eitaa logo
‌تـرنـج | رمان💗شاهدخـ‍‍ꨄــت
22.7هزار دنبال‌کننده
499 عکس
490 ویدیو
0 فایل
«با نام و یاد او» عدالت‌وعشق در کانال VIP شوهر شایسته در کانال VIP ❌هرگونه کپی‌برداری حتی با ذکر نام نویسنده حرام و پیگرد قانونی دارد❌⚖ تبلیغات @Tablighat_TORANJ ادمین کانال @admintoranj کانال‌های دیگه‌مون @negah_novel .. @voroojaak .. @Harfe_Dl
مشاهده در ایتا
دانلود
「 بہ‌ نـام‌ آݩ‌ کھ‌ جانـم‌‌ در‌ دسـت‌ اوسـت 」 🌸 ِ
🦋 ࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━━━🦋 نگاهی به لباس‌های مچاله گوشه‌ی پذیرایی انداختم. با چه سرخوشی اینا رو پوشیدم و رفتم، مثلا دعوتم‌ کرده بودن برای نهار. قرصی خورده و روی کاناپه دراز کشیدم و صدای تلویزیون رو کم کردم و.... - تو منو داری... واسه‌ی همه‌ی روزهای سخت زندگیت، واسه‌ی اون روزهای لعنتی که گلوت پر از بغض بود و نتونستی خالیش کنی. - ولی سعید... تو... تو که منو دوست نداری... با صدای بگو و بخند جمعیت بیدار شدم. چه خواب شیرینی بود. شیرینیش زیر دندونم مونده بود. ساعت دیواری رو نگاه کردم، ساعت هفت شب بود. گردنم درد میکرد. زیر دلم تیر می‌کشید و ول میکرد، کم‌کم درد به سمت راست شکمم کشیده می‌شد. هنوز آثار قرص تو سرم بود و خمیازه می‌کشیدم. کتری رو به برق زدم و یه چای گرم خوردم، حالم کمی جا اومد. صدای خنده و تولدت مبارک همه جای باغ شنیده میشد. حلما دختر بزرگ سعید خان بود و همه دوستش داشتن‌. بیشترین شباهت رو هم به مادرش فاطمه داشت. حواس هیچکس بهم نبود، فکر و خیال از درون داشت مثل موریانه منو میخورد. تَرک برداشته بودم، ولی نمی‌خواستم بشکنم. دلم میخواست منم دعوت میکردن ولی چه فایده باز فتنه خانم پیش همه زخم میزد و می‌چزوند. ترمه همیشه از مادر خدا بیامرزش یه حرف جالبی میگفت: مهدخت جان مامانم همیشه میگه خدا بدون احوال پرس نزاتِد. به این جمله‌ی عجیب مادرش می‌خندیدم و با حالت مسخره جواب میدادم: بله... بله جناب فیلسوف شما درست میفرمایید. ولی حالا با پوست و گوشت تنم درک میکردم که منظور مادرش چی بوده، حالا می‌فهمم همه کَسم ترمه بوده و بس. سردم شد و به خودم لرزیدم، اونم وسط تابستون. روتختی رو برداشتم و دور خودم پیچیده و رو مبل مچاله شدم. باز زیر دلم درد گرفت. چراغ‌ها رو روشن نکردم و تو تاریکی نشسته و به صدای شعرای محلی که دخترای جوون میخوندن و دست میزدن، گوش دادم. از لای پرده، باغ رو نگاه کردم. میزهای زیادی زیر درخت‌ها چیده بودن و همه داشتن می‌گفتن و می‌خندیدن... میوه، شیرینی و شربت رو میزها رو پر کرده بود. اگه من نبودم و از خودگذشتگی نمی‌کردم الان این بگو و بخند هم نبود، ولی کسی نیست بگه: خَرت به چَن مَن. به من که میرسه میگن باید تا سال عماد صبر کنی، ولی برای یه دختر سیزده‌ساله چه بریز و بپاشی کردن.
🦋 ࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━━━🦋 درد زیر دلم زیاد شده بود. با صدای در از فکر و خیال اومدم بیرون. با همون روتختی که دور خودم پیچیده بودم، در رو باز کردم. سعید و مادرش بودن، از جلوی در تکون نخوردم دلم نمی‌خواست کسی بیاد تو. دلم می‌خواست تو تنهایی غرق بشم و کسی نتونه جسدم‌و از ساحل غربت پیدا کنه. سلام‌ بی‌رمقی دادم... زل زدن تو صورت بی‌روحم. به صورت سعید نگاه کردم، سعیدی که نمیدونم تو ذهنش چی گذشت وقتی فتانه اَنگ هرزگی بهم چسبوند؟ چی تو وجودش گذشت که حتی لب وا نکرد تا سرم داد بزنه و بگه اینا درست میگن؟ چشمای سعید پر از حرف بود. ولی چه فایده... گوش شنوای من کر شد، دیگه با حرف خام نمیشم. -‌ وا تو این گرما این چیه پیچیدی دور خودت؟ چراغ‌ها رو چرا روشن نمی‌کنی؟ صورت زیبا و مخوف خانم بزرگ، برخلاف همیشه، ذره‌ای تو دلم رو خالی نکرد. با صدای آرومی جواب دادم: - این جوری راحتم، شما اَمرتون‌ رو بفرمایید؟ فهمیدن که حال و حوصله‌ی صحبت با هیچ‌کسی رو ندارم. رو تختی رو تا زیر گردنم بالا کشیدم. سعید پیشنهاد داد: - بهتره تو تراس چند دقیقه بشینیم. کت و شلواری زیبا به تن داشت و بوی عطرش هوش از سرم برد. به خودم نهیب زدم که زیادی تند میری، افسارت دست خودت باشه دختر. با همون رو تختی بیرون اومدم. خانم‌بزرگ نگاهی که ازش تنفر ترشح میشد رو دوخت تو صورت رنگ پریده‌ام. چقدر بی‌رحم بود این زن... زنی که تندیس بی‌احساسِ یه مادر رو یدک می‌کشید. بدون روسری بودم... دیگه برام هیچی مهم نبود، دلم‌ از همه‌شون شکسته بود. انگار‌ نه انگار چند ساعت پیش منو ترور شخصیت کرده بودن. با بی‌حالی روی صندلی نشستم. - تنهایی؟ جواب دادم: - مگه کسی قراره پیشم باشه؟ جواب داد: - نه خوب، چرا نیومدی اونطرف؟ نفس عمیقی کشیدم و گفتم: - مگه اون طرف چه خبره؟ موهاش رو شونه‌زده و مثل قبل یه طرف صورت ریخته بود. نگاه دقیقی بهش انداختم، از گوشه‌ی چشم مادرش رو دیدم که داشت جون میداد. انگار با نگاه به عزیزش، داشتم اون رو برای همیشه مال خودم می‌کردم، این‌ زن حتی دلش نمی‌خواست من و سعید به هم نگاه کنیم چه برسه به اینکه من رو عروس خودش بدونه.
