🦋
࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━🦋
#شـاهـدخـت
#پارت_920
یکی کنارم نشست:
- لیلا به اسماعیلی گفتم که دنبال یه دکتر باشه، تو دیگه اونجا کار نمیکنی.
غذایی رو که آورده، زیر و رو میکنه تا خنک بشه. کوکو سبزی... وقتی باردار بودم، خیلی هوس کردم اما دریغ از یه لقمه... حالا به لطف مِستر اسماعیلی هفتهای یه بار کوکوسبزی داریم.
بلقیس تو این یه سال چقدر پیر شده؟ اون حرف میزنه و من به چین و چروک اضافه شده روی پیشونیش، کنار چشماش و نخهای سفیدی که لای موهای سیاهش خودنمایی میکنه، چشم دوختم.
- لیلا رئیس وقتی فهمید دیگه نمیری درمانگاه، مِنمِنی کرد و گفت کاش این کار رو نمیکرد.. بهم وقت بده تا ببینَمِش و توضیح بدم که سوءتفاهم شده.
بلقیس کارش با غذا تموم شد. یکی از کوکوها رو خودش برداشت و گاز زد:
- بهش گفتم خانم دکتر... از این به بعد کنار خودم تو آشپزخونه کار میکنه، لااقل اونجا براش احترام قائلن و بهش توهین نمیکنن.
نوک انگشتاش رو لیس زد:
- راستی مگه نگفتی اون زن و بچه داره؟
بوی غذا حالمو به هم زد، حالِ توضیح دادن ندارم:
- بلقیس میل ندارم، سرم داره میترکه.
- بیخود، اون ارزش این همه غم و غصه رو نداره. اگه برا این کارگرا و حرف و حدیث پشتبندش ناراحتی، تو رو موقعی که درمانگاه بودی همه کاملاً شناختن. درضمن یه بچهیِ سه ماهه داری که باید شیر بخوره، حالا خودت به جهنم.
به حرفش خندید.
- دخترا... پسر کوچولویِ ما دست کیه؟ دست به دست کنید برسه به مادرش.
مهدیار سیر بود. پوشکش رو کثیف کرده، بلقیس دنبال پوشک میگرده.
- نیاوردم.. تو چمدون دستمال کهنه هست از اونا استفاده میکنم.
نگاه معناداری بهم کرد و زیرلب آفرین کمجونی گفت.
- مامان جون، شیرمو خوردم، آروغمم زدم، پوشکمم عوضکردم، اجازه میدی برم پیش مامان نجمه.
- از خُدامه، مواظبش باشید.
چای کمکم حالم رو جا آورد، غذامم خوردم.
باید یه کاری بکنم وگرنه فکر و خیال منو از پا میندازه... بشقاب رو برداشتم تا با خودم به آشپزخونه ببرم، شال و کلاه کردم و راه افتادم.
#نویسنده_نجوا
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد