🦋
࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━━━🦋
#شـاهـدخـت
#پارت_5
سرگردان تو سالن میگشتم و هر کس بهم میرسید دست رو سینه سلام میکرد ولی من هیچ عکسالعملی نشون نمیدادم.
بالاخره به در خروجی سالن رسیدم و خودمو از اون جهنم انداختم بیرون.
رفتم به خلوتترین قسمت حیاط هتلی که سالن توش بود. به اَشکام اجازه دادم که بیرون بریزن.
صدای خندههای گاه و بیگاه مردان و زنان به گوش میرسید...جایی زیر درختی که اون نزدیکی بود رو نیمکت نشستم، اطراف پرنده پر نمیزد و با فاصلهی زیادی چند نگهبان دور و بر پرسه میزدن.
دستم و گذاشتم رو پیشونیم تا کسی متوجهم نشه..بعد از چند دقیقه صدای پای کسی رو شنیدم که نزدیک میشد.
خودمو جمع و جور کردم و دستی به موهام و لباسم کشیدم و بلند شدم تا ببینم کیه زاغ سیاه منو چوب میزنه...
سعید بود.
آرومقدم برمیداشت و میومد سمتم.
برگشتم سر جام نشستم و تکون نخوردم. اومد و کنارم وایساد... بوی عطرش مستم کرده بود. دلم میخواست تک تک سلولهای بدنم عطر اونو به یاد داشته باشن چون قرار بود چند روز دیگه برگردن کشور خودشون...
با این فکرها نفس عمیقی کشیدم تا بوی عطرش رو تو همهی سلول های بدنم ذخیره کنم.
- اجازه میدین چند لحظه وقتتون رو بگیرم مطلب مهمی هست که باید در موردش حرف بزنیم.
چشم تو چشم شدیم، میدونستم که پشت اون قیافهی مغرورش، قلبی هم از جنس سنگ داره که اجازه ورود هیچ زنی رو بعد از مرگ همسرش نمیده.
کنارم رو نیمکت نشست. چقدر برای این لحظهها تو ذهنم غش و ضعف میرفتم ولی الان دستام یخ کرده بود و نمیدونستم چی کار کنم. دلم میخواست برگردم طرفش و بگم چقدر به بودنش کنار خودم، به عشقش احتیاج دارم ولی حتی نمیتونستم درست نفس بکشم چه برسه سر صحبت رو باهاش باز کنم.
تو این فکرا بودم که شنیدم داره باهام حرف میزنه. ولی هیچی نمیفهمیدم. دیدم داره نگام میکنه و میپرسه نظر شما چیه؟
#نویسنده_نجوا
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد