🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_201
همونطور که سرش پایین بود، لیوان شربتی رو که گمونم وقتی من توی فکر بودم، زهره براش اورده بود.. برداشت و آروم شروع به مزه مزه کردنش کرد.
پریا شربتش رو خورده بود و به من اشاره می زد بلند شیم بریم.
شربت نصفمو از روی میز برداشتم، تمومش کنم که یکدفعه...
صدای آراد بلند شد که گفت :
- پری ج...ده بلا.....
بلافاصله بعدشم فکر کنم شربت پرید توی گلوش که به سرفه افتاد.
با خشم و حیرت به سمتش برگشتم، یه چیزی بارش کنم که این بار در حال سرفه خیلی رسا گفت :
- پری ج...ده بلا....
به پریا نگاه کردم که سفید سفید شده بود. بی شعور با پریا بود؟
دوباره برگشتم طرفش که.....
با سرفه های خفه و صورت سرخ شده گوشی شو از توی جیبش دراورد و دوباره صدایی که این بار بلندتر بود، گفت :
- پری ج...نده بلا......
با تعجب بهش نگاه کردم، این صدا الان زنگ موبایلش بود؟
سرش رو بلند کرد و به پریا نگاه کرد و سرخ تر شد.
دوباره صدا... پری ج...ده بلا......
سریع خواست قطعش کنه که لرزش دستش باعث شد گوشی از دستش بیوفته زمین
فکر کنم اسم دختره ی پشت خط پری بود. چقدر این پسر وقیح بود.
ولی با همه ی وقاحتش در اون لحظه که با استیصال دوباره به پریا که رنگش دقیقه به دقیقه بیشتر می پرید نگاه کرد.
دلم به حالش سوخت، انگار نمی دونست باید گوشی شو خاموش کنه
╔❀💠❀════╗
@toranj_novel
╚═══════╝
🦋
࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━━━🦋
#شـاهـدخـت
#پارت_201
قلبم مملو از تو بود که ندیدی....
افسوس که خیلی حرفا تو قلبم موند و تاریخش گذشت و نتونستم بهش بگم.
اشکهام رو پاک کردم و با ناباوری پرسیدم:
- سعید من چند هفته است که ناموس تو شدم؟
قدمی جلو گذاشت، چندباری دستاش رو آورد بالا تا دستهایِ خسته از بیکسیم رو بگیره، ولی دریغ...
خدا رو شکر، خودش رو کنترل کرد.
- تو که معروف بودی به غیرت!
نزدیکم شد...خدای من، چشماش رو پردهای از اشک پوشوند.
دلم پُرتر از اونی بود که بتونم ساکت باشم.
مثل بمب ترکیدم و برام مهم نبود که ترکشِش به کیا میخوره و کی رو ناراحت میکنه.
- اگه غیرت داشتی میزدی دهن خواهرت که بهم نگه بدکاره. حتما باور کردی!! آره میدونم که باور کردی، تو چشمات تردید رو دیدیم.
برگشت، سری تکون داد و دستش رو به پهلوهاش برد.
- اینو بدون... همیشه حرفی که میزنی مهم نیست، بعضی وقتا حرفی که نمیزنی، مهمه.
درد اَمونم رو برید.
شاید در نبود ترمه ناپرهیزی کرده و غذای ناجور خوده بودم و شاید هم یه دل درد ساده باشه.
هرچی بود حالاحالاها قصد رها کردن منِ درمونده رو نداشت.
اگه ترمه بود، بهم طعنه میزد آنقدر خودتو مریض و ناخوش احوال نشون نده... اینا دنبال بهونه هستن تا دیپورتِت کنن ور دست بابات.
بعدم با سرخوشی میخندید و ادامه میداد دیگه نمیدونن، رو دستشون باد کردی و بوی ترشیدگیت کل کاخ رو گرفته بود.
با یادآوری ترمه و حرفاش، جای خالیش بیشتر تنهایی رو به رُخم کشید.
دستم رو گذاشتم زیر دلم و آخی گفتم و نتونستم رو زانوهام وایسم و روی زمین نشستم.
نگران کنارم زانو زد، دستش زیر چونهام رفت و صورتم رو بالا آورد.
- چی شد؟ حالت خوب نیست؟
صورتم خیس عرق بود.
مثل یه پیرزن به زور خودم رو به دیوار تکیه دادم و نفس عمیق کشیدم تا بلند بشم.. که درد دلم بدتر شد.
زیر بغلم رو گرفت، کمک کرد رو صندلی بشینم...
تنها چند ثانیه احساس امنیت کردم که تو اون جنگل پر از گرگ، نگهبانی هست که گاهی هر چند کوتاه، حواسش بهم هست.
نگهبانی که خودش اسیرم کرده و بین اون گرگها رهام کرد، نگهبانی که برای چند روز باهام بود و زود ازم سیر شد و منو سپرد دست گرگهای اطرافش.
سردم بود و بدنم مثل شاخههای بید مجنون و عاشق کنار کلبه بود.
گویا فشارم افتاد که خواب به چشمای خستهم از این همه ظلم فشار آورد.
- برو به خانوادهت و دخترات برس، گور بابای مهدخت.
کنارم زانو زد، دستام تو دستای گرم و بزرگش بود و بهم آرامش میداد.
#نویسنده_نجوا
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد