🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_202
با یک تصمیم ناگهانی، رفتم کمکش
صدای موبایلش همچنان میومد. عجب آدمی پشت خط بودا... خب قطع کن دیگه
گوشی رو از جلوی پاش برداشتم، وهوووو... چه دمو دستگاهی داره، من از کجا بدونم چه مدلی خاموش میشه؟
شانسکی یه دکمه رو زدم که به این نتیجه رسیدم من به کسی کمک نکنم سنگین ترم
با زدن دکمه، یدفعه تماس وصل شد و صدای یه دختر توی خونه پیچید.
- آرادی؟ هانـــی؟ عسلــم؟ عشقــم کجایی؟ تا به حال سابقه نداشت
گوشیتو روی پری جونت اینقدر دیر برداریا!! می شنوی صدامو عزیـزم؟ چرا جواب نمیدی؟ گلــــم... امشب منتظرت باشم؟
با تأسف به آراد نگاه کردم که یجورایی عجیب به پریا زل زده بود.
انگار منتظر یه عکس و العمل یا حرف بود.
صدای لوس دختره همچنان میومد، که پریا پوزخندی تمسخر آمیز زد و با حالتی تحقیرآمیز سرش رو پایین انداخت و به چپ و راست تکون داد.
با این حرکت پریا.....
آراد انگاری آمپر سوزوند، تندی از جاش بلند شد، با شدت گوشی رو از دستم کشید و گذاشت جلوی دهنش....
با فریادی بلند به پشت خطی گفت :
- هــــان؟ چه مرگتــه؟ بهت نگفته بودم دیگه به من زنگ نزن؟ دخترۀ......
فک کنم می خواست از اون حرف بد بدا بزنه بهش......
╔❀💠❀════╗
@toranj_novel
╚═══════╝
🦋
࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━━━🦋
#شـاهـدخـت
#پارت_202
مواقعی که بغلم میکنه یا دستام رو محکم میگیره و فشار میده، حس امنیت و عشق رو دو برابر درک میکنم.
وقتی تو بغلشم، یا دستاش، دستام دو گروگان گرفته... هیچ چیز توانایی از بین بردن این حس زیبا رو نداره.
تو از آرامش و امنیت بغلت و دستات خبر نداری سعید.
- یه کم استراحت کنم، حالم بهتر میشه... بهتره اینجا نباشی... اگه دیر کنی، ممکنه
حلما ناراحت بشه.
اشکهای سمجم ول کن نبودن و قصد داشتن پا به این دنیا بذارن.
از صندلی به هر جان کندنی بود بلند شدم و با بیمیلی دستش رو ول کردم.
- خدانگهدار.
اجازهی خداحافظی رو بهش ندادم.
برگشتم تو کلبه و در رو به روش بستم.
پشت به در نشستم و به اشکهام اجازه دادم جاری بشن و تو زندگیم سرک بکشن.
تا بدونن این دنیا اونقدرا که میگن جای جالبی نیست.
چند بار صدام کرد:
- مهدخت، خواهش میکنم... رنگ به رو نداری، حالت خوب نیست.
- سعید تو رو خدا تنهام بذار، آره حالم خوب نیست.
توی دنیای به این بزرگی چرا باید زندگی من مثل کلافی سردرگم باشه... آهِ کی پشت سرمه؟
چرا نباید منم مثل دخترای دیگه عاشقی کنم و معشوقهام نازم رو بکشه؟
چرا همه چیز برای مهدخت اجبار بود؟
اون مجبور شد با من باشه... حالا هم مجبوره بیاد و دستم رو بگیره، برای رام کردنم منو به آغوشش راه بده... چرا؟
- میام بهت سر میزنم، من از تو سمجترم مهدخت.
یه وقتایی به یه جایی توی زندگیت میرسی که از خودت میپرسی چرا هنوز دنبال چیزی میرم که حتی منو نمیخواد؟
اون رفت و منو با درد وحشتناکم تنها گذاشت. عق زدم و به زور بلند شدم و سمت دستشویی دویدم...
صدای آواز محلی قطع شده بود و بوی غذا تو کل باغ پیچید.
حتی برام شام هم نیاورده بودن.
ساعت ۱۱ شب بود و با قالب یخی که زیر دلم گذاشته بودم دردم ساکت و بیخیالم شد.
داشتم خودمو گول میزدم، این علایم بیشباهت به آپاندیس نبود.
انگار زغالی داغ کرده و زیر پوستم جا داده بودن، تو آتش اون درد سوختم و کسی نجاتم نداد.
صدای بگو بخندشون به راه بود.
منم اونقدر عق زده بودم که پهلوهام درد گرفته بودن.
#نویسنده_نجوا
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد