🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_208
که جدا کردن سینی همانا و چپه شدن چهار تا استکان چای توی سینی به همراه قندون و ظرف خرما روی مهندس همان....
از ترس، سرفه ام بیخ دلم گیر کرد.
یه نگاه به صورت سرخ شده ی هومن و یه نگاهم به شلوارش که داشت ازش بخار بلند می شد.
بهم فهمونـد... بهم فهمونــــد کـــه....
با اضطراب از سکوت یکدفعه ای جمع و صورت مهندس که دیگه به کبودی می زد، با صدای لرزانی گفتم :
- آقا هومن خودتونو نگه ندارید؛ یه داد بزنید حالتون خوب شه
با زدن این حرف، صدای خنده ی بهمن خان به سقف رسید.
میون خندش هم بریده بریده گفت:
- خوشم اومد... به این میگن گربه رو دم حجله کشتن
ولی من که واقعا از قیافه ی دردناک هومن، ترسیده بودم.
سریع دستمو دراز کردم و پارچ آبی رو که یه تیکه یخ بزرگ هم توش شناور بود و کنار ظرف میوه قرار داشت رو برداشتم
گرفتم بالای سر مهندس و خالی کردم رو هیکلش که....
با صدای تق محکمی که از برخورد یخ با کله ی مهندس ایجاد شد بغض منم ترکید و اشکام راه افتاد.
من می دونم....
من می دونم الان از گوشش خون میاد، بعدشم غش میکنه، بعدشم میمیره
بعدشم پلیسا میریزن توی خونه و منو محاصره میکنن، بعدش یه پلیس مرد میگه زنگ بزنید افسر زن بیاد.
بعدش منو میبرن برای بازجویی....
╔❀💠❀════╗
@toranj_novel
╚═══════╝
🦋
࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━━━🦋
#شـاهـدخـت
#پارت_208
مهدخت، حلما رو دخترش میدونست ولی حلما حتی افتخار نداده بود که اونو برای تولدش دعوت کنه.
دلم برای مهدخت سوخت. حلما کتاب رو از دستم گرفت و شروع کرد به خوندن کتاب.
- بابا الان دیگه دیر وقته، بگیر بخواب فردا میخونیش.
ناگزیر چشمی گفت. کتاب رو زیر بالش گذاشت و به حانیه که دندوناشو مسواک زده، وارد اتاق شده بود، رو کرد:
- چراغو خاموش کن.
حانیه هم بهش متذکر شد:
- دندونات!!.
تبسمی کرد:
- امروز تولدمه... فکر کنم اشکال نداره یه شب مسواک نزنم!
نگاهش پی من بود تا حرفش رو تایید کنم.
بعداز نیم ساعت همه خواب بودن جز من... دلم پیش مهدخت بود.
چرا دل درد داشت؟ باید یه سری بهش بزنم ببینم حالش چطوره!
با این فکر آروم از جا بلند شدم و بیرون اومدم... تو حیاط قدم زدم.
حیاط شلوغ که فردا تو اولین فرصت پسرای جوون، مسئول جمع و جور کردنش میشدن.
تو ایوان کلبه نشستم و به اتاق تاریک مهدخت چشم دوختم. اون فهمیده بود که با حرفهای فتانه بهش شک کردم، حالا چه کنم؟
دلم خواست باز ببینمش، به اطراف نگاهی انداختم و دست بردم سمت در کوچیک...
قفل بود، اخمی رو پیشونیم افتاد.
دستام رو به شیشهی پنجره گرفتم و با دقت اتاق تاریک رو نگا کردم.
روی تخت خوابیده بود، مثل یک فرشته.
- پس خدا رو شکر حالش خوبه.
این اتاق برام خاطرات زیادی داشت، تلخ و شیرین. اولین روز زندگی من و فاطمه از این اتاق شروع شد.
کل بدن فاطمه بیمار بود... لکهای سفید و بزرگ، همه جای صورت و دستاش به چشم میاومد. از این بابت خجالت میکشید.
مادر المشنگه به راه انداخته بود که اِل میکنه و بِل میکنه، راضی به این وصلت نبود. حق داشت، همه حق داشتن.
حتی عمو و زن عمو هم راضی نبودن، ولی من تصمیمم رو گرفتم.
اونا به زور میخواستن ولیعهد بشم و زن بگیرم، منم به زور و لج و لجبازی فاطمه رو انتخاب کردم تا از اونا انتقام بگیرم.
روز اول حاضر نشد با هم باشیم، به خواستهاش احترام گذاشتم و با یه پتو و بالش دو سه هفتهای روی کاناپه خوابیدم.
نمیدونم مادر از کجا فهمید، قشقرقی به پا کرد که نگو!! فاطمه به خواهرم گفته بود از سعید خجالت میکشم.
میترسم با دیدن بدنم تو ذوقش بخوره.
مادر هم بدون هیچ ملاحظهای بهش سرکوفت زده بود که:
- نه جمال داری نه کمال... بیچاره پسر رشیدم به چیه تو دلش رو خوش کنه؟
ولی من جلوی همهی فضولا وایسادم و دستشون رو از زندگیم کوتاه کردم.
با فاطمه تو خلوت حرف زدم، لکههای روی پوستش برام مهم نبود. بهش قول دادم تا آخرین روز زندگی مشترکمون هیچوقت لامپی به اتاقمون نزنم. همیشه تو تاریکی مطلق کنارش بودم، اونم به این کارم راضی بود.
#نویسنده_نجوا
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد