🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_209
بعدم زندان و پله هایی به سوی مرگ... بعد هم....
بعد هم یه طناب دار که با آغوش باز و نیش گشاد شده که توی باد داره قر میده و منتظره تا منو تحویل عزرائیل بده... بعدشم عزرائیل میاد و منو میبره پرتم میکنه تو آتیش جهنم... بعدشم شیطون میاد برام دهن کجی میکنه... میگه اگ گ گ گ گ گ... وای صداش تو گوشم میاد....
بعد تیتر روزنامه ها... "دختری که خواستگارش را در روز خواستگاری به قتل رساند امروز به قصاص رسید" میدونم.. این روز رو حدس میزدم که هیچکس نیاد سر قبرم برام خرما بیاره، می دونستم... می دونستم....
با صدای دورگه هومن که به بقیه می گفت، من خوبم...
به خودم اومدم، با صورت عصبی جلوم ایستاده بود، از گوشاش دود می زد بیرون
خوبــه... خیالم راحت شد، نمــرده.... من می دونستم، مرگ من اینجوری نیست، می دونستم.....
با لبای بسته چند تا سرفه کردم.
زهره با خنده ای مصنوعی سعی داشت فضا رو عوض کنه و در همون حال رو به من گفت :
- ترلان؛ بهتره هومن جان رو به اتاقت راهنمایی کنی که حرفای آخر رو با هم بزنید.
یا خدا چرا زهره می خواست منو با این گودزیلا که از دماغش آتیش میومد، تنها بذاره؟
ناچار جلوتر راه افتادم
که آرادم پشت سرمون اومد و گفت :
- میرم تا برای مهندس لباس بیارم
تازه اون موقع بود که متوجه خودشو لباساش شدم.
از موهاش آب می چکید و بالای کت و پیرهنش خیس خیس بود.
به شلوار خیس از چاییشم خاک قند و خرمای ماسیده شده، چسبیده بود.
╔❀💠❀════╗
@toranj_novel
╚═══════╝
🦋
࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━━━🦋
#شـاهـدخـت
#پارت_209
دست از شیشه کشیدم و به دیوار تکیه زدم. ماه بالا سر کلبه، ستارهها رو دور خودش جمع کرده بود و مشغول داستانسرایی بود.
منی که جلوی کوچیک و بزرگ باغ وایسادم و با فاطمه یکی شدم؛ پس چرا حالا نمیتونم از مهدخت دفاع کنم؟
حالا این من بودم که از مهدخت خجالت میکشیدم.
اون به غایت زیبا و لایق بود.
شاهدختی تو خونش بود، مغرور و سر به زیر، باحجب و حیا... با موهای بلند و لَخت مثل شب سیاهش... پیش زیباییش کم میآوردم.
صبح همه خسته از تولد دیشب خواب بودن. چند نفری از برادرزاده و عموزادهها دور و بر عمارت رو تمیز کرده و سرو سامون میدادن.
با علیاکبر و حسام مشغول صبحونه خوردن بودیم. اونا با اشتها لقمه میگرفتن به اندازهی سیبهای روی درخت بالای سرمون، ولی من چشمم به کلبه بود.
- بخور دیگه... چشم چرونی ممنوعهها!!
پشت چشمی برای حسام نازک کردم و با چشم و ابرو علیاکبر رو نشون دادم.
تو سکوت آه کشیدم و مشغول چای شدم.
سمانه و سودابه کنارمون اومدن.
از تولد میگفتن و از مهمونا، از بریز و بپاش حلما که فتانه بهش خط میداد.
- خیلی بد شد شاهدخت رو دعوت نکردیم، مگه نه خان داداش؟
جوابی ندادم و چای رو سر کشیدم.
بعد صبحونه، تو ماشین منتظرش شدم تا بیاد و برسونمش سر کار... هر چی صبر کردم نیومد.
کاش میومد، میخواستم باهاش سنگامون رو وا بکنم.
جلوی عمارت سودابه رو که از آشپزخونه بیرون میومد دیدم.
- آبجی حواست به مهدخت خانم باشه، دیشب حالش خوب نبود.
نگاهی معنیدار تحویلم داد و رو چشمی گفت و رفت. انتظار نداشتن برادری که قلبش مثل سنگ بود، دلش برای مهدخت بسوزه. با سفارشات لازم به سودابه، رفتم.
تو کارگاه مشغول طراحی بودم که برادر کوچیکم سهراب اومد بالای سرم:
- سودابه تماس گرفته، باهات یه کار فوری داره.
گوشی رو داد دستم:
- چیه آبجی، امرتون رو بفرمایید!
صدای گریهی مهنا و حانیه میومد.
انگار باز با فرح، دختر فتانه حرفشون شده بود. فرح به شدت بدجنس بود و این ژن معیوب رو از فتانه به ارث برده و به بهترین شکل ازش استفاده میکرد.
تبسمی زدم و خواستم قربون صدقهی مهنا برم که سودابه با نفسنفس گفت:
- داداش نگران نباشیا، حال مهدخت اصلاً خوب نبود.
هق زد:
- مجبور شدیم آمبولانس خبر کنیم. ب... بردنش بیمارستان، سمانه... سمانه هم باهاش رفت.. خودت رو برسون.
#نویسنده_نجوا
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد