eitaa logo
‌تـرنـج | رمان💗شاهدخـ‍‍ꨄــت
27.8هزار دنبال‌کننده
655 عکس
644 ویدیو
0 فایل
«با نام و یاد او» عدالت‌وعشق در کانال VIP شوهر شایسته در کانال VIP ❌هرگونه کپی‌برداری حتی با ذکر نام نویسنده حرام و پیگرد قانونی دارد❌⚖ تبلیغات @Tablighat_TORANJ ادمین کانال @admintoranj کانال‌های دیگه‌مون @negah_novel .. @voroojaak .. @Harfe_Dl
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 بدون اینکه به کسی نگاه کنه آروم یه سلام زیر لبی کرد و روی اولین مبل توی جمع مهمونا نشست. ذهنش داشت می رفت توی گذشته صدای ترمز کامیون... صدای جیغ... صدای برخورد عروسک با زمین.. حلقه ای کنار استخون گردن و مغز متلاشی شده ی علی عشق مادرش.. با به یاد آوردن اون صحنه با صدای بلند هین کشید و چشمای گشاد شده از وحشتش رو به روبرو دوخت. همه با تعجب به ترلان چشم دوخته بودن. زهره سریع تر از همه به خودش اومد و لرزان ترلان رو صدا کرد. ترلان نفس عمیقی کشید و چشماش رو چند ثانیه روی هم گذاشت. نمی خواست کسی پی به حالتاش ببره. سعی کرد لبخند بزنه، چشماش رو باز کرد و آهسته با صدای ریزی گفت: - معذرت می خوام یادم اومد یه کار مهمی رو انجام ندادم. الان یهو یادم افتاد. و سرش رو انداخت پایین هومن این دختر رو می شناخت. می دونست یه چیزی سر جاش نیست ولی بازم با بی تفاوتی شونه بالا انداخت و توی دلش گفت: به من چه... بقیه خندیدن و دوباره شروع به صحبت کردن 50 دیقه ای بحثای معمولی و پیش پا افتاده ردوبدل شد تا زهره جمع رو برای شام صدا کرد. ترلان دیگه به حال طبیعیش برگشته بود و داشت فکر می کرد برا چی اینا امشب اومدن اینجا؟! مخصوصا این چوب لباسی سیار.. اه اه..... ╔❀💠❀════╗ @toranj_novel ╚═══════╝
🦋 ࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━━━🦋 شیشه رو پایین دادم... حس خرد شدن به معده‌ام چنگ انداخت، حالت تهوع داشتم. - ترمه رو می‌فرستم پیش پدر و مادرش، اون از خداشِ، نباید پاسوز اشتباهات من بشه. جوابم رو نداد. بقیه راه بدون هیچ حرفی تا خونه طی شد. گاهی دلم از عشقش خالی میشد، مثل یه بیابون برهوت. یه جایی خونده بودم، برای چیزی که میخوای بهش‌ برسی، تلاش کن نه آرزو. من تموم‌ تلاشم‌ سینه سپر کردن مقابل پدرم بود و حالا در مقابل سعید کم آورده بودم. عشق دو ساله، با بی‌مهری دو ماهه به تلخی درآمیخت. از ترمز گرفتن و دنده عوض کردناش، معلوم بود که هنوز از بحث بینمون عصبانی هست. سر بن‌بست رسیدیم، نگه داشت: - من بیرون کمی کار دارم، لطفا بقیه راه رو خودتون برید. بدون هیچ حرفی، پیاده شدم. به خاطر عادت ماهانه، تمام بدنم درد میکرد. سعید هم گاز ماشین رو گرفت و جز گرد و خاک چیزی برام‌ نذاشت. به در کوچیک باغ رسیدم. ساعت تقریبا دو بود و سفره‌ی غذا جمع شده بود. مردها سرکار بودن و بقیه اطراف خانم‌بزرگ‌ زیر درخت جمع بودن و بساط چای و قلیون و صحبت به راه بود. مجبوراً بهشون سلام کرده و رد شدم. فقط مهنا و حانیه جواب سلامم رو دادن... دیگران از ترس یا نفرت باهام کاری نداشتن. راه‌مو سمت کلبه کج کردم که فتانه باز تیکه انداختناش رو شروع کرد. - به‌به خانوم دکتر! رسیدن به خیر... کجا تشریف داشتین؟ جوابش رو ندادم، حتی نگاهشم نکردم‌. کوچک و بزرگ وایساده بودن و معرکه‌گیری فتانه رو نگاه میکردن. فتانه با صدای بلندتری ادامه داد: - داداش تکلیف این بیچاره رو مشخص کن دیگه... بگو نمی‌خوایش تا زیاد سنگ‌ رو یخ نشه. با دیدن سعید کنار حوض، متعجب بهش چشم دوختم... مگه نگفت جایی کار داره؟! پس‌ اینجا چی کار میکنه؟ - راستی اگه نمیخوایش بدیمش به این نگهبون پیرِ دَمِ در، آقا فتاح رو میگم... صدای خنده‌ی زن‌ها دیوونه‌م کرد. با دستی که، دسته‌ی قلیون رو داشت، سرتاپام رو با تحقیر و نیشخند نشون داد: - ببین خانم به خاطر تو چه تیپی هم زده. با خشم‌ دندونامو رو هم سابیدم تا حرفی نزنم که اوضاع بدتر بشه. سعید عصبانی شد: - فتانه ایشون مهمون ما هستن. از حوض فاصله گرفت و سمت پله‌های عمارت رفت: - مادر شما یه چیزی بهش بگین. از پیرزن‌ صدایی در نیومد که فتانه ادامه داد: - از قدیم گفتن مادر و ببین دختر رو ببر... والا داداش حق داری، مادرش که اون همه حرف پشت سرش هست چه برسه به دخترش. دیگه نتونستم تحمل کنم و برگشتم سمت فتانه.