تـرنـج | رمان💗شاهدخـꨄــت
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 #تــرلانـــــــــ
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_207
همونجوری توی چشمام زل زده بود و بعد مشکوکانه به چشمای حشمت خان نگاه کرد و آروم سرش رو تکون داد و توجهش رو داد به صحبت های بین حشمت خان و هومن
گفتم... نگاهش هیز نبود، مچ گیرانه بود
فکر کنم می خواسته ببینه من واقعا بچه ی حشمتم یا نـه؟
توی فکر بودم که با شنیدن اسمم از دهن زهره، با صدای بلندی؛ گیج گفتم :
- هـــااا
صدای خنده های ریز آراد و دیدن لبای زهره که از خجالت داشت زیر دندوناش پِرِس می شد، باعث شد بفهمم چه گندی زدم. البته از نظر اونا
با حفظ خونسردیم گفتم :
- بله؟
- عزیزم میشه چایی بیاری؟
چایی اوردن تو برناممون نبودا... ولی چه کنم که مهربونم، دلسوزم، دیگه دیگه....
آهسته از جام بلند شدم و به سمت آشپزخونه رفتم.
داشتم چایی میریختم که گلوم شروع به خارش کرد و باعث شد یادم بیاد آمپولمو نزدم.
یه سرفه ی خفیف کردم و سینی بدست به سمت حال راه افتادم.
خارش گلوم داشت زیادتر می شد و نایم هم داشت تنگ می شد.
دلم می خواست بشینمو یه دل سیر سرفه کنم ولی حیف که نمی شد. پس حبسش کردم تا سر فرصت.....
ولی وقتی چای رو جلوی هومن گرفتم دیگه نتونستم تحمل کنم
سریع یه دستمو از سینی چایی جدا کردم که بگیرم جلوی دهنم و سرفه کنم.
╔❀💠❀════╗
@toranj_novel
╚═══════╝
🦋
࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━━━🦋
#شـاهـدخـت
#پارت_207
کادوی مهدخت دستش بود... اینور و اونور کادو رو دید زد. کتابی قطور که تو کاغذ قرمز و براق پیچیده شده بود.
- اینو کی زحمت کشیده؟
- من گرفتم بابا.
کنارم ایستاد و کادو رو باز کرد.
چیزی شبیه جعبهی کوچیک... تا کاغذ دورش رو باز کنه، روی پاهاش بند نبود.
نمیتونم خوشحالیش رو از دیدن کتاب شعر وصف کنم.
بالا و پایین میپرید:
- وای خدا جون بالاخره پیداش کردم، قربونت برم بابایی.
بوسهبارانم کرد. حواس مهدخت به همه بود، تو این مدت کم، تقریبا روی همه شناخت داشت.
اگه حلما میدونست اون کادویی که به خاطرش اینقدر خوشحالی میکنه از طرف کیه!! شاید نظرش عوض میشد.
به سمانه که کنار فتانه نشسته بود، سفارش شام مهدخت رو کردم:
- حواست بهش باشه، ترمه خانم چند هفتهای نیست، تنهاش نذار.
چشم و ابرویی نازک کرد و با اَدا دستش رو قلبش گذاشت:
- چشم خان داداش.
تولد تا نیمههای شب طول کشید.
از شلوغی استفاده کردم و سمت کلبه رفتم. از پنجرهی اتاق نگاش کردم، تو تختش خوابیده بود.
پیش مهمونا برگشتم و به بهانهی خوابوندن مهنا ازشون عذرخواهی کرده و مهنا رو بغل کرده به اتاقمون برگشتم.
با خوابیدن مهنا، کنارش دراز کشیدم.
کمکم سر و صدای مهمونا کمتر شد و بالاخره همه به خونههاشون رفتن.
خیالم از بابت مهدخت راحت بود.
فردا صبح به بهانۀ بیمارستان، باید ببرمش یه جای خلوت و پای درد و دلاش بشینم.
هرچی هم گفت، داد زد و اعتراض کرد، جوابی نمیدم تا خوب خودش رو خالی کنه.
بعدا مثل دو تا آدم عاقل و بالغ، خیلی منطقی باهم حرف میزنیم.
حلما و حانیه که هر دو یه مدل لباس پوشیده بودن، کادوها رو به اتاق اوردن.
وسط اتاق روی زمین ریختن و با ذوق نگاهشون کردن.
حلما کتاب مهدخت رو زیر بغل داشت، کادوهای دیگه رو سپرد به حانیه تا جمع و جور کنه، پرید تو تخت و کتاب رو باز کرد.
حرکاتش رو زیر نظر داشتم... صفحهی اول کتاب رو باز کرد و خوند. به من نگاه کرد، بلند شد و اومد بغلم کرد و دوباره بوسم کرد.
- بابا به خدا عاشقتم. این متنِ زیبا رو از کجا پیدا کردی که اول کتاب نوشتی؟
کتاب رو از دستش گرفتم، تا اون متن رو بخونم.
«بعضی چشمها نه آبیاند، نه مشکی، نه قهوهای، نه به رنگ سبز، بعضی چشمها
فقط زیبان، عالی، مثل تو، مثل چشمای تو... دوستت دارم دختر عزیزم.»
با خوندن اون نوشته برای اولین بار خط مهدخت رو دیدم. این دختر رو خدا همه چیز تموم آفریده بود، عجب خط زیبایی داشت و چه متن زیبایی!!
(دختر عزیزم دوستت دارم) باز نگاه کردم و دستمو روی نوشته کشیده و باز خوندمش.
#نویسنده_نجوا
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد