eitaa logo
‌تـرنـج | رمان💗شاهدخـ‍‍ꨄــت
22.6هزار دنبال‌کننده
425 عکس
402 ویدیو
0 فایل
«با نام و یاد او» عدالت‌وعشق در کانال VIP شوهر شایسته در کانال VIP ❌هرگونه کپی‌برداری حتی با ذکر نام نویسنده حرام و پیگرد قانونی دارد❌⚖ تبلیغات @Tablighat_TORANJ ادمین کانال @admintoranj کانال‌های دیگه‌مون @negah_novel .. @voroojaak .. @Harfe_Dl
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋 ࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━🦋 از کنارش رد شدم و پا تند کردم‌ سمت پله‌ها، باز هوای اونجا برام کم بود، نفس کم آورده بودم... سعید پیش‌ همه منو پس‌ زده بود، حالا هم‌ پیش حسام. به اولین پله که رسیدم، با شنیدن صدایی تو جا میخکوب شدم: - حسام من هروقت مهدخت رو می‌بینم‌ قلبم مثل برف‌ روی شاخه‌های بید مجنون پیر ته باغ، هُری پایین می ریزه. صدای خنده‌ی حسام اومد: - وای... وای پسر تو عاشق‌ شدی رفت. صدای نفسای‌ سعید از پشت گوشی، با خنده‌ای تو گلو: - سعید خان بالاخره عاشق شد... تو عاشق شاهدخت شدی، خودت خبر نداری!! - آره میدونم، هروقت می‌بینمش، حرفی رو که می‌خواستم‌ بهش بگم یا کاری رو که میخواستم انجام بدم یادم میره. صدای کف‌زدن حسام، گوشام رو آزار داد... بی‌تاب منتظر شنیدن بقیه‌ی حرفاش بودم. برای اینکه نیفتم، دست انداختم به نرده... ترمه خودش رو کنارم رسوند و ستون بدنم‌ شد. بدنِ سِری که هر لحظه با شنیدن اون حرفا، که آرزوی چند ساله‌ام بود، شل میشد و توان و تحملی نداشت. - شاهدخت... اون یه شاهدختِ حسام... حیفِ، نباید پاسوز من و دخترام بشه، لیاقتش یکی مثل من نیست. خنده‌ی تلخ و بغض‌دار سعید: - دختر شاه پریون که میگن، یعنی مهدخت... وقتی می‌بینمش سر سفره‌ی محقر ما بدون هیچ اعتراضی می‌شینه... تهمت‌ها و حرف‌های زشت فتانه رو می‌شنوه، ولی دَم نمی‌زنه، بهش مشکوک میشم. نکنه بعرا کاری اومده و ازدواج و صلح بهونه است!! نمی‌دونم تو یه برزخی هستم که نگو. صدای نفس‌نفس‌زدن سعید و پشت بندش خنده‌های‌ هیستریکش: - کسی از قلبم خبر نداره... دیگه تحمل دوریش رو ندارم، هر وقت می‌بینمش، نفس کم میارم. همه میگن، باید تا سال عماد صبر کنیم ولی از دل بی‌صاحاب من خبر ندارن. نمیدونی چه حال بدیه؟ وقتی داریش و نمیتونی کنارش باشی... یا... یا... نمیدونی واقعاً برای چی اومده تو زندگیت؟ حسام میون حرفش‌ پرید: - خوب امتحانش‌ کن... - کردم... چند بار، شاید آنقدر زرنگه که دم به تله نمیده، شاید هم واقعاً خودش رو فدا کرده تا دو کشور با هم دوست باشن. دست به پیشونیم بردم، داغ بودم. سمت پذیرایی برگشتم تا کسی صورت به عرق نشسته‌ام‌رو نبینه. ترمه بازوم‌رو چنگ‌زده بود و با هر جمله‌ی احساسی و بغض‌دار سعید، اشک چشماش روون بود و گره انگشتاش رو دور بازوم محکم‌تر میکرد. - شبا خواب ندارم، روزا خوراک... سر کارم که میرم بابا بهم طعنه میزنه که پسر حواست کجاست؟ رو اَبرا سیر میکنی. فکر کنم بابا هم فهمیده، انتظار نداشت ولیعهدش به این زودی وا بده... از خجالت نمی‌تونم تو روشون نگاه کنم.
🦋 ࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━🦋 صدای خنده‌ی حسام و آبی که تو استکان‌ ریخته میشه: - از دست رفتی سعید خان... - تصمیمم رو گرفتم حسام. فردا میرم بهش پیشنهاد میدم تا سال عماد ۳ ماه بیشتر نمونده،‌ اگه قبول کنه‌ با هم مَحرَم بشیم... دیگه نمی‌خوام شبا تنها بخوابه خنده‌ی حسام و صدا قطع شد. حسام این مکالمه رو از گوشی که دستش بود و ضبط کرده بود، پخش میکرد. حالتی بین غم و شادی داشتم، ما چقدر مظلوم بودیم... چرا به هم نگفتیم‌ که برای هم میمیریم؟ جون میدیم؟ ترمه هاج‌و‌واج با دهن‌باز و فین‌فین دماغ و به دست گرفتن‌ سِلاح گریه... به سعید خیره مونده بود. هیچ حرفی برای گفتن نمونده بود. سعید انگار دیگه چیزی برای از دست دادن نداشت، شونه‌هاش مثل سرش پایین افتاده بود. شاید انتظار این حرکت حسام رو نداشت، فکر نمیکرد وقتی داره مکنونات قلبی‌شو برای دوست چندین ساله‌اش، بازگو میکنه... حسام‌ دست به این کار بزنه. حسام سمتم اومد. از گوشه‌ی چشم، دیدمش... پشتم به همه بود، ترمه چسبیده بهم زار میزد. - خانم دکتر به همون قرآنی که همه بهش اعتقاد داریم، سعید نمی‌دونست دارم صداش رو ضبط می‌کنم. به سعید اشاره کرد، سعیدی که حالا گونه‌هاش گل انداخته بود، کمی عصبی بود و نفس‌نفس میزد. خسته و درمونده، با نفس‌های عمیق... نمی‌تونست از اون وضعیت نجات پیدا کنه. - می‌شناسمش، انقدر مغرور هست که عمراً بهتون بگه دلباخته‌تون شده... برای همین این‌کارو کردم... مطمئن بودم یه جایی به درد می‌خوره. البته با این وضعیت عاشقیش، یه روزی پیشت وا میداد... امروز که با گوشی شما تماس گرفتم، ترمه خانم جواب داد، گفت که شما تصمیم گرفتین تا برگردین. رفت و به لبه‌ی پنجره تکیه زد: - برای همین خودمو رسوندم تا به هر دوتاتون بگم شما به هم علاقه دارین. دستام میله‌ی آهنی‌رو محکم‌ گرفته بود، ‌کاش حسام‌ یه لطفی میکرد و داستان رو تموم‌ میکرد. قبلا فکر میکردم تحمل این حرفا رو دارم، سعید به عشق اعتراف‌ کنه و من غرقش بشم... ولی حالا، نفس کم آورده بودم و تن بی‌حسم، جوابگوی اون همه عشق نبود. - به این عشقتون غبطه می‌خورم. ولی هر دو مغرور هستین.. بهش اعتراف نکردین و هر روز از هم فاصله گرفتین. این وسط یه سِری اتفاقایی افتاد که به این جدایی‌ها دامن زد. سعید چه حالی داشت؟ می‌خواستم ببینمش... ولی نمی‌تونستم برگردم. - مهدخت خانم، آقا سعید، خواهش می‌کنم هر دو قبل از هر تصمیمی بشینید با هم حرف بزنید. با شنیدن حرفایی که روز و شب آرزوی شنیدنش رو داشتم، دیگه نای ایستادن نداشتم.
‌‌ حسام بدجنس 😁 اعترافات عاشقانۀ سعیدو ضبط کرده بود و چه خوب جایی پخشش کرد 😉 لینک ناشناس https://gkite.ir/es/8681149 زاپاس و جواب ناشناس‌ها 👇 https://eitaa.com/joinchat/122618196C5b64839be0 ‌پارت اول شاهدخت https://eitaa.com/toranj_novel/53618
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‎‎‌‌‎‌‌‎‎‎‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌┄┅┄✶🍃🌸🍃✶┄┅┄ 🎬 🎤 احمد سلو ───┤ ♩♬♫♪♭ ├─── نفسم نفسات مثل نفس مسیح دل مرده‌مو زنده می‌کنه نفسم قدماتو بذار روی چشام دل عاشقم دل نمی‌بره نفسم تو بخند واسم از ته دل می‌خوام عشقتو زندگی کنم نفسم مثل من کیه عاشق چشات دیگه دست‌تو ول نمیکنم . . . 💖🖇‌‌‎‎‌‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‌‎‎‌‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎•‌‌‎‎‌‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‌‎‎‌‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‌‎‌‌ 🫀 ⃟●━━ @Harfe_Dl
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من دلم غش رفت براش🥺 آخه تو پیر بشی من آخه چیکار کنم؟! ‌ ‌ ‌ باپستاش‌ضعـف‌میکنی😻👇 🇯‌🇴‌🇮‌🇳•°○● @voroojaak
‌ عشقا توی زنگ تفریح، عکس‌هایی از سعید و مهدخت گذاشتم. دوست داشتین برین نگاه کنید.. 😉 https://eitaa.com/Zange_Tafrihh/15672 اونجا ناشناس، جواب پیامها و عکس‌های شخصیت‌ها گذاشته میشه.... 🌺 https://eitaa.com/joinchat/122618196C5b64839be0
「 بہ‌ نـام‌ آݩ‌ کھ‌ جانـم‌‌ در‌ دسـت‌ اوسـت 」 🌸 ِ
🦋 ࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━🦋 از جلوی پنجره کنار اومد و کُت‌شو از روی مبل برداشت. حالا که حرفاش رو زده بود، خوشحال رو به ترمه کرد. - خوب ترمه خانم یه چایی نمیدین دست من!! خندان به ترمه‌ی گریون گفت: - راستی کلی غذا و وسیله آوردم بیاین کمک کنید تا اونا رو بیاریم آشپزخونه. ترمه بازوم‌‌و رها کرد و بدون حرفی از پله‌ها سرازیر شد پایین... انگار داشت از اونجا، از اون فضای خصوصی دونفره فرار میکرد. حسام هم با اکره، از کنارم رد شد و رو دومین پله برگشت و نگاهمون کرد... خندید، پیروزمندانه... ناگهان پر از غمی شدم که از تحملم خارج بود. چقدر بد... همدیگه رو دوست داشتیم و.... نمی‌دونستم چی بهش بگم. احساسی که دارم، نه قابل بیان هست نه قابل درک..‌ تو یه مه غلیظ غوطه‌ور بودم... همه‌چیز خاکستری بود. یه حس ملس و دوست‌داشتنی، حسی از خجالت... تقصیر من هم بود. به خودم جرئت دادم، از نرده فاصله گرفته و سمتش برگشتم. مثل من بود، به خدا حس هر دومون، عین هم بود. کاش میشد برم سمتش، در آغوشش بگیرم تا آروم بگیره. سکوت بینمون، با بگو و بخند ترمه و حسام شکست. ترمه درحال تعریف کردن موضوعی بود و حسام گاهی بلند می‌خندید و نه بابایی می‌گفت. چی تعریف میکرد؟ تا یادم میاد این چند وقت اخیر، اتفاق خنده‌داری برای من و اون نیفتاده! - میشه سِرُم‌ رو دربیاری!! باید برم دستشویی. از‌ فکر و خیال و نرده‌ها کنده شدم. سمتشرفتم و روی لبه‌ی تخت نشستم. شوک حرفای سعید، بغضی تو گلوم جمع کرده بود، توده‌ای که پایین نمی‌رفت و می‌خواست صاحبش رسوا بشه. سِرم تموم شده بود، اصلا نگاهم نمی‌کرد... از کنارش بلند شدم. خواستم کمکش کنم ولی حالش بهتر شده بود و خودش بدون سرگیجه بلند شد. دست‌پاچه، انگار برای اولین بار کنارش نشستم. آرنج رو زانوهام، به حرفایی که چند دقیقه‌ی پیش شنیدم، فکر کردم. کاش سعید فقط یکی از اون جملات رو بهم می‌گفت. دریغ که عاشق بودیم و این عشق رو از هم قایم‌ کردیم... شاید اون موقع سعید دست رو من بلند نمی‌کرد؟ شاید قلبم ازش نمی‌شکست؟ و از دیدن هیبت مردانه‌َش نمی‌ترسیدم!! شاید همه می‌فهمیدن که عاشقیم و کم بهمون گیر می‌دادن، به پرو پای عشق تازه جوونه زده‌ی من و سعید گیر میدادن... شاید فتانه..... خودم چی؟ چرا نگفتم؟ ترسیدم، ترسیدم، دروغگو و جاسوس خطاب بگیرم. شرم پس‌زده شدنم، حیا از این کار که عیب تلقی می‌شد. خلاصه که من و سعید، تشنه کنار دریایی از عشق بودیم و...
🦋 ࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━🦋 صدای دوش آب اومد، وای چرا... رفتم تا نذارم دوش بگیره ولی صدای آب نذاشت صدای در زدنم رو بشنوه. - سعید... کاش... هنوز حالش خوب نشده! حوله‌َش رو آماده کردم... رو مبل منتظرش موندم. اصلا به چیزی فکر نمی‌کردم... زیر لب یه آهنگ معروف رو زمزمه کردم تا فکرای مزاحم‌رو از خودم دور کنم. تن‌پوش حموم دستم بود. بهتر بگم تو بغلم، محکم نگهش داشته بودم. در حموم رو باز کرد، به سرعت کنار در رفتم. - بیا سعید! خودشو پشت در پنهون کرد، انتظار نداشت من رو ببینه!! صورت و بدنش تو بخارای حموم محو شد. - ممنون. - چی میخوای بپوشی تا از کمد بیارم؟ موهای خیسش رو پیشونی، جلوی تن‌پوش رو گره زده بود و بیرون اومد: - زحمت نکش، خودم‌ برمیدارم. سمت پله‌ها رفتم، برگشتم و نگاهش کردم. کنار تخت وایساده و نگاهم میکرد. از حسام و ترمه خبری نبود... تعجب کردم، کجا می‌تونستن رفته باشن؟ خودم رو کنار اسکله دیدم... اینجا رو دوست داشتم. چند نفس عمیق لازم بود تا کمی حالم جا بیاد. به اطراف دریاچه‌ی آبی و کناره‌های سبزش چشم‌ گردوندم، عجیب که حسام و ترمه اونجا هم نبودن. دستام رو تو سینه بغل کردم، فکرم رفت به آینده... آینده‌ای که معلوم نبود... تاریک. صدای پرنده‌ها لحظه‌ای قطع نمیشد. با گوشی ترمه تماس گرفتم: - اَلو... کجایین شماها؟ با چشمانی گشاد از تعحب سر بلند کردم. - چی؟ با حسام برگشتی باغ!! با عصبانیت و تعجب رو صندلی اسکله وِلو شدم. - چـــرا؟؟؟ پس من چی!؟ موهایم را پشت گوشم سُراندم و با خشم غریدم: - واقعا که ترمه!! چی‌چی رو ببخشم؟ منو اینجا تنها گذاشتی و رفتی بعدش میگی ببخشمت. صدام‌ بیش از حد بالا رفت... پس‌ بگو برای چی‌ قهقهه میزدن!! با مشت رو زانوم کوبیدم و صِدام کم‌جون شد: - حسام بیخود گفت، من نمی‌خوام باهاش تنها باشم!! بابا چرا نمی‌فهمین همه چی بین ما تموم شده! اون رو من دست بلند کرده و بینمون دیگه حُرمتی نسیت. از صندلی بلند شدم و سمت کلبه برگشتم. ترمه یک ریز حرف میزد و غیبتش رو توجیه می‌کرد. با حرص چند شاخه گل داوودی رو که اطراف کلبه رشد کرده و قد کشیدن، کشیده و زیر پا لگدکوب کردم. زورم به این بی‌زبونا رسید. همیشه همین بود، اونی که نمی‌تونه از خودش محافظت کنه، از حقش دفاع کنه، باید بمیره...
حسامِ پررو با خودت چی فکر کردی🤨 بخشش به این راحتیا نیست😉 لینک ناشناس https://gkite.ir/es/8681149 زاپاس و جواب ناشناس‌ها 👇 https://eitaa.com/joinchat/122618196C5b64839be0 ‌پارت اول شاهدخت https://eitaa.com/toranj_novel/53618
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
┄┅┄✶🍃🌸🍃✶┄┅┄ 🎬 🎤 ناصر زینعلی ───┤ ♩♬♫♪♭ ├─── میشه دست بکشی رو پرم میشه وصله بشی به تنم نمیشه که کبوتر جلد تو باشم‌و از بغلت بپرم دور خیلیا خط کشیدم من کنار تو قد کشیدم شدم عاشق ماه و به چشمک ریزه ستاره‌ها دل نمیدم میشه بهم بتابی از رو زمین بلند شم زبون اون چشای خوشگلتو بلد شم تو ساقه‌هامو نشکن، بذار بهت بپیچم که گل کنم تو دستات که جون بگیره ریشه‌ام . . . 💖🔗• 🫀 ⃟●━━ @Harfe_Dl
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
- من بیشتر دوسش دارم + نخیر من بیشتر _ من بیشتر .... 😂🥰 ‌ ‌ ‌ باپستاش‌ضعـف‌میکنی😻👇 🇯‌🇴‌🇮‌🇳•°○● @voroojaak
「 بہ‌ نـام‌ آݩ‌ کھ‌ جانـم‌‌ در‌ دسـت‌ اوسـت 」 🌸 ِ
🦋 ࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━🦋 - من نمی‌دونم و نمی‌خوام هم بدونم‌ چی به صلاحم هست!! حسام چی کاره‌ی منه که بخواد برام تصمیم بگیره. صدایِ خفه‌ی ترمه از پشت گوشی، نشون می‌داد، حرفام رو حسام هم شنیده. - باشه... باشه، ما نصف راه رو اومدیم... حالا چی کار کنیم؟ - همین الان برمی‌گردین، یا راننده رو می‌فرستی دنبالم وگرنه خودت می‌دونی چی کارت می‌کنم! با عصبانیت گوشی رو بدون خداحافظی قطع کردم. زیر لب غُر زدم: - فکر میکنه من اینجا بمونم دیگه کار تمومه!! داشتم لِه شدن خودم رو تماشا می‌کردم. چشمام‌ سوخت، از نور خورشید بود که چشمام رو هدف گرفته بود یا از شانس و اقبالم. برگشتم و دوباره رو اسکله نشستم، به پله‌ای که آب روش رو گرفته بود، نگاهی انداختم. اشک چشمام روون شد، به چه روزی افتادم که همه باید برام تصمیم بگیرن، چون خودم، خوب و بدم‌و نمیدونم. بوی خوش طبیعت، چمنای اطراف دریاچه، زیادی فضا رو دلنشین کرده بود. گرمای دلچسب رو موهام، نمیدونم با احساسات متناقض وجودم چطور کنار بیام. بعد از کلی گریه، مثل همیشه... مثل هر بار... با تنی خسته به سختی بلند شدم. صدای تبری از دور میومد، تبری از جنس خود درخت که بهش خیانت کرده بود. موقع اومدن یادمه اون پایینا، تو تاریکی، چندتایی چراغ دیدم، انگار یه روستا نزدیک دریاچه بود. دستم به دستگیره‌ی در نمی‌رفت، برگشتم و روی پله نشستم. دستمو رو لبام گذاشته و باهاشون وَر رفتم. از دست ترمه و حسام و نقشه‌هاشون، خیلی عصبانی بودم. به کلبه برگشتم، بی‌هدف شروع به قدم‌زدن کردم. ترمه آشپزخونه و کلبه رو مثل دسته‌ی گل ترو تمیز کرده بود. اگه سعید بفهمه تنها موندیم، چی میگه؟ در یخچال و فریزرو باز کردم. پر بود از میوه و غذای آماده تو قابلمه‌های کوچیک و بزرگ. با چه سرعت عملی، سمانه این همه غذا و خوردنی آماده کرده بود! با یادآوری دوباره‌ی قیافه‌ی ترمه، موقع نقشه ریختن با حسام، باز عصبانیت فرونشسته‌م... به پا خواست. رو صندلی نشستم و فکرم مشغول بود که با صدای افتادن چیزی رو زمین از جا پریدم. از پله‌ها بالا رفتم، سعید رو زمین افتاده بود. به سرعت برق رسیدم پیشش. سرشو بلند کردم و روی پام گذاشتم. چی شد؟ باز رنگش‌ مثل گچ‌ شده بود. - سرم گیج رفت. - سعید تو نباید میرفتی حموم!! مثلا مریضی‌ها!! تو همون حالت چند دقیقه‌ای موندیم. بلوز و شلوار راحتی و گشادی تنش بود. هرچی بپوشه بهش میاد... به قد و بالای کشیده و عضلانیش.
🦋 ࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━🦋 بلندش کردم: - بیا بهم تکیه بده تا ببرمت رو تخت، سر گیجه که نداری؟ - نه الان خوبم. - بهم تکیه بده، نترس وِلِت نمی‌کنم بیوفتی زمین. آروم با هم بلند شدیم و رو تخت بردمش: - دراز بکش. - نه، میخوام کمی بشینم. بوی شامپویی که به موهاش زده، تو مشامم‌ به پرواز دراومد. - چایی بیارم؟ مایعات داغ برات خوبه. بی‌توجه به خواسته‌َش، به سرعت از پله‌ها پایین رفتم. دیگه حال و هوای چند دقیقه‌ی پیشم یادم رفته بود، یعنی با دیدن رنگ و روی سفیدش، نگرانش شدم. دستپاچه، چای تو قوری و آب داغ رو قاطی کردم و نباتی توش انداختم. ترمه راست میگه!! اون حالا‌حالاها به پرستاری نیاز داره. لیوان بزرگ چای به همراهِ عسل و لیمو تو سینی گذاشتم و بالا بردم‌. روی تخت نشسته بود و آرنجاشو روی زانوهاش گذاشته و به نقطه‌ی خیره مونده بود. سینی‌و روی میز گذاشتم. پلکاش رو هم افتاده بود، انگار خوابیده باشه. روتختی رو روی دوشش انداختم. نگاهم کرد و خودشو تو روتختی قایم کرد. - سردته؟ از غمی که تو نگاهش بود، دلم‌ گرفت. خسته و غم‌زده. نگاهمو ازش دزدیدم و مشغول هم‌زدن چای شدم. - سعید آماده شد بیا بخور. استکان تو دستاش می‌لرزید، ناخودآگاه دستش رو گرفتم. مثل یخ شده بود، دلشوره پیچید تو دلم. - چرا انقدر بدنت سرده؟ چرا این داروهای لعنتی جواب نمیده؟ انگار همه‌چی دست به دست هم دادن و دارن دیونه‌ام میکنن. نگران دستامو دور بدنش پیچیدم: - کاش حموم نمی‌رفتی!! چایی رو بخور بدنت گرم بشه. چایی رو نفس‌نفس‌ نوشید. نگاهش کردم، نمی‌تونم خودم رو گول بزنم، من برای این مرد می‌میرم. پس چرا باید ناراحتش کنم؟ - سعید یه کم حالت بهتر شد؟ لیوان رو تو سینی گذاشت: - یه جوریم مهدخت!! به سرعت بلند شد و رفت دستشویی، دنبالش رفتم. تو توالت فرنگی خم شد و بالا آورد. خیلی ترسیدم، دستمو روی پیشونیش گرفتم و موهاش رو نگه داشتم، بلند شد و چند نفس عمیق کشید و صورت‌شو شُست.
‌ حال و روزِ سعید مهدخت‌و وادار به موندن کرد 😉 لینک ناشناس https://gkite.ir/es/8681149 زاپاس و جواب ناشناس‌ها 👇 https://eitaa.com/joinchat/122618196C5b64839be0 ‌پارت اول شاهدخت https://eitaa.com/toranj_novel/53618
┄┅┄✶🍃🌸🍃✶┄┅┄ بـاور کن گاهـی لازم است آنقـدر در تـو غـرق شــوم تا جهــان گم کنـد مـــرا ❤️‍🔥 ‎‌‌‎ 🫀 ⃟●━━ @Harfe_Dl
「 بہ‌ نـام‌ آݩ‌ کھ‌ جانـم‌‌ در‌ دسـت‌ اوسـت 」 🌸 ِ
🦋 ࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━🦋 کنار تخت برگشتیم. - دراز بکش تا بهت یه آمپول بزنم. اصلاً تعادل نداشت و می‌لرزید. آمپولی بهش تزریق کردم و روتختی رو کشیدم روی بدن‌ لرزونش. - بذار برم از اتاقای پایین برات پتو بیارم. دستپاچه و نگران بودم، این حالت اصلا خوب نیست. من مثلاً دکترم، باید به مریض روحیه بدم. رفتم پایین و دو تا پتو از کمد یکی از اتاقا برداشته و بالا برگشتم. پتوها رو انداختم‌ رو بدنی که مثل بید می‌لرزید. میون صدای به‌هم خوردن دندوناش، نامفهوم‌ حرف میزد. هذیون می‌گفت و گاهی سکوت کرده و می‌خندید. کنارش رو زمین نشستم و دستاشو گرفتم. باز دلم هوای دستای مردونه‌َش رو کرده بود. خدای من مثل دست یه مُرده بود! سرد و بی‌حرکت. - کیسه‌ی آب گرم داری؟ زیر پتو صداشو به زور شنیدم: - آره... تو ... تو کابینت... ه...ست. کابینتا رو گشتم، وسایل رو زمین پخش شده بود... بالاخره پیداش کردم. آب کتری رو که داغ بود ریختم توش و بالا بردم. رو بلوزش و شکمش گذاشتم و دستاشم رو کیسه بند کردم تا دستاش هم گرم بشه. پایین تخت نشستم، لباسمو بالا دادم و کف پاهاشو به شکمم چسبوندم. سردی کف پاهاش، بدنم رو لرزوند. پاهاش رو بغل کرده و با دستام سریع مالش می‌دادم تا گرم بشن... می‌دونستم فشارش خیلی پایینِ. - برات آب قند آوردم... تو رو خدا بلند شو بخور. - نمی....تونم بازم بالا... میارم. - اشکال نداره یه ظرف آوردم، توش بالا بیاری. بیا بخور،حتماً باید بخوری. حس مادرانه... حسی که خیلی وقت پیش با بوسیدن مهنا پیدا کرده بودم. آب قند رو جرعه‌جرعه خورد. انقدر بیحال بود که نمی‌تونست، آب تو دهنشو قورت بده. با دستمال دور دهن‌شو تمیز کردم. - حالا چشات رو ببند تا بخوابی. به هیچی‌ فکر نکن سعید، بخواب تا بالا نیاری... سراسیمه و نگران مچ دستمو گرفت: - نمی‌خوام بخوابم، می‌ترسم بری و تنهام بذاری. داشت هذیون میگفت یا... - نه سعید بهت قول میدم تنهات نذارم.
🦋 ࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━🦋 حالش بد بود و این باعث شد به گریه بیفتم... آخه چرا امروز همه ما رو تنها گذاشتن؟ برای اینکه حالت تهوعش زیاد نشه کیسه‌ی آب گرم رو پاهاش گذاشته و خودمم گوشه‌ی تخت دراز کشیدم. اصلا برام مهم نبود که شاید رو من بالا بیاره!! به تاج تخت تکیه زدم و سرشو تو بغلم گذاشتم و دستاشو تو دستم گرفتم تا گرم بمونه. نفس‌نفس زدناش، حالا تبدیل به نفسای آروم و گرم شده بودو کم‌کم خوابش برد. بدنش کمی گرم شد... سرشو رو پاهام گذاشته و دستاشو زیر پتو گرفته بودم. مثل یه مادر که بچه‌َشو به آغوش بکشه، تو بغلم خوابیده بود. آروم مشغول نوازش موهای سیاه و براقش‌ شدم. موهایی که چند تار موی سفید، هر چند کم بینشون دیده میشد. دلم راضی به دیدن اون تار موها نبود، پس چطوری می‌خوام‌ ترکش کنم؟ منی که تحمل موهای سفیدش رو نداشتم. صدای قاروقور شکمم بلند شد. آروم ‌سرشو رو بالش گذاشتم و خودم رو از تخت بیرون کشیدم. کمی کنارش نشستم، وقتی مطمئن شدم که خوابه و همه‌چی خوبه، پایین رفتم و یخچال رو باز کردم. در یکی از اون قابلمه‌های کوچیک و بزرگ رو باز کردم‌‌... سوپ سفید. گرمش کردم و یه بشقاب خوردم، کاش سعید بیدار میشد و اونم می‌خورد. زود برگشتم پیشش... احساس گرما کردم و تازه متوجه مانتو و روسریم شدم‌. درشون آوردم و رو مبل انداختم. رو تخت با فاصله ازش دراز کشیدم، خدارو شکر حرارت بدنش داشت به حالت عادی برمی‌گشت. عطر تنش همه‌ی دلتنگیام رو یادم آورد. اگه ترمه اینجا بود و این صحنه رو میدید!! از این فکر خنده‌ام گرفت. شقیقه‌اش رو محکم بوسیدم. حتی تصور جدایی از اون، منو به جنون می‌رسوند. کم‌کم چشمام‌ گرم شد و به خواب رفتم. با صدای پرنده‌ها بیدار شدم. سعید سمت من برگشته بود، خدا رو شکر تب نداشت. به صورتش چشم دوختم... دلم غنج رفت براش. تبسمی رو لبام‌ نشست، آنقدر شیرین که برای فرار از آن حس سمج تو وجودم، آروم از تخت پایین اومدم. نگاهش کردم، رنگ و روش بهتر شده بود خدایا شکری زیر لب گفتم و پایین رفتم. یه سرویس بهداشتی هم پایین بود، مسواک زدم، موهامو مرتب کردم و از پشت بستم. به آشپزخونه رفتم کمی شیر، داغ کردم. نون، پنیر، مربا و خرما براش تو سینی گذاشتم. به اپن تکیه زده و چند نفس جوون‌دار کشیدم. حسی که آزارم میداد و نمی‌تونستم جوابی براش پیدا کنم، وقتی دید محلش نمیذارم... رفت پی کارش. برای این چیزا دیگه دیر شده بود... من و اون قرار نبود یکی بشیم.
‌ حسام خوب بلد بود چکار کنه که این دو تا رو بهم برسونه 😉 لینک ناشناس https://gkite.ir/es/8681149 زاپاس و جواب ناشناس‌ها 👇 https://eitaa.com/joinchat/122618196C5b64839be0 ‌پارت اول شاهدخت https://eitaa.com/toranj_novel/53618
┄┅┄✶🍃🌸🍃✶┄┅┄ ‌ آغوشـَت‌ هَـمـٰاݩ‌ خـٰانِه‌ نُقلـّی‌ایـْست ‌کـِه‌ مَـݩ از آن‌ می‌گـٰفتــم ‌💗 ‎‌‌‎ 🫀 ⃟●━━ @Harfe_Dl
‌ عشقا توی زنگ تفریح، عکس‌هایی از سعید و مهدخت گذاشتم. دوست داشتین برین نگاه کنید.. 😉 https://eitaa.com/Zange_Tafrihh/15865 اونجا ناشناس، جواب پیامها و عکس‌های شخصیت‌ها گذاشته میشه.... 🌺 https://eitaa.com/joinchat/122618196C5b64839be0
「 بہ‌ نـام‌ آݩ‌ کھ‌ جانـم‌‌ در‌ دسـت‌ اوسـت 」 🌸 ِ
🦋 ࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━🦋 سینی‌رو برداشته و بالا بردم. هنوز ملافه‌پیچ و آروم خواب بود. سینی‌رو گذاشتم روی میز و سمت پنجره رفتم، بازش کردم. صدای طبیعت، پر رنگ‌تر شد. صدای آب، بوی گلای وحشی و صدای عجیب حیوانات... بوی زندگی میومد. به نظرم هرکی تو اون محیط زندگی‌ میکرد، دیگه پیری به سراغش نمیومد. کنارش نشستم. دستمو رو سینه‌ش گذاشتم و صداش زدم: - سعید، سعید جان بلندشو دیگه، صبح شده!! پاشو یه چیزی بخور جون بگیری. نفس عمیقی کشید و چشمای بی‌رَمقِش رو آروم باز و با چشمای قرمز و خسته، نگاهم کرد. لبخند کمرنگ و گذرایی زد و نیم‌خیز شد. - سلام‌ صبح به خیر خوابالو... البته ساعت ۱۲ شده دیگه نزدیکای ظهرِ. تو خودش بود و نگاه ازم می‌دزدید. ملافه رو کنار زدم، کمکش کردم تا از تخت پایین بیاد. -سرگیجه نداری؟ دستی به موهای دختر کُشِش کشید: - نه ندارم. - دیگه نری باز دوش بگیریا!! دستاش رو به علامت تسلیم بالا گرفت. - تا یه آبی به صورتت بزنی، صبحونه، روی میز آماده است. با رفتن سعید به سمت دستشویی، نگاهی به خودم تو آینه انداختم و کمی لباسمو مرتب کردم. لبام‌ رو هم‌ سابیدم تا رژ لب کم‌رنگم، جوون تازه بگیره. نمی‌دونم چرا احساس خجالت داشتم!! تا حالا با هم انقدر تنها نبودیم... اومد و روی مبل نشست. - خودت صبحونه خوردی؟؟ صداش گرفته بود. آنقدر که باید گوشات رو تیز می‌کردی تا بشنوی چی داره میگه. تبسمی چاشنی جواب کردم: - نه.. میرم پایین یه چیزی می‌خورم. لیوان شیر رو تو سینی گذاشت: - پس منم میام اونجا با هم بخوریم. غرق چشمای زیبا و مهربونش شدم. - نه‌... نه این کار رو نکن!! باید بعد صبحونه بازم سِرُم و دارو بزنم. رو زمین، روبه‌روش نشستم: - باشه... باشه منم یه کم نون و مربا می‌خورم. انگار رو آتیش نشسته بودم. لیوان شیر رو دستش دادم. - اونجا سرده... - خیلی هم خوبه، شروع کن. یه کم بخور، بیا اینم لقمه‌ی نون و پنیر و گردو. میخوای برات مربا هم بذارم؟ سرش پایین بود و نگاهم نمی‌کرد. - زحمت نکش، خودم بَلدم لقمه بگیرم.