🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_199
که در ورودی باز و آراد داخل شد، متوجه حضور ما نشده بود.
در حالی که داشت کفشاش رو در میورد با داد گفت :
- مامان... ترلان نیومده هنوز ؟!
از کفشاش که فارغ شد، راهشو کج کرد سمت آشپزخونه که متوجه ما شد و استپ کرد.
رو به من گفت :
- اِ تو که اومدی؟!
بعد رو به پریا گفت :
- خوبید پریا خانم؟
پریا با خجالت آهسته گفت :
- بله ممنون
آراد اومد سمت جایی که ما نشسته بودیم و خودشو رو مبل روبرویی من و پریا ول کرد.
موهاشو دوباره عینهو جوجه تیغی تیز تیز داده بود بالا.. ارتفاع تیغاشم خیلی زیاد بود.
یه پیرهن دو یقه ی آستین کوتاه تنگ مشکی سفید پوشیده بود و سه تا دکمه ی بالاش رو باز گذاشته بود که عضله های سینه شو زنجیر سفیدی که گردنش بود رو خوب نشون میداد.
یه دستبند خاردار پهن توی دست راستش بود و یه ساعت گنده هم به دست چپش، توی انگشتاش رو تا تونسته بود انگشتر کرده بود.
و چندش ترین صحنه، ناخن بلند و سوهان کشیده ی انگشت کوچیکه ی دستش بود.
فکر کنم باهاش ذرات داخل دماغش رو فیتیله پیچ می کرد... اَه..
شلوارشم یه جین مشکی، تنـــــگ.... که به پوست پا گفته بود زِکی....
کلی هم از کمرش زنجیر آویزون بود، در اشکال مختلف هم شی به زنجیرا آویزون بود. از جمجمۀ کوچیک فلزی گرفته تا جمجمۀ کوچیک فلزی... می بینید تنوع رو..!!!
فقط یه خلخال (زینتی برای مچ پای زنان که در گذشته بیشتر زنان عرب از آن استفاده می کردن) برای مچ پاش کم داشت تا بشه از این رقاصای هندی که تو فیلما مثل مار از تو کوزه میان بیرون
╔❀💠❀════╗
@toranj_novel
╚═══════╝
🦋
࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━━━🦋
#شـاهـدخـت
#پارت_199
حس اضافی بودن اذیتم کرد.
با ولع بیشتری چادر نماز رو بوییدم، بوی عطر عشقم رو میداد.
برگشتم پیش سعید. به نردهها تکیه زده بود و به چراغانی باغ نگاه میکرد.
شاید برات چیز مهمی نباشه... ولی قلب من بود که شکست آقا سعید سنگ دل.
به هم نگاه کردیم.
- این رو برا حلما گرفتم... بهش نگو از طرف منِ، شاید قبول نکنه.
به کادوی تو دستم نگاه کرد و قدمی جلو اومد.
- کاش تو هم میومدی.
با عصبانیتی که فوران کرد، جواب دادم:
- کجا بیام؟ خانوادهت چشم ندارن منو ببینن، حالا پاشم بیام تولد حلما و ناراحتش کنم تا بیشتر ازم متنفر باشه.
دستش تا روی شونهام اومد، ولی باز پس کشید. خیلی نامرده، نمیدونه من براش میمیرم و باهام این کارا رو میکنه!!
- اینا رو هم بگیر.
با حرص پرتشون کردم تو سینَهش.
تو هوا گرفتشون و با دیدن چادر نماز، ابروهاش گره کوری خورد.
دلم خنک شد... زدی ضربتی، ضربتی نوش کن جناب سعید خان.
با تعجب به وسایل نگاه میکرد.
- ترجیح میدم بیدین و ایمون باشم تا اینکه مثل شما روز و شب نماز و دُعام به راه باشه ولی راحت اَنگِ هرزه بودن رو به یکی بچسبونم.
وسایل رو انداخت روی میز و شونههام رو محکم گرفت، آنقدر محکم که نتونستم تکون بخورم.
- دیگه هیچوقت اون کلمهی لعنتی رو به دهنت نیار... فهمیدی؟
گریهام گرفت. تا حالا آنقدر عصبانی ندیده بودمش، چشماش آنی به خون نشست. نفسنفس میزد و به لباسم چنگ زده و ولم نمیکرد.
چشمای زیباش روی اجزای صورتم درحرکت بود. صورتش نزدیکتر شد، هُرمِ نفسهای خوشبوش داشت دلمو نرم میکرد.
ولی نباید مثل دیشب وا بدم...
لباش میلرزید و باز صورتش نزدیکتر شد.
قدمی عقب رفتم و پسش زدم.
- شما قبل اینکه منو بشناسین قضاوتم کردین... ترجیح میدم بمیرم تا بخوام خودم رو بهت ثابت کنم.
کف دستم رو محکم رو سینهی ستبرش کوبیدم:
- کاش این حرفها و اُلدرم بُلدرمت رو برای فتانه جونت میزدی، نه من.
پا تند کردم به سمت پذیرایی:
- درسته کسی نمیدونه به هم محرم شدیم، ولی خودت که حالیته من ناموستم.
دستمو محکم گرفت و کشید سمت خودش، درد داشت به بیابون وجودم رخنه میکرد.
#نویسنده_نجوا
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد