بسمه تعالی
رمان ربکا عاشقانه کلاسیک به قلم دافنه دوموریه نویسنده جوان انگلیسی است.
اغراق نکردهام اگر بگویم دلم نمیخواست کتاب را زمین بگذارم. داستان کشش خوبی داشت. لحن همه شخصیتها به خوبی درآمده بود و توصیف فضا عالی بود.
مثل همه داستانهای کلاسیک، توصیفات گاه زیاد بود اما به نظرم در کنار جاذبهی داستان حل میشد.
حتما اگر فرصتی پیش بیاید فیلمش را خواهم دید.
#ربکا
#عاشقانه_کلاسیک
#دافنه_دوموریه
#هشت_از_چهل
#توتک
@toootak
بسمه تعالی
آمدم جلویش! جای نامعلومی بین طرح روی تیشرتم را دنبال میکرد. گفتم:
_سلام مادر! خوبی؟ خوب کردی اومدی! خوش اومدی!
مثل رباتی که خیلی وقت است روغنکاری نشده از کمر تا شد و توی مبل فرو رفت. گفت:
هی! هی! ننه! چکار کنم دیگه!
سرش را به چپ و راست تکان داد و لبهای چروکش بیشتر از قبل توی هم رفتند. هنوز همان نقطه را می پایید اما من دیگر آنجا نبودم!
داشتم ترایفلهای رنگی را روی قوس ژله بلوبری میپاشیدم که نوای ( السلام علیک یا امین الله فی ارضه..) بلند شد. لبهای مادر فاطمه جنبیدند. چشمهایش چند وقتی بود که دیگر هیچ یک از ما را نمیدید چه برسد به خطوط دعا را که یکی یکی از تلویزیون رد میشدند.
پیرزن آنقدر امینالله خوانده که بی آنکه ببیند از حفظ فرازها را لب میزند. فکر کردم من چه چیزی را از حفظم؟ من اگر روزی هیچ چیز جز تاریکی نبینم چه متن و دعایی را میتوانم روان بخوانم؟
پ ن: اینجا نمایی از ایوان کوچک خانه مادر فاطمه است.
#کوری_اجباری
#مادر_فاطمه
#توتک
@toootak
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بسمه تعالی
مدتیست هنر دودلینگ آرت را شروع کردهام. کار دستی زمانبر و سختتر است. کار منِ مادرِ سرشلوغ هم درآمد. نتیجهاش اما الحمدلله خوب بود.
این فیلم بخشی از پروسه انتقال طرح تایید شده روی مقواست.
#دودلینگ_آرت
#طرح_دودلی
#هنر
#رنگ
#کنتراست_رنگی_خاکستری
#توتک
@toootak
بسمه تعالی
در طول سالهایی که از خدا عمر گرفتهام، فقدان چند دوست را تجربه کردم. از دست دادن دوست حال بدی دارد. جریی از من جدا میشود و برای همیشه میرود.
مریم جلالی، زینب لسانی و .....و حالا میثاق رحمانی. حالم قابل توضیح نیست. دو سال و اندی دوستم بود بدون آنکه دیده باشمش. با فضای مجازی و مبنا شده بودیم دوست، همکار، رفیق، خواهر!
من میثاق را از دست دادهام. خواهری که اولین و آخرین دیدارم با او از پشت شیشهی آی سی یو بود. اون چشمهای نیمهبازش را تکان میداد و من خون توی رگهایم غلیان میکرد.
دنیا جدایی، درد، گریه و آه دارد. این درد را میگذارم کنار دردهای دیگرم. بعید میدانم حالاحالاها جایش خوب شود. ضربهی نبودن میثاق برای روح نحیفم زیادی محکم بود.
#فقدان
#درد_جدایی
#گریه
@toootak
هدایت شده از [ هُرنو ]
وصیت.mp3
10.78M
میان به ما تسلیت میگن...
قبول داری که منطق نداره؟
ما خودمون باید بریم به پدر و مادرت تسلیت بگیم...
من درک نمیکنم که چه شده. صبح سیداحمد نوشت که مصطفا من خیلی دعا کردم... گفتم سید من اصلا نمیفهمم چهمون شده؟ من آدم گریهکنی نیستم. توی جمع سخت گریه میکنم. توی روضه باید همهٔ عضلههای صورتمو فشرده کنم تا پلکهام نمناک بشه.
من درک نمیکنم که چرا تا سرمو میچرخونم، اشکم درمیاد؟
من درک ندارم.
چجوری تونستی اینجوری جیگرمونو بسوزونی خواهر من؟!
پانوشت: نوشته بودی که ترس، برای آنهایی است که منتظر ندارند. من از اسمع افهم گفتنهای تلقینخوانِ فردا میترسم. برای خودم میترسم. لطفا فردا منتظرمون باش. آدمهایی که تا حالا ندیده بودیشون دارن میان. منتظرمون باش که نترسیم. اگه دیدی داریم گریه میکنیم، واسه تو نیست. واسه خاطر خودِ مچالهشدهمونه...
این مداحی رو چندبار گوش داده باشم خوبه؟
#افهمت؟
@hornou هُرنو | روزنِ نورگیرِ سقف
هدایت شده از مدرسه نویسندگی مبنا
🍃
بیرون ز تو نیست هرآنچه در عالم هست
در خود بطلب هر آنچه خواهی که توئی
🍃
🖋جلالالدین محمد بلخی (مولوی)
#جرعه
📝 @nevisandegi_mabna
هدایت شده از مجلهٔ مدام
مجلهٔ مدام در ابتدای مسیرش قرار گرفته است.
این آغاز با همراهی شما، خوشخاطرهتر خواهد شد.
#مدام را در رسانههای اجتماعی دیگر هم دنبال کنید و به دیگران، معرفیاش کنید.
صفحهٔ مدام در اینستاگرام
کانال مدام در تلگرام
مدام؛ یک ماجرای دنبالهدار | @modaam_magazine
هدایت شده از مجلهٔ مدام
مدامِ یک؛ کتاب
با آثاری از (به ترتیب الفبا):
#سیداحمد_بطحایی #محمدرضا_جوان_آراسته #مصطفا_جواهری #شبیه_عباس_خان #فاطمه_دارسنج #آزاده_رباطجزی #میثاق_رحمانی #علی_رکاب #فرزانه_زینلی #سعیده_سهرابیفر #فاطمهالسادات_شهروش #علیاکبر_شیروانی #آسیه_طاهری #احسان_عبدیپور #زهرا_عطارزاده #عطیه_عیار #مسعود_فروتن #زهرا_کاردانی #سیداحمد_مدقق #فاطمهسادات_موسوی #مسعود_میر #سبا_نمکی #فرشته_نوبخت #راضیه_نوروزی #ریحانه_هاشمی #محمدعلی_یزدانیار #لودمیلا_اولیتسکایا #مایکل_بورن #کیلب_کرین #آلبرتو_مانگوئل
مدام؛ یک ماجرای دنبالهدار | @modaam_magazine
بسمه تعالی
- صداش شبیه حاج آقای فلسفی شده بود!
ف قهقهه زد.
شوخی نمیکردم. دستگاه که کار افتاد، طبق عادت به لبهای آقای امامجمعه خیره شده بودم. لبخوانیام قوی بود. میتوانستم حروف را از فاصله بین لبها تشخیص دهم.
بعد از شنیدن هوهوی هوای داخل اتاقک معاینه، صدای آقای امامجمعه راه گرفت و رسید به پیچهای حلزونی گوشم.
_ خب الان صدای من میاد؟
صدا مثل پسرکی چموش عصبهای گوشم را قلقلک داده بود. این بار گوشم بود که من را از ابهام کلمات نجات میداد نه چشمهایم. گفتم:
_ بله
_ خب من یه تغییراتی میدم بگید چجوری شد صدا!
خنده ام گرفته بود. انگار حاج آقای فلسفی در قامت امامجمعه داشت دستگاه را تنظیم میکرد.
🌻 اگر این نوع نوشتهها برایتان جذاب است، ممنونتان میشوم که نظرتان را برایم بنویسید.
#خودافشایی
#توتک
@toootak
بسمه تعالی
گاهی دز حس بدردنخور بودنم میزند بالا. اینکه هی کارهایم را زیر و رو میکنم چیز مفیدی تویشان پیدا نمیکنم خودش من را از پا درمیآورد. از بیرون که نگاه کنیم به نظر خیلی فعال و مفیدم اما خودم همچین نظری ندارم.
حتی اگر تمام کارهایم را هم کرده باشم باز هم از پشت همهشان یک کار نکرده بیرون میکشم و مثل آینه دق به دیوار روبه رویم میکوبم. راه حلش را هم نمیدانم!
مثلا اگر مدام به خودم بگویم که خوبم آیا من را به سمت تکبر نمیبرد؟ این هم که هی خودم را شلاقی کنم هم من را عقب نگه میدارد! الان دقیقا توی همین حالتم و ناراضی از زمین و زمان خودم!!!!
#مرسی_اه
#چی_بگم
#توتک
@toootak
هدایت شده از گاه گدار
این دقیقهها، این نگرانیها، این ابهام درباره آینده، این تلاشهای همه جوره آدمهایی با نگاههای متفاوت، این رای پایینتر آقای جلیلی در دور اول، این رای خیلی پایینتر آقای قالیباف در دور اول، این ستادهای مردمی، این تماسهای بیستکالی، این سفرهای خودجوش تبلیغی، این تکاپوی رجال سیاسی، این بیانیههای پر تعداد شخصی، این استوریهای پر ماجرا، این رقیبهراسیها، این آمارهای بالا از تماشای مناظرهها، این عکسهای پشت شیشه ماشینها، این میتینگها، این سفرهای استانی همه کاندیداها، این پیامکهای نامزدها، این حضور سیاسی مداحها، این سخنرانیهای انتخاباتی سخنرانان معروف، این پول خرج کردنهای زیاد ستاد نامزدها، این اعلام رایها، این دعوتهای مردمی به مشارکت بیشتر، همه و همه یک معنای روشن دارند: «فرایند انتخابات در ایران سالم و واقعی است»، «رای مردم است که انتخاب میکند نه هیچ چیز دیگر» و «نظام امانتدار رای مردم است».
من از دل شلوغی استوریها و غبار انتخابات، این را میبینم. این وجهه روشن این انتخابات برای ماست، فارغ از اینکه چه کسی رییسجمهور میشود.
«اینها» را یادمان نرود.
.
«محمدرضا جوان آراسته»
zil.ink/mrarasteh
بسمه تعالی
قابلمه برنج که افتاد به غلغل با کفگیر برنجها را زیر و رو کردم. عصر شده بود که مامان کارها را گذاشت به عهدهی من. باید دو شب پیش مادر فاطمه بماند. چشمهای مادر چند وقتیست که نمیبیند و نیاز به مراقبت ویژه دارد.
موقع چیدن میز شام و خرد کردن سالاد، بابا صدایم کرد:
_ هدی! کتونیهام کجان؟
یاد چند ساعت قبل افتادم. محدثه جاکفشی را خانهتکانی کرده بود. ( وای! نکنه کتونی سالم رو انداخت دور؟ یا خدا! نکنه علیرضا کیسه سیاهه رو برده!؟)
چشمهایم دانههای برنج را می پایید که دویدم سمت جاکفشی بیرون. خنکای دم غروب آهار تن گرمازهام را خنک کرد. کتونیها را پیدا کردم. حس کسی را داشتم که بعد مدتها چند تراول صدهزار تومانی را از جیب کاپشنش درآورده. دوباره پریدم توی آشپزخانه.
برنج آماده آبکشی بود. علیرضا آستینهایش را مرتب کرد و گفت:
_ هدی! کدوم ساک رو مامان گفت واسش ببرم؟
اگر از جایم تکان میخوردم کار خراب میشد. از همانجا گفتم:
_ اون دوتا ساک! کنار پشتیهاس!
شام که تمام شد من و فاطمه افتادیم به تمیزکاری! خروار خروار ظرف و قاشق و چنگال را شستیم و سر جایش گذاشتیم. بابا پردهها را مرتب کرد. آمد نزدیکتر و گفت:
_ هدی! چوبهای پشت پنجره کجان؟
به مامان فکر کردم! وقتی که نیست و مسولیت به عهده من میافتد میشوم مامان دوم انگار.
سراغ همه چیز را از من میگیرند. در لحظه باید فکر همهچیز را بکنم. فکر چادر نماز مادر معصوم، فکر حل و فصل دعوای بچهها، فکر برق افتادن آشپزخانهی مامان و فکر خودم! فهمیدم مامانها چقدر کار دارند. همه سیمها وصل میشوند به مامان.
#الکی_شلوغش_نکن
#توتک
@toootak
هدایت شده از مجلهٔ مدام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یک ماجرای دنبالهدار
تیزر تصویری روز رونمایی اولین شمارهٔ مدام
مجلهٔ مدام را از وبگاه مدام تهیه کنید.👇
www.modaammag.ir
مدام؛ یک ماجرای دنبالهدار | @modaam_magazine
بسمه تعالی
اگر بگویم جان کندم تا این کتاب را تمام کردم اغراق نکردهام. محتوایش را نمیخواهم زیر سوال ببرم. من با زبان سخت کتاب ارتباط نگرفتم. شخصیت دعبل را توانستم بشناسم و به فضایی که در آن زندگی میکرد کمی نزدیک شدم. آنقدر اذیتم کرد که دلم نمیخواهد بیشتر از این برایش بنویسم. فقط برای دانستن وقایع زمان دعبل و امام رضا علیهالسلام بد نیست.
#نه_از_چهل
#توتک
@toootak
بسمه تعالی
سیاگالش را که میخواندم دلم نمیخواست تمام شود. داستان پرکشش بود و شخصیتها هر کدام اثر خودش را توی داستان داشت. شخصیت اصلی به دل مینشست و رفتارها و گفتگوهایش با اهالی داستان برایم جالب و نو بود. ایده داستان جدید بود و هر چه جلوتر میرفتم اشتیاقم به دانستن بیشتر میشد. پایان غیرقابل پیشبینیاش هم از نکات جالب داستان بود. زبان کتاب روان بود و گفتگوها لحن داشتند.
#سیاگالش
#ده_از_چهل
#توتک
@toootak
بسمه تعالی
زویا پیرزاد از نویسندگان محبوب من است. قلم روانش و داستانهایی که از دل زندگی بیرون میآید را دوست دارم. شخصیتها توی داستانهایش چالشهای بیرونی دارند اما شاید به ظاهر چندان عمیق نباشند. شخصیتها بیشتر با درون خودشان در جنگند. کتاب در کنار جذابیتش برای من یک عیب بزرگ داشت. کاراکتر اصلی مرد است و از نگاه من پیرزاد در این کتاب نتوانسته لحن یک مرد را در داستان درآورد. فضاسازی، تصاویر و جزییات توی کتاب بسیار است و حقیقتا لذت بردم.
#زویا_پیرزاد
#توتک
#یازده_از_چهل
بسمه تعالی
آبشوران پر از درد بود. درد فقر فرهنگی و نداری! قصهی زندگی های پردردسر. قصهی آرزوهای دست نیافتنی!
کتاب پر از جزییات بود. شخصیتهایش برایم شناختهشده و رفتارشان تا حدی قابل پیشبینی بودند. تشبیه ها و تعابیر خوبی توی کتاب بود. ریتم جملات تند بود و بر حس اضطراب داستانها اضافه میکرد. به نظرم برای اهالی ادبیات و نویسندگی خواندنش خوب است.
#آبشوران
#دوازده_از_چهل
#توتک
@toootak
بسمه تعالی
اولین کتابی بود که از داستایوفسکی خواندم. شخصیتها، اتمسفر حاکم بر فضا و لحن کاراکترها به خوبی درآمده بود. حقیقتا با داستان همراه شدم و توانستم پایان داستان را حدس بزنم. طرح جلدش را هم دوست داشتم.
#داستایوفسکی
#سیزده_از_چهل
#توتک
@toootak
بسمه تعالی
همین چند سال پیش بود که وقتی کبودی روی غضروف گوش محمدحسین سه سالهام را دیدم، داشتم از حال میرفتم. یکی باید من را از روی زمین که آه و دادم به هوا رفته بود جمع میکرد. زود میترسیدم و دست و پاهایم به لرزش میافتاد و گاهی حتی گریه میکردم.
هنوز هم سست شدن بدن را در مواجهه با آسیبهای بدنی بچهها دارم اما به نظرم کمی کمتر شده. این را از کجا فهمیدم؟
از آنجا که وقتی امشب صندلی آشپزخانه روی پای لاغر زهرا افتاد و پوسته پوسته شد، من به جای وا دادن، رفتم یک تکه گوشت یخ زده برداشتم و با حوله قنداقش کردم و روی کبودی گذاشتم. اینکه وقتی نالهی ظریفش از شکاف دندان شیری نداشتهاش به گوشم میرسید خندهام میگرفت.
من هنوز هم از دیدن خون قالب تهی میکنم. هنوز هم از بیدقتی بچهها عصبی میشوم و میگویم چرا مواظب خودت نبودی؟
ته ته دلم همان مادریام که با دیدن کبودی حالی به حالی میشد. فقط تا اینجای مادریام یاد گرفتهام دیوارهی قلبم را دودستی نگه دارم تا کمتر بلرزد. این رشد درد زیادی دارد راستش اما آدم را قدرتمند میکند.
#هنوز_مونده_تا_قدرتمند_بشی
#خودشو_چه_تحلیل_کرده
#صندلی_کذایی
@toootak
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بسمه تعالی
گاهی توی زندگی امتحانت این میشود که مرتب آدمی را که دوستش نداری و بهت بدی کرده ببینی. گاهی علیرغم تمام تلاشت برای دور ماندن از آسیبهای روانیاش، آن آدم یا آدمها میرسند روبهرویت. لبخند میزنند، حرف میزنند، کار میکنند و انگار نه انگار روزی با کفش تیزشان روی قلبت پا گذاشتهاند.
زندانی شدن در این احساسات خستهکننده را چگونه میتوان تحمل کرد؟ اصلا باید تحمل کرد؟
ابتلای سختیست! اینکه کاری نکنی که طرف مقابلت ذوقزده شود، صبر ایوب میخواهد. تمرین و مداومت میخواهد.
او توی دنیای پیروزمندانهاش غرق شادیست و تو باید خودت را نجات دهی. از یک جایی به بعد آدمها از دایرهی اهمیتت خارج میشوند. از یک جایی به بعد میرسی به این جای زندگی که گور بابای دنیا! خودمو عشقه! از یک جایی به بعد هستی و نیستی!
جایی میانهی راه میایستی و اطرافت را می جوری! میفهمی که نجات دهندهات بعد از خدا فقط خود تو هستی! شاید در ظاهر، پیروز و پیشبرندهی ماجراهای تلخ گذشته، همان آدم نچسب خودخواه باشد اما او این را نمیداند که تو دورش انداختهای!
او نمیداند گوهر وجود تو از کفَش رفته! همین جای راه بایست! نفس عمیق بکش! روبهرویت را نگاه کن! کار سختیست! میدانم! اما تو ارزشت بیش از اینهاست عزیزکم!
پ ن: بهار امسال با خالهها رفته بودیم باغ. این آبشار خیلی کوچک حال دلم را خوب کرد.
#برون_ریزی
#اول_راه
#ناگفتهها
#توتک
@toootak
بسمه تعالی
پرده را به اندازه مردمک چشمم میزنم کنار. عین با سر بزرگش پیدا میشود. دارد با ف تخته نرد بازی میکند. عین سرش آنقدر باد کرده و بدریخت است که از همین فاصله هم عوقم میگیرد.
همین چند دقیقه قبل بود که از شنیدن صدای غلغل قلیانش و دیدن دود غلیظ دوسیب، مورمورم شده بود. باد قصد میکند مخفیگاه مرا لو دهد. پرده را میاندازم. تا برسم پای کتری فکرهای خاردار به مغزم حمله میکنند.
دوتا پیمانه چای، یک غنچهی گل سرخ و دانهای هل میریزم توی قوری. شیر کتری را باز میکنم. بخار آب مینشیند روی چشمهایم. سر برمی گردانم. پرده هنوز تکان میخورد. باد صدای خندهی زنی را با خود میآورد تو.
در قوری را میگذارم و چای را دم میکنم. نفسی بیرون میدهم. هل و گل سرخ توی قرمزی چای حل شدهاند. ناچار میشوم! همیشه اینجور وقتها ناچار میشوم!
#ناچار
#توتک
@toootak