هدایت شده از تـرنـج | رمان💗شاهدخـꨄــت
「 بہ نـام آݩ کھ
جانـم در دسـت اوسـت 」
#بِسْــــــمِاللَّهِالرَّحْمَـنِالرَّحِيــم 🌸
ِ
🦋
࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━🦋
#شـاهـدخـت
#پارت_1111
رفتم سمت اتاق، تا خواستم در رو ببندم با دستاش مانع شد و اومد تو.
- میشه بری بیرون؟
- باید با هم حرف بزنیم، باید بگی چی شده؟ چیرو داری ازم قایم میکنی؟
- گفتم برو بیرون!
- کتایون... باشه... داد نزن. اگه کاری کردم که ناراحت شدی منو ببخش.
درمانده ازش دور شدم و کنار پنجره رفتم. دستامو رو سینه چلیپا کردم:
- بخشیدم، حالا میخوام تنها باشم.
نگاهش تو صورتم کوبیده شد.
- استراحت کن، حالت که جا اومد با هم حرف میزنیم.
- دیگه هیچوقت حالم جا نمیاد، هیچوقت... تو دنیایی که همه فراموشم کردن تو چرا ولم نمیکنی؟
- نمیگی چی شده؟
- چی میخواستی بشه؟ بدبختی من که ته نداره...
رو زمین نشستم و زار زدم.
- گفتم برو بیرون، کم به پایِ زندگیِ مزخرفِ منِ وامونده بپیچ... حدِ خودت رو بدون، فهمیدی؟
نگران و درمونده، فقط نگاهم میکنه. حق داره شوکه بشه، کتیِ خندونِ کنار دریا تو بغلش کجا و زنِ عاصی و خشمگینِ بیچاک و دهنِ تو اتاق کجا!!
- از همهتون متنفرم... از همه.
- داد نزن، حق نداری سر من داد بزنی کتی، از هر چی هم ناراحت باشی لطفا ادب رو رعایت کن... میرم تا راحت باشی.
با بسته شدن در روی تخت افتادم.
آره همین خوبه، از این به بعد این طوری ضربتی باهاش برخورد میکنم تا دیگه خودشو جمع و جور کنه.
کتیِ احمق... این بیچاره که بیگناهه. گنهکار اصلی پدرته که زندگیت رو نابود کرد... یا نه، گنهکار اصلی قلبت بود که عاشق کسی شد که...
با خشم غریدم و کتاب قطور روی عسلی رو برداشتم و پرت کردم سمتِ پنجره. شیشه با صدای مهیبی شکست و رو ایوون ریخت.
همونجا کنار تخت تو خودم مچاله شدم و زار زدم.
ساعت روی مچم ۶ عصر رو نشون میده،
کمی حالم جا اومده و نادم رو تخت نشستم.
- حالا چیکار کنم؟
کتابو از رو زمین برداشتم و تکونش دادم، خرده شیشهها روی زمین ریخت.
تو تخت دراز کشیدم. کتاب جالبی بود و چند مدل داستان داشت... از کتابخونهی بهروز برداشته بودم.
#نویسنده_نجوا
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد
🦋
࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━🦋
#شـاهـدخـت
#پارت_1112
«چون چشمای قشنگی داری فکر میکنی حق با توئه؟ درست فکر کردی.»
جملهای از داستانی خیالی کتاب که به دلم نشست.
باز به ساعت نگاهی انداختم. ۸ شب شده و قار و قار شکمم بیداد میکنه. خبری از بهروز نیست.
تو آشپزخونه غذایی که از ظهر مونده بود رو گرم کردم. کاش بهروز از بوی غذا متوجه بشه و بیاد پایین... با چه رویی به صورتش نگاه کنم؟ دور از ادب بود که بدون اون شروع کنم، دل به دریا زدم و از پایِ پلهها چند بار صداش کردم.
جوابی نداد، رفتم بالا... تو اتاق نبود. حتماً رفته بیرون، واقعاً گرسنه بودم. شام رو خوردم و میز رو همونطور گذاشتم بمونه.
بازم تو اتاق خزیدم... با شنیدن صدای در حیاط نفسی راحت کشیدم که اون برگشته.
منتظر شدم تا صدایِ قدماشو از پذیرایی بشنوم.
- غذا رو گازه، بکشم!
تو صورتم نگاه نکرد، از چشمایِ خسته و موهای بهم ریختهاش فهمیدم که حالِ خوبی نداره. بازم دلش رو شکستم.
- نه... میل ندارم.
شب به خیری گفت و بالا رفت.
- بابا... بابا کجایی؟
صدای خشن شاه، از پشت سرم اومد و با ترس جیغ زدم.
- تو هنوز زندهای دختر؟ سپرده بودم کاشف زنده زنده چالِهت کنه.
- چرا؟ چرا باهام این کار رو کردی بابا؟
با دست گردنم رو فشار داد، به خِسخِس افتادم: با...بابا... دارم...خفه...
غرق عرق از خواب پریدم.
قلبم تو سرم میکوبید... نفسهای عمیق هم نمیتونه دردم رو درمون کنه. با لباس زیر دوش آب سرد رفتم. چه خواب عجیبی! صورت پدرم از خشم به کبودی میزد.
پیشونیمو به دیوار تکیه دادم.
من تو دنیای زیبای خودم غرق خوشبختی بودم که شاه برام خواب دید. از خواب خوشبختی بیدار شدم و رفتم به خوابی که پدر برام دیده بود... خوابی با تعبیر شوم.
زیر دوش به حال و روزم زار زدم.
- من تو رو هم بدبخت میکنم بهروز، همونطور که سعید و مهدیار رو از دست دادم، تورو هم ازم میگیرن.
صبح مثل کتک خوردهها چشم باز کردم.
صبحونه نخورده با همون لباس زدم به ساحل. انقدر راه رفتم و با خودم حرف زدم که سرم مثل دیگ بخار جوشید.
انگار شاه روبهروم وایساده، باهاش سر جنگ داشتم و گاهی حتی سرش داد میکشیدم. اگه یکی اون اطراف بود حتما به دیوانگی زنی کلاهِ حصیری به سر، شک میکرد.
شکوفه تو آشپزخونه غوغا کرده بود.
- سلام، خسته نباشید.
ظرف دسر رو گذاشت تو یخچال و مرغ شکم پر رفت تو فِر.
به صورتم نگاهی انداخت:
- خانوم ببخشید یه سوال بپرسم!!
#نویسنده_نجوا
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد
🦋
࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━🦋
#شـاهـدخـت
#پارت_1113
موهامو باز گذاشتم تا خشک بشه، با دست تابی بهشون دادم:
- بپرس.
- صبح سر کوچه از تاکسی پیاده شدم که دیدم بدون کفش زدی به ساحل، با لباس نامناسب.. چیزی شده! چند بار صدات زدم، توجهی نکردی.
فنجون دمکردهای گل گاوزبان رو گذاشت رو اُپن... همیشه دمنوش میخوره، میگه برای اعصاب و لاغری خوبه ولی هیچ کدوم نصیبش نمیشه.
- اتفاقی افتاده؟ اگه آقا نیست باهاش حرف بزنی، شکوفه که نَمرده!
- خدا نکنه شکوفه جان، یکی هم برای من بریز.
حرف واسه گفتن زیاده، چیدنِ کلمات کنار هم واسه بیرون ریختنِ افکارم، خیلی سخته. جنس درد من با همه فرق داره.
غم و درد زیاده، نمیدونم چی باید بگم؟
نمیدونم چطور باید بگم؟
بگم کیام؟ چرا اینجام؟
اون بلوز نوزاد که دیده، اما به روم نمیاره برای کیه؟
دید ساکتم، بحث رو عوض کرد.
- چرا صورتتو اصلاح نمیکنی؟ اگه دلت بخواد میتونم یه دستی بهش بکشم.
برای اینکه بحث کاملا عوض بشه و فکرم بیشتر از این خراب نشه، خودم و سپردم دستش. با هر تماس بند با پوستم، لب به دندون گزیده و اشک چشمام روان شد.
- آی...
همین درد هم دوست داشتنی بود.
- خوب از قدیم گفتن بُکُش و خوشگلم کن دیگه... بار اولته؟
- نه...
بعد تموم شدن کار، تو آینه به خودم نگاهی انداختم، صورتم قرمز شده ولی ابروهام محشر شدن.
- تو کارت حرف نداره شکوفه.
- خانوم از هر انگشتم هزارتا هنر میریزه، کیه که قدر بدونه؟
داغ دل شکوفه سر باز زد و خدا میدونه کی ته میکشه.
- این حرفا چیه! میدونم آقا کیان دوست داره، خودت گفتی از عشق و عاشقی قایمکی.
خندید و واسم چشم غره رفت.
- نه اینکه آقا بهروز شما رو دوست نداره.
جونش رو براتون میده.
باز آینه به دست نگاهی به صورتم انداختم.
- میدونم شکوفه... عاشقمه... اما من لیاقتش رو ندارم.
- چرا؟؟ مگه کوری یا شَلی!! مثل پنجهی آفتاب میمونی هزار الله اکبر.
دستمال و قیچی رو برداشت و زیر لب چیزی نجوا کرد و سمت حمام رفت.
به زودی افزایش نرخ داریم توی vip
➖➖➖➖➖➖
📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان،
با بیش از صـدوهشتاد پارت جلوتر،
فعلا با قیمت ۳۵ هزار تومن
به شماره کارت:
6037998234986130
قربانی/ بانک ملی واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید.
@admintoranj
#نویسنده_نجوا
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد
من تو رو هم بدبخت میکنم بهروز
مهدخت ترس اینم داره که بخاطر موقعیتش، برای بهروز بد بشه و جون اونم درخطر بیفته.
