغمبرو نگه نداشتن و با گندڪاریاشون آبروی هرچی مسلمونه بردن.
خاڪ به سر من ڪه پسر یڪے از همین آدمام..خاڪ...
صدای جیغ کوتاه مادر و خواهرش با هم همزمان شد.
پس معصومه هم اینجا بود.
با چشمان اشڪے و در حالے ڪه دستمالے در دست داشت جلوی در ایستاده بود و به سختی هق هق مے ڪرد.
او دیگر چرا؟
لابد خبر ڪار های پدر عزیزش به او هم رسیده بود.
مادر با ناامیدی تلاش مے ڪرد پسرش را آرام ڪند اما ڪوچڪ ترین تاثیری نداشت.
حرف های آقای محمدی در سرش تڪرار مے شد و مثل نفتِ روی آتش وجودش را در برزخِ غضب مے سوزاند.
حاج رضا آب پاش قدیمے را گوشه ای گذاشت.
دستے به سرش ڪشید و به آرامے به پسرش نزدیڪ شد.
نگاهی به همسر ترسیده اش انداخت و به نرمے گفت:
حاج رضا- طاهره خانم شما بفرمایید داخل تا من با این شازده پسرمون دو ڪلام حرف مردونه بزنم.
اما طاهره خانم با التماس گفت:
طاهره-ولی حاجے...
حاج رضا لبخندی به رویش زد و با اطمینان پلڪ برهم نهاد.
حاج رضا شڪسته تر از همیشه به نظر مےرسید.
در عمق نگاهش غمے سنگین موج مےزد.
غمے ڪه شاید اگر مصطفي از آن خبردار مے شد هیچ گاه تاب نمے آورد.
طاهره خانم برگشت تا به خواست همسرش به خانه باز گردد.
دلش شور مے زد.
مصطفے حال خوبے نداشت و از این مے ترسید ڪه با این حال ناخوش بشڪند حرمت پدرش را...
اما حاج رضا با نگاهش گفته بود نگران نباشد و همین تا حدودی خیالش را راحت مے ڪرد.
دست معصومه را ڪشید تا او را هم با خود ببرد اما از جایش تڪان نخورد.
نگاهے به چشمان اشڪے دخترش انداخت.
بیچاره معصومه ی معصومش ڪه قربانے تصمیم اشتباه دیگری شده بود.
نگاهش را به رو به رو داد و آرام زمزمه ڪرد:
طاهره-بیا بریم. مے خوان با هم حرف بزنن.
اما معصومه مے ترسید از نگاه غضبناک مصطفے ڪه یڪ دم از روی پدرش برداشته نمے شد.
معصومه-آخه مامان...مصطفے ڪه نمے دونه جریان چیه...تو رو خدا بذار برم بهش بگم.
طاهره خانم اخم هایش را درهم ڪشید:
طاهره-قسم نخور دختر خوب. آدم برای هر چیزی قسم نمی خوره. بابات خودش مے دونه چطور درستش ڪنه.
و بعد معصومه را با خود به داخل برد.
ادامه دارد...
#م_زارعی
@chaharrah_majazi
🍃 یا حاضِــــر و یا ناظِــــر 🍃
♨️ ســــــراب ♨️
#قسمت_پانزدهم
در را بست و به سجاده ی گوشه ی اتاق پناه برد تا شاید با دستان نوازشگر خدا اندڪے آرام شود.
حاج رضا نگاهے به چهره ی برافروخته ی
پسرش انداخت و زمزمه ڪرد:
حاج رضا-خب؟
مصطفی-خب ڪه چی؟ آبرومونو تو محل بردی.
مادر بیچاره ام هنوز خبر نداره چه بلایی به سرش آوردی که هنوزم اینجوری ازت دفاع مےڪنه.
بعد با خونسردی به من میگے خب؟
همین؟ اصلا خبر داری اون بیرون درموردت چے میگن؟
خبر داری که چه چیزایے ڪه به رگ و ریشه امون نبستن؟
سڪوت ڪرد و با عجز به پدرش خیره شد.
دروغ بود اگر مے گفت ڪه دیگر او را دوست ندارد.
او هنوز هم چون گذشته شیفته ی روح روحانی این مرد بود.
و حالا تحمل نداشت ڪه بفهمد تمام این مدت دل به یڪ بُتِ بی جان گره زده است.
حاج رضا دستے به کمر پسرش زد:
حاج رضا-مے دونم بابا جون. مے دونم.
مصطفے-می دونی؟ همین؟ امروز چرا نیومدی مسجد؟
خبر داری یه از خدا بی خبری پیدا شده ڪه آبروی همه مونو برده و یه آبم روش؟
اصلا خبر داری چه چیزایی ڪه نگفته؟
حاج رضا هیچ نمی گفت و همین مصطفی را عصبی تر مے ڪرد:
مصطفی-امروز کجا بودی حاجے؟
به مادر بیچاره ام میگے میرم خونه ی معصومه و بعد سر از ڪجاها در میاری؟
با ڪیا می پری حاج رضا؟
نڪنه احڪام خدا رو به حمدلله یادتون رفته؟
یا جدیدا خدا به حاجیاش تخفیف داده تو اجرای احڪام و ما خبر نداریم؟
صدای مصطفے آن قدر بلند بود ڪه معصومه دیگر نتوانست طاقت بیاورد.
دختر بود و تاب و تحمل نداشت پدرش را این طور به رگبار ببندند.
در را باز ڪرد و همان طور پا برهنه به حیاط دوید.
جلوی پدرش ایستاد و رو به برادرش توپید:
معصومه-بسه دیگه...هر چی برای خودت خواستے گفتے. از موی سفید بابا خجالت نمےڪشے از خدا خجالت بڪش.
مصطفی پوزخندی زد و رو به خواهر ڪوچڪش غرید:
مصطفے-برو کنار معصومه...تو کاری که بهت مربوط نیست دخالت نکن.
اما معصومه دست بردار نبود.
دستانش را به ڪمرش زد و ادامه داد:
معصومه-بهم مربوطه چون این آقایے ڪه بلندی صداتو داری به رخش مے ڪشے پدرمه...یه عمر برام زحمت ڪشیده. بهت اجازه نمیدم به خاطر من بهش توهین ڪنے.
مصطفی دیگر داشت به مرز دیوانگے مے رسید.
پدرش را با دختری نامحرم در ساختمانے ڪه خواهرش زندگے مے ڪرد دیده بود و حالا همان خواهر به هواخواهے از پدرش جلویش ایستاده بود.
حاج رضا دستش را ڪه اندڪے مے لرزید روی شانه ی نحیف دخترش گذاشت و با صدایے رنجور گفت:
حاج رضا-برو داخل بابا...این موضوع بین من و مصطفے ست.
معصومه نگاهش را به زمین دوخت.
شرم داشت از نگاه کردن به چشمان مهربان پدرش...
همه چیز تقصیر او بود...این بی آبرویی ها...و حتے عصبانیت مصطفے از پدر...
همه اش تقصیر او بود.
رو به پدرش با بغض گفت:
معصومه-شرمنده تر از اینم نڪنین بابا. خودتونم مے دونین همش تقصیر منه.
چرا بهش اجازه مے دین این طوری سرتون داد بزنه؟ چرا هیچی بهش نمیگین؟
مصطفے گیج شده بود.
از حرف های معصومه سر در نمے آورد.
نمے توانست درڪ ڪند ڪه چرا مدام خودش را مقصر تمام این اتفاقات مے داند.
اینجا چه خبر بود؟
با تردید رو به خواهرش پرسید:
مصطفے-هیچ معلوم هست چی میگی معصومه؟ این قضیه چه ربطے به تو داره؟
معصومه لب گزید.
حالا چطور باید موضوع را مے گفت که خون به پا نشود...؟
ادامه دارد...
#م_زارعی
@chaharrah_majazi
🍃 یا حاضِــــر و یا ناظِـــــر 🍃
♨️ ســـــراب ♨️
#قسمت_شانزدهم
مصطفے-هیچ معلوم هست چـے میگـے معصومه؟ این قضیه چه ربطـے به تو داره؟
معصومه لب گزید.
حالا چطور باید قضیه را مے گفت ڪه خون به پا نشود؟
ڪمے این پا و آن پا ڪرد و مشغول ور رفتن با گوشه ی روسری اش شد.
حاج رضا ڪه طاقت دیدن آشفتگے تڪ دخترش را نداشت، لبخندی به نگاه به زیر افتاده ی معصومه اش زد و با مهربانے گفت:
حاج رضا-برو داخل بابا...خودمون حلش مے ڪنیم.
اما این بار مصطفـے مانع شد.
مصطفے- نه حاج آقا..بذار ببینم حرف حسابش چیـہ؟
بعد خواهرش را مخاطب قرار داد ڪه مثل ابربهار اشڪ مے ریخت:
مصطفے-خب بگو ببینم...چے دقیقا تقصیر توعه؟
تو اصلا خبر داری امروز حاج بابات ڪجا بوده؟
معصومه با گریه فریاد زد:
معصومه-آره مے دونم...چرا دو دقیقه اَمون نمیدی تا خبر مرگم حرف بزنم؟
بدنش مے لرزید و قند خونش افتاده بود.
ضعف داشت و دیگر نمے توانست سرپا بایستد.
داشت آب مے شد به پای اشتباهش...
لخ لخ ڪنان خودش را به پلڪان جلوی در رساند.
اگر ڪمے دیرتر رسیده بود، از سرگیجه روی زمین مے افتاد.
همان جا نشست و سرش را میان دستانش گرفت و با بغضی ڪه داشت خفه اش مـے ڪرد، نالید:
معصومه-سه روز پیش حمید اومد خونه.
با عجله یه ساڪ برداشت و دو سه دست لباس توش ریخت و سراسیمه رفت.
هر چے ازش پرسیدم ڪجا میری فقط مـے گفت ڪار دارم، باید برم.
مصطفے قدمے به خواهرش نزدیڪ شد.
از سفر دامادشان حمید ڪه خبر داشت.
چیز تازه ای نبود.
این حرف ها ڪه برای سوالش، جواب نمے شد.
ملاحظه ی حال نزار خواهرش را مرد و صدایش را پایین آورد:
مصطفے-حالا اینا چه ربطی داره به سوالای من؟
معصومه دستمال اشڪے را به صورتش ڪشید و با هق هق ادامه داد:
معصومه-امروز صبح رفته بودم یه سر خونه.
نمے دونم ڪدوم از خدا بے خبری بود ڪه همون موقع سر رسید و سراغ حمید رو گرفت.
گفتم نیست ولے باور نمے ڪرد.
می خواست به زور بیاد داخل خونه...
شانس آوردم همسایه ها اومدن ڪمڪم وگرنه...
حالا علاوه بر اخم های درهمش، رگ غیرتش هم باد ڪرده بود.
نمے توانست تصور ڪند ڪه غریبه ای به زور وارد خانه ی خواهرش شود؛ آن هم وقتے ڪه شوهرش نیست.
حتـے تصورش هم دیوانـہ اش مے ڪرد.
دوباره خشمش برگشته بود.
حاج رضا و مشڪلش را با او، فراموش ڪرد.
حالا پای خواهر ڪوچڪ ترش وسط بود...
خواهری ڪه هر چند جلویش ایستاد و سرش فریاد زد؛ اما باز هم اگر وقتش مي رسید حاضر بود برایش جان ڪه هیچ حتے سر هم بدهد.
ڪنار پای معصومه ی لرزان نشست و با لحنی ڪه از جوشش غیرت خش برداشتـہ بود، پرسید:
مصطفے-مردڪ چے مے خواست؟ با حمید چے ڪار داشت؟
معصومه لبان خشڪ شده اش را با زبان تر ڪرد:
معصومه-اولش گفت رفیقشم...
گفت یه خورده حساب باهاش دارم ڪه باید صاف بشه ولـے...
سرش بالا آمد و با گریـہ خیره شد به چشمان سرخ شده ی برادر:
معصومه-ولـے نه تیپ و قیافه اش به حمید مے خورد و نه سن و سالش...
فڪر ڪردم داره دروغ میگه.
خواستم زنگ بزنم به پلیس ڪه...ڪه...
و گریه امانی نداد برای دنبال ڪردن جملـہ اش...
ای ڪاش همین جا زمین دهان باز مے ڪرد و در آن فرو مے رفت.
حمید چـہ ڪرده بود با او و آبرو و زندگی شان؟
مصطفے از جا بلند شد تا برای معصومه ڪمے آب بیاورد.
هنوز نتوانسته بود بفهمد که داستان از چـہ قرار است!
اما لابد آن قدر بد بود ڪه خواهر بیچاره با مرور آن داشت از دست مے رفت.
طاهره خانم هم در درگاه ایستاده بود و پا به پای یکی یکدانه اش اشک مے ریخت.
صورتش رنگ پریده به نظر مے رسید و غَمِ چشمانش دل مصطفـے را آتش مے زد.
دلش مے خواست نابود ڪند آن همانے را ڪه نگاه خواهرش را بارانے ڪرده و دل مادرش را غصه دار...
از آشپزخانه لیوانـے آب و شکلاتے شیرین برای معصومه آورد.
مے دانست خواهرش از قندِ توی آب بیزار است و عوضش تا عاشق و شیفته ی شڪلات های شیری است...
آب را به دستش داد و همان جا نشست.
حاج رضا هم همان جا ڪنار گلدان های شمعدانے و روی ڪرسے ڪوچڪ چوبے نشسته بود و به مصطفے نگاه مے ڪرد ڪه محو موزاییڪ های ڪف حیاط شده بود و منتظر جواب سوال هایش بود.
مے دانست دلیل این همه عصبانیت پسرش چیست.
کم و بیش بے خبر نبود از پچ پچ هایے که پشت سرش راه انداخته بودند.
مے دانست بعضی ها چه قصه ها ڪہ پشت سرش نبافته و چه آبرویے ڪه از او نریخته اند.
ظهر بعد از آن ڪه از آن ساختمان و اتاقڪش رها شده بود، تصمیم داشت سری به مسجد بزند.
تا جلوی در هم رفته بود اما راهش ندادند.
ادامه دارد...
#م_زارعی
@chaharrah_majazi