eitaa logo
توتَک
136 دنبال‌کننده
196 عکس
23 ویدیو
2 فایل
هدی کریمان هستم.یک مادر علاقمند به نویسندگی و تصویرسازی. اینجا از دغدغه‌ها و علاقمندی‌هایم برایتان می‌نویسم. 🔶( توتَک) نام نان کوچک محلی روستای پدری‌ام آهار است. @hoda_k اینستاگرام من: @hoda.krm
مشاهده در ایتا
دانلود
بسمه تعالی گاهی دز حس بدردنخور بودنم می‌زند بالا. اینکه هی کارهایم را زیر و رو می‌کنم چیز مفیدی تویشان پیدا نمی‌کنم خودش من را از پا درمی‌آورد. از بیرون که نگاه کنیم به نظر خیلی فعال و مفیدم اما خودم همچین نظری ندارم. حتی اگر تمام کارهایم را هم کرده باشم باز هم از پشت همه‌شان یک کار نکرده بیرون می‌کشم و مثل آینه دق به دیوار روبه رویم می‌کوبم. راه حلش را هم نمی‌دانم! مثلا اگر مدام به خودم بگویم که خوبم آیا من را به سمت تکبر نمی‌برد؟ این هم که هی خودم را شلاقی کنم هم من را عقب نگه می‌دارد! الان دقیقا توی همین حالتم و ناراضی از زمین و زمان خودم!!!! @toootak
هدایت شده از گاه گدار
این دقیقه‌ها، این نگرانی‌ها، این ابهام درباره آینده، این تلاش‌های همه جوره آدم‌هایی با نگاه‌های متفاوت، این رای پایین‌تر آقای جلیلی در دور اول، این رای خیلی پایین‌تر آقای قالیباف در دور اول، این ستادهای مردمی، این تماس‌های بیستکالی، این سفرهای خودجوش تبلیغی، این تکاپوی رجال سیاسی، این بیانیه‌های پر تعداد شخصی، این استوری‌های پر ماجرا، این رقیب‌هراسی‌ها، این آمارهای بالا از تماشای مناظره‌ها، این عکس‌های پشت شیشه ماشین‌ها، این میتینگ‌ها، این سفرهای استانی همه کاندیداها، این پیامک‌های نامزدها، این حضور سیاسی مداح‌ها، این سخنرانی‌های انتخاباتی سخنرانان معروف، این پول خرج کردن‌های زیاد ستاد نامزدها، این اعلام رای‌ها، این دعوت‌های مردمی به مشارکت بیشتر، همه و همه یک معنای روشن دارند: «فرایند انتخابات در ایران سالم و واقعی است»، «رای مردم است که انتخاب می‌کند نه هیچ چیز دیگر» و «نظام امانت‌دار رای مردم است». من از دل شلوغی استوری‌ها و غبار انتخابات، این را می‌بینم. این وجهه روشن این انتخابات برای ماست، فارغ از این‌که چه کسی رییس‌جمهور می‌شود. «این‌ها» را یادمان نرود. . «محمدرضا جوان آراسته» zil.ink/mrarasteh
بسمه تعالی قابلمه برنج که افتاد به غل‌‌غل با کفگیر برنج‌ها را زیر و رو کردم. عصر شده بود که مامان کارها را گذاشت به عهده‌ی من. باید دو شب پیش مادر فاطمه بماند. چشم‌های مادر چند وقتیست که نمی‌بیند و نیاز به مراقبت ویژه دارد. موقع چیدن میز شام و خرد کردن سالاد، بابا صدایم کرد: _ هدی! کتونی‌هام کجان؟ یاد چند ساعت قبل افتادم. محدثه جاکفشی را خانه‌تکانی کرده بود. ( وای! نکنه کتونی سالم رو انداخت دور؟ یا خدا! نکنه علیرضا کیسه سیاهه رو‌ برده!؟) چشم‌هایم دانه‌های برنج را می پایید که دویدم سمت جاکفشی بیرون. خنکای دم غروب آهار تن گرمازه‌ام را خنک کرد. کتونی‌ها را پیدا کردم. حس کسی را داشتم که بعد مدت‌ها چند تراول صدهزار تومانی را از جیب کاپشنش درآورده. دوباره پریدم توی آشپزخانه. برنج آماده آبکشی بود. علیرضا آستین‌هایش را مرتب کرد و گفت: _ هدی! کدوم ساک رو مامان گفت واسش ببرم؟ اگر از جایم تکان می‌خوردم کار خراب می‌شد. از همانجا گفتم: _ اون دوتا ساک! کنار پشتی‌هاس! شام که تمام شد من و فاطمه افتادیم به تمیزکاری! خروار خروار ظرف و قاشق و چنگال را شستیم و سر جایش گذاشتیم. بابا پرده‌ها را مرتب کرد. آمد نزدیک‌تر و گفت: _ هدی! چوب‌های پشت پنجره کجان؟ به مامان فکر کردم! وقتی که نیست و مسولیت به عهده من می‌افتد می‌شوم مامان دوم انگار. سراغ همه چیز را از من می‌گیرند. در لحظه باید فکر همه‌چیز را بکنم. فکر چادر نماز مادر معصوم، فکر حل و فصل دعوای بچه‌ها، فکر برق افتادن آشپزخانه‌ی مامان و فکر خودم! فهمیدم مامان‌ها چقدر کار دارند. همه سیم‌ها وصل می‌شوند به مامان. @toootak
هدایت شده از مجلهٔ مدام
24.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یک ماجرای دنباله‌دار تیزر تصویری روز رونمایی اولین شمارهٔ مدام مجلهٔ مدام را از وب‌گاه مدام تهیه کنید.👇 www.modaammag.ir مدام؛ یک‌ ماجرای دنباله‌دار | @modaam_magazine
بسمه تعالی اگر بگویم جان کندم تا این کتاب را تمام کردم اغراق نکرده‌ام. محتوایش را نمی‌خواهم زیر سوال ببرم. من با زبان سخت کتاب ارتباط نگرفتم. شخصیت دعبل را توانستم بشناسم و به فضایی که در آن زندگی می‌کرد کمی نزدیک شدم. آنقدر اذیتم کرد که دلم نمی‌خواهد بیشتر از این برایش بنویسم. فقط برای دانستن وقایع زمان دعبل و امام رضا علیه‌السلام بد نیست. @toootak
بسمه تعالی سیاگالش را که می‌خواندم دلم نمی‌خواست تمام شود. داستان پرکشش بود و شخصیت‌ها هر کدام اثر خودش را توی داستان داشت. شخصیت اصلی به دل می‌نشست و رفتارها و گفتگوهایش با اهالی داستان برایم جالب و نو بود. ایده داستان جدید بود و هر چه جلوتر می‌رفتم اشتیاقم به دانستن بیشتر می‌شد. پایان غیرقابل پیش‌بینی‌اش هم از نکات جالب داستان بود. زبان کتاب روان بود و گفتگوها لحن داشتند. @toootak
بسمه تعالی زویا پیرزاد از نویسندگان محبوب من است. قلم روانش و داستان‌هایی که از دل زندگی بیرون می‌آید را دوست دارم. شخصیت‌ها توی داستان‌هایش چالش‌های بیرونی دارند اما شاید به ظاهر چندان عمیق نباشند. شخصیت‌ها بیشتر با درون خودشان در جنگند. کتاب در کنار جذابیتش برای من یک عیب بزرگ داشت. کاراکتر اصلی مرد است و از نگاه من پیرزاد در این کتاب نتوانسته لحن یک مرد را در داستان درآورد. فضاسازی، تصاویر و جزییات توی کتاب بسیار است و حقیقتا لذت بردم.
بسمه تعالی میثاق! امشب آمده بودی همینطور توی مجلس آقا نگاهم می‌کردی. تو را نمی‌دیدم اما نمی‌دانم چه‌طوری خودت را توی دلم انداختی! میثاق! اگر می‌آیی و دلت پیش روضه‌هاست، می‌شود آن بالاترها هم به یادم باشی؟ تو دستت باز است رفیق! پ ن: برای دوست مهربان و جوانم میثاق رحمانی فاتحه‌ای بخوانید💐
بسمه تعالی آبشوران پر از درد بود. درد فقر فرهنگی و نداری! قصه‌ی زندگی های پردردسر. قصه‌ی آرزوهای دست نیافتنی! کتاب پر از جزییات بود. شخصیت‌هایش برایم شناخته‌شده و رفتارشان تا حدی قابل پیش‌بینی بودند. تشبیه ها و تعابیر خوبی توی کتاب بود. ریتم جملات تند بود و بر حس اضطراب داستان‌ها اضافه می‌کرد. به نظرم برای اهالی ادبیات و نویسندگی خواندنش خوب است. @toootak
بسمه تعالی اولین کتابی بود که از داستایوفسکی خواندم. شخصیت‌ها، اتمسفر حاکم بر فضا و لحن کاراکترها به خوبی درآمده بود. حقیقتا با داستان همراه شدم و توانستم پایان داستان را حدس بزنم. طرح جلدش را هم دوست داشتم. @toootak
بسمه تعالی همین چند سال پیش بود که وقتی کبودی روی غضروف گوش محمدحسین سه ساله‌ام را دیدم، داشتم از حال می‌رفتم. یکی باید من را از روی زمین که آه و دادم به هوا رفته بود جمع می‌کرد. زود می‌ترسیدم و دست و پاهایم به لرزش می‌افتاد و گاهی حتی گریه می‌کردم. هنوز هم سست شدن بدن را در مواجهه با آسیب‌های بدنی بچه‌ها دارم اما به نظرم کمی کمتر شده. این را از کجا فهمیدم؟ از آنجا که وقتی امشب صندلی آشپزخانه روی پای لاغر زهرا افتاد و پوسته پوسته شد، من به جای وا دادن، رفتم یک تکه گوشت یخ زده برداشتم و با حوله قنداقش کردم و روی کبودی گذاشتم. اینکه وقتی ناله‌ی ظریفش از شکاف دندان شیری نداشته‌اش به گوشم می‌رسید خنده‌ام می‌گرفت. من هنوز هم از دیدن خون قالب تهی می‌کنم. هنوز هم از بی‌دقتی بچه‌ها عصبی می‌شوم و می‌گویم چرا مواظب خودت نبودی؟ ته ته دلم همان مادری‌ام که با دیدن کبودی حالی به حالی می‌شد. فقط تا اینجای مادری‌ام یاد گرفته‌ام دیواره‌ی قلبم را دودستی نگه دارم تا کمتر بلرزد. این رشد درد زیادی دارد راستش اما آدم را قدرتمند می‌کند. @toootak
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بسمه تعالی گاهی توی زندگی امتحانت این می‌شود که مرتب آدمی را که دوستش نداری و بهت بدی کرده ببینی. گاهی علی‌رغم تمام تلاشت برای دور ماندن از آسیب‌های روانی‌اش، آن آدم یا آدم‌ها می‌رسند روبه‌رویت. لبخند می‌زنند، حرف می‌زنند، کار می‌کنند و انگار نه انگار روزی با کفش تیزشان روی قلبت پا گذاشته‌اند. زندانی شدن در این احساسات خسته‌کننده را چگونه می‌توان تحمل کرد؟ اصلا باید تحمل کرد؟ ابتلای سختیست! اینکه کاری نکنی که طرف مقابلت ذوق‌زده شود، صبر ایوب می‌خواهد. تمرین و مداومت می‌خواهد. او توی دنیای پیروزمندانه‌اش غرق شادیست و تو باید خودت را نجات دهی. از یک جایی به بعد آدم‌ها از دایره‌ی اهمیتت خارج می‌شوند. از یک جایی به بعد می‌رسی به این جای زندگی که گور بابای دنیا! خودمو عشقه! از یک جایی به بعد هستی و نیستی! جایی میانه‌ی راه می‌ایستی و اطرافت را می جوری! می‌فهمی که نجات دهنده‌ات بعد از خدا فقط خود تو هستی! شاید در ظاهر، پیروز و پیش‌برنده‌‌ی ماجراهای تلخ گذشته، همان آدم نچسب خودخواه باشد اما او این را نمی‌داند که تو دورش انداخته‌ای! او نمی‌داند گوهر وجود تو از کفَش رفته! همین جای راه بایست! نفس عمیق بکش! روبه‌رویت را نگاه کن! کار سختیست! می‌دانم! اما تو ارزشت بیش از اینهاست عزیزکم! پ ن: بهار امسال با خاله‌ها رفته بودیم باغ. این آبشار خیلی کوچک حال دلم را خوب کرد. @toootak
بسمه تعالی  پرده را به اندازه مردمک چشمم می‌زنم کنار. عین با سر بزرگش پیدا می‌شود. دارد با ف تخته نرد بازی می‌کند. عین سرش آنقدر باد کرده و بدریخت است که از همین فاصله هم عوقم می‌گیرد. همین چند دقیقه قبل بود که از شنیدن صدای غل‌‌غل قلیانش و دیدن دود غلیظ دو‌سیب، مورمورم شده بود. باد قصد می‌کند مخفیگاه مرا لو دهد. پرده را می‌اندازم. تا برسم پای کتری فکرهای خاردار به مغزم حمله می‌کنند. دوتا پیمانه چای، یک غنچه‌ی گل سرخ و دانه‌ای هل می‌ریزم توی قوری. شیر کتری را باز می‌کنم. بخار آب می‌نشیند روی چشم‌هایم. سر برمی گردانم. پرده هنوز تکان می‌خورد. باد صدای خنده‌ی زنی را با خود می‌آورد تو. در قوری را می‌گذارم و چای را دم می‌کنم. نفسی بیرون می‌دهم. هل و گل سرخ توی قرمزی چای حل شده‌اند. ناچار می‌شوم! همیشه اینجور وقت‌ها ناچار می‌شوم! @toootak
بسمه تعالی کتاب سباستین راحت‌خوان و سبک بود. دیده‌ها و شنیده‌های نویسنده از مواجهه با مردم و فضای غالب کشور کوبا خوب بود. من عاشق سفرم و گالری گوشی‌ام را با عکس و فیلم‌های اطرافم پر می‌کنم. حقیقتا غرق در عکس‌های کتاب شده بودم. دلم می‌خواست توی خانه‌هایی که آقای ضابطیان اقامت داشتند چمدان باز کنم. چای بخورم. کتاب بخوانم و از سیگار برگی که از آن پیرمرد یادگاری آورده‌ام استوری اینستاگرامی بگذارم. تنها چیزی که از کتاب انتظار داشتم، توضیح بیشتر بود. دوست داشتم از کوبا و خیابان‌هایش، از دریا و ساحلش از مدارس و دانشگاهش بیشتر بدانم. از طرح جلد کتاب هم بگویم که واقعا دوست‌داشتنیست. رنگ‌ها به جان هم نشسته‌اند و عناصر، خوب توی کادر چیده شده‌اند. اشتیاق سفر به دیار فیدل کاسترو و چه‌گوارا بعد از خواندن سباستین در من جوشید. @toootak
بسمه تعالی خواندن جستار اگر موضوعش باب میلت باشد جذاب است. اینطوری هرچه‌قدر هم کش بیاید باز هم نشانگر کتاب را با خیال راحت لایش می‌گذاری تا وقت سانس بعدی خواندنت برسد. کتاب ( البته که عصبانی هستم ) مجموعه‌ای از پنج جستار درمورد وطن و انزوای خودخواسته است . خانم اوگرشیج مواجهه‌های خودش از تجزیه‌ی یوگسلاوی و جنگ را در این کتاب بازگو کرده. از زخم‌های باز شده‌اش می‌گوید و تمام نوشته‌هایش را عمدا به زبان کروات می‌نویسد تا به دنیا بگوید هنوز علی‌رغم دوری از وطنش یک کروات اصیل است. اعتراف می‌کنم خواندن بخش ابتدایی کتاب به خاطر سختی ترجمه، خیلی کند بود. اسامی خطه‌ی کرواسی انصافا طولانی و سخت است. بخش‌های پایانی اما روان‌تر و همه فهم‌تر بود. به نظر می‌آمد نویسنده عصبانیتش از مرور خاطرات فروکش کرده و آرام‌تر سخن گفته است. البته که عصبانی هستم اطلاعات جالبی کنج ذهنم کاشته اما از آن دسته کتاب‌هاییست که احتمالا هیچوقت سراغش نروم. @toootak
بسمه تعالی کاغذی که طرح قوری دارد را می‌سرانم زیر کاغذ اصلی. شبهی ازش پیدا می‌شود. قرار است اتود قوری تبدیل شود به یک زن چاق. یک کاراکتر جدید. دستم برای تغییر فرم باز است. فکرها از سوراخ‌های مغز خسته‌ام هجوم می‌آورند. یک زن رقاص، یک زن با پالتو زمستانی، یک زن ورزشکار، یک زن خواننده.... یک زن ژاپنی! قوری‌ سرش پایین است انگار. جان می‌دهد یک زن ژاپنی را در حال ادای احترام بکشم. طرح لباس های داداش کایکو و تسوکه را توی ذهنم ردیف می‌کنم. زن محجوب ژاپنی‌ام از انحنای قوری چاق سرک می‌کشد. @toootak
بسمه تعالی  کوله و تخته‌شاسی‌ها را گذاشتم کنار در. بعد رفتم سمت آشپزخانه. داشتم معده‌ی مچاله‌ام را سیر می‌کردم که زینب و پدرش رسیدند. چهره‌ی دردمند همسرم را که دیدم تازه یادم آمد بعد از ایمپلنت یک دانه برنج هم نمی‌شود خورد.  سوپ را با سرعت ضربدر دو آماده کردم. یک ربع به شروع کلاس تصویرسازی‌ام مانده بود و من هنوز درگیر شنیدن سوت زودپز و شستن بشقاب و لیوان بودم.  سوپاپ که پرید بالا لباس پوشیدم. اسنپ دو دقیقه‌ی دیگر می‌رسید. گیره‌ی روسری‌ام را بستم. صدای فیس فیس قابلمه بلند شد. اسنپ رسید. چادر به سر و کوله به دوش از زینب خواستم زیر گاز را کم کند. من خیلی اوقات هول‌هولکی می‌روم سر کلاس تصویرسازی اما سعی می‌کنم عشق از لابه‌لای برگه‌ها و تای چادرم نیوفتد. @toootak
بسمه تعالی  مدتی بود که اخبار فلسطین را توی اینستاگرام دنبال نمی‌کردم. صحنه‌های روح‌خراشی که بعد از دیدنشان حال و روز برایم باقی نمی‌ماند. امشب اما صدای جیغ‌های دخترک فلسطینی را بالای سر پدر و مادرش شنیدم. دخترک آواره شده بود. انگشتانش را باز کرده بود. صدایش لای اجساد سوخته و تکه تکه شده می‌رفت و برمی‌گشت. من باز هم توی دره‌ای از غم و کم‌صبری افتادم. مدرسه؟ مگر برای درس خواندن نبود؟ پس چرا فریادهای دخترک را از بین دیوارهایش شنیدم؟  نکند صدای دخترک از همان کلاسی بوده باشد که قبل‌ترها معلمی به شاگردانش یاد داده آسمان را آبی کنند. کنار گنبد مسجدالاقصی  کبوتر بکشند و باغچه را گل‌باران کنند؟ @toootak
بسمه تعالی  چه اصراریست به امثال من بگویند جامانده؟! جامانده از چه؟ هیچوقت دلم نمی‌خواهد به خودم بگویم جامانده‌ام چون بار منفی این کلمه زیاد است. من توی مشایه نبوده‌ام، مای بارد نخورده‌ام، چای تلخ عراقی ننوشیده‌ام و از کنار هیچ موکبی رد نشده‌ام و هیچوقت با لباس خاکی به شارع عباس نرسیده‌ام. دلم با زایرین اربعین است اما جامانده نیستم! من حرف حاج آقای جوادی‌آملی به دلم نشسته است که فرمود نگویید جامانده. او می‌داند امثال من از اصابت همین کلمه به قلبمان چه می‌کشیم! @toootak
بسمه تعالی در جبهه غرب خبری نیست، آخرین کتاب حلقه کتاب‌خوانی مدرسه مبنا بود. راوی جوانیست که ناخواسته وارد جبهه می‌شود و روایت‌هایش از جنگ و سربازها و شهرها را بازگو می‌کند. برای من این کتاب، روایت محسوب شد نه رمان. روایتی از چالش‌هایی که خانواده‌ها و مشاغل مختلف با معظلی به نام جنگ دارند. تصویرها و حس‌ها خیلی خوب بود. دیالوگ‌ها کم اما گویای وضعی بود که شخصیت‌ها درگیرش بودند. طرح جلد کتاب اما می‌توانست واضح‌تر باشد. @toootak
بسمه تعالی این خانه‌، سریال پس از باران را از تو در توی خاطرات جوانی‌ام بیرون کشید. آدم‌ها بی‌اندازه به گذشته وصل‌اند. ما همیشه بخشی از تاریخمان را با خود به آینده میبریم. بخش دیگرش ناخواسته فراموش می‌شود و احتمالا توی کتاب‌ها باید دنبالشان گشت. این خانه، مردم خون‌گرمش، شالیزار، تنور، خورش‌های ترش توی گمج و نمدهای آویخته به دیوارها همان گذشته‌ی پیچیده شده توی امروز و فردای ما هستند. به این فکر کردم که من هم گذشته‌ی نسل بعدی ام. پ ن: خیلی دوست داشتم از حسم به اینجا بیشتر بنویسم. راستش خستگی اجازه‌ نداد. @toootak
23.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بسمه تعالی خواستم ادای بلاگرهای اینستاگرام را دربیاورم. دری باز شود، نور و پرنده بیاید توی کادر و لیوان قهوه‌ی صبحم هم از گوشه‌ی تصویر چشمک بزند. اما خب آدم حرفه‌ای‌تری می‌طلبید. موسیقی متن‌های مختلفی را روی فیلم امتحان کردم. به نظرم موسیقی بچه‌های کوه آلپ از همه‌شان به اتمسفر فضا بیشتر نشست. کمی زیبایی ببینید به کارگردانی هدی خانم کریمان. @toootak