حلول #ماه_رمضان
ماه بندگی و دلدادگی مبارک باد 🌸
لینک ناشناس 👇
https://gkite.ir/es/8681149
زاپاس، جواب ناشناسها در زنگ تفریح👇
https://eitaa.com/joinchat/122618196C5b64839be0
پارت اول شاهدخت
https://eitaa.com/toranj_novel/53618
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
┄┅┄✶🍃🌸🍃✶┄┅┄
تو رویایش را بباف
اتفاقش خود به خود میاُفتد!…💜✨
🫀 ⃟●━━ @Harfe_Dl
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
┄┅┄✶🍃🌸🍃✶┄┅┄
💛 اولین افطار مـ🌙ــاه رمضان 💛
هر چيزی اولش يه طعم ديگه داره
اولين روز رمضان
لحظه اول ربنا
اولين چای و خرما
اولين افطار اولين دعا
دلخوشیم به نيت پاکتون و دعايی که
لحظه اول اذان برای همه زمزمه میکنید
بزرگواران لحظه افطار ما را
از دعای خیرتون بینصیب نگذارید🙏
#روزه
#ماه_رمضان
🫀 ⃟●━━ @Harfe_Dl
عشقا توی زنگ تفریح،
عکسهایی مهدخت گذاشتم.
دوست داشتین برین نگاه کنید.. 😉
https://eitaa.com/Zange_Tafrihh/28710
اونجا ناشناس، جواب پیامها و عکسهای شخصیتها گذاشته میشه.... 🌺
https://eitaa.com/joinchat/122618196C5b64839be0
هدایت شده از تـرنـج | رمان💗شاهدخـꨄــت
「 بہ نـام آݩ کھ
جانـم در دسـت اوسـت 」
#بِسْــــــمِاللَّهِالرَّحْمَـنِالرَّحِيــم 🌸
ِ
🦋
࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━🦋
#شـاهـدخـت
#پارت_1114
شکوفه یک ریز از چیدمان خونهی نغمه میگه. هرازگاهی سری تکون میدم و منم مثل اون ذوق میکنم... همهی حواسم پیش بهروز بود که هنوز نیومده و خیلی دیر کرده.
دیشب دلش رو شکوندم، اون فقط دستمو گرفت، این اولین بارش نبود که دستمو میگیره. خودم هم چندباری ازش کمک خواستم تا دستمو بگیره.
دستمو تو کمپ گرفت و پسرمو نجات داد. دستمو گرفت و از اون منجلاب بیرونم کشید، دستمو گرفت تو خونه زندگیش راهم داد. پس چرا اون موقع ناراحت نشدم و از خودم نروندَمِش؟
خیلی خودخواه بودم، با صدایِ شکوفه به خودم اومدم.
- آقا امروز چرا ماشینشو نبرده؟
موهامو که مزاحم دید زدن ماشین بهروز بود گوجهای روی سر بستم و پوست خشک لبم رو کندم.
- آخ...
- چی شد؟
- هیچی... یه کم خون اومد.
دستمالی برداشتم و رو لبم فشار دادم.
- به اداره زنگ بزن یه خبری ازش بگیر.
- من بزنم!؟
جوابشو ندادم، رفتم تا وضو بگیرم و شکوفه تلفن بزنه.
- خانوم گفتن امروز صبح رفته و مرخصی گرفته.
مرخصی!!
- باشه، شکوفه جان تو یه قابلمه برای خودتون غذا بکش ببر، من میرم بالا نماز بخونم.
قرار شده شکوفه هر روز برای ما و خودشون غذا بپزه و ببره. بهروز میگفت کمک حالشون هم میشه... خسته میره میرسه، کیه که تو اون حال غذا بپزه!
وارد اتاق بهروز شدم و جانمازمو پهن کردم، نماز صبح هم برای اینکه حرصش بدم نیومدم... نفهمیدم چطوری نمازمو خوندم!! جای خالیش ناراحتم میکنه.
رو تخت نشستم. از زیر بالشِش یه برگه زده بود بیرون، بَرش داشتم. مات و مبهوت به تصویر نقاشی شدهیِ خودم زل زدم... پشت میز نشسته بودم و لیوان چای دستم بود. یادم اومد کجا بودم، رستوران بالای تپهی کوه، وقتی مدیر وراجی میکرد و من مشغول چایی...
یادمه یه پسر جوون اون اطراف پرسه میزد و بوم و کاغذ و قلم نقاشی دستش بود... حتمی بهروز سپرده مخفیانه ازم نقاشی کنه. چند جا قطره آبی ریخته شده و نقاشی کهنه به نظر میرسه.
خدایا سپردمش به خودت، دلش رو شکستم. کجاست؟ چرا مرخصی گرفته؟ احتمالا معدهاش درد داشته و رفته دکتر.
باید از زندگیش برم، موندن من پیش یه عاشق، به نفع هیچ کدوممون نیست.
گاهی دلم براش میلرزه و بعد، به خودم نهیب میزنم و اسم خائن به روی خودم میذارم.
همه چی رو تو یه ساکِ ورزش که از کمد بهروز برداشتم جمع کرده و زدم بیرون. تا به خودم بیام، کنار ماشینهای ترمینال بودم... باید برم پیشِ مهدیارم، کسی جز من حق نداره به پسرم شیر بده.
#نویسنده_نجوا
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد