eitaa logo
‌تـرنـج | رمان💗شاهدخـ‍‍ꨄــت
22.4هزار دنبال‌کننده
420 عکس
399 ویدیو
0 فایل
«با نام و یاد او» عدالت‌وعشق در کانال VIP شوهر شایسته در کانال VIP ❌هرگونه کپی‌برداری حتی با ذکر نام نویسنده حرام و پیگرد قانونی دارد❌⚖ تبلیغات @Tablighat_TORANJ ادمین کانال @admintoranj کانال‌های دیگه‌مون @negah_novel .. @voroojaak .. @Harfe_Dl
مشاهده در ایتا
دانلود
‌تـرنـج | رمان💗شاهدخـ‍‍ꨄــت
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 #تــرلانـــــــــ
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 آراد گفت : - خوردیــم بابا با صداش به خودم اومدم. قیافم رو مثل اینکه حالم بهم خورده جمع کردم و گفتم : - نه که خیلی خوردنی هستی با این تیپ و قیافه ی جک و جونور که شِـت!! و به سرتاپاش اشاره کردم. بعد از این حرفم یه صدای خنده دار از گلوی پریا اومد بیرون که فکر کنم خنده ی قورت دادش بود که استفراغ کرد. قیافه ی آراد اینقدر آویزون و پکر شد که یه لحظه دلم براش سوخت. البته فک کنم بیشتر بخاطر این بود که جلوی پریا ضایعش کردم. حقشه... آخه پسرم اینقدر جلف می گرده؟!! اونم قلِ منِ بدبخت.. با این قیافه و هیکل می تونست خیلی خوشتیپ باشه، ولی امان از این جنگ نرم که همه تحت تاثیرشن.. خیر سرشون می خوان ادای آدمای متمدن اروپا رو دربیارن یکی نیست بهشون بگه آخه الاغا وقتی که قدیم توی ایران دستشویی بود، یونانیا رو پله هاشون دستشویی می کردن، اونوقت الان این لباسای مزخرف رو می کنید توی تنتون که مثل اونا شید. اَه ولش کن اعصابم خورد شد. به خودم که اومدم دیدم آراد میخ پریا شده و پریا هم سر به زیر داره روی اشعه ی فروسرخ رو کم میکنه. یه سرفه ی بلند کردم که توجه آراد بهم جلب شد. یه نگاه خطرناک بهش کردم و با لب زدن گفتم : - می کشـــمـت سریع سرشو انداخت پایین، جذبه رو داشتین نه جون من داشتیـن! ╔❀💠❀════╗ @toranj_novel ╚═══════╝
🦋 ࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━━━🦋 نیشخندی زدم: - شاید هم... واقعا فکر کردی من هرزه‌ام بی‌غیرت... در آنی آنچنان خشم تو وجودش تزریق شد و رگ‌ گردنش بیرون زد که ترسیدم و قدمی عقب رفتم. چشماش ریز شد و صدای سابیده شدن دندون‌هاش رو واضح شنیدم. دست مشت کرده‌اش رو به سمتم پرتاب کرد و صدای محکم ضربه‌ای که به دیوار پشت سرم اصابت کرد. بین دیوار و بازوهای قدرتمندش، اسیر شدم. آب دهنمو به زور قورت دادم و جا نزدم. تو صورتش زل زده و نگاهش کردم. - من حالم خوب نیست، تو برو خوش باش‌ باغیرت. برگشتم‌ سمت پنجره تا از زیر نگاه‌های سوزانش فرار کنم. از پشت دستم‌ رو گرفت و صِدام کرد. روزگاری آرزوم بود که اسمم رو از زبون سعید بشنوم، ولی حالا واقعاً ازش ترسیده بودم. خشم این مرد هم به اندازه‌ی زیباییش غرقم میکرد. - من اگه تو رو نمی‌شناختم که حتی ازت خواستگاری هم نمیکردم، با خودم نمیاوردمت، فکر کردی هر کی هر کیه؟ پشتم بهش بود و دستم تو دستش. دستان گرمی که سرمای دستمو از بین برد. - پس چرا... چرا... ادامه ندادم، پس چرا نزدی تو دهن خواهرت؟ تن سردم، بین بازوهاش جا خوش کرد. اشک چشمام روان شد، از خوشی بود یا دلتنگی؟ نمیدونم. - سعید همه بیرون هستن، ولم کن. گرمای بدنش آرومم کرد، مثل یه مورفین آب رو آتیش بود. نفس‌نفس میزدم و اشک می‌ریختم. دستاش رو جلوی بدنم حلقه کرده بود و آروم نفس می‌کشید. - بذار هرچی میخواد بشه، بشه... برام مهم نیست. صداش غم داشت، انگار اونم سالها بغضی تو گلوش بود که نمیذاشت راحت باشه. - چرا مهمه، امروز تولد حلماست، بذار خوش باشه. ناخواسته از زیباترین‌ زندان دنیا دل کندم و به زور خودمو از بغلش خلاص کردم. نگاهش نکردم، اگه نگاهش‌ میکردم دیگه واویلا میشد. - دلت به حال تنهاییم نسوزه... من‌ دیگه خیلی وقته تنها شدم و کسی رو ندارم، برو به خوشیات برس. ازش دورتر شدم: - من تو این دنیا دیگه کسی رو ندارم، قلبم به تو خوش بود که اونم شکستی.