eitaa logo
‌تـرنـج | رمان💗شاهدخـ‍‍ꨄــت
27.9هزار دنبال‌کننده
661 عکس
646 ویدیو
0 فایل
«با نام و یاد او» عدالت‌وعشق در کانال VIP شوهر شایسته در کانال VIP ❌هرگونه کپی‌برداری حتی با ذکر نام نویسنده حرام و پیگرد قانونی دارد❌⚖ تبلیغات @Tablighat_TORANJ ادمین کانال @admintoranj کانال‌های دیگه‌مون @negah_novel .. @voroojaak .. @Harfe_Dl
مشاهده در ایتا
دانلود
‌تـرنـج | رمان💗شاهدخـ‍‍ꨄــت
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 #تــرلانـــــــــ
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 هومن در حالی که همراهش راه می‌رفت دسته‌ی ساکش رو از دستش گرفت. ترلان بدون هیچ عکس‌العملی دستش رو برد توی جیبش و به راهش ادامه داد. در طول مدتی که هومن کلید اتاقاشون رو گرفت و سوار آسانسور شدند و حتی وقتی که جلوی اتاقهاشون رسیدن و هومن در اتاق ترلان رو با کلید باز کرد، ترلان همچنان سکوت کرده بود. بعدهم چمدونش رو گرفت و وارد اتاق شده و درو بست. هومن سردرگم از حال و هوای کلافه‌ی خودش، نفسش رو فوت کرد و به اتاق خودش که روبروی اتاق ترلان بود؛ رفت. ترلان بدون توجه به فضای اتاقی که توش بود روی تخت یک نفره‌ای که کنار پنجره قرار داشت، دراز کشید در حالی که به سقف خیره شده بود، یک قطره اشک از گوشه‌ی چشمش سر خورد و روی متکاش افتاد. خیلی خسته بود از این بازی که خانواده‌ی مثلا واقعیش شروع کرده بودند، از اینکه بازیگر این بازی مسخره شده بود، بدون اینکه خودش بخواد. باید به چیزی شبیه می‌شد که نبود، بدتر از همه اینکه نمی‌دونست چرا یه ترس غریبی از فاش شدن واقعیت برای هومن داشت. نگاه تمسخرآمیز و تحقیر کننده‌ی هومن، وقتی از دانشگاه و هزینه‌اش صحبت می‌کرد، هنوز پیش چشمش بود و آزارش می‌داد. چشماش رو بست و صورتش از اشکای روونش خیس شد. هومن بعد از اینکه وارد اتاق شد، لباساش رو عوض کرد و بعد مستقیم به سمت پنجره رفت و پرده رو کشید، دیدن منظره‌ی زاینده رود یکم هیجان زدش کرد ولی نه برای اینکه می‌تونست خودش از این منظره در این مدت لذت ببره، نـه...!!! دستاش رو مشت کرد و چند لحظه به کاری که می‌خواست انجام بده فکر کرد ولی فقط چند لحظه... چون هیجانش نمی‌ذاشت بیشتر فکر کنه، به سمت چمدونش رفت و لباساش رو هم برداشت و از اتاق خارج شد. روبروی در اتاق ترلان که رسید، صداش رو صاف کرد و در حالی که نمی‌تونست لبخند محوش رو محوتر کنه، در زد. ترلان با شنیدن صدای در با سستی از جاش بلند شد، دست و پاش به خاطر دارویی که در این فاصله خورده بود کرخت شده و صورتش هنوز از اشکایی که ریخته بود خیس بود. درو باز کرد و با چشمایی خمار به هومن نگاه کرد. هومن با دیدن اوضاع به هم ریخته‌ی ترلان، لبخندش ناخوداگاه محوتر که هیچی، ناپدید شد. ╔❀💠❀════╗ @toranj_novel ╚═══════╝
🦋 ࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━🦋 بَندایِ روسری رو از پشت‌ گردنم آویزون کرده بودم تا کمی خُنک بشم. اون رابطه‌ی فوق رمانتیکی که فکر می‌کردم با سعید خواهم داشت، با چه ذلتی تموم شد. زانوم درد داشت و زخمش زُق‌زُق می‌کرد، همین باعث شد آرومتر ‌راه برم. ظهر شده بود و قاروقور شکمم بیداد کرد. صبحونه فقط یه لقمه خورده بودم که اونم به لطف سعید خان زهرمارم شد. رو چمن‌ها، زیر سایه‌ی درختی نشستم. نفسام بالا نمیومد، دل درد داشتم.. چشمام‌ رو بستم و به صداها گوش دادم. گوشیم‌ زنگ‌ خورد. سعید بود، رد تماس دادم. اولین باری که بهم پیام داد رو، یادم اومد. تو تخت بودم که بهم پیام‌ داد... گوشی‌و خاموش کردم و تو کیف انداختم. سعید با حرفایی که زد آب پاکی رو ریخت رو دستم... چرا نمی‌تونست بهم بگه دوستم داره؟ نکنه واقعاً از رو هوس بوده اون کارها و حرفاش..‌؟ نه نه اگه از رو هوس بود حتماً تا حالا باهام رابطه ولو به زور برقرار می‌کرد. طول می‌کشه تا بتونم از تو هزار تویِ عشق سعید خارج بشم. درد داره، دلتنگی داره... داره، خیلی داره، ولی سعیم رو می‌کنم تا خودِ گم شده‌ام رو پیدا کنم. سرم رو تکون دادم و بازم چشمام رو بستم. صدای پرنده‌ها برام مثل لالایی بود. با صدای زوزه‌یِ گرگا از خواب بیدار شدم، خورشید غروب کرده بود. از ترس تو خودم جمع شدم... چشمم به سختی می‌تونست اطراف رو ببینه، یه ترس عجیبی که تا حالا تجربه نکردم تو وجودم پیچید. دلتنگ‌ شدم، دلتنگ خورشیدی که تا چند دقیقه‌ی پیش بالا سرم بود. دلهره و اضطراب... کجا برم؟ گوشی رو از کیفم در آوردم. روشنش کردم، ساعت ۱۹ رو نشون میداد. - وای خدایا الان چی کار کنم؟ با صدای گرگا از ترس واقعاً داشتم می‌لرزیدم. سعید چندبار تماس گرفته بود. بهش زنگ‌ نزدم. این‌ زندگیِ نِکبت من چی داشت که به خاطرش به سعید زنگ‌ بزنم تا بیاد نجاتم بده؟! از زیر درخت بیرون اومدم، تکه‌چوب بزرگی رو پیدا کردم و بعنوان چوب‌دستی باهاش راهمو ادامه دادم. اصلا نمی‌دونستم دارم کجا میرم؟ هرازگاهی صداهایی می‌شنیدم، از ترس فقط چشمام و می‌بستم و با صدای بلند صلوات می‌فرستادم. کم‌کم به گریه افتادم. دلم نمی‌خواست آخر زندگیم اینجوری بشه!! یعنی قسمت من این بوده که گرگا بخورنَمُ و تیکه‌تیکه بشم. نیرویی برای راه رفتن برام نمونده بود. گوشیم بازم زنگ خورد، با دیدن اسم زیبای خفته که خودش این اسمو تو گوشیم سیو کرده بود پوزخندی زدم. الان فکر میکنه دارم با سعید عشق و حال می‌کنم، داریم دل می‌دیم و قلوه می‌گیریم، نمی‌دونه که...‌