🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_413
ترلان تکونی خورد و همونجور خم شده سمت زمین سرش رو آهسته بلند کرد و از میون درز چشمای سرخش گفت:
- چته بابا..؟؟ اگه گذاشتی یکم بخوابم
هومن با شگفتی گفت:
- خــوااااب..؟
ترلان اخم ریزی کرد:
- اَه چته بابا هی داد می زنـی؟
سکوت هومن باعث شد که بدون توجه به موقعیتی که توش هست، دوباره چشماش رو ببنده. هومن با چشمای گرد شده نگاهش رو به اطراف اتاق گردوند. روی پاتختی توجهش به بسته قرص های ترلان و یه لیوان یه بار مصرف آب نیم خورده جلب شد.
نفسش رو دوباره پوف کرد، همون... به خاطر اثر داروها اینجور شده بود. آهسته صاف ایستاد و ترلان رو هم بالا کشید، یکم به ترلان که انگار واقعا خوابیده بود نگاه کرد و بدون اینکه فکر کنه چرا داره این کارو میکنه، یه دستش رو دور شونههای ترلان حلقه کرد و دست دیگه شو زیر زانوهاش گذاشت و در آغوشش گرفت.
بدون تردید رفت سمت اتاق خودش که درش باز بود. ترلان رو آهسته روی تخت دو نفرهی کنار پنجره گذاشت و بعد هم چمدونش رو آورد داخل اتاق
دلش خواست یه کار دیگه هم انجام بده، که انجامش داد. پردهی پنجره رو تا انتها کشید اینجوری وقتی از خواب بیدار می شد میتونست از دیدن زاینده رود یکم هیجان
زده بشه. لبخند محوی از تصور عکس العمل ترلان زد و خواست از اتاق بره بیرون، ولی وسط راه ایستاد. چند قدم رفته رو برگشت و کنار تخت ایستاد، یکم با تردید به ترلان نگاه کرد و عاقبت دستش رو دراز کرد، میدونست کار کثیفی هست ولی الان از اون زمانهایی بود که نمی تونست بیخیالش بشه.
پس آهسته جورابای ترلان رو دونه دونه از پاهاش بیرون کشید به نظرش کار قشنگی نبود که آدم با جورابای عرق کرده و پر از بوی گند توی رختخواب بره.
کارش که تموم شد، از اتاق بیرون رفت و داخل اون اتاق شد. بعد از اینکه دستاش رو شست، تصمیم گرفت اون هم یکم استراحت کنه.
وقتی دراز کشید و چشماش رو روی هم گذاشت، داشت به این موضوع فکر میکرد که چرا بعد از اینکه موهای بلندی توی رختخوابش پیدا کرد و متوجه شد، ترلان اونجا خوابیده، به محمد نگفت رویهی تخت رو عوض کنه!! یا حداقل خودش چیزی به ترلان بگه!!!
╔❀💠❀════╗
@toranj_novel
╚═══════╝
🦋
࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━🦋
#شـاهـدخـت
#پارت_413
دست بردم تا گوشی رو از کیف دربیارم که از دستم سُر خورد و پایینِ درخت افتاد.
گرگها فکر کردن غذاست، رو هوا قاپیدنش.
خدایا یعنی منم اینجوری تیکه پاره میکنن؟
ترسیدم، صورتمو به تنهی درخت چسبونده، جیغ کشیده و گریه کردم.
باز بارون به شدت به سرو صورتم میزد. باد هم همراهیش میکرد. از سرما دندونام به هم میخورد و از لباسام آب میچکید.
آخرای شهریور بود.
ولی من تو اون باد و بارون احساس، سگلرز داشتم. به خاطر ترس بود یا گرسنگی ولی هر چی بود، کم مونده بود قالب تُهی کنم.
چشمای گرگها، مثل ستاره تو آسمونِ تاریک زیر پام میدرخشید. گاهی به هم میپریدن و گاهی زوزهی پیروزی سر میدادن.
فشارم اُفتاده بود و خواب به چشمام هجوم میاورد، کمکم خوابم گرفت.
سعی کردم نخوابم، ولی نمیشد. انگار خواب رو سرم سنگینی میکرد، هوای سرد، با گرسنگی... یه لالایی از جنس بارون.
یه چیزی به کفشم چنگ زد. چشمام رو نیمهباز کردم. یه وری شده بودم و اگه نمیجنبیدم، به ثانیه نکشیده رو زمین بودم.
گرگ وحشی کم مونده بود پام رو گاز بگیره.
خم شدم تا با لگد به دهنش بزنم که صورتم به تنهی درخت ساییده شد، سوخت... مگه آب آتیشرو ساکت نمیکنه! پس چرا آب بارون، زخممو آتیش میزنه؟
خدایا خودت زودتر راحتم کن.
بازم گرگه پرید و اینبار پنجهی کفشم رو گاز گرفت و پامو کشید پایین.
تنهی درخت رو چنگ زدم. هرکاری کردم نتونستم پامو از کفش دربیارم، جیغ بنفشی کشیدم و خدا رو صدا زدم.
از ترس، خودم رو خیس کردم. تا به خودم بیام یکی از گرگها اومد کمک اون یکی و کفشمو محکم تو دهنش گرفت. دندوناشون رو تو پوست و روی استخون پام احساس کردم. قدرتی نداشتم تا بتونم پامو نجات بدم، به کمک هم، منو از اون بالا، پایین کشیدن. با شونه رو زمین افتادم.
جیغ کشیده و تو خودم مچاله شدم. آخرین چیزی که دیدم، هجوم سه گرگ گرسنه به طرفم بود. چشمامو بستم و دستامو حصار صورتم کردم و از ته دل جیغ کشیدم.
صدای شلیک اومد.
تعهد و عشق وقتی واقعی بودنش ثابت میشه که تو سختیها هنوزم داشته باشیش.
برای ملاقات با خدا آماده شدم.
یهدفعه خودمو تو هوا احساس کردم.
چیزی تو وجودم درد میکرد، دردی که تکتک سلولهای بدنم حسش کرده و کاری از دستشون برنمیومد.
#نویسنده_نجوا
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد