درود!
بچها میدونم خیلی وقته
خیلی از پی وی هاتونو چک نکردم ، جواب ناشناس هاتون رو ندادم و فعالیت نداشتم
حقیقتا من وقتی خبر مرگ رفیقم رو شنیدم نابود بودم و به فاصله ی ۶ ساعت بعدش جلوی مدرسه ، رفیق صمیم موتور بهش زد و من اونقدر شوکه بودم که دو ماجرا رو با هم درک نکنم.
خداروشکر حال رفیق صمیمیم خوبه و متوجه شدم یکی از همکلاسی هام سرطان خون داره، همه ی اینها توی یک روز ، فشاری که از طرف همه و مدرسه بهم وارد میشه و...
حقیقتا میدونم و اطلاع دارم که احوالاتم ، احوال درستی نیست و من دارم یه افسردگی رو تجربه میکنم.
هر چقدر که بخوام تظاهرش کنم هم قابل پوشش نیست ، به خودم میام و میبینم چقدر همه چیز بی معنیه و من دارم نابود میشم...
امیدوارم یه روزی به همین زودیا جدا از تظاهر به خوب بودن کنارتون باشم و بتونم مثل قبل برهان باشم!.
پ.ن: هر چند به شدت با افکاری که میگفت چنل رو پاک کنم مواجه شدم ، اما قبلتر باهاتون در جریان گذاشتم و اینکار خودخواهیه پس مراقب خودتون باشید رفقا ')
ارادتمند شما برهان؛
خاکستر زرد''
درود! بچها میدونم خیلی وقته خیلی از پی وی هاتونو چک نکردم ، جواب ناشناس هاتون رو ندادم و فعالیت نداش
شاید این استراحت من یه روز ، چند روز کوتاه و حتی قدر غیبت های قبلیم باشه
اما واقعا نمیدونم اینبار چطوره...
بعد از چندین روز پریشونی و آشفتگی
حالا یه برهان یهویی طلبیده شده که نمیدونه کِی و چطور اما خودشو موقع زیارت پیدا کرده...
و آرامش همینجاست :)
پ.ن: به یادتونم رفقا !
ارادتمند همگیتون برای این چند وقت إن شاءالله میام برای جبران تک تکشون!
خاکستر زرد''
اولین تیکه ها را چید ، پشت سر هم و با فاصله های متفاوت با انگشت اشاره آنها را هل داد و بعد همه ی آجر
نمیدونم چند روز از اینکه اسمش رو افسردگی گذاشتن میگذره
احساس تنها بودن تمام سرم رو پر کرده؛ کلی کار دارم تا انجامشون بدم و هیچ درکی از انجامشون ندارم . ساعتها به باز و بسته شدن پلک هاشون نگاه میکنم تا معنی زنده بودن رو درک کنم.
این روزا احساس ترس میکنم ، وقتی یکی میره بیرون و دیر میکنه ، از شنیدن یه خبر تازه ، از خوابیدن و بحث کردن باهاشون میترسم .
میترسم از آخرین لحظه ، میزارم تا تنها کسی که آسیب میبینه فقط خودم باشم از آسیب دیدنشون میترسم.
حالا هر نور و صدایی میتونه آزارم بده ، وقتی میخندم کشیده شدن ماهیچه ی صورتم درد آوره ، نوشتن درد آوره.
اما کسی این حال من رو نمیبینه من مجبورم تا این درد لبخند زدن رو تکرار کنم و توی سرم پر از جرقه های خون و تظاهره. تصمیم گرفتم خونه بمونم و مسخره شدم. پس خونه ی من کجاست؟
شاید حتی خونه مطلقاً یه مکان نیست ، یه آدمه ، شایدم یه وسیله ، یه نوا؟ یا هر چیزی که تو رو از خودت بودن نترسونه ...
یه روز تقلا میکنم تا اشک بریزم و حالا ثانیه ای میبینم مدت هاست عزاداری میکنم
خنده های بقیه برام مسخره اس ، به این فکر میکنم که چطور میخندن ، چقدر براشون خوشحال بودن راحته، این چه حس لعنتی ایه؟
یه گوشه ای میشینم و وقتی خانواده دارن مسخرم میکنن به خودکشی فکر میکنم و حتی نمیدونم چطور ؟ اما میدونم که با اونم چیزی حل نمیشه...
بقیه میگن مراقب خودت باش ، اما چطوری؟ من میخواستم مراقب خودم باشم و حالا اینجام
من حتی نمیتونم مراقب بقیه باشم
من فقط خستم
من فقط میترسم
من فقط تنهام و درک نشده
افسردگی اینه؟
____
ترس ، ترس ، ترس
سرم داره منفجر میشه
دارم متلاشی میشم
قلبم با تمام درد میتپه ، تپشش توی حلقم حس میشه
دعا میکنم یه شوخی باشه
یه شوخی لعنتی تا برم خونابه بالا بیارم
درد دارم ، سرده
خیلی سرد
کاش همه چیز یه شوخی باشه!
__
همه فکر میکنن من خوبم ، هر کسی که من رو میبینه حدس میزنه از یه طاق زمستونی گذشتم و حالا اینجام ، این چیزیه که میبینن این چیزیه که میخوام ببینن!
روزا برام گاهی کند و گاهی به شدت سریع میگذره، همه چیز خنده داره
مثل ترسم
مثل احساسی که اسمی براش انتخاب کردن ، حتی چطور تونستن بفهمن این احساس چیه که براش اسمی انتخاب کردن؟!
همه فکر میکنن من درمان شدم...
ولی حالا بیشتر از همیشه توسط افکار منفی گرایانه ام احاطه شدم
ساکت ، تنها ، منزوی و مطلقاً تیره و تاریک...
شایدم فقط این چیزیه که میخوان ببینن
ساتن های خوشرنگ دروغ وقتی که به پوستشون چسبیده، جزوی از اون هاست و حالا کپک زده و چروک به نظر میان...
چندمین روز از افسردگیه و حالا نمیدونم خوبم یا نه...
#برهان_نویس
#اختلال_اضطراب_بعد_از_سانحه
#افسردگی
خاکستر زرد''
نمیدونم چند روز از اینکه اسمش رو افسردگی گذاشتن میگذره احساس تنها بودن تمام سرم رو پر کرده؛ کلی کار
سرفه های الکی خشک*
و شکستن سکوت*
یحتملا از علاقم به روانشناسی و روانپزشکی میدونید! از اینکه ساعتها بشینم راجب یه اختلال بخونم ، راجبشون حرف بزنم و یا شاید بنویسم
علائمشونو بشناسم و دنبال درمانشون توی تک تک کتابا و مقاله ها بگردم...
چند وقتی بود که میدونستم با افسردگی دست و پنجه نرم میکنم ، علائم آشکارم و احوالاتم زیادی واضح بودن اما نمیخواستم تا قبول کنم و بعد چند روزی رو گذروندم که علائمم شدید تر شد به همراه اینکه دچار اضطراب بعد از سانحه شدم!
شروع کردم با نوشتن تا این لحظات رو یادم نره و همینطور نحوه ی رد شدن از اون لحظه ها...
تیکه های نوشته شده ی این پیام قرار بود تا یه جایی بین خاطرات خودم مخفی بمونن اما به این فکر کردم که هِی شاید یکی هم مثل من یکی از این خط ها رو درک کنه و نیاز داشته باشه تا شنیده بشه و حتی بفهمه داره با چه چیزی سر و کله میزنه!
گذاشتم تا تمام جملات این نوشته که توی فواصل زمانی جدا از هم نوشته شده دست نخورده باقی بمونن ، در واقع اون خالصیِ حالِ بد که نمیتونه به خوبی منظورش رو برسونه و خیلی نکات ریز و درشت دیگه پشت صحنه ی این پیام...
اگه دوران بدی رو میگذرونین لازم نیست که مخفی بشید ، دوری کنید از خودتون و نادیده اش بگیرین!
مراقب حال قشنگتون باشید رفقا
ارادتمند شما ؛ برهان
بَه عزیزان دایی!
حال قشنگ همگی؟
روز دانش آموز رو به تک تک عضو های دانش آموزمون تبریک میگم!💛
پ.ن: بعضی ها هم مثل من آخرین باریه که امروز بهشون تبریک گفته میشه..
خواهر کوچولو داشتنم خیلی عجیبه
یهو در اتاقو باز میکنه
و نعره زنان میگه '' میخوام بخورمت'' ...
#fact
خاکستر زرد''
بهشت ، کدام سراب برای عبد گناهکار بود؟ جهنم ، آرزوی کدام عاشق؟ و تو ، حاصل کدام نجوای شیطان هنگام سق
نوای محزون دور تا دور سرش چرخید و باری دیگر تقلای یک زندگیِ محکوم به اسیری بود.
غم، بانگ تو خالی اش را در دست گرفت ؛
نواخت ، نواخت و نواخت...
فصلِ سیب های به بار نرسیده بود!
فصلِ گناه با خاموشی باور ها!
⇦خاکستر زرد
#چرک_نویس
من پاییز نداشتم...
هر روزش یه قسمت از مجموعه ی ''شاید برای شما هم اتفاق بیفتد'' بود.
خاکستر زرد''
درود! بچها میدونم خیلی وقته خیلی از پی وی هاتونو چک نکردم ، جواب ناشناس هاتون رو ندادم و فعالیت نداش
حقیقتا اون رفیق و همکلاسی من بابت سرطان خون از دیروز وارد کما شده...
ممنون میشم براش یه حمد شفا بخونین.
خاکستر زرد''
حقیقتا اون رفیق و همکلاسی من بابت سرطان خون از دیروز وارد کما شده... ممنون میشم براش یه حمد شفا بخون
ممنون از همگیتون رفقا!
بالاخره یه خبر خوب اینکه سطح هوشیاریش بالا اومد ')
من مطمعنم این استخوونا برای یه نوجوان هم سن من نیست...
یه جای کار میلنگه!
پ.ن: حتی هنوز دستمم توی آتله
اگه شوخی نیست پس اینا چیه!!!!
تقریبا من بابت مرگ اطرافیانم خیلی سخت باورم
قبول کردنش برام به شدت وقت گیره
و یه جاهایی فکر میکنم اطرافیانم باهام شوخی میکنن؛ قدرت تحلیل و تفکر مغزم ازم گرفته میشه.
نمیدونم تجربش برای شما هم پیش اومده یا نه
اما اون لحظه ای که غمش رو پذیرفتین خیلی دردآوره...
من وقتی'' خستم '' به شدت صحبت میکنم
نمیخوابم
بیشتر کار میکنم
بیشتر میخندم و شوخی میکنم
بیشتر از همیشه نشخوار فکری میکنم
و بیشتر شروع به کار احمقانه کردن میکنم
فقط چون خسته بودم.
https://eitaa.com/hayatposhti/3279
حقیقتا منم امیدوارم دوستتون مثل فامیلیش از ته دل خوشبخت و سلامت باشه!
متاسفانه اطراف ما آدمای زیادی هستن که با مشکلات جسمی ، روانی و روحی زیادی سر و کله میزنن اما میزان توجه بهشون هر روز کمرنگ و کمرنگ تر میشه و بعد یه خاطره ما رو یاده اونا میندازه که یه وقتایی لبخندشون چقدر عمیق و واقعی بوده ، یه جاهایی حتی چقدر دوست خوبی بودن و یا یه عضو از خانواده و فامیل که نبودشون توی چشم میزنه.
خلاصه رفقا ، مراقب ''خوشبخت'' های زندگیتون باشید!