eitaa logo
خاکستر زرد''
366 دنبال‌کننده
847 عکس
66 ویدیو
0 فایل
توکل به نام و نامی حق' ناشناس: https://harfeto.timefriend.net/17086711257614 چنل زاپاس: @the_yellow_moon2 قتلگاه: https://eitaa.com/Slaughterhouse گپ: https://eitaa.com/joinchat/1578369907Caf0fdd0007
مشاهده در ایتا
دانلود
این وضع جسمانی برای خودمم عجیبه 🗿
خاکستر زرد''
توکل به نام و نامی الله از صبر و شکیبایی همه ی شما کمال تشکر رو دارم. برای دیدن تقدیمی هاتون به: @t
رفقا نظرات همتون رو برای تقدیمی ها خوندم باید بگم نظر لطفتونه ')) و باعث افتخارمه که نوشته ها رو دنبال میکنید🤌💛
الان توی شرایطیم که بابت نوشته هام به شدت شرمندم؛ جوری که تقدیمی ها رو می نویسم ، پاک میکنم و دوباره و دوباره به نوشتن ادامه میدم. شاید یه احساس ناکافی بودن! یه روزی حتی فکر نمیکردم بتونم بنویسم! من همیشه توی انشا نوشتن تک می گرفتم و چیزایی رو می نوشتم که حتی معلم هم حاضر نبود گوش کنه از طرف خانواده و دوست هام مسخره میشدم.. شرایطی بود که من با زحمت پاس میشدم درس نگارش و انشا و نوشتن رو... حتی الان وقتی یکی از نوشته هامو میزارم مثل همون دفعه ی اول پر از هیجان و استرسم هیجان از اینکه تونستم تا به اشتراک بزارمشون البته تقریبا بعد از هر بار یه جنگ روانی با خودم و استرسم از اینکه من برای نوشتن ساخته نشدم، پر از خبط و خطا و پر از باطله... تا مدت ها نوشته هامو برای کسی نخوندم و لا به لای دفترایی که دونه به دونه تموم میشدن منم جوونه زدم من هنوز احساس ناکافی بودن میکنم و هنوز با صداهای توی سرم میجنگم بارها از خودم میپرسم تا کِی؟ و سکوت یه پایانِ بی امتداده
خاکستر زرد''
الان توی شرایطیم که بابت نوشته هام به شدت شرمندم؛ جوری که تقدیمی ها رو می نویسم ، پاک میکنم و دوباره
اینو تقریبا اواسط نوشتن تقدیمی ها ، نوشتم و همین شد که من هر کدوم از تقدیمی ها رو پاک میکردم تا دوباره بنویسم.. این جنگ روانی ادامه داشت تا بالاخره تمومشون کردم ! پ.ن: این یکی از دلایلی بود که انقدر زمان برد ارسال کردنشون..
یه عکس قدیمی از بچگیم پیدا کردم در حالیکه شکمم داره دکمه های لباسو از هم میدَره و لپام از ماتریکس خارجن✨👌 من پشت به دریام ، نمیدونم چرا دارم به سنگای ساحل لبخند میزنم و از همه عجیب تر یه جین قرمز تنمه 🗿 با حالتای مزخرف خودم کاری ندارم من فاز اونی که عکس گرفته رو درک نمیکنم خب چرا عاخه مرد مومن حداقل یه ندایی میدادی بعد عکس میگرفتی.. تازه کل آلبوم فقط ۱۰ تا عکس سالم هست ، باقیشون یا دارن حرف میزنن یا غذا تو دهنشونه، همه هم در حالیکه یه پلکشون بسته شده و دارن لبخند میزنن
خاکستر زرد''
_مردم چرا از ریش آبی می ترسیدن؟ _خب.. چون شاید با بقیه فرق داشت! _مگه متفاوت بودن چیزه ترسناکیه؟ ⇦خ
نویسنده! یه نویسنده واقعی باید تو تخت خواب ها باشه؛ تو سنگر ها و همه جاهایی که خراب شده... ‌⇦خاکستر زرد
هدایت شده از  ˹ ᴍᴀᴅʜᴏᴏꜱʜ ˼
این تست نشون میده که تو شبیه کدوم شاعر پر آوازه‌ی ایران هستی .
خاکستر زرد''
فصل اوج گیری و پرواز ها بود، فرشتگان باری دیگر سجده می کردند و شیطان بیشتر از قبل شیفته ی او می شد ،
پنجره های امید را باز گذاشته ام، بهار روییده، تو پرواز کرده ای و خاطراتم در زیر یک طوفان زنگ می زنند. آسمان طلوع کرده ! غنچه های همیشه بهار شکوفه زدند ، آتش در آسمان می رقصد و پروانه ها زنده به گور می شوند، زانوان شیطان برای پرستش خم می شود و غبطه می خورد به خاک... من در آخرین روز از زمستان حبس میکشم و تو از اولین بهار می گویی؟! ‌‌⇦خاکستر زرد
https://eitaa.com/daijubo/7668 مشتی هستین و پرطرفدار!! تا دوران قبل از دبیرستان حق میدادم یه جورایی تازه کلمات جدید یاد گرفته بودم و میخواستم اونا رو داخل متن جا بدم .. اوایل نوشته های آبکی زیاد داشتم ، منکر این قضیه نمیشم و الان به قولی به دید فلسفه نگاهشون میکنم؛و این صحت حرف شما رو میرسونه! حتی یه صفحه هایی تو دفتر دارم که راجب به موضوعات مختلفی نوشتم و اونها رو از دید فلسفی ادامه دادم زیستن ، پیچیده بودن ، تفاوت ها و.. یعنی من در تمام طول زندگیم در حال نقض کردنم.. وقتی یه چیزی رو میخونم یا مینویسم ، میشنوم و یا میبینم به طور کل نقضش میکنم تا به اثبات درستش برسم در واقع یه جورایی مثل برهان خلف!
مگه همین دیروز تازه اول فروردین نبود؟🗿
_
طاعات و عباداتتون قبول درگاه حق رفقا! این شب ها طلب بخشش داریم و التماس دعا... ارادتمندیم.
اولین تیکه ها را چید ، پشت سر هم و با فاصله های متفاوت با انگشت اشاره آنها را هل داد و بعد همه ی آجر های پلاستیکی روی زمین پخش شدند. شروع کرد به دست زدن ، بی وقفه و در حالیکه که کم کم لبخندش گشاد تر میشد و صدای خنده اش بلند تر تا حدی که دیگر میتوانست خراشی که روی گلویش به وجود آمده را حس کند و اشکی که از زورِ خنده جاری شده بود. قهقه اش بلند شد و کنترل خنده اش از دستش در رفت ، از شنیدن صدای خودش ترسید وقتی که دید نمیتوانست جلوی دست زدن های بی وقفه اش را بگیرد ، درد در تمام بدنش نبض میزد و نیشِ بغض بالا و بالاتر آمد و حتی قطره های بعدی که از چشمش پایین می ریختند؛ تبدیل به اشک های از سرِ ترس، درد و ناتوانی شد. درب با ضربی باز شد ، نگاهش قفلِ دستگیره ای شد که به دیوار خورده بود. صدایش کم و کم تر میشد و حرکت دستانش آرام تر.. _بسه.. بسهههه صداتو بِبُر ، خفه شو لعنتی فقط دو دقیقه خفه شو تا فکر کنم نیستی و بتونم نفس راحت بکشم مغزش پژواک صدا ها را می گرفت ، دورِ تکرار هر جمله ، کلمه و حروف شروع شده بود و صداها بلند و بلند تر شدند. درب بسته شد اما نگاهش همچنان بر روی دیواری که کمی فرو رفته بود ماندگار شد. صداهای مغزش فراموش نشدنی بودند و حالا حرف های قبل تر هم به گوشش می رسیدند. با دردی که به انگشتانش وارد شد، نگاهش را برداشت و صداها قطع شدند به انگشتانش نگاه کرد که پر از ردِ دندان های ریزش بودند و ردِ کمرنگ خون را می دید. نفس نفس می زد ، سرش را از پشت به دیوار پشتش چسباند و حتی نمی دانست باید چه حسی داشته باشد. الان باید اخم کند؟ سرش را بلند کرد و محکم به دیوار کوبید بخندد؟ باز هم به کوبیدن ادامه داد گریه کند؟ درد عمیق و عمیق تر پشت سرش پخش میشد فریاد بزند یا ساکت باشد؟ او دیگر نمیتوانست جلوی آسیب زدن به خودش را بگیرد! یادش نمی آمد آخرین ضربه را چه زمانی زد ، چشمانش سیاهی و سرش گیج می رفت ... وقتی چشمانش را باز کرد هنوز همانجا افتاده بود حالا ردِ دندان هایش روی انگشتانش به کبودی می زدند و گردنش از پشت تیر می کشید. احساس ضعف و گشنگی می کرد اما از بیرون رفتن هم می ترسید. تصمیمش را گرفت وقتی از اتاق بیرون رفت ، هیچ کسی را ندید سمت ظرف غذایی که روی میز بود رفت و از نان خشک آن خورد. گلویش به سوزش بیشتری افتاد و سرفه های خشکش بلند شد. دستی روی شانه اش خورد که از ترس پرید و با صدای بلندی جیغ کشید؛ برگشت و وقتی دید که هنوز با همان نگاه خصمانه به او نگاه میکند سرش را پایین انداخت و دستانش را محکم در هم گره زد. دستانش عرق کرده بود و زخم های روی دستش می سوختند. سریع به طرف اتاقش دوید و سرش را بالا گرفت. از همان اول هم نمیتوانست به چشم های کسی نگاه کند، به خودش آسیب می زد ، خودش را گم می کرد و مجبور بود تا هر چند وقت یکبار به گفتار درمانی ، درمان با اکسیژن پر فشار و یا آهن زدایی برود. خسته بود تمام بدنش درد می کرد و همین حالا هم بابت دویدن سریعش هنوز نفس نفس می زد و پوست کف پایش گز گز می کردند. روی تختش دراز کشید معلولیت همین بود مگر نه؟ چطور میگفتند محدودیت نیست؟ سالهاست درد می کشد سالهاست نه میتوانست به چهره ی آدم ها نگاه کند نه میتوانست صحبت کند درمان هایش به نسبت درد های خودشان را داشتند و خانواده اش هم حتی او را نمی خواستند بارها شنیده بود که میخواهند او را از خانه بیرون کنند او حتی خودش را هم نمی شناخت و معلولیت محدودیت نبود؟!
خاکستر زرد''
اولین تیکه ها را چید ، پشت سر هم و با فاصله های متفاوت با انگشت اشاره آنها را هل داد و بعد همه ی آجر
اولین بار که با اوتیسم آشنا شدم چندین سال پیش ، موقع ماه رمضون بود و داخل برنامه ی ماه عسل از اونا تقدیر کرده بودن. توی همون برنامه یه فیلم چند ثانیه ای یا چند دقیقه ای گذاشته بودن که زندگی رو از دید یه فرد مبتلا به اوتیسم نشون میداد. من اون موقع خیلی بچه بودم و حتی فکر کنم ده سالمم نشده بود اون شب صحنه های فیلم یادم می اومد از ترس نخوابیدم و حتی روز های بعدشم به شدت روم تاثیر گذاشته بود. تا اینکه دیشب بازم تجدید خاطر شد این دفعه دیگه نترسیدم حقیقتا چیزی بود که رفتم دنبالش ، تحقیق کردم ، خوندم و نوشتم ...
خاکستر زرد''
اولین بار که با اوتیسم آشنا شدم چندین سال پیش ، موقع ماه رمضون بود و داخل برنامه ی ماه عسل از اونا ت
اوتیسم توی مجموعه ی معلولیت ها قرار میگیره صحنه ای که بیشتر ما از اونا میبینم اینه که با وجود همه ی محدودیت هاشون به موفقیت رسیدن اما خیلی از اونا با دردهاشون دست و پنجه نرم میکنن ، خیلی هاشون نمیتونن خرج درمان هاشون رو تامین کنن ، خانواده هاشون اونها را نمیخوان و بیشتر و بیشتر آسیب میبینن... چیزی که میخواستم توی این نوشته نشون بدم چند خط از دیدِ زندگی یه فرد مبتلا به اوتیسم بود و سطح بیماری به حد متوسط رو به حاد رسیده. خیلی از اونا شرایط زندگی براشون سخته و به موفقیت نمی رسن ، درد میکشن و حتی درمانشون هم پر از درده... امیدوارم اونطور که باید علائم و شرایطشون رو نشون داده باشم!! با آرزوی شفای تمام بیماران
خاکستر زرد''
غرقم کرده ای و امید داری به نجات؟ ''به یادگار از یازدهمِ فروردین ماهِ هزار و چهارصد و سه'' ⇦خاکسترد زرد
خاکستر زرد''
فصل اوج گیری و پرواز ها بود، فرشتگان باری دیگر سجده می کردند و شیطان بیشتر از قبل شیفته ی او می شد ،
خورشید از شرق غروب میکند؛ بهشت جهنم میشود. نسیم می وزد ، تو می روی ، نردبان آرزوهایم را با خود می بری و من از پرتگاه پرت می شوم. شلاقِ حقیقت بال هایم را می شکند ، همراه با کابوس های مهاجرم سقوط میکنم. حالا می بینی که چطور آسمان از شوق می گِرید؟ ⇦خاکستر زرد