‌‌ ایول مهدخت کم‌محلی بهترین راهه و خانم‌بزرگ چه حس مالکیتی داره 😉 لینک ناشناس https://gkite.ir/es/8681149 زاپاس و جواب ناشناس‌ها 👇 https://eitaa.com/joinchat/122618196C5b64839be0 ‌پارت اول شاهدخت https://eitaa.com/toranj_novel/53618
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‎‎‌‌‎‌‌‎‎‎‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌┄┅┄✶🍃🌸🍃✶┄┅┄ 🎬 🎤 مصطفی راغب ───┤ ♩♬♫♪♭ ├─── هر کی این روزا منو دیده حسمو فهمیده ندیده حال تورو پرسیده انگاری چشمام منو لو میده من یه دیوونم که پای تو همیشه می‌مونم حرف چشمای تورو می‌خونم بمون که من بی تو نمی‌تونم خوشحالم واسه روزای خوبی که قرار با تو باشم تو خلوت شب تو عاشقونه جا شم بخوابم و به شوق دیدن تو پاشم . . 💖🔗‌‌‎‎‌‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‌‎‎‌‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎•‌‌‎‎‌‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‌‎‎‌‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‌‎‌‌ 🫀 ⃟●━━ @Harfe_Dl
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قهرمان مسابقات تقلید صدا 😁 فقط صدای اسبش😍⁦😄 باپستاش‌ضعـف‌میکنی😻👇 🇯‌🇴‌🇮‌🇳•°○● @voroojaak
‌ ‌ ‌ ‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌⚜ خـوش اومدین عزیـزان ⚜ ‌ ‌ ‌ ♥️ رمـان شوهــ‍‍ꨄــر شایسته ♥️ ⚜ میانبر پارت‌های رمان شوهر شایسته https://eitaa.com/toranj_novel/56710 ⚜ آخرین ‌پارت رمان شوهر شایسته https://eitaa.com/toranj_novel/55482 ‌➖➖➖➖➖➖ ‌ ‌ ‌ ‌👑👸🏻 رمان شــاهــدخـــ‍‍ꨄــــت 👸🏻👑 👑 میانبر پارت‌های رمان شاهدخت https://eitaa.com/toranj_novel/56712 👑 آخرین ‌پارت امروز ۱۹۹ https://eitaa.com/toranj_novel/56724
‌ عشقا توی زنگ تفریح، کلیپی از مهدخت گذاشتم‌ دوست داشتین برین نگاه کنید.. 😉 اونجا ناشناس، جواب پیامها و عکس‌های شخصیت‌ها گذاشته میشه.... 🌺 https://eitaa.com/joinchat/122618196C5b64839be0
「 بہ‌ نـام‌ آݩ‌ کھ‌ جانـم‌‌ در‌ دسـت‌ اوسـت 」 🌸 ِ
┄┅┄✶🍃🌸🍃✶┄┅┄ ‌‌‎‌‌‎‌‌ ⚜ میانبر پارت‌های رمان آنلاین و طنـز شـوهـ‍‍ꨄــر شایستـه پارت ۷۰۰ 🌱 https://eitaa.com/toranj_novel/45192 پارت ۸۰۰ 🌱 https://eitaa.com/toranj_novel/51562 پارت ۸۴۰ 🌱 https://eitaa.com/toranj_novel/53426 پارت ۸۶۰ 🌱 https://eitaa.com/toranj_novel/54389 پارت ۸۸۰ 🌱 https://eitaa.com/toranj_novel/54960 پارت پایانی رمان 🌱 https://eitaa.com/toranj_novel/55482 ‌‌ ┄┅┄✶🍃🌸🍃✶┄┅┄
‌تـرنـج | رمان💗شاهدخـ‍‍ꨄــت
┄┅┄✶🍃🌸🍃✶┄┅┄ ‌‌‎‌‌‎‌‌ ⚜ میانبر پارت‌های رمان آنلاین و طنـز شـوهـ‍‍ꨄــر شایستـه پارت ۷
‌ ‌ عزیزان هفتصد پارت از شوهر شایسته پاک شده... به تدریج بقیه هم پاک میشه چنانچه عقب هستید خودتون برسونید. 🌺 ‌ ‌