eitaa logo
‌تـرنـج | رمان💗شاهدخـ‍‍ꨄــت
22.8هزار دنبال‌کننده
450 عکس
430 ویدیو
0 فایل
«با نام و یاد او» عدالت‌وعشق در کانال VIP شوهر شایسته در کانال VIP ❌هرگونه کپی‌برداری حتی با ذکر نام نویسنده حرام و پیگرد قانونی دارد❌⚖ تبلیغات @Tablighat_TORANJ ادمین کانال @admintoranj کانال‌های دیگه‌مون @negah_novel .. @voroojaak .. @Harfe_Dl
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 - قصه اش درازه، بیا بریم تو تا برات بگم. می خواست مخالفت کنه که دستش رو کشیدم به طرف خونه، واقعا لازم داشتم با یکی حرف بزنم و از تصمیمی که گرفتم مطلعش کنم. تا از در خونه رفتیم تو، زهره با سرو صدا اومد طرفم. - ترلان، معلوم هست از صبح کجایی؟ اگه می خواستید این همه طولانی حرف بزنید باید به ما هم می گفتید که نگران نشیم. حالا نتیجه چی شد؟ با هو.... تا خواست بگه هومن.. چشمش به پریا که پشت سرم بود افتاد و ساکت شد. با مهربونی لبخند زد و گفت : - خوبی پریا جون؟ ببخشید متوجه حضورت نشدم عزیزم - نه نه عیب نداره، فکر کنم الان یکم مزاحمم. فعلا رفع زحمت می کنم. - این چه حرفیه دخترم، تو هم مثل ترلان... بیاین بشینین یه شربت خنک بهتون بدم، جیگرتون خنک شه. ترلان چرا معطلی دعوتش کن از تند تند حرف زدن زهره کلافه شده بودم. دستم و گذاشتم پشت کمر پریا و به سمت یه دست مبل هدایتش کردم و زودتر از اون؛ خودمو پرتاب کردم رو مبل، چشمام رو بستم و کش و قوسی به بدنم دادم که از خستگی در بیاد. زهره برامون شربت اورد و برای اینکه مزاحممون نباشه، رفت توی آشپزخونه پریا گفت : - زودتر بنال ببینم چی شده؟ کجا بودی؟ با کی بودی؟ زهره چی میگه؟ - اَه.. یه ذره آروم تر... چرا امروز همه اینقدر تند تند حرف میزنن. بذار فعلا شربتمون رو بخوریم بعد میریم توی اتاق بالا فوضولیتو می خارونم. و بعد این حرف شربتم رو برداشتم که بخورم. ╔❀💠❀════╗ @toranj_novel ╚═══════╝
🦋 ࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━━━🦋 آروم لب زدم: - آقا سعید قبل از اینکه بیام اینجا، بهم گفت که اینجا سرنوشت نامعلومی در انتظارمِِ. نگاهمو به نقطه‌ای کور دوختم. کاش‌ خدا آخر و عاقبتم رو به خیر کنه، انگار بدهکار این جماعت هم شدم. با چند نفس عمیق، جلوی جیغم رو گرفتم، درد امونم رو بریده بود. چشمامو روی هم گذاشتم دردی سمج که تو کل بدنم پخش شد. - ولی هیچوقت فکر نمی‌کردم که یه روزی بهم توهین کنن و بهم بگن بی پدرو مادر و هرزه... منم نتونم جوابشون رو بدم. چشمام دوباره داشت از اشک خیس میشد. با روتختی وَر رفتم و نگاهشون نکردم. با صلابت از جاش بلند شد: - به هر حال فتانه از مرگ همسرش ناراحته و هر چی میگه رو به خودت نگیر. نگاهی به من و پتو انداخت و نیشخندی زد: - من میرم‌ پیش مهمونا. حرفاش‌ سنگین بود، به سنگینی یه کوه. شونه‌های ضعیفم تحمل نکرد و لرزید. چشماش رو مثل همیشه سرمه کشیده بود. با اینکه‌ سِنی ازش گذشته، ولی همچنان همه‌ی امورات باغ دستش بود. هیچ وقت ندیدم از بیماری یا درد گِله کنه. چهارستون بدنش سالم بود. رفت و زیر لب نچ‌نچش به راه بود. از بین درخت‌ها، با قدم‌هایی بلند... سمت میز فتانه و بچه‌هاش رفت. سر فرح رو بغل کرد و بوسید و برای فتانه شربت ریخت. چقدر دلم میخواست منم اونجا بودم و از اون شربت خنک بهم تعارف می‌کردن. دستام یخ بود، یخِ یخ. سعید هم بلند شد، کت و شلوار خاکستری زیبا و برازنده‌ای به تن کرده بود. برگشت‌ و نگاهم کرد. دیشب تو هم گره خورده بودیم و امشب دوست نداشتم زیر نگاه‌هاش باشم. کلافه بود، انگار دستاش اضافی بود و جایی براشون‌ نداشت. دستاش‌رو جلوی بدنش قفل کرد، بعد تو جیب شلوار گذاشت و بیرون آورد. - یه دقیقه صبر کن‌... باهات کار دارم. با درد جانکاهی از صندلی جدا شدم. چیزی تو وجودم ریخت، باید میرفتم سرویس تا ببینم چی‌ شده؟ از روی میز کادویی که قبلا آماده کرده بودم رو برداشتم، روتختی‌ هم روی کاناپه انداختم. از تو اتاق چادرنماز و جانماز رو از کمد برداشته و باز با تموم دلتنگی بوش کردم. به خدا اگه قدم به اتاق و خلوتم میذاشت؛ سرمو رو شونه‌های مردونه‌اش گذاشته و های‌های گریه میکردم و باهاش حرف می‌زدم. بهش میگفتم، از دلتنگیم، از عشقم، از دوست داشتن... از اینکه همیشه پناهم باشه، پشتم باشه. ولی اون نیومد، رو تراس تکیه زده به نرده و ساکت به جایی خیره شده بود.