eitaa logo
مرکز نزدیکی به خـدا
1.2هزار دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
2.4هزار ویدیو
244 فایل
👤 لیست پاکی @Listpaki_mosabeghat 👤پل ارتباطی @ysz869 👤 تبلیغ و تبادل @tabadol_tobe94 📻 رادیو توبه۹۴ @tobe94radio 🍃به سایتمون هم سر بزنین😌👇 tobe94.com 🌷آیدی ما در اینستاگرام👇 tobe94com 🌻سروش و تلگرام👇 tobe94 🌱 روبیکا👇 tobe94_tobe
مشاهده در ایتا
دانلود
- ناشناس.mp3
زمان: حجم: 874.6K
#داستانک علت اعتقاد به خدا🦋 🎧 با هندزفری گوش کنید🍃 @tobe94
- ناشناس.mp3
زمان: حجم: 2.33M
#داستانک رد پای دزد دهکده👣 🎧 با هندزفری گوش کنید🍃 @tobe94
- ناشناس.mp3
زمان: حجم: 3.76M
#داستانک می‌خواهم معجزه بخرم💰 🎧 با هندزفری گوش کنید🍃 @tobe94
- ناشناس.mp3
زمان: حجم: 2.06M
#داستانک زنگ انشا؛ پول حلال🔔 🎧 با هندزفری گوش کنید🍃 @tobe94
- ناشناس.mp3
زمان: حجم: 3.74M
#داستانک قاضی و ملق بازی🤹🏻‍♂ 🎧 با هندزفری گوش کنید🍃 @tobe94
✍ چه پاییزی بود!🍁 دل رباتر از همیشه .دیوار های شهر جای خالی تکیه گاه رهگذران را پُر کرده بودند انگار .و کوچه ها لبریز شده بود از برگهای زردی که صورتشان از خجالت سرخ شده بود💮🌺 .روشنک عاشق این فصل بود و هر سال وجب به وجب این کوچه ها را از بَر بود از بس رفته بود و آمده بود.🌼🍁 امسال اما کمی قصه فرق میکرد.با خودش هم در جنگ بود ،از خودش دیوی ساخته بود که از کودکی از آن می ترسید.بیقراری مثل خوره جانش را داشت میخورد و او خوشبختی را نمی خواست پشت در بگذارد و برود .ناامید شده بود .🤕 کاغذها را تند تند مچاله میکرد و در سطل مینداخت اینجور وقت ها نوشتن آرامش میکرد اما حالا چند وقت بود سری به دفترش هم نزده بود.بغض داشت امانش را میبرید. سرش را چرخاند سمت پنجره و به ماه خیره شد که " روشنکِ۲" صدایش میکرد ،لبخند نیلوفری تحویلش داد😍💙 .به ناگاه حس کرد صورتش را نم گرفته،دستش را به گونه اش کشید و دلش برای خودش و تنهاییش سوخت .دفترش را از نو باز کرد و قلمش را مصمم کشید بروی برگ دفترش . مشق کرد: 🌾💓 خدا جاااان، گذشته رو بیخیال امروزمو نیگاه . بغض چند ماهه اش ترکید ..💦🥺💌 صدایی از درون اونو آروم کرد : خوش اومدی / منتظرت بودم . ،من پشتتم روشنک ِ من.👌🎀 خدا داشت لبخند میزد : این گذشته چیه که ازش میترسی و بخاطرش ازم رو میگیری __ ❤ نبینم دیگه خم ب ابرو بیاری. حالام اون اشکاتو پاک کن ..🍃🌻 💐 @tobe94
✍ بوالهوسی را همسری دادند از نیکوترین دختران شهر، که آفتاب رنگ رخسارش را ندیده و جمالش زبانزد مخدرات شهر بود... به این امید که چشمش پر گشته و از چشم‌چرانی به نوامیس مردمان در شهر دست بردارد... فردای دامادی‌اش، بوالهوس را دیدند که سر در اندرونی خانه‌ها میکند و به جستجو مشغول است... یکی فریاد برآورد که ای بوالهوس! این چه بی‌حیایی است که میکنی؟! بوالهوس گفتا: آخر تا دیروز که سرگرم دختران کوچه و بازار بودم، هیچ گمان نمی‌بردم که چنین دختران نیکوجمالی در سراپرده‌ها مخفی مانده باشند. می‌جویم تا دختری همچون آنکه دیروز مرا نصیب شد، بیابم. 🙄🙄😑😑😑 😂 @tobe94
➖آقاااای دکتر آقاااای دکترررر ➕چیشده؟!!! چرا قیافت اینطور شده؟! ➖دکتررر دارم می‌میرممم. دلم... دلم درد میکنه...آی‍‌‍ـــــــ... ➕برو روی تخت دراز بکش. چیز بدی خوردی؟؟ ➖آره دکتر. با دوستام رفته بودیم تفریح. مسابقه گذاشتیم هرکی تونست تعداد کیک بیشتر بخوره. من به دوستم باختم... خواستم کم نیارم، گفتم هرکی تونست یه استکان از فاضلاب اینجا بخوره... آیـــــ... ➕خب!!! ➖خب خیلی حال داد دکتر... من بردم✌️🥳 آیـــــ... دلمم... دکترررر!!! آخخخ مُردم🥴 ➕ها😳😳😳 پ.ن حواسمون هست با دیدن یا خوندن یه سری چیزا، چه فاضلاب‌هایی رو وارد روح و ذهنمون می‌کنیم؟! اینها قراره چه اثراتی روی ما بذاره؟؟🤔 @tobe94
💥👀 نمی توانم نگاهم راکنترل کنم! ✍ یک جوان ازعالمی پرسید: من جوان هستم و نمی توانم نگاه خودرا از نامحرم منع کنم... چاره ام چیست⁉ 👈 عالم نیز کوزه ای پر از شیر به او داد و به او توصیه کرد که کوزه را سالم به جایی ببرد و هیچ چیز از کوزه بیرون نریزد واز شخصی درخواست کرداو را همراهی کند و اگر شیر را ریخت؛ جلوی همه مردم او را کتک بزند! 😰 جوان کوزه راسالم به مقصد رساند و چیزی بیرون نریخت... ✴ عالم از او پرسید: چنددختر سر راه خود دیدی؟؟ 🔸جوان جواب داد: هیچ! فقط به فکر آن بودم که شیر را نریزم که مبادا جلوی مردم کتک بخورم و خار و خفیف بشوم... 👌 عالم گفت این حکایت مومنی است که همیشه خدا را ناظر برکارهایش می بیند... واز روز قیامت وحساب و کتابش که مبادا درنظر مردم خار و خفیف شود بیم دارد 😱 💠 آیاانسان نمی داندکه خدا او‌‌ را می بیند؟!✨ سوره علق(آیه 14) @tobe94
✍ چند وقتی میشد که با همدیگه ارتباط داشتن! منم متوجه شده بودم. سعید هم میدونست که من فهمیدم. خیلی وقت بود سعید رو میشناختم. پسر خوب و با معرفتی بود. 🕌 یه شب دیدمش اومده بود مسجد. یه گوشه نشسته بود، خیلی دمغ و درهم. رفتم کنارش گفتم چی شده سعید؟! اولش حرفی نمیزد... گفت هیچی، دلم گرفته😔 گفتم چی شده که دلت گرفته؟ هر چیزی هست بهم بگو. حداقل سبک میشی. چند لحظه بازم ساکت بود. انگار مردد بود بخواد حرفی بزنه یه مرتبه یک کلمه از دهنش بیرون اومد👈 زهرا و با همون کلمه بغضش ترکید شروع کرد هق هق گریه کردن😭 دستی روی شونه‌ش گذاشتم. گفتم آروم باش پسر. بگو ببینم چی شده که اینقدر حالت پریشونه؟ گفت حاج آقا میدونم اگه ازش حرف بزنم سرزنشم میکنین. ولی من خیلی برام سخته اینطور ببینمش🥺 ➕گفتم چطور؟ ➖گفت زهرا افتاده گوشه بیمارستان فهمیدن سرطان خون داره و باز زد زیر گریه... ➕گفتم آروم باش سعید جان. پاشو چند قدم راه بریم حالت بهتر بشه. در همین بین بیشتر از وضعیت زهرا خانم ازش پرسیدم. معلوم بود اطلاع کاملی نداره و زهرا خانم سعی کرده ازش مخفی کنه که نگران نشه. قرار شد با خانواده‌شون تماس بگیرم تا احوالشون رو بیشتر جویا بشم. موقع رفتن که سعید هم آروم‌تر شده بود، بهش گفتم سعید! تو واقعا دوسش داری؟؟ خیلی محکم گفت معلومه حاج آقا😟 ➕گفتم واقعا واقعا اذیت میشی وقتی بفهمی اینطوری مریض احواله؟ ➖گفت یعنی از این حال و روزم معلوم نیست؟ ➕گفتم آخه میخوام ببینم واقعا خودش برات مهمه یا به فکر دل خودتی؟ ➖گفت نه به خدا برام مهمه. ➕گفتم قسم لازم نیست. حرفت قبول. ولی سعید جان اگه اینقدر برات اهمیت داره و نمیتونی ناراحتیشو ببینی، پس چرا داری راهی رو میری که آخرتش رو با سختی و ناراحتی همراه کنی؟ تا اینو گفتم سرشو انداخت پایین😔 🌷گفتم ببین سعید محبت واقعی اونه که آدم بدِ محبوبش رو نخواد. قرآن از اینجور ارتباطهای پنهانی که مفسده داره نهی کرده. این مسیر تهش زندگی ابدی شما دوتا رو با سختی همراه میکنه. و شاید همین زندگی دنیا رو هم❗️ اگر قراره فقط چهار روز با هم خوش باشین، بیخودی اون دختر رو به خودت وابسته نکن. و اگر هم واقعا قصد ازدواج داری پس بسم الله. همین الآن برو جلو تا تکلیف معلوم بشه... دیگه حرف خاصی نزد و من نمیدونستم قراره چه تصمیمی بگیره اما وقتی میرفت، معلوم بود ذهنش حسابی درگیر آنالیز این داده‌ها شده... 🆔 @tobe94