هدایت شده از تـرنـج | رمان💗شاهدخـꨄــت
「 بہ نـام آݩ کھ
جانـم در دسـت اوسـت 」
#بِسْــــــمِاللَّهِالرَّحْمَـنِالرَّحِيــم 🌸
ِ
🦋
࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━━━🦋
#شـاهـدخـت
#پارت_157
عجیب که دلم به جاسوس بودنش هم راضی شده و مغزم با اون کنار اومد.
دیدن هیشکی مثل اون، حس خوبی بهم نمیداد... با خندههاش، مهربونیاش، عشق بیمنتی که به پای دخترام میریخت...
اگه نقشه هم بود، دوستداشتنی بود.
لااقل برای مدتی طعم داشتن و صاحب شدن این فرشتهی شیطانی، سرخوشم میکنه.
- آقا بزرگ، اگه شاهدخت از این امتحان پیروز و پاک بیرون بیاد باهاش میمونم، برای همیشه... چون بهش قول دادم که پشتش باشم.
آقا بزرگ که من رو پاسوز کشور میدونست و از این بابت ناراحت بود، سری تکون داد و نگاهی به حسام و علی اکبر انداخت.
- سعید... این وسط شاید یه زندگی بدون عشق رو تجربه کنی!! این اصلا برای خودت و دخترها خوب نیست. تو تا کی میخوای فدای ما بشی؟
پدر از همهجا بیخبرم نمیدونه که پسرش شبها به بهونهی قدم زدن، خودش رو هاج و واج اطراف کلبه میبینه... نمیدونه نه راه پس دارم و نه راه پیش.
گاهی صدای خندهی سرخوشش، شبم رو میسازه و تا صبح آوای خَندهش تو گوشم میپیچه...
مهدخت دلش میخواست بیرون از باغ خونه بگیره یا تو پانسیون بیمارستان باشه.
علیاکبر این خواسته رو اولین قدم برای رسیدن به هدفش میدونست.
برای محدود کردنش و به بهونهی اینکه همیشه جلوی چشامون باشه، علیاکبر و حسام رو هم متقاعد به ازدواج مصلحتی کردم.
عجیب که اونام قبول کرده و نگرانی پدر رو گوشزد کردند:
- آقا سعید این شاهدخت خانم بعداً وبالِ گردنت نشه؟!
فعلا که ولیعهد مغرور و خشک و عَبوستون، وبال گردن مهدخت شده.
چی فکر میکردم، چی شد... توی افکارم چند بار دستشو رو کردم و پدر رو تحت فشار گذاشتم و مهدخت رو با اُسرای جنگی کشورم عوض کردم.
ولی حالا خودم اسیرش شدم، اسیر سربه زیریش، اسر حجابش، اسیر خندههاش، اسر محبتهاش و اسیر نگاهش....
- سعید آنقدر با اخلاقه که بیشتر بیمارها با دیدن اسمش رو در اتاق، زود به پذیرش میگن ما میخوایم بریم پیش این خانم دکتر.
سعید یک درصد باید احتمال بدیم که شاهدخت واقعا برای خیر، قدمی به سوی ما برداشته وگرنه من ازش تو این مدت جز احترام و ادب چیز دیگه ندیدم.
#نویسنده_نجوا
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد
🦋
࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━━━🦋
#شـاهـدخـت
#پارت_158
حسام راست میگه، از روزی که مهدخت اینجا اومده هیچ بیادبی یا بیحرمتی ازش ندیدم، اون حتی به احترام ما حجاب رو انتخاب کرد.
مستخدمش بدون هیچ اعتراضی همراه خواهرها و زنهای ما کار میکنه.
همین که نتونی به کسی که آروم آروم داره عشقش تو دلت جا باز میکنه و بیشتر از دیروز بهش فکر میکنی ولی نمیتونی حتی بهش بگی... نتونی بدون عذاب وجدان بهش فکر کنی، یعنی دوزخ.
کسی که به بیمار فقیر اهمیت بده و نیمساعتی برای هر کدومشون وقت بذاره و پای درد و دلشون بشینه، خودش یعنی عشق.
به پذیرش سپرده بود هر کی پول ویزیت نداره، لازم نیست پول بده.
دکتری که روزهای اول ساعت ۱۲ بیماراش تمومشده و تو اتاق به انتظارم نشسته، حالا تا ساعت دو جلوی اتاقش غلغله بود.
با همین کارهاش هم، دل دکتر کبیری رو برد.
ولی حالا مهدخت با شنیدن پیشنهاد عقد موقت، به شدت مخالفت کرد و ناراحت شد.
بعد از اون شب کذایی، دیگه صحبتی از مَحرمیت نشد... هر روز صبح با هم سرکار رفته و ظهر خسته از کار، بدون کلامی برگشته و مستقیم به کلبه میرفت.
بعضی وقتها با چشمای قرمز و پفکرده سوار ماشین میشد. برای بیخیال نشون دادنم، چیزی نمیپرسیدم...
این ماموریت حانیه بود که از زیر زبونش بکشه.
- بابا یکی از بیماراش رو از دست داده.
دلخوش به سلام کم جون دم صبحش بودم.
بچهها روال دستشون اومده بود. میدونستن که صبحها تو کلبه نیست... برای همین غروب میرفتن دیدنش.
شام رو با دخترام میخورد و با صدای خندههاشون، دلخوش بودم.
دیگه حرفی از خونه یا اتاقِ پانسیون نبود.
کبیری با گوشیم تماس گرفت و اطلاع داد که باهام کار داره.
ماشین رو زیر سایهی درختهای کاج پارک کردم تا آفتاب بیرحم ظهر، باهاش نامهربون نباشه.
- سلام جناب سردار، قهرمان ملی.
از این القابی که آویزون شونههام کرد خندهام گرفت.
ولی با شنیدن ادامۀ حرفش خندهام به اخم تبدیل شد.
- دیروز شاهین یه سر اومد اینجا.
#نویسنده_نجوا
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد
فعلاً که ولیعهد مغرور و خشک و عَبوستون، وبال گردن مهدخت شده.
مهدخت با مهربونیش
تو دل همه جا گرفته حتی سعید 😍
بلکه شاهین باعث تحریک سعید بشه😉
لینک ناشناس
https://gkite.ir/es/8681149
زاپاس و جواب ناشناسها 👇
https://eitaa.com/joinchat/122618196C5b64839be0
پارت اول شاهدخت
https://eitaa.com/toranj_novel/53618
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
┄┅┄✶🍃🌸🍃✶┄┅┄
🎬 #موزیک_ویدئو
🎤 سهیل مهرزادگان
───┤ ♩♬♫♪♭ ├───
عشق نه درمونه و نه بیماریه
درد پنهونیه که بدجوری دوسش داریه
دشمن جونته اما دیدنتش چه عالیه
واسه بی قراریات انگاری یه دلداریه
عشق مه جادهی کوهستانیه
لذت با چشم بسته دیدن و رویاییه
هیجان و ترس و از دست دادن و تنهاییه
خطر مرگو به جون خریدنه هر ثانیه… 💗🔗•
🫀 ⃟●━━ @Harfe_Dl
عشقا توی زنگ تفریح،
کلیپی از مهدخت گذاشتم.
دوست داشتین برین نگاه کنید.. 😉
https://eitaa.com/Zange_Tafrihh/11169
اونجا ناشناس، جواب پیامها و عکسهای شخصیتها گذاشته میشه.... 🌺
https://eitaa.com/joinchat/122618196C5b64839be0
هدایت شده از تـرنـج | رمان💗شاهدخـꨄــت
「 بہ نـام آݩ کھ
جانـم در دسـت اوسـت 」
#بِسْــــــمِاللَّهِالرَّحْمَـنِالرَّحِيــم 🌸
ِ
🦋
࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━━━🦋
#شـاهـدخـت
#پارت_159
با نشون دادن اتاق بغلی ادامه داد:
- اینجا براش فعلا یه اتاقی دست و پا کردیم تا کمکم جراحی رو شروع کنه.
شاهین دندونپزشک و جراح بود و تازه تحصیلاتش رو تموم کرده و به کشور برگشته بود.
پسری پرشور و کاری...
- راضیش کردم بره اتاق خانم دکتر و سرِ حرف رو باهاش باز کنه.
خندید:
- میگفت من تازه برگشتم و قصد ازدواج ندارم و از این حرفا...
دندونام رو محکم روی هم فشار دادم، پس چرا مهدخت چیزی بهم نگفت؟
با صدای در، کبیری ساکت شد.
منشی برامون چای آورد، سلامی داد.
بلند شدم و باهاش دست داده و خوشوبش کردم.
انگشتم رو محکم به دستهی فنجون فشار دادم تا حرفی نزنم.
- والا شاهین از وقتی برگشته، میگه به سردار بگو با خانوادهی خانم دکتر هماهنگ بشن تا بریم برای امر خیر.
چای هل و دارچین، برام مزهی بدی داشت.
خندههای کبیری از صدتا فحش بدتر بود.
فنجون رو نیمه رو میز گذاشتم:
- من با خانم دکتر حرف میزنم و نتیجه رو بهتون اطلاع میدم.
برگشتم کنار ماشین... مهدخت رو ندیدم، سری به اطراف چرخوندم.
زیر درخت کاجی گوشهی حیاط دور از چشم همه روی چمنها نشسته بود و خیره به جایی نگاه میکرد.
با شنیدن صدای بوق، سمت صدا برگشت. کیفش رو برداشت و آروم به سمت ماشین و منِ منتظر و معتاد بوی عطرش اومد و سوار شد.
دیگه از اون لباسهای شاد و رنگارنگی که اوایل برای بیمارستان میپوشید، خبری نبود.
همیشه شالی مشکی و مانتویی سبز رنگ و تیره به تن داشت... کفش اسپورت ساده بیشتر بهش میومد تا اون کفشای تقتقی.
- این کنار برای کادر بیمارستان بوفه زدن... حسام میگفت چای لیموش حرف نداره.
به سمت بوفهی پرسنل نگاهی انداخت و حرفی نزد.
- ماشین از صبح یه کله داره اینور و اونور میره، ممکنه داغ کنه.
بدون حرفی با هم وارد بوفه شدیم... خدا رو شکر خلوت بود.
خدا خدا میکردم شاهین اون اطراف
نباشه.
دو تا چای روی میز گذاشتن.
کمی با این و اون خوشوبِش کردم.
- خانم دکتر شما خوبین؟ خسته نباشید.
مهدخت با تبسمی روی لب، جواب همکارش رو داد.
با رفتن همکارِ مهدخت، کمی روی میز خم شدم.
- میدونین دکتر کبیری چی کارم داشت؟
#نویسنده_نجوا
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد
🦋
࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━━━🦋
#شـاهـدخـت
#پارت_160
با دست فنجون چای رو گرفته بود و با دستهاش بازی میکرد. کم حرف شده بود.
- شما رو ازم برای پسرش خواستگاری کرد.
غمگین و ناراحت نگاهم کرد.
پوزخندی زد. سری تکون داد و از پنجره، بیرون رو دید زد و زیر لب کلمهی پسرش رو تکرار کرد.
جرعهای از چای سر کشید: دیدمش.
انگشتای یخم رو اطراف فنجون گره زدم.
- چرا بهم چیزی نگفتین؟
یک ضرب سرش رو بالا آورد:
- باید میگفتم!؟
نگاه ازش گرفتم، نگاهی که تشت رسواییم بود.
- آره جوون خوبیه، ولی تو خوشتیپی به پای من نمیرسه.
مثلا خواستم شوخی کنم.
نگاهی دقیق تو چشمام انداخت، از اون نگاههایی که دل سنگ رو آب میکرد.
- شما چه جوابی دادین؟ حتما...حتما برای امشب قرار خواستگاری گذاشتین!
- بهشون گفتم، خانم دکتر نامزدم هست و قراره چند وقت دیگه با هم ازدواج کنیم.
چایی رو سر کشید و فنجون رو کوبید رو میز.
- من میرم تو ماشین.
- چرا ناراحت شدین؟
نگاهش با خشم همراه شد، اون خشم رو تو صورتم پخش کرد:
- کاش حقیقت رو به دکتر کبیری میگفتین.
- حقیقت؟
کیف رو برداشت و رو بازوش انداخت:
- آره خب، میگفتین این خانم دکتر رو تو آب نمک خوابوندیم تا به وقتش خرج کنیم.
قدمی ازم فاصله گرفت:
- حالا که همه چی گل و بلبل شده و بهم نیاز ندارین، بهترین زمانِ خرج کردنم شده، برام آستین بالا بزنید خب... ثواب هم داره.
حرفاش نیشدار بود و نیش به جونم زد.
بعدم با قدمهای بلند سمت ماشین رفت.
پول چای رو به زور حساب کردم.
تو راه باز سکوت و صدای رادیوی ماشين پخش میشد.
چرا راضی به محرمیت نمیشه؟
این کارش بیشتر مشکوکم میکنه.
- اول اینکه بهتر میشناسیش، بعدم با گذاشتن چند مدرک محرمانهی قُلابی تو کلبه امتحانش میکنی. اگه از این مرحله با سربلندی اومد بیرون... انشاءالله به سه ماه نکشیده سوروسات عروسیتون رو خودم به پا میکنم.
در ضمن تو نگران عشق و عاشقی نباش،
بعد جاری شدن خطبه، خدا محبت رو تو دل زن و مرد جا میکنه.
حرفهای حسام تو سرم رژه میره و گاهی از آینه، از پشت عینک دودی فقط میتونم نگاهش کنم.
اخم داشت و بازوش رو بیرون از پنجره گذاشته بود.
#نویسنده_نجوا
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد
اوووخ مهدخت 😢 چه دل پری...
خب حق هم داره 😐
پیشاپیش روز مامان گلیا مبارک 💝
فردا عیدانه داریم ان شاءالله 🥰
لینک ناشناس
https://gkite.ir/es/8681149
زاپاس و جواب ناشناسها 👇
https://eitaa.com/joinchat/122618196C5b64839be0
پارت اول شاهدخت
https://eitaa.com/toranj_novel/53618