به نظرم خیلی از آدمها آهنگ اختصاصی خودشان را دارند. آن آهنگی که زیرلب میخوانند. وقتی نمیدانند چه میخواهند؟ چه کار میخواهند بکنند؟ چه چیز حالشان را بهتر میکند ؟
من این آهنگ را میخوانم...
وقتی اسکاچ را میکشم کف ماهیتابه یا وقتی جوراب های بچهها را در هم گلوله میکنم...
♪تا ماه شب افروزم پشت این پرده ها نهان است
باران دیده ام همدم شبم یار آنچنان است
جان میلرزد که ای وای اگر دلم دیگر برنگردد
ماهم به زیر خاک و دلم در این ظلمت زمان است
ای باران ای باران از غصهام آگاهی 🌧️
بزن نم به خاکش ز اشکم نپرسد چرا تنهایی
آدم وقتی مجله مدام رو میخونه، جا به جا، از قلم رفقاش پروانهای میشه ❤️
هدایت شده از محمدامین نخعی
نکته مهم
۱_ ما الان وسط یک جنگ تمدنی با دشمن ترین ورژن از نیروی سیاه و اهریمنی تاریخ به نام اسراییل هستیم. این یک جنگ واقعی است. و جنگ واقعی اصلا شوخی بردار نیست. دوستان خوبم دقت کنید در جنگ حلوا خیرات نمیکنند. زد و خورد و شهادت طبیعت یک جنگ واقعی است.
۲_ با حوادث دیشب و امروز در ایران و عراق و لبنان، تصور میکنم سیر حوادث روی 2x یا حتی 3x تنظیم شده است و بسیاری از قواعد و معادلات قبل باطل و باید از نو نوشته شود
3_ بدترین کار در این لحظات غر زدن سرِ نیروی های خودی و بازتولید احساس ناامنی در مردم است. برخی انگار اصرار دارند به هر بهانه ای دشمن را بزرگ نمایی کنند. این اتفاقات را دست مایه ی رقابت های انتخاباتی کردن و تخریب دولت واقعا خطایی نابخشودنی است. خواهش میکنم این کار را انجام ندید
حفظ آرامش و ژست شکست نگرفتن الان مهمترین وظیفه ماست
۴_. در هنگامی که سرعت حوادث تاریخی_ تمدنی بالا میروند، فرماندهی و رهبری یک امت موضوعیت بسیار بسزایی پیدا میکند.
دل های خود را با یقین به فرماندهی رهبر انقلاب آرام کنید. کمتر غر بزنید. آنهایی که میخواهند بجنگند، جنگ را بلدند. ما هم برایشان دعای خیر و صلاح میفرستیم
هی میخوام اینجا یک چیزی بنویسم!
بعد میبینم ...:
«تقصیرِ کسی نیست.
روزگارِ نکبتی شده، آنقدر که آدم دلش میخواهد مدام به خاطرههایش چنگ بیندازد و آن جاها دنبالِ چیزی بگردد؛
یادِ بچگیها و سایه بعد از ظهر و توتهای کال روی آجرِ فرش، صدای نامفهومِ دوره گردها، انگار خواب بوده و حسرتش حالا به بزرگیِ یک حشره چسبنده روی سینه آدم میماند ...»
👤 عباس معروفی
این روزها مدام در حال مُردنم. «بمیرم، بچهم...» از زبانم نمیافتد. به چشمهای پر از حرف زینب نگاه میکنم. دوست دارد من را احساس کند. میفهمم. دوست دارد دست بکشد روی گونهام. چند دقیقهی طولانی روی پایم بنشیند و دو نفری ببعی ببینیم. وقتی هم از جا میپرد و میدود طرفی لابد من را میخواهد. میاید نزدیکترین جای خانه به من. درگاه آشپزخانه وقتی دارم ظرف میشویم. راه روی اتاقها وقتی ریحانه را شیر میدهم. هرجا... فرقی ندارد. جایی که اگر شخصیت عجیب کارتون از تلویزیون پرید بیرون، زودتر به من برسد. قبلترها بغلم میکرد. اصلا خودم چهارچشمی حواسم پی کارتونها بود. تخته و پیاز را میگذاشتم روی پیشخوان آشپزخانه و با چشمهای ابکی، تلویزیون را میپاییدم. گرگ و ربات بد و فلانکی وقتی میآمدند، زودتر از مامان گفتن زینب دستهایم باز بود و او میدوید. حالا خودش فهمیده. فهمیده من یک جا بند شدهام. یا دست به کمر سر گاز ایستادهام و یا پای ظرفشویی تا آرنج در کفم. نمیآید بغلم. همین که نزدیک من باشد کافی است. «بمیرم بچهم» و بعد دلم میخواهد دو ساعت کنارش بنشینم، خانم معلم بازی کنیم و من تمرینهای کتاب کارش را توضیح بدهم. او بگوید دستش خسته شده و من تمام صفحه را جایش رنگ کنم. نه بخواهم وسطش بلند شوم نه ریحانه مدادها را در دهانش مزه کند. گاهی هم برای ریحانه میمیرم. یک مادر از خود متشکر اخمو ایستاده پس مغزم و هی میگوید ده ماهگی زینب اینطور بود و ده ماهگی زینب آنطور بود... شبیه خودم است انگار. شبیه چهار سال قبل خودم. داد میزند خاک بر سرت برای ریحانه هم مثل زینب کتاب بخوان، فلان بازی را کن، فلان شعر را بخوان. ریحانه را نگاه میکنم. چشمهایش حرف ندارد. خالی است. دست و پایش بیشتر حرف میزنند. میخواهد در کابینت را باز کند و از روی مبل برود بالا و آویزان کتابخانه شود. «اگر تک بچه بود لابد میگذاشتم...» مچ فکرم را میگیرم. حالا که تک بچه نیست. حالا که باید پشت هم غذا بپزم. لباس عوض کنم، بازی بسازم، ده بار بپرسم چه شده تا بلکه صدای گریه قطع شود.. حالا نمیشود. چشمهای ریحانه خالی است. پی بازی است و من نه وقت میکنم با چشمهای زینب حرف بزنم نه با دست و پای ریحانه بازی کنم...
نصف روز برای زینب میمیرم و نصف روز برای ریحانه. دلم میخواهد دو تا بودم. شاید هم سه تا. اگر چهارتا میبودم که عالی میشد! به یکی مداد صورتی میدادم تا دفتر کار زینب را رنگ کند، آن یکی را پای کابینت زیر پیشخوان مینشاندم تا با ظروف پلاستکی برج درست کند، یکی را تا شب کوک میکردم که بشوید و بپزد و جمع کند و آخری را هم..
نصف کردم. نصف بنشیند روی مبل کتاب بخواند و نصفهی دیگرش کنار علی لم بدهد، سرش را بچسباند به شانه او و تا آخر شب از یک لیوان چای بخورد.
@truskez
دارم تمرین دورهی روایت را مینویسم که خوردم به این سوال...
«چه چیزی ذوقزدهاش میکند؟»
جواب دقیقش میشود این:
«خیلی چیزها. دست به ذوق زدگیام خوب است. دیدن یک دوست عزیز، کافه رفتن، هدیه گرفتن، کتاب خریدن، گل هدیه گرفتن یا اصلا گل خریدن. غذای خوشمزه خوردن، حتی اگر کسی از دستپختم تعریف کند هم ذوق میکنم. دیدن پف کیکی که پختم. بافت اسفنجی و پو کیک بعد از اینکه از فرد بیرون میآید. فلان سریال که مدتها منتظر پخش مجددش بودم.(لیسانسهها شاید) یک کار یا حرف جالب از دخترهایم. وقتی پدر و مادرم بغلم میکنند و بوسم میکنند. اینکه علی بگوید برویم سفر. دیدن مکانهای طبیعی بکر. وقت گذراندن با تکتک اعضای خانوادهام.
حالا که فکر میکنم آنقدر زیاد است که انگار طبیعی نیست. اما من با خیلی چیزها ذوق زده میشوم.»
من آنقدرها هم دور انداختنی نبودم. آنقدرها هم بد نکردم. آنقدر بد نبودم که اینطور دستم را رها کردید. گفتید برو هروقت خواستی برگرد؟ لابد من را با آنکه پای پیاده آمده و کف پایش تاول زده مقایسه کردید. یا آن که هر روز یا هر هفته سه بار میآید حرمتان و یکی دو ساعت مینشیند و تا پای ضریح هم میآید.
من فکر میکردم هرچه شود، زمین و زمان به هم بیاید باز هم گوشه چشمی حواستان به من هست. فکر میکردم یک ماه پایم به حرمتان نرسد باز هم دستی بر سر دخترتان میکشید...
انگار همه تنهایم گذاشتهاند. گفتم برای زائرتان فلان میکنم و بهمان درست میکنم و یک چیزی میخرم و میآیم دمحرمتان میایستم. نشد. وسط زندگی خودم ماندهام. دیشب اسباب بازیها را پس زدم و زانو بغل کردم گوشهی اتاق بچهها. خواندم «ای صفای قلب زارم» و اشکهایم ریخت. خواندم «هر چه دارم از تو دارم» و قلبم مچاله شد.
میدانید؟ واقعا فکرش را نمیکردم بین همهمهی دنیا گم شوم. فکر میکردم دستم در دست شما جایش محکم است. بچگی من را که یادتان هست. از شلوغی حرمتان میترسیدم. پر چادر مادرم را میگرفتم تا گم نشوم. حالا به خیالتان بزرگ شدهام؟ به خیالتان نمیترسم؟ من که گفته بودم حتی اگر رفتم شما نگذارید؟ حالا...
منم خاک درت، غلام و نوکرت
مران از در مرا، به زهرا مادرت...
تروسکه/ زهرا مهدانیان
من آنقدرها هم دور انداختنی نبودم. آنقدرها هم بد نکردم. آنقدر بد نبودم که اینطور دستم را رها کردید. گ
امروز حوالی ظهر اینجا نوشتم و غر زدم. وقتی هم مینوشتم صورتم خیس بود و گلویم خشک شده بود.
حالا پایان شب است. پایان امروز. حالا که نگاهم کردید، حالا که دستم را فشار دادید تا بفهمم رها نشدم، حالا اصلا یک آدم دیگرم انگار... ❤️
غزال تنگ بلند و لاغر را گذاشت مقابلم. محمد انگشت سبابهاش را سُر داد روی بدنهی تنگ و ماهی کوچکی را دنبال کرد.
درب چوب پنبه را کشیدم. پولوقی صدا کرد. میخواستم هوا به ماهی قرمز بندانگشتی داخل تنگ برسد. دور خودش میپکلید و نمیدانست آن تصاویر مخوف گردان روی تنگ، چشمهای ماهی ندیدهی من است. تنگ را بغل کردم و بردم روی میز اتاقم گذاشتم. یک کف دریای مینیاتوری برای تولد نوزده سالگیام هدیه گرفته بودم. کف تنگ قدر سه انگشت شن و ماسه داشت و چند لاخ باریک گیاه سبز دریایی. نور چراغ مطالعه را انداختم روی تنگ، میخواستم بندانگشتی فکر کند خورشید تابیده. باید برایش اسم میگذاشتم. آدم وقتی روی چیزی اسم میگذارد برایش عزیزتر میشود. اگر بیجان باشد انگار زندهاش کرده و اگر زنده باشد انگار آدمش کرده است. بچه که بودیم شش تا عروسک داشتیم و شاید از آن ششتا فقط دو تایشان اسم داشتند. همان دو تایی که مهمانی میبردیمشان و شبها دلمان میخواست پتو رویشان بکشیم. اسمش را گذاشتم ماهور. نمیدانم از کجا شنیده بودم. اما هم به قیافهاش میآمد هم به موجودیتش. صدایش میزدم ماهور؟ و او هیچ صدایی ازش در نمیآمد. حتی وقتی صدایش میزدم ماهور بیا غذا. نمیفهمید. شاید هم نمیشنید. شاید هرتزهای شنیداری و صوتیمان به هم نمیخورد. اما وقتی دستم را میدید بالای تنگ، میفهمید وقت غذا شده. کرمهای خشک شده پودری را قدر ارزن میریختم داخل تنگ و ماهور دم تکان میداد. بالا پایین آب را پی کرمهای بیجان شنا میکرد. هرچه هم میخورد بزرگ نمیشد. همان قدر بود. اندازهی بند انگشت. وسط نوزده سالگی و شبهایی که دوست داشتم با دلیل و بیدلیل گریه کنم ماهور را میگذاشتم مقابلم. میگفتم صدایم را میشنوی؟ یک تکانی میخورد و من هم از سنگینی امتحانها و حرفهای مامان بابا و احساس نو شکفتهی درونم برایش حرف میزدم.
بودنش بهتر از نبودنش بود. اولین حیوان خانگی عمرم را هدیه گرفته بودم. هیچوقت هیچ حیوانی نداشتم. نه من، نه اهل خانه. جز ماهی قرمزهای سفره هفتسین که بابا هیچ رقمه زیر نخریدنش نمیرفت، پای هیچ حیوانی به خانهمان باز نشده بود. خیلی از دوستهایم در سنین هفت هشت سالگیشان اقلا یک جوجه رنگی داشتهاند. هرچند عمر آنها هم به دنیا نبود و زود پس میافتادند. اما ما همان را هم نداشتیم. مامان بابا از کثیف کاری حیوانها بدشان میآمد. میگفتند خانه جای حیوان نیست. ما هم چک و چانه نزده بودیم هیچوقت. انگار در طناب به هم تابیده ژنهایمان، اثری از علاقه جنون آمیز به حیوانات نبود. خوبی ماهور هم به این بود نه صدا داشت نه کثیف کاری مشهودی. هر به یک هفته آبش را عوض میکردم و کسی نمیفهمید این بچه کی غذا میخورد، کی دستشویی میکند و چه زمانی وقت خوابش رسیده.
چند ماه گذشته بود و ماهور هنوز زنده بود. اگر میگفتند پنج مورد از افتخارات زندگیات را بگو، برای زنده نگه داشتن ماهور یک انگشتم را بالا میبردم. آن روز نمیدانم چند شنبه بود یا اصلا کدام فصل و کدام ماه بود. یادم نیست. داشتم حاضر میشدم بروم بیرون. غزال در اتاق را باز کرد. روسری را از روی چوب لباسی کشیدم پایین و مثلثی روی هم انداختم. غزال مقابل آینه ایستاده بود و تارهای تازه درآمده زیر ابرویش را میشمرد . روسری را انداختم روی سرم. غزال پرسید به نظرت ...؟ از گوشه چشم روی میز را نگاه کردم. غزال پرسید هان؟ بگو من به نظرت ...؟ پر روسری را رها کردم. دو دستم را چسباندم به دیواره تنگ.ماهور نبود.
_غزال ماهور...
تنگ را گرفتم بالا. مگر میشد نباشد؟ تنگ را تکان دادم. جنازه بیجانی، قدر یکبند انگشت از زیر شنهای کف دریا آمد بالا. یعنی کار تمام بود؟ باید به بابا نشان میدادم. بابا بلد بود همه چیز را درست کند. در اتاق را باز کردم. بابا داشت برنامه ورزشی میدید. تنگ را گرفتم بالا. لبزدم: بابا ... ماهور...!
دلم میخواست ماهور را کف دستم بگیرم ببرم اورژانس بگویم آقای دکتر تو رو خدا...، دلم میخواست وقتی بابا گفت مُرده، تا چند روز مشکی بپوشم و بروم بالای قبر کوچکش در باغچه اشک بریزم. بعد از ماهور... فکر کردم شاید برای همین چیزها، مامان بابا پای هیچ حیوانی را به خانهمان باز نکردند. برای همین ژن حیوان دوستی جنون آمیز .
تروسکه/ زهرا مهدانیان
غزال تنگ بلند و لاغر را گذاشت مقابلم. محمد انگشت سبابهاش را سُر داد روی بدنهی تنگ و ماهی کوچکی را
به بهانه تمرین کلاس روایتنویسی
زنی را میشناسم که امشب فوت کرد.
شب به وقت ما و لابد روز، به وقت امریکا. خاطرات مشترکمان در همان سنین کودکی تمام شد. شاید نهایت تا اوایل نوجوانیام کش آمده باشه. من حتی در آلبوم عکس دوران کودکی چندتا عکس با او دارم. من چند ماهه را روی شانههایش نشانده، در یک عکس دیگر روی پایش نشستهام. لابد صداهای بامزه برایم درآورده بود که در عکس دهانم باز است و میخندم.
هروقت زینب آلبومم را باز میکند و میگوید: مامان این کیه؟
دستم را میگذارم روی صورت در تصویر و میگویم:
مرجان، زنداییم.
مرجان اوایل بیست سالگی به پسرعمه هفده سال بزرگتر و از فرنگ برگشتهاش، دل سپرد. و بعد ... یک روز، تمام زندگی بیست سالهاش را بار چمدانی کرد و دست در دست پسرعمهاش راهی آمریکا شد. امریکا، ایالت ماساچوست، بوستون.
سهم ما از مرجان و دایی عکسهای ده در پانزده بود با پشت نویسی و تاریخهای خارجی. ششم آگوست، سیزدهم آوریل. و بعدها عکسهای نوزادی آرین آمد. آرین در آغوش مرجان، آرین روی کالسکه، آرین وسط حیات پر دار و درخت خانهشان.
زندگی داشت پشت هم، سهم زنی را میداد که زندگی را بیشتر از بقیه دوست داشت انگار. بلندتر از بقیه میخندید و بیشتر از بقیه دوست داشت در کیسهاش تجربههای جدید بریزد.
از یک زمان تصمیم گرفت دیگر ایران نیاید. دایی و آرین میآمدند و مرجان آن طرف دنیا بود. زمان گذشت تا برای ما شد یک اسم. از یک جایی به بعد خاطره جدیدی بین ما ساخته نشد. یک اسم که میشناختیم و با آوردن اسمش تصویر خندهی پهنش در ذهنمان نقش میبست.
تا خبر آمد سرطان دارد. پارسال بود یا سال قبلترش؟ باز اسمش پررنگ شده بود. حالش را میپرسیدیم و مامان بابا در تماسهای تصویری هم صحبتش میشدند. چه آن زمان که به درمانهای تهاجمی نه محکم گفته بود، چه آن زمان که سلولهای سرطانی زده بود به نخاعش و استخوان دندهاش را شکسته بودند...از خودش در صفحهاش ویدیو میگذاشت و من هیچ ارتباطی بین آن چهرهی کمرنگ و تصاویر پررنگ کودکیام نمیدیدم.
مامان جمعه گفت مرجان ده روزه در کماست و امشب پیام تسلیتش را نشانم داد.
دنیا عجیب است.
آنقدر که این حجم از درد و اندوه را برای زنی که جز یک مشت تصویر و یک اسم برایم نمانده بود را نمیفهمم!!!!
ممنونم میشم برای مرجان فاتحه و صلواتی قرائت کنید.
دوست دارم دخترم که بزرگ شد، در سایهی آرامش زندگی در زمان منجی، هیچ وقت نفهمد ما چه شبها در تلاطم بودیم و خواب به چشممان نیامد و بین انبوهی واژهی فروریخته روی سرمان، دنبال یک خبر خوش میگشتیم...
خشم رسیده دم گلویم، یک دست انداخته بغض فروخوردهام را فشار میدهد، با دست دیگرش پنجه در چشمهایم میکشد.
نمیخواهم گریه کنم!
جانم دارد سخت میشود.
آن صبح سرد دیماه، اشکهایم تا چند روز بند نیامد.
ساده بودم. فکر میکردم ته ماجرا این جاست.
نمیدانستم تازه بازی شروع شده. بازی سختی که از مرحله بالا میرود جان چند نفر دیگر را هم میگیرد.
فکر میکنم این جا که ایستادهام، گریه به کارم نمیآید. غم و گریه خوراک رسانهها و نوار سیاه کادر تلویزیون است.
دلم میخواهد دستهایم را مشت کنم و دندانهایم را روی هم فشار بدهم و نگذارم خشم از جانم بیرون برود.
اندوه ما را به جایی نخواهد رساند!
تروسکه/ زهرا مهدانیان
.
_انگار روی امواج دریام... روی یک تخته شناورم.
دکتر خندید.
_پس خوش به حالت...
همهی آنهایی که ایستاده بودند و نمیدیدمشان هم خندیدند...
فقط چند ثانیه بود. آن غوطه خوردن میان بیحسی موضعی و بریدن شکمم. چند ثانیه روی موجهای دریا بودم. ناگهان سرم تیر کشید. پلکهایم دوست داشتند به هم بچسبند. آمدم بگویم سرم درد می...کن..د ... صدای گریهی تو در اتاق پییچد. دوست داشتم دستهایم را دراز کنم. دوست داشتم همانطور خیس در آغوشت بکشم و بگویم من اینجام...
_ریحانه؟ ریحانه؟ دخترم... مامان جون...
چرا گریهات بند نمیآمد؟ لابد گرسنهات بود. شاید هم وقتی یکهو از آن کیسهی آب گرم و نرم درآوردنت و وسط اتاق عمل سرد گذاشتنت، لرز کردی.
_ریحانه؟ ریحانه؟
_بذار تمیزش کنیم، الان میاریمش پیشت... ماشالله...چه مژههای بلندی هم داره...
لبخند زدم. دوباره دعایم گرفته بود.
_مثل خواهرش...
اضطراب شنیدن صدای گریهات را با شمردن خفه کردم. بدون حسی در پاهایم روی تخت افتاده بودم و تو گریه میکردی. اگر میتوانستم میدویدم برای آرام شدنت.
_یک دو...سه ..چهار... پنج
_بفرما، اینم ریحانه خانوم...
صورتت را چسباندند به صورتم. بعد از ریکاوری به مامان مژگان و باباعلی گفتم صورتش مثل پنبه بود. اما از پنبه نرمتر بودی. هنوز گریه میکردی. گردن کشیدم و لبهایم را گذاشتم روی گونهات. روی لبت. بوسه بارانت کردم. بوسههایم را مثل خودت کوچک کرده بودم. کم کم گریهات بند آمد. نه گشنه بودی و نه سرمای اتاق عمل به تن کوچکت لرز انداخته بود. من را میخواستی. حرارت لبم، عطر مادرانهام، تو دلت همین بوسههای کوچک را میخواست. گرمای نفسم... مثل من که تمام وجودم در پی تو بود.
نفس مامان، تو اومدی و من تازه فهمیدم مادرها چه قلب بزرگی دارند. به بزرگی و وسعت عشقهایی که درونشان جا میدهند...
موش کوچولوی من، دختر کوچولوی من، تولدت مبارک قلب مامان زهرا.
#عکس_نه_ماهگی
#تولدت_مبارک
#دوازدهم_مهرماه
هدایت شده از KHAMENEI.IR
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️ #راه_نصرالله | بیانات حزنآلود صبح امروز رهبر انقلاب در عزای شهید سید حسن نصرالله
➕ مداحی حاج مهدی رسولی
بارون اومده
حاج قاسم برات مهمون اومده...
💻 Farsi.Khamenei.ir
انگار همهی آدمها تله دارند. یک چیز که وسط غذا خوردن، صفحه گوشی را بالا پایین کردن، شاید هم وقتی با چهار نفر صحبت میکنند، ناگهان دست میاندازد و خرخرهشان را فشار میدهد. پرتشان میکند وسط رینگ و تا چند قدم قبل از مرگ کتکشان میزند.
در روانشناسی این تلهها اسمهای شیک و پیکی دارند. ایثار، استحقاق، شرم ...
تلهی من رها شدگی است. نه که امروز فهمیده باشم. یا چند روز قبل پست اینستاگرامی روانشناس پرسرصدایی را لایک کرده باشم... نه!
سالهاست میدانم دردم چیست. کجا گیر چه میافتم. گاهی حتی به آدمهای دور و برم تذکر میدهم. میگویم درد من این است. میگویم روی این نقطه دست نگذارید. میگویم خواسته یا ناخواسته، من را پرت نکنید وسط تلهای که جانم در میآید تا از آن رها شوم...
بعد از گذشت چندین سال از واپسین ترمهای دانشگاه، هنوز فکر آن روزها من را میخورد. گاهی دیگر اسمش تله نیست. میگویم سقوط. روی قله ایستادهام، دستم را بند شاخهای، تکهسنگی قلابی چیزی کردهام و ناگهان... نمیفهمم چه میشود.. تمام این سالها نفهمیدم. زیر پایم خالی میشود. چند ثانیه طول میکشد تا کف زمین پخش شوم.
به مامان گفتهام.
وقتی پرسید چرا اینقدر خودت را برای اینطور چیزها ناراحت میکنی؟ گلویم میسوخت! وسط حرفهایمان نزدیک بود تن به گریه دهم. گفتم چون دوستتان دارم. گفتم شما و بابا، خواهرها، علی... گفتم شما ناراحت شوید انگار یکی دستم را رها کرده و دارم سقوط میکنم. من تنها کسی هستم که میتوانم ادعا کنم وحشت سقوط را بلدم. وحشت آن لحظهی تعلیق...
تلهی رها شدگی مثل موریانه افتاده به جانم. گفتم که سالهاست. هربار که به دامش افتادم، یک تکه از من را جوید. جهانم کوچک شد. هربار که یک تکه از من را کند و رفت، من یک پرچین کشیدم دورم تا کمتر آسیب ببینم...
باید جای پرچین چوبی، فکر حصار شاخ گوزنی باشم.