هدایت شده از انجمن سواد رسانه طلاب
30.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#اختصاصی | #مستند
💢 مستند از زبان حسین
♨️ویژه سالگرد ارتحال استاد محمد حسین فرجنژاد
♦️این مستند روایتیست از دغدغههای استاد محمد حسین فرجنژاد از زبان خود استاد که شاید برای رهپویان راه ایشان مثمرثمر واقع گردد.
#فرج_نژاد #طلبه_انقلابی #جهاد_تبیین
🔻انجمن سواد رسانه طلاب🔻
ایتا | روبیکا | اینستاگرام
🆔@savad_rasaneh
💢 سلام
🛑یک چالش براتون دارم
🔻داستان های کوتاه از محرم و عاشورا
♦️هرکدوم از همراهان و عزیزان که در خودش میبینه بتونه داستانکی در مورد محرم یا عاشورا بنویسه برای من ارسال کنه تا در دهه اول محرم داستان ها رو منتشر کنیم
✅این داستان ها میتونه خاطرات یا تجربه شخصی شما هم باشه.
⭕️نکته مهم اینه که کوتاه بنویسید مثلا در حد چهار یا پنج پاراگراف.
🔗ایدی من برای ارسال آثار
@mostafagoodarzi
👇به کانال [تولید محتوا] وارد شوید👇
@toolid_mohtava
May 11
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔷 برای خیلی ها سوال است که علت گیرایی عجیب آثار و صحبت های شهید آوینی چیست؟
♦️یکی از دلایل قطعی باطنی اش این است و ای کاش ما نیز بتوانیم در کارهایمان به سهم خود از این تکنیک استفاده کنیم.
@ravayatefathavini
👇به کانال [تولید محتوا] وارد شوید👇
@toolid_mohtava
💢#تکنیک_های_اقناع در فیلم سازی
8. صمیمییت
🔻این روش که در واقع شکل دیگری از فن تداعی معانیه، سعی میکنه با ارائه تصویری از محیط صمیمی و گرم (خصوصاً از خانواده، کودکان یا حیوانات)، راحتی، فراغت و نشاط رو برای تأثیر بیشتر بر مخاطب شبیه سازی کنه.
🔺موسیقی آرامش بخش، تصاویر دلپذیر و کلمات خودمونی در چنین پیامهایی قادر هستند فضایی گرم، صمیمی و دوستانه ایجاد کنند.
👇به کانال [تولید محتوا] وارد شوید👇
@toolid_mohtava
#داستان
💢برای چه کسی و چه کاری؟
🔻از وقتی که چشم باز کردم و جان گرفتم حس نرمی و لطافت خاصی داشتم و در کارخانه به همراه بقیه دوستانم که آنها هم از جنس من بودند انتظار یک چیز را داشتیم، روزی که ما هم تبدیل به لباس شویم .
🔻یک روز صبح ماشین حمل بار به در انبار آمد و مارا سوار بر خود کرد و به مغازه ای در بازار شهر برد.
🔻وقتی به آنجا رسیدیم برای اولین بار بود که شلوغی بازار و رفت و آمد مردم را برای خرید پارچه و دوخت لباس میدیدم و کمی استرس داشتم .
🔻یکی از قدیمی های مغازه که انگار سالها در آنجا زندگی میکرد فهمیده بود که من تازه وارد هستم و به من گفت: جوون ، آهای با توام پارچه تازه از راه رسیده.
گفتم: منو میگید؟
گفت: آره با خودتم، روز اولی که من به اینجا اومدم بر میگرده به سالها پیش که جنس امثال من مد بازار بود، ما یه مدت کوتاهی روی بورس بودیم و بعدش دیگه از مد افتادیم و الان سالهاست اینجام تا ببینم کی میاد و دلش منو میگیره و میخره.
🔻با تعجب به او نگاه میکردم و انگار استرسم بیشتر میشد که نکند کسی مرا هم نخرد.
🔻دوباره ادامه داد: اما هر پارچهای یه سرنوشتی داره که خودش نمیدونه کجا و به دست کی و برای چه کسی یا برای چه کاری دوخته میشه.
🔻کمی با شنیدن این حرف آرام شدم
🔻آنطرف مغازه یک پارچه حریر سفید که در نور چراغهای مغازه میدرخشید با تکبر و غرور گفت: ما رو که فقط برای لباس عروس استفاده میکنن، وقتیم که دوخته بشیم با عزت و احترام میبرنمون و بالای مجلس میشونونن.
🔻یک پارچه برزنتی در جواب پارچه حریر گفت: هاهاهاها، یک بار برای همیشه بعد تا ابد میری تو گوشه چمدون و دیگه خبری ازت نیست.
🔻پارچه حریر گفت: از سرنوشت تو که بهتره که خیلی پیشرفت کنی میشی لباس کار یه مکانیک با کلی روغن و کثیفی.
🔻آن پارچه قدیمی که دید دعوا بالا گرفته گفت: ای بابا کاش پارچه موجب دلخوشی صاحبش باشه این حرفا چیه میزنید.
🔻من پرسیدم :یعنی چی موجب دلخوشی بشه؟
🔻او گفت: یعنی هروقت تورو پوشید از اینکه تورو داره کلی خوشحال بشه و باهات خاطرات خوبی داشته باشه، ارزش ما به اینه که ازمون چه استفاده ای بشه و چقدر برای صاحبمون مورد استفاده قرار بگیریم.
🔻در همین صحبتها بودیم که یک خانم و یک پسر بچهای داخل مغازه شدند.
🔻از فروشنده خواستند یک پارچه لطیف که برای دوخت پیراهن مناسب باشد به آنها بدهد.
🔻فروشنده من و چند طاقه پارچه دیگر را جلوی آنها گذاشت .
🔻انتخاب مادر و پسر من بودم.
🔻خوشحال بودم که آن استرسی که داشتم کوتاه بود اما دلم برای دوستان تازهام تنگ میشد، عمر دوستیمان خیلی کوتاه بود ... 👇
👈این داستان ادامه دارد ...
✍️مصطفی گودرزی
👇به کانال [تولید محتوا] وارد شوید👇
@toolid_mohtava
مدرسه تولید محتوا
#داستان 💢برای چه کسی و چه کاری؟ 🔻از وقتی که چشم باز کردم و جان گرفتم حس نرمی و لطافت خاصی داشتم و
#داستان
💢برای چه کسی و چه کاری؟
🔻... خوشحال بودم که آن استرسی که داشتم کوتاه بود اما دلم برای دوستان تازه ام تنگ میشد، عمر دوستیمان خیلی کوتاه بود .
🔻مرا به خیاطی بردند و به دست خیاط دادند.
🔻او اندازه ها را گرفت و به مادر گفت: چند روز دیگر لباس حاضر است .
🔻از فردای آن روز قیچی تیزی را برای برش من آورد و شروع کرد طبق اندازهها و الگویی که داشت مرا برش زد.
🔻قند در دلم آب می شد و طاقتم رفته بود برای اینکه خودم را در تن صاحبم ببینم .
🔻صبح روز چندم مادر به همراه پسرش آمدند .
🔻خیاط مرا به آنها داد که پرو کنند .
🔻چشمانم را بستم تا لحظه ای که جلوی آینه مهر تایید را نگرفته ام باز نکنم .
🔻خیاط پرسید: چطوره
مادر گفت: عالی شده، خیر ببینید
پسر هم گفت: عمو دستتون درد نکنه چقدر قشنگه
🔻حالا نوبت من بود چشمانم را باز کنم
آرام، آرام چشمانم را باز کردم
پسرک جلوی آینه ایستاده بود و من در تن او بودم
سرتا پای پسرک مشکی بود
🔻مادر گفت: نذر هر ساله پدربزرگش این بوده که از اول محرم تا چهلم امام مشکی بپوشه
🔻من نمدانستم این حرف یعنی چه؟؟!!
🔻خیاط گفت: انشاالله که لباس نوکری آقا پسرتون باشه
🔻تعجبم بیشتر شد!!!! غمگین شدم، با آن همه آرزو که داشتم، حالا شدم لباس نوکری!!!!!!
🔻غم و غصه عالم بر سرم ریخته شده بود و به همراه صاحب جدیدم به خانه میرفتیم
🔻وقتی به خانه رسیدیم مرا آویزان کردند و چند ساعتی در اتاق تنها بودم
🔻شب شد و مادر به همراه پسرک آمدند .
🔻پسر مرا پوشید و جلوی آینه سرش را شانه کرد و عطر خوشبویی را برداشت و به من زد؛ بوی بهشت می آمد، انگار مست رایحه ی این عطر شده بودم.
🔻با مادر به راه افتادند و به یک مکان رسیدند که به آن حسینیه میگفتند.
🔻یک نفر بر روی یک جایگاه بلند در حال سخنرانی بود .
🔻در مورد آقایی حرف میزد که رئیس همه اینها بود و انگار همه اینها نوکر او بودند
🔻دوست داشتم اورا ببینم، اما فهمیدم که او سالهاست که بین این مردم نیست، گویا در فراق او اینجا جمع میشدند.
🔻سخنران گفت: این لباس ها که به تن ماست باعث افتخاره، این نشونه نوکریه، این لباس ها در روز قیامت دست مارو میگیرن و پیش خدا سربلندمون میکنن.
🔻شخصی در کنار ما نشسته بود که سر و رویش سفید بود و لباس کهنه ای به تن داشت.
🔻از پیراهن کهنه پرسیدم: اینجا چه خبره؟ مگر ما لباس نوکری نیستیم پس چرا این اقا میگه که ما یک روز دست صاحبانمون رو میگیریم و باعث آبرو و عزتشون میشیم
🔻پیراهن کهنه لبخندی زد و گفت: اون کسی که مالباس مشکیهارو بخاطرش آدما میپوشن بالاترین مقام دنیا رو داره و پیش خدا عزیز ترین آدم دنیاست و ...
🔻برای من داستان عاشورا را گفت که چگونه از او خواستند که حاکمشان شود و بعد در حقش ناجوانمردی کردند و اورا تنها گذاشتند تا دشمنان بر او و خاوادهاش مسلط شوند و ...
🔻همه پیراهن ها به حرف های پیراهن کنه گوش میدادند و حتی از آنطرف پرده هم صدای ناله چادر زنان می آمد.
🔻وقتی داستان لباس تکه تکه آقا را گفت و اینکه بدنش را عریان بر روی زمین رها کردند دوست داشتم آنجا بودم و خودم را بر تنش میانداختم تا آفتاب بر او نتابد.
🔻حرف از خواهرش و کودک سه ساله اش شد و داستان هایی که طاقت گفتنش را ندارم و فقط آه و اشک بود که میتوانست کمی تسکینمان دهد.
♦️قصه تمام شد
🔻در انتها گفت: خوشحال باشید که این مقام خدمت به نوکران آقا رو به ما دادن و تا ابد جاودانه شدیم ...
✅حالا دیگر میدانستم چه سرنوشتی دارم، کجا هستم، برای چه کسی و چه کاری دوخته شده ام.
💢 پایان
✍️مصطفی گودرزی
👇به کانال [تولید محتوا] وارد شوید👇
@toolid_mohtava
روایتگری که از معرکه گریخت.mp3
6.38M
#داستان
💢روایتگری که از معرکه گریخت
✍️مصطفی گودرزی، الیاس فلاحتی
🎙 الیاس فلاحتی، مهشید حسنی، آتنا عبدالوند، محسن حاج مقدس، وحید آزادی، مصطفی گودرزی
💻 تهیه و تدوین گروه تولید چند رسانه فکرت، رادیو فکرت
@fekrat_net
@radiofekrat
👇به کانال [تولید محتوا] وارد شوید👇
@toolid_mohtava
داستان جذبه عشق.mp3
9.98M
#داستان
💢جذبه عشق
✍️مصطفی گودرزی، الیاس فلاحتی
🎙 الیاس فلاحتی، شهناز خواجهوند، مهشید حسنی، آتنا عبدالوند، محسن حاج مقدس، مصطفی گودرزی
💻 تهیه و تدوین گروه تولید چند رسانه فکرت، رادیو فکرت
@fekrat_net
@radiofekrat
👇به کانال [تولید محتوا] وارد شوید👇
@toolid_mohtava
داستان آزاد شده در راه عشق.mp3
11.52M
#داستان
💢آزاد شده در راه عشق
✍️مصطفی گودرزی، الیاس فلاحتی
🎙 الیاس فلاحتی، مهشید حسنی، آتنا عبدالوند، محسن حاج مقدس، مهدی شهیدی، مصطفی گودرزی
💻 تهیه و تدوین گروه تولید چند رسانه فکرت، رادیو فکرت
@fekrat_net
@radiofekrat
👇به کانال [تولید محتوا] وارد شوید👇
@toolid_mohtava
هدایت شده از استاد فاطمینیا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صاحب مجلس عزای امام حسین ، حضرت زهراست
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
@fateminiya_ir
مدرسه تولید محتوا
💢 سلام 🛑یک چالش براتون دارم 🔻داستان های کوتاه از محرم و عاشورا ♦️هرکدوم از همراهان و عزیزان که
#داستانک
💢 از زبان یک بیراهه
✍️نفیسه عرب عامری
@Farzandekhak1
🔻قبل خورشید از خواب بیدار شدم، مثل همه ی جاده های سحرخیز، اما این بار از شوق همنشینی یک «رد پای محترم»
🔻نمیدانم چرا ولی دوستش داشتم. خوش نشسته بود روی چشم هایم، فکر کردم اینکه میگویند قدمت روی چشم یعنی همین، یعنی کسی خیلی عزیز باشد که دیگران رد پایش را روی چشمشان بگذارند.
🔻من هم صحبت خاک و سنگ بودم، اما این بار کسی آمد که سرش تا آسمان میرسید، مهربان می گذشت...
🔻در گرگ و میش هوا دنبالش کردم ولی هرچه گشتم نبود! فریاد زدم: «کجا رفتی؟! هزار جان گرانقدر فدای رد پایت»
🔻و بعد دلنگران سر بلندکردم به آسمان و پرسیدم: ردپاهای محترم از روی چشم هایم گم شده تو آن ها را ندیدی؟
🔻غم، مرا معطل جواب نگذاشت . رو کردم طرف جاده های دیگر، با دهان خاکی و باز سرتکان دادند و گفتند نمی دانیم!
🔻ابرهای دور را صدا زدم که نزدیک تر بیایند، گفتند: از باد بپرس، شاید گم شده ات را دیده باشد.
🔻باد را صدا زدم هنوز نپرسیده، گفت:
« من برده ام رفیق قدیمی! ردپاهای محترم را فقط من میتوانم بردارم!»
دوباره پرسیدم: «چرا آرامشم را بردی؟ چرا قلبم را همنشین دوباره خاککردی؟ اصلا چرا آن رد پاها آنقدر محترم بودند؟ »
باد گفت:«رد پای زائر نباید در زمین بماند، آن ها را تا خورشید میبرم که زیارت کند، خورشید هرصبح تبرک می کند به خاک کفش هایش »
گفتم: زائر؟
گفت : یعنی کسی که زیارت می کند.
پرسیدم: « درست بگو من نمی فهمم چه میگویی»
باد گفت: « زائر یعنی کسی که امام را زیارت میکند، من هم از زیارت امام آمده ام، هر روز اول صبح هنوز وقتی خورشید طلوع نکرده به زیارت می روم، بعد از آنجا با همراهانمان می رویم بسمت ردپاهایی که اززائران مانده، گردپاها را به آسمان میبریم و میفرستیم برای خورشید.
خورشید بدون گردپای زائران توان نور بخشیدن ندارد! »
🔻این را که گفت، اشکش ریخت روی صورتش و صورت من، و صورت همه بیابان...
🔻به این فکر کردم که دنیا همیشه چه نظم قشنگی دارد که من از آن بی خبر بودم.
🔻به باد گفتم: من جان گرفتم به شوق آن قدم ها که روی چشمانم بود!
گفت: نگران نباش، اربعین نزدیک است، آدم ها از همه جای دنیا به دل صحرا می زنند تا زائر باشند...
با ناراحتی گفتم: اما من بیراهه ام، کسی مرا نمیشناسد، مگر زائری گم شده! مثل همانی که گردپایش را بردی...
باد مهربانتر گفت: «به گوش موکب داران می رسانم، به آنها میگویم: بیراهه عاشقی در آن طرف بیابان هست، که دوست دارد زائران روی چشمان او قدم بگذارند. روزی اینجا پر از قدم های زائران خواهد شد. به تو قول می دهم.»
و رفت
اشک ریختم
گِل شدم
اشک ریخت
و همه بیابان باران شد.
👇به کانال [تولید محتوا] وارد شوید👇
@toolid_mohtava
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢موزیک ویدئوی جدید محسن چاوشی به مناسبت محرم با نام «آواز خون»
🔻چاوشی با انتشار این موزیک ویدیو نوشت: «آواز خون» نذر محرم است و ادای دین شخصی من و دوستان همدل به اهل کربلا»
✅ نذرت قبول
👇به کانال [تولید محتوا] وارد شوید👇
@toolid_mohtava
مدرسه تولید محتوا
💢 سلام 🛑یک چالش براتون دارم 🔻داستان های کوتاه از محرم و عاشورا ♦️هرکدوم از همراهان و عزیزان که
#داستانک
💢 حرفهایت را ثابت کن...!
✍️سلمان ایرانمنش
🔻وقتی رسیدم سخنران روی منبر نشسته و تازه صحبتهایش را شروع کرده بود.
🔻در مورد احترام به والدین و بزرگترها نکاتی میگفت.
🔻آنجا پر بود از کودکان و نوجوانانی که شاید مبتلا به این صحبت ها بودند
پیرمردی در کنار منبر نشسته بود و کتابی در دستش.
🔻حدسم میزدم که بعد از منبر روحانی میخواهد مداحی کند.
🔻به روضه رسیدیم و داستان روضه هم در مورد عبدالله بن حسن بود و جانفشانی در راه عمو، شاید بی ارتباط با بحث منبر نبود؛ کسی که به احترام عمویش نمیتواند زمین بنشیند و به عشق عمو جان را فدای عمو میکند
روضه تمام شد و حدسم درست بود.
🔻میکروفن را دست پیرمرد دادن و خواند:
ای زینت عرش برین حسین جان …
🔻گاهی نمیتوانست به درستی از روی عبارات بخواند اما معلوم بود عشق خاصی به این شعر دارد که ساعتی را نشسته تا نوبت او شود و در مدح امامش دقایقی را بخواند.
🔻دیگر نمیتوانست ادامه دهد و کتاب را دست روحانی داد و گفت تو بخوان
منتظر بودم تا ببینم روحانی که در مورد احترام صحبت میکرد، الان که مورد امتحان قرار گرفته چه میکند.
🔻روحانی کتاب را گرفت و شروع به خواندن برای دل پیرمرد کرد؛ بعضی قسمت هارا روحانی هم نمیتوانست بخواند چون آمادگی نداشت اما ادامه میداد و پیرمرد با هر بیت در عالم خودش غرق میشد.
🔻اشکهایم جاری شد.
✅ این بار نه بخاطر روضه و غم حسین بلکه برای مکتب تربیتی حسین.
🔻آنجا عشق پیرمردی را دیدم به امامش که میخواست حتی یک بیت هم شده در عزای حسین شریک شود.
🔻روحانی را دیدم که بخاطر پیرمردی عاشق نوحه میگفت و روضه میخواند.
🔻و گریههایم که برای این صحنه سرازیر شده بود.
👇به کانال [تولید محتوا] وارد شوید👇
@toolid_mohtava
هدایت شده از انجمن سواد رسانه طلاب
32.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#تحلیل | #برداشت_آزاد
🔘 این 9 دقیقه را ببینید، برداشت با شما
▪️پس از استقبال گسترده از برنامه «مهلا» در محرم سالهای گذشته، فصل چهارم این برنامه امسال با اجرای محمدحسین پویانفر از پلتفرم روبيكا پخش مىشود.
▫️تحلیل شما با دیدن این برنامه چیست؟
◾️نظر خود را برای ما بنویسید تا برای عموم منتشر کنیم.
#مهلا
🔻انجمن سواد رسانه طلاب🔻
ایتا | روبیکا | اینستاگرام
🆔@savad_rasaneh
هدایت شده از انجمن سواد رسانه طلاب
#تحلیل | #یادداشت
🔘گفتم: من تورا دوست دارم
پرسید: آیا همین دوست داشتن کافیست؟
✍️مصطفی گودرزی
◾️شاید دوست داشتن و محبت را برای خودمان درست معنا نکرده باشیم که امروز فکر میکنیم محبت یعنی همین ابراز علاقهای که به شخصی یا مکتبی یا چیزی داریم.
▫️این ابتدای مسیر است و حتی قدم اول هم نیست و شرط اول قدم آن است که مجنون باشی
◾️مجنون مصداق خوبی برای عاشقانه زیستن است و عاشقانه زیستن یعنی فراموشی خود و غرق در محبوب شدن.
▫️غریق در عشق خود را نمیبیند و راه نجات را فقط معشوق میداند؛ تمام ساحتهای نفس خود را بر اساس مبانی مورد نظر معشوق چیدمان میکند و حرکتی همه جانبه به سمت معشوق دارد.
◾️از لوازم عشق و حب سعی در مشاکلت بیشتر به محبوب و معشوق است و اگر خود را عاشق کسی میدانیم اما سعی در همسنخی با او نمیکنیم این نو احساسات را نمیتوان عشق نام گذاری کرد.
▫️از لوازم دیگر عشق، مطیع بودن در مواجهه با امر محبوب است؛
او چه میخواهد تا عاشق برای جلب رضایتش همان کند
در کجاست تا عاشق هم همان جا باشد
کدام سمت وسو را دارد تا عاشقم هم به همان سمت روانه شود
◾️حال باید از خود بپرسیم چقدر مشاکلت با حضرت سید الشهدا در وجودمان حاصل کردیم که خود را محب و عاشق او بدانیم تا بعد بتوانیم ادعا کنیم این حب موجب نجاتمان است نه کیدی از کیدهای شیطان برای فرار از حقیقت؟
#مهلا
🔻انجمن سواد رسانه طلاب🔻
ایتا | روبیکا | اینستاگرام
🆔@savad_rasaneh
مدرسه تولید محتوا
#تحلیل | #یادداشت 🔘گفتم: من تورا دوست دارم پرسید: آیا همین دوست داشتن کافیست؟ ✍️مصطفی گودرزی ◾️شا
👆این متن در مورد کلیپ بالاست که پویانفر و راغب در مورد حب به امام حسین گفتگو میکنن
مدرسه تولید محتوا
💢 سلام 🛑یک چالش براتون دارم 🔻داستان های کوتاه از محرم و عاشورا ♦️هرکدوم از همراهان و عزیزان که
#داستانک
💢سیاوش
✍️فاطمه دماوندی
🔻سیاوش موتور خریده بودو می خواست به عنوان شیرینی خرید موتورش غلام و سعید را ببرد بیرون که دور بزنند.
سعید از خاانه بیرون آمدو سیاوش با دیدن او گفت :«اوه! اوه! آقا سعیدو! چه خوش تیپ کرده! چه مشکی یی هم پوشیده! به جمع خوش تیپا خوش اومدی!»[ و زیر آواز زد: آخه مشکی رنگ عشقه!..] حالا کجا؟ وایستا با هم بریم شاید ما هم خوشتیپ شیم![صدای به مسخره خندیدن سیاوش و غلام بلند شد.]
🔻سعید[با خودش] می گوید:« آره! مشکی رنگ عشقه! اونم چه عشقی!» و بلند گفت:« باشه.قبول. پس پاشید.»
سیاوش می گوید:« پاشیم؟ مگه ما نمک پاشیم که بپاشیم؟!»
[و دوباره سیاوش و غلام بلند خندیدند.]
سعید می گوید:« مگه نگفتی وایستا با هم بریم؟ منم وایستادم با هم بریم.»
🔻[سعید و سیاوش و غلام سوار موتور سیاوش شدند.]
سیاوش گفت:« آقایون!هر کی کلاه ایمنی داره محکم ببنده که می خوام با رخشم بگازم!»
بعد گفت« آماده یین؟ ۱..۲..۳»و موتور را از همان ابتدا با سرعت به حرکت درآورد. همان طور که با سرعت می رفت و باد به صورتش می خورد، داد می زند:« یوهّوووو! دمت گرم! بگاز که خوب داری می گازی!»..
که صدای غلام بلند شد:«آی! (دیوونه!)مگه مریضی که ویراژ می دی؟ها؟! چِته؟داری سر می بری ؟»
سیاوش گفت:« اَه! بیا.دلت خنک شد؟( هنوز راه نیفتاده)خوردیم به ترافیک! اونم ۶۰ ثانیه!»
از شیشه های پایین زده شده ماشین کناری صدای مداحی می آمد که در صدای بوق بوق ماشین و موتورهای دیگر قاطی می شود.
سیاوش که حالا گرمای هوا هم کلافه اش کرده بود گفت:«مردم حال و حوصله دارن تو این گرما سیاه می پوشن! ولا خود امام حسین هم راضی نیست به این همه اذیت!»
سعید که تا آن موقع ساکت نشسته بود گفت:«ین قدر غر نزن! برو! چراغ سبز شد.»
چراغ سبز شد و سیاوش تا جایی که می توانست دو خیابان دیگر را هم با سرعت طی کرد.
🔻داربست بزرگی که با پارچه های مشکی پوشیده شده و اتاقکی درست کرده که کنار پیاده رو گذاشته شده بود. صدای مداحی از بلندگوهای داخل اتاقک به گوش می رسید. بوی اسپندی که داشت دود می شد حال و هوای خاصی ایجاد کرده بود.
سیاوش موتورش را کنار دیوار پارک کرد و سعید پیاده شد و به طرف اتاقک رفت.
غلام و سیاوش از موتور پیاده شدند و به آن تکیه زدند.
🔻سیاوش همان طور که منتظر سعید ایستاده بود تا برگردد، چشمش به پیرمردی می افتد که روی ویلچر نشسته و نوه اش ویلچرش را حرکت می داد. در همان حال پسر نوجوانی با یک سینی لیوان های شربت به طرف سیاوش و غلام آمد.( :« بفرمایید.») غلام لیوان شربتش را یک جا سر کشید. سیاوش لیوان شربتش را برداشت و همان طور که چشمش به پیرمرد بود،لیوان شربتش را هم خورد. دید که نوه پیرمرد به خاطر سن کم و قد کوتاهش موقع بالا بردن ویلچر از سربالایی صورتش را جمع می کند و به سختی می خواهد ویلچر را بالا ببرد.سیاوش که این صحنه را دید،لیوان شربتش را که خالی شده بود مچاله کرد و درون سطل زباله فلزی که کمی آن طرف تر بود انداخت و به کمکش رفت.
پیرمرد گفت :«جَوون! امام حسین دستت رو بگیره که زمین نخوری!»
با گفتن این حرف از زبان پیرمرد،سیاوش یاد کودکی خودش افتاد که همراه با پدربزرگش به هیئت می رفت.
🔻سیاوش سرش را پایین انداخت و شروع به رفتن کرد.
غلام پرسید:«سیا، دااااش سیاااا، کجا داری میری؟»
سیاوش توقفی کرد و گفت: «می رم هیئت.»
غلام گفت:«پس چت شده یهویییییی؟»
سیاوش سرش را برگرداند و به غلام نگاهی انداخت .حرفی نزد. دوباره به رو به رویش نگاه کرد و به سمت حسینیه راه افتد.
🔻به خودش فکر می کرد و به زنجیری که دور گردنش بود.تصمیم گرفت برای همیشه جدایش کند.
سعید از دور سیاوش را دید.نزدیک سیاوش رفت.[ دستش را روی شانه سیاوش گذاشت.] لبخندی روی لب هایش نشست و گفت :«خوش اومدی! بفرما! دمِ در بده!» سیاوش به لباسش و زنجیری که حالا مچاله شده در دستش بود،از خودش خجالت کشید که با این سر و وضع آمده است هیئت.
سیاوش گفت:« از وقتی لباس سیاه رو برای رنگش پوشیدم نه برای امام حسین،راه رو گم کردم.»
سعید که متوجه شد چرا سیاوش همان جا،دمِ در را ترجیح می داد،به چشم های سیاوش که با اشک و بغض همراه شده بودند،نگاه کرد و گفت:« اشکالی نداره. مهم اینه که این قدر خوب هستی که به چشم امام حسین اومدی و الان این جایی!» با هم به طرف جمعیت که رو به روی سکو ایستاده بودند و می خواندن :« ای اهل حرم میر و علمدار نیامد.. علمدار نیامد علمدار نیامد..» رفتند و در بین آنها خود را جا دادند.
👇به کانال [تولید محتوا] وارد شوید👇
@toolid_mohtava
هدایت شده از اقتصاد فرهنگی
فاشار الشمر الیه...
گفتند ما چگونه سخن با علی کنیم؟
زد حرمله صدا که منم هم کلام او...
♨️ اقْتِصادِفَرهَنگی: 🇮🇷
💠 @h_abasifar
مدرسه تولید محتوا
💢 سلام 🛑یک چالش براتون دارم 🔻داستان های کوتاه از محرم و عاشورا ♦️هرکدوم از همراهان و عزیزان که
#داستانک
💢رفاقتی دوباره
✍️فهیمه یوسفی
🔻یک مدت بود رفاقتش را با ما قطع کرده بود و با یک گروه دیگه آشنا شده بود.
🔻کم کم تیپ و ظاهرش فرق کرد. چادر روی سرش سنگینی می کرد و گرمای هوا هم باعث شده بود حجابش را به مانتو تغییر دهد.
🔻مانتو کم کم شد بلوز و روسری شد شال و انواع آرایشهایی که روی صورتش مینشست.
🔻از دور که میدیدم سرش را می انداخت پایین انگار که من را ندیده،نمی دانم میترسید چیزی بشنود یا نصیحتی ولی هر چی بود دیگر دلش با من نبود.
🔻روزها و هفته ها گذشت. دیگر خبری از او نبود،
🔻یک روز مادرم آش پخته بود یک کاسه بردم در خانهشان، بهانه خوبی بود که از حالش باخبر شوم.
🔻رفتم ولی نبود مادرش گفت رفته برای کار تهران.هفته ی دیگر می آید.
🔻من منتظر بودم و روزها از پی هم می گذشت و بیشتر دلتنگش می شدم.
🔻تا اینکه یک شب برای مراسم دهه رفتم امامزاده و دیدم یک گوشه نشسته و زار زار گریه میکند. دلم لرزید، رفتم سمتش و نگاهش کردم و سریع بغلش کردم.
تا من را دید بغلم کرد و گریه کرد اما در آن شلوعی فرصت نشد برام تعریف کند چه شده و چرا گریه میکند
🔻چند شب دیگر به امامزاده نیامد و من هر بارمیرفتم و منتظر بودم دوباره ببینمش. این بار که میدانستم نیامده با هدیه ای که برایش خریده بودم رفتم در خانهشان، خوشحال بودم که بتوانم دوباره با او صحبت کنم
در را باز کرد و تا من را دید گفت تنهایش بگزارم ولی من سماجت کردم و رفتم داخل.
🔻در خواست کردم ماجرا را برایم تعریف کند. دوستانش را باعث گمراهی اش می دانست. گفت چقدر بخاطر ظاهرش مورد آزار قرار گرفته؛ دلم برایش سوخت و دلداریش دادم.
🔻درآخر گفت: تقصیر تو بود، من را تنها گذاشتی تا در منجلابی که برای خودم ساختم فرو بروم و تنها بمانم. اگر دستم را میگرفتی شاید امروز در این حال نبودم.
🔻یکه خوردم که چقدر ساده از کنارش عبور کردم وقتی که در حساس ترین زمان زندگیش منتظرم بوده .
👇به کانال [تولید محتوا] وارد شوید👇
@toolid_mohtava
هدایت شده از طراحی تایپوگرافی و پوستر | خیمه🇵🇸
به لطف عشق علی عاشقمخدا شده است
سرم به جرم علی بودنم جدا شده است
شاعر:حسین عباسی فر
#حضرت_علی_اصغر
#وترگراف
#عکسنوشت
🖤 | @VatrGraph5 | 👈
هدایت شده از انجمن سواد رسانه طلاب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#تبیین | #کلیپ
🎥 وقتی یک کارشناس مسائل دینی در حیطه تخصصی خودش نظر میدهد.
◾️روایت عباس موزون از تجربهگری که در حین سینهزنی در دسته عزاداری چشمچرانی میکرد.
🔻انجمن سواد رسانه طلاب🔻
ایتا | روبیکا | اینستاگرام
🆔@savad_rasaneh
هدایت شده از دوستانِ کتاب
#کتاب_باز
💠 خدایا، چگونه ممکن است که تو این باب رحمت خاص را تنها بر آنان گشوده باشی که در شب هشتم ذی الحجه سال شصتم هجری، مخاطب امام بودهاند و دیگران را از این دعوت محروم خواسته باشی؟
📕کتاب فتح خون
✍سید مرتضی آوینی
#دوستان_کتاب
@Farsna
📚@dostaneketab
#داستانک
💢سکانس آخر
✍️فاطمه قاسمی
🔻فیلمبرداری سکانس آخرمون که تموم شد، با بچه ها خداحافظی کردم و فورا رفتم خونه تا یه دل سیر بخوابم. آخه بعد از یکماه فیلمبرداری خسته کار بودم.
تاکسی تاکسی!
آخیش، انگار همه خستگی های دنیا روی دوشم بود، ولی مطمئنم چندساعت خواب میتونه موثر باشه.
دیلینگ دیلینگ!
وای کیه این ساعت داره زنگ میزنه
آخ فرهاده
یعنی چیکار داره؟
_سلام همین الآن سر فیلمبرداری پیش هم بودیم، باز چی شده؟ چی شکسته؟ کسی طوریش شد؟
_سلام آقا مجید، یه لحظه رُخصَت بده ببین چی میخوام بگم بعد گاز بده.
_خب بگو ببخشید
_میخواستم بگم کاظم یکی از بچه های صحنه که تازه ملحق شده بود یادته؟
_آره چطور مگه؟
_ همین چند دقیقه پیش گفت:《 همگی امشب تشریف بیارید حسینه، هیئت داریم. میدونی مجید، از بچه های محله شنیدم خیلی مراسم هاشون با صفاست! محرم ها اکثر رفقا جمع میشن هیئت کاظم اینا. تو هم بیا، امشب شب نهمه، چند کوچه پایین ترِ خونه شماست. شب میام دنبالت با هم بریم. بچه ها هم خودشون میان.
_مگه خونشون حیدریه نبود؟
_چرا محله قبلی شون همیشه داشتند. اما همین یه ماه پیش منتقل شدن نزدیک شما. شاید قسمت توهم اینه که توی این هیئت باشی..
_راستش مَن ... مَن
_دیگه بهونه نیار، یه تکونی بخور، همش بی حوصله ای، یکم بیا توی فضای شور و عشق اهل بیت تا بلکه نظری بهت بکنن.
_عجب! خب باشه ببینم چی میشه.
آخر نشد بخوابیم.
🔻شب شده بود و گوشیم خیلی زنگ خورده بود، وای خدای من فرهاد بیچاره چقدر زنگ زده!
پس صدای آیفون چرا درنیومده؟ حتما فرهاد حسابی دَر خونه هم زده اما انگار صدایی نشنیدم. چه بَد شد.
وای ساعت ۹ شد!
حتما همه رفتن هیئتو و ماهم که جا موندیم..
پیرهن مشکیمو کجا گذاشتم؟ اوه چه چروک شده!
حالا اتو میکنم میپوشم.
نه! خوبه!
بریم شاید مراسم تموم نشده باشه..
اما اول بزار از پنجره ببینم.
نه صدایی نمیاد انگار مراسم تموم شده😔
نه خیر انگار ما لایق این مراسم ها نیستیم، همه رفتنو و من جاموندم.
همینطوری که داشتم با خودم حرف میزدم یه صدایی از کوچه میومد..
آمده است عزای حسین
آمده ایم
به فریاد بِرِس، به فریاد بِرِس
ابولفضل، ابولفضل
یا حسین ، یا حسین
🔻انگار یه چیزی منو به سرعت نور به سمت پنجره کشوند، آره درست حدس زدم هیئت کاظم اینا بود! کاظم هم با فرهاد و بقیه بچه ها جلوی دسته عزاداری بودند! داشتند از کنار خونه ما میگذشتن و به سمت حسینیه شون میرفتن..
اصلا نفهمیدم چطور خودمو از چهار طبقه به پایین دَر خونه رسوندم..
🔻تا رفتم جلوی دَر، هیئت به سر کوچه کاظم اینا رسیده بود.
فورا خودمو رسوندم به دسته دوم(آخر)
یه مسیری رو تونستم با هیئت باشم تا رفتیم توی حسینه.
هیئت وایساد، گِرد شدن و شروع کردن به سینه زدن، همه سنی بود، کوچیک، بزرگ، پیر، جوون، دکتر، حتی بچه ی یکساله که بزور راه میرفت، یه زنجیر کوچیک دستش بود که از دستش افتاد و باباش دوباره بهش داد و مشغول عزاداری شد..
🔻دختر بچه ی ۵_۶ ساله ای که برای عروسکش هم لباس مشکی پوشیده بود،
🔻حتی آقا کریم و آقا یعقوب که تازگی باهم بحثشون شده بود، داشتند توی یه دسته و کنار هم سینه میزدن و دستشون روی شون هم بود..
اینجا انگار رَسم دلدادگی بود،
رَم عاشقی زیر پرچم حسین(ع) بود،
رَسم، بودن همه ی عاشقا توی عزاداری ابولفضل بود..
زیر پرچم حسین(ع) قهر معنی نداشت.
🔻یه لحظه چشمم به محمد افتاد، پسر معلولی که بخاطر شرایط جسمی خیلی سخت و بَدی که داشت، شنیده بودم که سالی یکبار از خونه بیرون میاد، حالا فهمیدم که اون یکبار هم دهه محرم بوده که ده روز رو توی حسینیه میخوابیده. آقا محمد امشب انگار جسمش مال خودش نبود.. حتی داشت کمک می کرد.
🔻قدم برداشتم که بیشتر نزدیک دسته هیئت باشم، یه قدم رفتم جلو، یه سنگ ریز پامو به درد آورد، وای کفشام کو؟
انقدر محو تماشای شور و عشق هیئت شده بود که از خونه یادم رفته بود کفش بپوشم.
آخ اَمان از این عشقی که به اباعبدالله پیدا کرده بودم،
حسینم، تو کیستی که همه عاشق و دیوانه تو هستن؟ ببین مجید سَر به هوا رو چطور عاشق خودت کردی!
🔻این همه سال، کجای این عالم بودم؟ گاهی با بچه ها میرفتیم، انگار امشب تو این هیئت، که فکر می کردم شاید تموم شده، عاشق حسین(ع) شدم.
🔻حق داشتم یکم به خودم غُر بزنم، کجا بودی مجید؟ هوش و حواست کجا بود؟ ببین اینجا همه یک دل کنار هم مشغول عزای حسینن، تو اما غافل از این عشق بودی..
🔻انقدر محو بودم که متوجه نشدم کاظم و فرهاد و بچه ها اومدن کنارم و دارن گریه میکنن، به من خیره شده بودند، تعجب می کردند، فرهاد گفت کلی باهات تماس گرفتم.
با بچه ها دیدیمت که چطور دیوانه وار بدون کفش داری با دسته عزاداری داری به سمت حسینه میای، اما صدا نکردیم.
_ برای خودمم عجیبه امشب انگار قلبم تسخیر عشق آقا شده، نمی دونم شاید قسمت بود که اینطوری حسینم رو بشناسم.
👇به کانال [تولید محتوا] وارد شوید👇
@toolid_mohtava