فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پیش به سوی هدف 😃😉
باپستاشضعـفمیکنی😻👇
🇯🇴🇮🇳•°○● @voroojaak
هدایت شده از تـرنـج | رمان💗شاهدخـꨄــت
「 بہ نـام آݩ کھ
جانـم در دسـت اوسـت 」
#بِسْــــــمِاللَّهِالرَّحْمَـنِالرَّحِيــم 🌸
ِ
🦋
࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━🦋
#شـاهـدخـت
#پارت_975
اشک چشامو گرفت.
- سعید ازت ناراحتم چرا دنبالم نِمیای؟ گذاشتی خودم بیام تا بازم ثابت کنی این منم که التماست میکنم.
بدنم گرم شد؛ همراه چونهام، نفسی تازه کردم.
- اشکال نداره، پیش خدا هم باشی میام پیدات میکنم... دو سه ماه دیگه صبر کن.
دستی باز اشکام رو پاک کرد، دست سعید بود!! بوسهای به پیشونیم نشست.
- باشه میری پیشش، حالا یه کم آروم بگیر و بخواب.
کنارش آروم گرفتم.
بدنش رو جابهجا کرد، خودمو بیشتر پیشش جا دادم.
- عاشقتم، خیلی دوستِت دارم.
زیر گوشم لب زد:
- منم عاشقتم لیلا.
چشمام گرم خواب شدن، تو حصار دستاش آروم شدم. این مدت از آرامش خبری نبود، ما به چند ساعت آرامش نیاز داریم. شنیدن ریتم ضربان قلبش رو دوست دارم. گرمایی مطبوع و دوست داشتنی...
بوسهای روی موهای آشفتهام زد. غرق بودم در دریای خوشبختی با سعید، اسیر درحصار دستانش، پر از خواهش و نوازش...
با صدای تقی که به در خورد، از خواب پریدیم. محیطی گنگ و ناشناخته، دستی مردانه به دورم پیچیده بود. صورتم در گردن مردی جا خوش کرده، با پوست صورتم نبضشو احساس میکنم.
کسی در میزنه و صدام میکنه:
- خانم دکتر حالت خوبه؟
زمان و مکان رو گم کردم... گاهی به در و گاهی به خودمون که تو هم گره خوردیم نگاه میکنم. به خودم تکونی دادم.
- الان میاد تو... شما اینجا چیکار میکنید!؟
ضربان قلبم اوج گرفت و دستپاچه شدم.
بازومو گرفت و زیر گوشم لب زد.
- نگران نباش، در رو قفل کردم.
آشفته بود، منو از حصار دستاش رها نمیکنه. در تقلا بودم، مثل پروانهای اسیر.
احساس گناه و خشم اولین چیزیه که وجودمو پر کرد.
نفس عمیقی کشیدم:
- خانم احدی من خوبم، یه کم تب داشتم... ولی... حالا بهترم.
از همدیگه جدا شدیم، مثل دو تکیهی آهنربا که جذب هم شدیم و حالا همدیگه رو دفع کردیم.
#نویسنده_نجوا
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد
🦋
࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━🦋
#شـاهـدخـت
#پارت_976
چشمام باز نافرمان شد و نگاهش کردم. خداروشکر لباساس تنش بود، دستی زیر پتو هم به خودم کشیدم، از فکر مزخرفی که در مورد وضعیتمون کردم، حالم از خودم به هم خورد.
- پس چرا در و قفل کردین خانم دکتر؟
عصبانی از ورود بدون اجازهی بهروز به حریم خصوصیم پوفی کردم.
- نمیخوام کسی بیاد تو.. تب دارم، لباس مناسبی تنم نیست، خستهام، میخوام یه کم استراحت کنم.
نفسنفس میزنم و دستپاچگی از صِدام و کارام میباره، پتو رو از دور خودم باز کردم و انداختم زمین.
- راستی... به... به بیمارا سر زدی؟
- بله نگران نباشید من و سجاد اونجاییم،
شما استراحت کنید، اگه کاری باهاتون داشتم بازم میام و مزاحم میشم... چیزی لازم ندارین؟
دندونامو با عصبانیت رو هم فشردم، سرم درد میکنه و فرناز ول کن نیست.
- نه...نه چیزی نمیخوام.
- باشه، پس خداحافظ.
خودمو کشیدم کنارِ تخت، مثل من صم و بُکم بود و حرفی نمیزد. چند لحظه تو سکوت، خشم و خجالت با هم بهم هجوم آوردن و تماشایی شدم. دستامو رو زانوها و پیشونیمو روش گذاشتم، میخوام قایم بشم، از کی؟
از همسر قانونی یا صوری.
- شما به چه اجازهای اومدین اینجا؟ نکنه واقعاً فک....
- من جسارتی نکردم. فقط نگران شدم،
اومدم حالتون رو بپرسم، چند باری صداتون زدم جواب ندادین. تب داشتین، در رو قفل کردم تا بتونم کمکتون کنم... منو ببخشید اگه خطایی ازم سر زده.
- نه... منظورم... منظورم اینه کاش بیدارم میکردین، یا خانم احدی رو صدا میزدین، شما که نمیدونی برا آنفولانزا چی خوبه؟
با این حرفا میخوام حواسمون رو از چند دقیقه پیش پرت کنم. اما تمام این ساعات نزدیک هم بودن رو چه جوری بشورم بره؟
شاید تو خواب چرت و پرت گفتم!!
وای خدا...
لبخندی بیرمقی رو لباش نشست.
- به صحرا خانم سفارش میکنم براتون صبحونه بیاره.
کتشو پوشید و خم شد تا سطل آشغال رو برداره.
از دستش گرفتم و گفتم:
- نه خواهش میکنم.
بازم اون نگاه لعنتیش تو نگاهم گره خورد.
سطل رو گرفتم و گذاشتم کنار تخت.
- ممنون که کنارم هستین، اصلاً لطف شما رو هیچوقت فراموش نمیکنم.
➖➖➖➖➖➖
📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان،
با بیش از صـدوده پارت جلوتر،
فعلا با قیمت ۳۵ هزار تومن
به شماره کارت:
6037998234986130
قربانی/ بانک ملی واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید.
@admintoranj
#نویسنده_نجوا
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد
شاید تو خواب چرت و پرت گفتم!!
وای خدا...
هذیون گفتنت که هیچ،
حرکات و رفتاراتم هذیونی بود😉🙃
بدبخت بهروز، بیچاره بهروز 😅
لینک ناشناس 👇
https://gkite.ir/es/8681149
زاپاس، جواب ناشناسها در زنگ تفریح👇
https://eitaa.com/joinchat/122618196C5b64839be0
پارت اول شاهدخت
https://eitaa.com/toranj_novel/53618
7.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
┄┅┄✶🍃🌸🍃✶┄┅┄
چه لذتی بالاتر از اینه که...
یه نفر بتونه با بودنش
بهانه قشنگی باشه
برای خندههای از ته دلت ❤️💙•
🫀 ⃟●━━ @Harfe_Dl
هدایت شده از تـرنـج | رمان💗شاهدخـꨄــت
「 بہ نـام آݩ کھ
جانـم در دسـت اوسـت 」
#بِسْــــــمِاللَّهِالرَّحْمَـنِالرَّحِيــم 🌸
ِ
🦋
࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━🦋
#شـاهـدخـت
#پارت_977
قفل در رو باز کرد و بدون خداحافظی رفت.
دلم میخواست بزنم تو دهنش و بد و بیراه بارش کنم. خواستم زهر چشمشو بگیرم که دیگه از این غلطا نکنه، اما زبونم بند اومد با نیمنگاهش...
صحرا برام سوپ آورد و سطل رو با خودش برد. سرفه مجالی برای برا نفسکشیدن نمیده. با سِرُمی که فرناز بهم زده، حالم کمی رو به راه شد.
خدا رو شکر ویروس ضعیف شده و کمکم مرگها به صفر رسید. تنها ناراحتیم اینه که از نجمه خبری نیست، انقدر برف اومده قطار هم نمیتونه راه باز کنه سمت کمپ.
فقط انبار پر از آذوقه و دارو، دلامون رو قرص کرده.
نگهبانی میگفت الان اوج زمستان و بارش برف هست و تا یک ماه شاید هیچ قطاری به اینجا نیاد. اگه کشمیری بود، الان از سرما تو تخت یخ زده بودیم.
نگهبانها به خاطر کفن و دفن و حجم زیاد برف نتونستن تمام برفها رو پارو کنن... برای همین از تو برف، تونل مانند راه باز کردن سمت ساختمونها و سولهها تا بتونیم راحت رفت و آمد کنیم.
راهرویی زیبا و سفید، چرخ زدن تو اونا به آدم حس زیبایی میده و برای چند دقیقه، حال دلت کمی بهتر میشه.
سینههام متورم شده... از شدت درد حتی نمیتونم لباس زیر بپوشم. هر روز زیر دوش آب گرم فشارشون میدم تا خالی و سبک بشن. اشک چشمام با شیرهی جونم، یکی شده. کاش از نجمه میپرسیدم حالا که من نیستم کی به پسرم شیر میده؟
دنیام انقدر کوچیک شده که آدمای تکراری رو هر روز میبینم و انقدر بزرگ شده که اونی رو که دلم میخواست رو نمیتونم ببینم.
یک هفتهای هست که میتونم از تخت بیام پایین.. تو این مدت از اسماعیلی خبری نبود. بعد از اون شب، خودم هم خجالت میکشم ببینَمِش.
با هزار مصیبت خودمو راضی کردم، جای مهدیار خوبه. پیش پدرش هست، نجمه هم کنارشه پس چرا باید نگران باشم؟ انشاءالله وقتی تلفن درست شد، زنگ میزنه و خبرای خوبی بهم میده.
تقریباً به تعداد انگشتای دست بیمار تو نمازخونه مونده، متاسفانه این دو ماه ۴۸ نفر رو از دست دادیم.
تختهایِ خالیشون تو خوابگاه، به چشم میاد. به دستور حاجی تختها رو بردن انباری.
شیرم خشک شد... با درد و غم.
دلتنگی برای مهدیار، شبها چنگ به گلوم میندازه و تا بغضی رو که دارم پاره نکنه ول کن نیست.
بعد اون ماجرا در رو از تو قفل میکنم و با لباس مهدیار حرف میزنم. فکر میکنم کنارمه، بلندش میکنم و زیر سینه میبرم و قطره اشکی که رو دست و بلوز میچکه، پایان نمایشه.
احدی و آقا سجاد برای خودشون خوب پرستاری شدن، زن و شوهر هر وقت تنها میشن، سر در گریبان هم میخندن و عشقبازی میکنن.
#نویسنده_نجوا
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد
🦋
࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━🦋
#شـاهـدخـت
#پارت_978
از نمازخونه برگشتم. تختها رو جمع کردیم. خوشحال بودم که تونستم از پس آنفولانزا بربیام. سجاد رو دیدم که با عجله داره میره به ساختمان اداری.
تازه تو تخت جا خوش کردم که تقی به در خورد.
- شرمنده میدونم تازه اومدی تا استراحت کنی، یه مشکلی پیش اومده.
پتو رو کنار زدم و نیمخیز شدم.
- رئیس بازم مریض شده.
چقدر بدنِ ضعیفی داره؟ به اون هیکل نمیاد زود به زود مریض بشه!
وارد اتاقش شدم. سجاد داشت بهش آمپول میزد، برگشتم تا راحت باشه، پالتو رو از تنم کندم و آویزون کردم.
سجاد داروهایی رو که بهش تزریق کرده بود نشونم داد.
- خانم دکتر نتونستم بهشون سِرُم بزنم، خیلی سخته.
موهای آشفته و چشمان گود رفته.
روی بازوش دو تا چسب زدن، نشون از تلاش ناموفق سجاد تو رگگیری بود.
چشماش رو بسته و طبق معمول عینک رو چشماش بود.
- زحمت کشیدی، کارت حرف نداره... بقیه رو خودم انجام میدم، شما لطف کنید براش یه کاسه سوپ بیارید.
با رفتن سجاد کنارش رو تخت نشستم. با گان بالای بازوش رو محکم بستم. چشماش بیحال باز شد. تا منو دید تبسمی کرد و نگاه زیباشو به صورتم دوخت.
- خداروشکر از دست سجاد نجاتم دادی.
- چی کار کنه خب؟ همین که بتونه آمپول رو درست جایی که باید بزنه تا فلج نشید خودش خیلیه.
سرخوش خندید... سرفههاش خنده رو قطع کرد.
- شما از من پرستاری کردین، حالا نوبت منه... این عینک رو هم همیشه من باید از رو چشماتون بردارم، درسته؟
مشغول رگگیری شدم.
- ببخشید یه کم درد داره.
دستِشو رو پیشونیش گذاشت.
- آدما از یه جای به بعد دیگه بعضی دردا رو حس نمیکنن.
بهش چشم دوختم، حرفش معنی عجیبی داره! جملهاش زیادی منظوردار بود.
درد!! آره ما خیلی درد داریم... درد دوری از فرزند.
- آخ...
دستپاچه شدم:
- وای منو ببخشید، اَه...
رَگِش رو پاره کردم و خونریزی داشت. چرا با حرفاش منو محو خودش میکنه؟
چقدر خام و ناپخته عمل کردم.
- باید یه رگِ دیگه پیدا کنم.
➖➖➖➖➖➖
📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان،
با بیش از صـدوده پارت جلوتر،
فعلا با قیمت ۳۵ هزار تومن
به شماره کارت:
6037998234986130
قربانی/ بانک ملی واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید.
@admintoranj
#نویسنده_نجوا
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد
آدما از یه جایی به بعد
دیگه بعضی دردا رو حس نمیکنن.
بهروزِ از دست رفته... 😉
لینک ناشناس 👇
https://gkite.ir/es/8681149
زاپاس، جواب ناشناسها در زنگ تفریح👇
https://eitaa.com/joinchat/122618196C5b64839be0
پارت اول شاهدخت
https://eitaa.com/toranj_novel/53618
┄┅┄✶🍃🌸🍃✶┄┅┄
به دنبال کمپی جدید میگردم
تا بتوانم تو را ترک کنم
بیآنکه دلم بلرزد، تنم یا صدایم ❣
🫀 ⃟●━━ @Harfe_Dl
❌ قسمتی از کانال VIP شــاهــدخـــꨄــــت
#پارت_1105
اشک چشمام، لباس روشنش رو خیس کرد. محکم سرمو به سینه گرفته، انگار میترسه فرار کنم. با دستانی که دور کمرم حلقه شده و مثل طناب درحال خفه کردنم بود. بودنم به صَلاحش نیست. من تو این خاک ریشه ندارم.
- اومدنم دست خودم نبود، ولی رفتنم... تو داری روز به روز بیشتر بهم وابسته میشی... بهتره برم تا بلکه... به... به خودت بیای.
تقلا کردم ولی نتونستم از آغوشش فرار کنم.
- منو تو به حکم اون یه تیکه کاغذ با هم یکی شدیم، خودت گفتی من گذشتهای ندارم، یادته.... حتما آیندهای هم نخواهم داشت.
کانال ویایپی افتتاح شد 😍😉
➖➖➖➖➖➖
❌❌ کانال VIP شــاهــدخـــꨄــــت
کانال ویایپی فقط برای حمایت از کانال هست. دوست داشتین رمان و کانال خودتون رو ساپورت کنید... وگرنه اینجا توی کانال اصلی تا پایان رمان، رایگان روزی دو پارت گذاشته میشه.
دوستتون دارم، بمونین برام❤️
تو کانال VIP رمان فعلاً ۱۳۶ پارت جلوتره و روزانه سه پارت داره. که اختلاف پارتها بیشتر بشه، مبلغ هم افزایش خواهد داشت.
📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان شاهدخت مبلغ ۳۵ هزار تومن
به کارت
6037998234986130قربانی/ بانک ملی واریز و فیش واریزی را به آیدی زیر ارسال و برای خود نیز نگهداری کنید.🌸 «روی شماره کارت بزنید خودش کپی میشه» #ادمین_VIP @admintoranj