🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_206
همون سارافون مشکی شب مهمونی با شلوار و شال مشکیمو سر کردم و با آرامش خیال اینبار با سرو صدا از پله ها پایین رفتم.
و روی پله ی آخر با صدای بلند سلام کردم که همه به طرفم برگشتن و جوابم رو دادن.
زهره با تعجب به لباسام نگاه کرد. هر چند وقتی برگشتم به خاطر اخلاق خوشگلم نتونسته بود، ازم بپرسه پس لباس مشکیام کو و فقط طرف لباسام یه لبخند منظوردار زده بود ولی حالا...
چشمامو چرخوندم سمت هومن، که به لباسام نگاه می کرد.
اوخی بیچاره الان فکر می کنه کور رنگی گرفته
روی مبل نشستم که به چشمام نگاه کرد.
سرمو یه جوری تکون دادم که یعنی.... بچرخ تا بچرخیــم... زیر قولت با من می زنی؟ حالا خوبه خودت این شرایط مسخره رو گفتیا...
خدایــی حال میکنید!!!؟
با یه حرکت سر چقدر در استفاده از کلمات و مهمتر از اون کالری سلولهای لپم، صرفه جویی کردم!؟؟ به این می گن زبون اشاره ی 2023.... ورژن 2022
البته می دونم دارم چرت و پرت میگمــا
ولی اصلا دست خودم نیس، هر وقت یکی بهم زل بزنه، کلمه ها تو مغزم قاطی میکنند
الانم این بابای هومن، همچین با اون چشمای زاغش بهم زل زده که احساس می کنم از همه طرف دارن نگام میکنند.
هرچقدرم من سرم رو پایین میندازم، بالا که میارمش هنوز زومه رو من
اگه نمی دونستم بابای به اصطلاح نامزد چند ساعت دیگه امِ، فکر میکردم داره هیزی می کنه، هـــی.....
نکنه واقعا داره هیزی می کنه؟ نه بابا
یه نگاه دیگه بهش انداختم که دیدم نخیر، این خیار لازمــه... یکی از همون قبلیه بزنم تو سرش حالش جا میاد.
╔❀💠❀════╗
@toranj_novel
╚═══════╝
🦋
࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━━━🦋
#شـاهـدخـت
#پارت_206
سعید
مهدخت با گریه، منو از خودش روند، عجیب به بوش معتاد شده بودم.
کاش بهش میگفتم آره من احمق بهت شک کردم، ولی غلط کردم، تو پاکی... مثل آب بارون.
با وجود دردی که داشت، نذاشت پیشش بمونم. ولی کاش اصرار کرده بودم و تنهاش نمیذاشتم.
بین حلما و مهدخت گیر کرده بودم.
جسمم رفت ولی روحم پیشش موند.
برگشتم پیش مهمونا...
حلما به میزها سر میزد و خوشآمد میگفت. مهمونداری دخترم حرف نداشت، به مادرش شبیه بود.
تو اون پیراهن بلند قرمز رنگ واقعا عالی شده بود. کادویی که مهدخت داده بود روی میز کادوها گذاشتم.
اصلا حواسم به مهمونی نبود، دلم پیش مهدخت جا موند.
الان تو چه حالیه؟ کاش مثل دو شب پیش کنار هم زانو به زانو نشسته و تو چشمای هم دنبال عشق بودیم.
دلم میخواست پیشش باشم تا هر وقت خسته و درد کشیده بود، بهم پناه بیاره.
تو شبها وقتی با خواب و خیال مهدخت چشم باز میکردم، به دستام وعدهی نوازش موهاش رو میدادم...
لعنت به من و فتانه که امروز دل این دختر رو شکستیم و تخم شک رو تو دلم کاشتم.
کیک رو آوردن و حلما اومد کنارم:
- دلم میخواد با پدرم کیک رو ببرم.
با بیمیلی از جا بلند شدم و کنار میز رفتم. مراسم کیک بُریدن و پخش کردن اون بین مهمونا تموم شد.
- حلما جان یه تیکهاش رو هم برای مهدخت خانم ببر.
باشنیدن اسم مهدخت، صورت حلما به اخم نشست:
- اون خانم انقدر فیس و اِفاده داره که به این چیزا لب نمیزنه.
لب نمیزنه!! اون با ما نون خشک خورده بود، چه فیس و افادهای؟
خواستم خودم ببرم که چشم ازم برنداشت و دستش رو قلاب بازوم کرد. مجبور شدم، برای آروم کردنش بیخیال کیک بشم.
نوبت به باز کردن کادوها رسید.
دخترای زیادی کنار میز ایستاده بودن، رنگاوارنگ.. مثل گلای تازهی بهاری تو باغ.
برای هر کادویی که حلما باز میکرد شعر میخوندن و مسخرهبازی به راه بود.
صدای خنده و شادی کل باغ رو پُر کرده بود.
این مدت تو این فکر بودم که چطور میتونم برای حلما جشن بگیرم، ولی به خودم و مهدخت که میرسه...
آخرش مجبور به کاری شدم، که در شأن من و مهدخت نبود... اون باید زن قانونی، رسمی و دائمی من میشد نه صیغه.
#نویسنده_نجوا
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد