eitaa logo
واجب فراموش شده 🇵🇸
1.1هزار دنبال‌کننده
9.9هزار عکس
3.7هزار ویدیو
118 فایل
💕 #خُداونـدا #بی_نگــاهِ لُطفــــِ #تــــُ هیچ ڪاری #بـــــِ سامان نمیرِسَــد 😍 نگــاهَـــت را از مــا نَــگـــیـر 🌸 ارتباط با مدیر کانال ↶ ↶ @man_yek_basiji_hastam 🌸 تبادلات ↶ ↶ @Sarbazeemam110
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
؁؁ ؁؁ ؁؁ ❎ زمانی که یکی از زوجین، با «مقایسه کردن» همسرش با دیگران به سرزنش او اقدام می‌کند، در روح و سرشت همسرش دردی ناگوار رُخ می‌دهد. معمولاً مقایسه کردن به دو روش روی می‌دهد؛ 🔻 مقایسه بیرونی: که بیان کردن و عیان نمودن کاستی‌های همسر در مقایسه با هر شخص دیگری در حضور خود همسر است 🔻 و دیگری مقایسه درونی: یعنی دائماً همسر را در بوته ذهنی با مقایسه کردن و مورد هجمه ی انواع نواقص و کاستی‌ها قرار دادن. 👈 هر کدام از این شیوه‌های مقایسه در به هم ریختن اساس خانواده و شخصیت و روح همسران بسیار تأثیرگذار است. 〰〰〰🔸〰〰〰〰〰〰 نکات ویژه @Vajebefaramushshode
! 🌹گه گاهی زن قصه ات را " " صدا کن گاهی با عجله اسمت را که می‌گوید آرام بگو ؟ بعد میبینی چه با شرم میگوید جانت بی بلا باد. 🌹گاهی بی هیچ دلیلی برایش بخر کنارش بنشین و تماشا کن بانویی را که ذوق میکند از همان شکلات ... باور کن شیرینیش بیشتر به خاطر دستان توست ! 🌹بیا یک را برایت فاش کنم دخترها بیشتر از هر چیزی سادگی را دوست دارند یک سادگی پر از و رنگی، همین... @Vajebefaramushshode
❣گاهی به جای اینکه به شوهرتون بگید دوستت دارم، بگید بهت افتخار میکنم ❣چون برای مردها این جمله اثرش از جمله اولی بیشتره این جمله با ساختارِ شخصیتی یک مرد متناسبه و به نوعی حس اقتدار رو بهش میده. @Vajebefaramushshode
🎀سیاست های زنانه🎀👠 توی زندگی تون کلا یه تم بچه گونه و با ناز و ادا حرف زدن که همسرتون هم از اون تم خوشش بیاد داشته باشین. 👈این تم برای بعضی وقت ها خیلی خوب جواب میده موقعی که درخواستی دارین، موقعی که میخواین ناز کنین و... ❌ولی فراموش نکنین انقدر بچه گونه حرف نزنین که عادی بشه و همسرتون فک کنه با یه بچه طرفه و حالت پدر و دخترها رو پیدا کنین!! به عنوان یه زن به موقع طناز باشین و بچه گونه حرف بزنین و به موقع قاطعیت لطیف زنانه داشته باشین @Vajebefaramushshode
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
واجب فراموش شده 🇵🇸
❣﷽❣ 📚 #رمان 💥 #تنها_میان_داعش 2⃣#قسمت_دوم 💠 در تاریکی و تنهایی اتاق، خشکم زده و خیره به نام عدنان،
❣﷽❣ 📚 💥 3⃣ 💠 نزدیک شدنش را از پشت سر به وضوح حس می‌کردم که نفسم در سینه بند آمد و فقط زیر لب می‌گفتم تا نجاتم دهد. 💢با هر نفسی که با وحشت از سینه‌ام بیرون می‌آمد (علیه‌السلام) را صدا می‌زدم و دیگر می‌خواستم جیغ بزنم که با دستان نجاتم داد! 💠 به‌خدا امداد امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) بود که از حنجره حیدر سربرآورد! آوای مردانه و محکم حیدر بود که در این لحظات سخت تنهایی، پناهم داد :«چیکار داری اینجا؟» 💢از طنین صدایش، چرخیدم و دیدم عدنان زودتر از من، رو به حیدر چرخیده و میخکوب حضورش تنها نگاهش می‌کند. حیدر با چشمانی که از عصبانیت سرخ و درشت‌تر از همیشه شده بود، دوباره بازخواستش کرد :«بهت میگم اینجا چیکار داری؟؟؟» 💠 تنها حضور پسرعموی مهربانم که از کودکی همچون برادر بزرگترم همیشه حمایتم می‌کرد، می‌توانست دلم را اینطور قرص کند که دیگر نفسم بالا آمد و حالا نوبت عدنان بود که به لکنت بیفتد :«اومده بودم حاجی رو ببینم!» 💢حیدر قدمی به سمتش آمد، از بلندی قد هر دو مثل هم بودند، اما قامت چهارشانه حیدر طوری مقابلش را گرفته بود که اینبار راه گریز او بسته شد و خوبی بابت بستن راه من بود! 💠 از کنار عدنان با نگرانی نگاهم کرد و دیدن چشمان معصوم و وحشتزده‌ام کافی بود تا حُکمش را اجرا کند که با کف دست به سینه عدنان کوبید و فریاد کشید :«همنیجا مثِ سگ می‌کُشمت!!!» 💢ضرب دستش به‌ حّدی بود که عدنان قدمی عقب پرت شد. صورت سبزه‌اش از ترس و عصبانیت کبود شد و راه فراری نداشت که ذلیلانه دست به دامان حیدر شد :«ما با شما یه عمر معامله کردیم! حالا چرا مهمون‌کُشی می‌کنی؟؟؟» 💠 حیدر با هر دو دستش، یقه پیراهن عربی عدنان را گرفت و طوری کشید که من خط فشار یقه لباس را از پشت می‌دیدم که انگار گردنش را می‌بُرید و همزمان بر سرش فریاد زد :«بی‌غیرت! تو مهمونی یا دزد ؟؟؟» 💢از آتش غیرت و غضبی که به جان پسرعمویم افتاده و نزدیک بود کاری دستش بدهد، ترسیده بودم که با دلواپسی صدایش زدم :«حیدر تو رو خدا!» و نمی‌دانستم همین نگرانی خواهرانه‌، بهانه به دست آن حرامی می‌دهد که با دستان لاغر و استخوانی‌اش به دستان حیدر چنگ زد و پای مرا وسط کشید :«ما فقط داشتیم با هم حرف می‌زدیم!» 💠 نگاه حیدر به سمت چشمانم چرخید و من شهادت دادم :«دروغ میگه پسرعمو! اون دست از سرم برنمی‌داشت...» و اجازه نداد حرفم تمام شود که فریاد بعدی را سر من کشید :«برو تو خونه!» اگر بگویم حیدر تا آن روز اینطور سرم فریاد نکشیده بود، دروغ نگفته‌ام که همه ترس و وحشتم شبیه بغضی مظلومانه در گلویم ته‌نشین شد و ساکت شدم. 💢مبهوت پسرعموی مهربانم که بی‌رحمانه تنبیهم کرده بود، لحظاتی نگاهش کردم تا لحظه‌ای که روی چشمانم را پرده‌ای از اشک گرفت. دیگر تصویر صورت زیبایش پیش چشمانم محو شد که سرم را پایین انداختم، با قدم‌هایی کُند و کوتاه از کنارشان رد شدم و به سمت ساختمان رفتم. 💠 احساس می‌کردم دلم زیر و رو شده است؛ وحشت رفتار زشت و زننده عدنان که هنوز به جانم مانده بود و از آن سخت‌تر، که در چشمان حیدر پیدا شد و فرصت نداد از خودم دفاع کنم. 💢حیدر بزرگترین فرزند عمو بود و تکیه‌گاهی محکم برای همه خانواده، اما حالا احساس می‌کردم این تکیه‌گاه زیر پایم لرزیده و دیگر به این خواهر کوچکترش اعتماد ندارد. 💠 چند روزی حال دل من همین بود، وحشتزده از نامردی که می‌خواست آزارم دهد و دلشکسته از مردی که باورم نکرد! انگار حال دل حیدر هم بهتر از من نبود که همچون من از روبرو شدن‌مان فراری بود و هر بار سر سفره که همه دور هم جمع می‌شدیم، نگاهش را از چشمانم می‌گرفت و دل من بیشتر می‌شکست. 💢انگار فراموشش هم نمی‌شد که هر بار با هم روبرو می‌شدیم، گونه‌هایش بیشتر گل انداخته و نگاهش را بیشتر پنهان می‌کرد. من به کسی چیزی نگفتم و می‌دانستم او هم حرفی نزده که عمو هرازگاهی سراغ عدنان و حساب ابوسیف را می‌گرفت و حیدر به روی خودش نمی‌آورد از او چه دیده و با چه وضعی از خانه بیرونش کرده است. 💠 شب چهارمی بود که با این وضعیت دور یک سفره روی ایوان می‌نشستیم، من دیگر حتی در قلبم با او قهر کرده بودم که اصلا نگاهش نمی‌کردم و دست خودم نبود که دلم از همچنان می‌سوخت. 💢شام تقریباً تمام شده بود که حیدر از پشت پرده سکوت همه این شب‌ها بیرون آمد و رو به عمو کرد :«بابا! عدنان دیگه اینجا نمیاد.» شنیدن نام عدنان، قلبم را به دیوار سینه‌ام کوبید و بی‌اختیار سرم را بالا آورد. حیدر مستقیم به عمو نگاه می‌کرد و طوری مصمم حرف زد که فاتحه را خواندم. ظاهراً دیگر به نتیجه رسیده و می‌خواست قصه را فاش کند... ✍️نویسنده: 🍃🌹🍃🌹 @Vajebefaramushshode
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣💕❣💕❣ 🦋پروانه اگر در... ره عشق💞 🕊 بال و پر افکند من بال که هیچ ... جان و دلی ❤️باختم آنجا 🌷 🍃🌹🍃🌹 @Vajebefaramushshode
مداحی آنلاین - ریختن آبروی شیطان توسط حضرت علی - حجت الاسلام عالی.mp3
3.27M
♨️ریختن آبروی شیطان توسط حضرت علی(ع) بسیار شنیدنی👌 🎙حجت الاسلام 🌹🍃🌹🍃 @Vajebefaramushshode
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
از این پست با عجله عبور نکن 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 یک لحظه زن باش و مـرد! 🚫 بیا از بالا نگاه کن 🗺🔎 و به این سوال، جواب بده... "چه کسی از بی‌حجابی بیشتر سود میبرد و چه کسی بیشتر ضرر می‌کند⁉️" 🤔👇🏻 زن؛ که صرفا یک لایه پارچه کمتر می‌پوشد! ⭕️ یا مرد؛ که آزاد و قادر خواهد شد از دیدن میلیون‌ها اندام متفاوت، خود را ببرد و یاد بگیرد که "همیشه کیس زیباتری هم هست...پس هیچوقت دل نبند!"⁉️ 🍂🍂 @Vajebefaramushshode
👂درگوشی با ⁉️⁉️ ☝️ببین آقای محترم ... تا الان هرچی کردی و گفتی خانوما بی حجاب میان تو خيابون ما قبول کردیم ولی حالا خوب خوب دقت کن چی 🗣ميگم❓❔❓ بهتره شما هم کنترل کنی❗️👀 بهتره شما هم یکم حواست به خودت باشه❕ بهتره شما هم بدونی در کمینته❗️👹 بهتره شما هم باشی اون دختری که تو خیابون داره راه میره خواهرته ❕😞 بهتره شما هم مراقب تیر زهر آلود شیطان باشی ❗️😱 ✍من نمیگم که شما مقصری ... فقط خواستم خیلی آروم در👂🗣 گوشتون بگم طوری که کسی نشنوه و فقط بین خودمون❣جوونای انقلابی❣ باشه‼️⁉️ قبول کن که شما هم داری کوتاهی میکنی... درسته خانومی و با آرایش 💅💄میاد بیرون ... ولی درست نیست شما هم به این بهونه نگاه👀 کنی... درستی خانومی با لباس👗👠 نامناسب میاد بیرون... ولی درست نیست شما 😓 متزلزل بشه... درسته شیطان👹 دست گذاشته رو اون خانوم... ولی درست نیست شما از❣ با ❣ غافل بشی... 📢یه کلام... 📢ختم کلام... ⚜همیشه گفتیم خواهرم حجابت الان میگیم برادرم نگاهت⚜ 👌❤️ ... @Vajebefaramushshode
😯 🔴 ما همش میایم از مزایای حجاب میگیم یا درمورد حد و حدودش حرف میزنیم! ✅ ولی بیاین اینبار متفاوت عمل کنیم! 🔺این بار اسلام رو به شیوه‌ی دیگه کنیم 😊 ✅ خانومهای با حجاب! شما نماینده‌ی حجاب زهرایی و اسلام هستین!😊 🔺بیاین از این به بعد جوری با بدحجاب ها کنین، که مجذوب شما بشن!😍 ❌ (نه اینکه قربون صدقشون بریدا!!!😉)❌نـــــه ✅ ولی جوری باشین که به حس و حال شما بخورن و آرزو کنن مثل شما باشن! 😇 به نظرتون الان چندتاشون آرزو میکنن مثل شما باشن⁉️ 😔 ❌چون ما قبل و بعد مسلمونیمون خوبتر نشدیم که هیچ؛ گاهی بدتر شدیم!!😞 👤به قول استاد پناهیان : ، ! 🔴 گاهی بداخلاقی ما باحجابها ، و قضاوت کردنای عجولانه‌ی ما؛ ⚖ باعث میشه همه از دین زده بشن ! 😨 و پیش خودشون بگن : این بود اسلامی که میگفتن؟!😕😒 ✅ بیاین درست بشیم ! طوری باشیم، طوری برخورد کنیم، که ببیننمون! 😇 ✅ اون موقعست که تازه داریم تبلیغ حجاب میکنیم !😊 ✅فقط باید صبور باشیم و توکل کنیم بر خدا و ازش بخوایم تو راه هدایت کردن دیگران، خودمون از راه مستقیم منحرف نشیم... ✅🔔 ! ❌ لازم نیست حتما مستقیم تبلیغ کنیم! ❌ این روش معمولا بازخورد نداره . . . ❌کسی که نگاهش به حجاب منفیه گاهی با تبلیغ مستقیم زده‌تر میشه!☹️ ❌ (این راه واسه اینا جواب نمیده) ✅ ولی اینقدر خوب کنین و و باشید که ذهنیت خوب در مورد به وجود بیاد!😃 ✅ طوری که هر وقت اسم محجبه میاد،😊 یه حس خوب بهشون دست بده!😍 ✅حس کنن که دارن به یکی از مقربان درگاه خدا فکر میکنن !😇 @Vajebefaramushshode
👇👇👇👇👇👇👇 💁♂هروقت حرف از دین و حجاب میشه میگن بہ شما مربوط نیست! 🙅تو دل مردی رو می دزدی كہ شاید همه ی زندگی یه زنه؛ چرا این اتفاق بہ بقیه مربوط نیست؟ 💆♂میگن مردا نبینند، من هرجور كہ میخواهم لباس میپوشم! ☝️اما تو تغییر دهنده ذات بشر نیستی، تنها میتونی خودت رو تغییر بدی... 💓میگن و حجاب لازم نیست! 💁عزیزم همین حوالی دل پاكت را هم باد برد، مراقب باش خودت را نبرد...:) ⛔️ @Vajebefaramushshode
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
واجب فراموش شده 🇵🇸
❣﷽❣ 📚 #رمان 💥 #تنها_میان_داعش 3⃣#قسمت_سوم 💠 نزدیک شدنش را از پشت سر به وضوح حس می‌کردم که نفسم در
❣﷽❣ 📚 💥 4⃣ 💠 ظاهراً دیگر به نتیجه رسیده و می‌خواست قصه را فاش کند. باور نمی‌کردم حیدر اینهمه بی‌رحم شده باشد که بخواهد در جمع را ببرد. 💢اگر لحظه‌ای سرش را می‌چرخاند، می‌دید چطور با نگاه مظلومم التماسش می‌کنم تا حرفی نزند و او بی‌خبر از دل بی‌تابم، حرفش را زد:«عدنان با تکریت ارتباط داره، دیگه صلاح نیس باهاشون کار کنیم.» 💠 لحظاتی از هیچ کس صدایی درنیامد و از همه متحیرتر من بودم. بعثی‌ها؟! به ذهنم هم نمی‌رسید برای نیامدن عدنان، اینطور بهانه بتراشد. 💢بی‌اختیار محو صورتش شده و پلکی هم نمی‌زدم که او هم سرش را چرخاند و نگاهم کرد و چه نگاه سنگینی که اینبار من نگاهم را از چشمانش پس گرفتم و سر به زیر انداختم. 💠 نمی‌فهمیدم چرا این حرف‌ها را می‌زند و چرا پس از چند روز دوباره با چشمانم آشتی کرده است؟ اما نگاهش که مثل همیشه نبود؛ اصلاً مهربان و برادرانه نبود، طوری نگاهم کرد که برای اولین بار دست و پای دلم را گم کردم. 💢وصله بعثی بودن، تهمت کمی نبود که به این سادگی‌ها به کسی بچسبد، یعنی می‌خواست با این دروغ، آبروی مرا بخرد؟ اما پسرعمویی که من می‌شناختم اهل نبود که صدای عصبی عمو، مرا از عالم خیال بیرون کشید :«من بی‌غیرت نیستم که با قاتل برادرم معامله کنم!» 💠 خاطره پدر و مادر جوانم که به دست بعثی‌ها شده بودند، دل همه را لرزاند و از همه بیشتر قلب مرا تکان داد، آن هم قلبی که هنوز مات رفتار حیدر مانده بود. 💢عباس مدام از حیدر سوال می‌کرد چطور فهمیده و حیدر مثل اینکه دلش جای دیگری باشد، پاسخ پرسش‌های عباس را با بی‌تمرکزی می‌داد. 💠 یک چشمش به عمو بود که خاطره پدرم بی‌تابش کرده بود، یک چشمش به عباس که مدام سوال‌پیچش می‌کرد و احساس می‌کردم قلب نگاهش پیش من است که دیگر در برابر بارش شدید احساسش کم آوردم. 💢به بهانه جمع کردن سفره بلند شدم و با دست‌هایی که هنوز می‌لرزید، تُنگ شربت را برداشتم. فقط دلم می‌خواست هرچه‌زودتر از معرکه نگاه حیدر کنار بکشم و نمی‌دانم چه شد که درست بالای سرش، پیراهن بلندم به پایم پیچید و تعادلم را از دست دادم. 💠 یک لحظه سکوت و بعد صدای خنده جمع! تُنگ شربت در دستم سرنگون شده و همه شربت را روی سر و پیراهن سپید حیدر ریخته بودم. 💢احساس می‌کردم خنکای شربت مقاومت حیدر را شکسته که با دستش موهایش را خشک کرد و بعد از چند روز دوباره خندید. 💠 صورتش از خنده و خجالت سرخ شده و به گمانم گونه‌های من هم از خجالت گل انداخته بود که حرارت صورتم را به‌خوبی حس می‌کردم. 💢زیر لب عذرخواهی کردم، اما انگار شیرینی شربتی که به سرش ریخته بودم، بی‌نهایت به کامش چسبیده بود که چشمانش اینهمه می‌درخشید و همچنان سر به زیر می‌خندید. 💠 انگار همه تلخی‌های این چند روز فراموشش شده و با تهمتی که به عدنان زده بود، ماجرا را خاتمه داده و حالا با خیال راحت می‌خندید. 💢چین و چروک صورت عمو هم از خنده پُر شده بود که با دست اشاره کرد تا برگردم و بنشینم. پاورچین برگشتم و سر جایم کنار حلیه، همسر عباس نشستم. 💠 زن‌عمو به دخترانش زینب و زهرا اشاره کرد تا سفره را جمع کنند و بلافاصله عباس و حلیه هم بلند شدند و به بهانه خواباندن یوسف به اتاق رفتند. 💢حیدر صورتش مثل گل سرخ شده و همچنان نه با لب‌هایش که با چشمانش می‌خندید. واقعاً نمی‌فهمیدم چه‌خبر است، در سکوتی ساختگی سرم را پایین انداخته و در دلم غوغایی بود که عمو با مهربانی شروع کرد :«نرجس جان! ما چند روزی میشه می‌خوایم باهات صحبت کنیم، ولی حیدر قبول نمی‌کنه. میگه الان وقتش نیس. اما حالا من این شربت رو به فال نیک می‌گیرم و این روزهای خوب ماه و تولد علیه‌السلام رو از دست نمیدم!» 💠 حرف‌های عمو سرم را بالا آورد، نگاهم را به میهمانی چشمان حیدر برد و دیدم نگاه او هم در ایوان چشمانش به انتظارم نشسته است. پیوند نگاه‌مان چند لحظه بیشتر طول نکشید و هر دو با شرمی شیرین سر به زیر انداختیم. 💢هنوز عمو چیزی نگفته بود اما من از همین نگاه، راز فریاد آن روز حیدر، قهر این چند روز و نگاه و خنده‌های امشبش را یک‌جا فهمیدم که دلم لرزید. 💠 دیگر صحبت‌های عمو و شیرین‌زبانی‌های زن‌عمو را در هاله‌ای از هیجان می‌شنیدم که تصویر نگاه حیدر لحظه‌ای از برابر چشمانم کنار نمی‌رفت. حالا می‌فهمیدم آن نگاهی که نه برادرانه بود و نه مهربان، عاشقانه‌ای بود که برای اولین بار حیدر به پایم ریخت. 💢 عمو چند دقیقه بیشتر طول نکشید و سپس ما را تنها گذاشتند تا با هم صحبت کنیم. در خلوتی که پیش آمده بود، سرم را بالا آوردم و دیدم حیدر خجالتی‌تر از همیشه همچنان سرش پایین است... ✍️نویسنده: 🍃🌹🍃🌹 @Vajebefaramushshode
لطــــــــــفـاً خود را با ما درمیان بگذارید👇🍃 @man_yek_basiji_hastam. 💢 ضمنا به ما بگید که👇 ● مطالب کانال رو چقدر قابل انتشار و مخاطب‌پسند می‌بینید؟ ● مطالب کانال چقدر شما رو در زمینه ی احیاء امر به معروف و نهی از منکر و دفاع از حجابتون کمک کرده؟ ‌● آیا تا به حال تونستید کسی رو با مطالب کانال امر به معروف و نهی از منکر کنید یا با حجاب آشتی بدید؟ ممنون از همراهیتون؛🌹 منتظر پاسختون هستیم: @man_yek_basiji_hastam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔔 💥از عارف دانایی پرسیدند: تا بهشت چقدر راه است❓🧐 گفت : یـک قدم. گفتند : چطـور❓ گفـــت : یک پایتان را که روی نفس بگذارید پـــای دیگرتان در است ...✅ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌾" سوره نازعات آیات 40 و 41 " وَأَمَّا مَنْ خَافَ مَقَامَ رَبِّهِ وَنَهَى النَّفْسَ عَنِ الْهَوَىٰ ﻭ ﺍﻣّﺎ ﻛﺴﻲ ﻛﻪ ﺍﺯ ﻣﻘﺎم ﺗﺮﺳﻴﺪ ﻭ ﻧﻔﺴﺶ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻫﻮﺱ ﺑﺎﺯﺩﺍﺷﺖ، (٤٠) فَإِنَّ الْجَنَّةَ هِيَ الْمَأْوَىٰ ﺑﻲ ﺷﮏ، ﺑﻬﺸﺖ ﺟﺎﻳﮕﺎﻩ ﺍﻭﺳﺖ. .................♡.................‌ 🍃🌹🍃🌹 @Vajebefaramushshode
✳️ امر به معروف؛ ضامن سلامت دنیا و آخرت انسان ✳️ 🌺امام على علیه السلام فرمودند:🌺 ✅ «كسى كه سه چيز در او باشد، دنيا و آخرتش سالم مى ماند: ۱. امر به معروف كند و خود نيز پذيراى آن باشد. ۲. نهى از منكر كند و خود نيز پذيرا باشد. ۳. حدود الهى را نگهدارى كند.»🌹😊 📝 تصنیف غررالحکم و دررالکلم ص ۳۳۲ ، ح ۷۶۴۵
👠 (کفش های یا کفش های ) 👠 دوستی از فرنگ برگشته بود . 🛬 بعد از یکی دو روز رفت تو خیابونای شهر گشتی بزنه و تجدید خاطره کنه. 🚶 اما یه چیز به شدت اون رو شگفت زده کرده بود: 😯 گفت: یعنی این همه زن روسپی تو خیابونای شهر فراوونه ؟! 📊 😮 چقدر وضع مملکت خراب شده ! 🙁 گفتم: اینقدرا هم که تو میگی خراب نیست؛ چرا همچین حرفی میزنی؟😊 گفت: مثلا این پوتین ها و کفش های پاشنه بلندی که پوشیدن!💄👠 گفتم: چه ربطی داره؟🙂 گفت: آخه کفش هایی که این دخترا پوشیدن توی اروپا مخصوص زنای هستش 😕 و این کفش های پاشنه بلند به نوعی معرف کار اونها هست. 👠 این پوتین و کفش ها بخاطر ساختاری که دارن منجر به نوعی طرز راه رفتن میشن 🚶 که چنین تلقی رو در فرد بیننده ایجاد میکنه.👀 گفتم: آخه این دخترا که خیلی هاشون چنین نیتی ندارن؛❤️ یا بخاطر زیبایی می پوشن یا بخاطر ! 💆 گفت: اون مردی که ظاهر این دختر رو میبینه کاری به باطنش نداره و و دل پاک اون دختر براش هیچ اهمیتی نداره.😈 قبل از اینکه صحبتی بین اونا رد و بدل شده باشه، تیپ و ظاهر اون دختر پیام خودش رو رسونده ...! 👣 اصلا خود تولید کننده این کفش و پوتین ها کاربری جنسشون رو با اسمی که روش گذاشتن تعیین کردن. 🏣 گفتم: مگه این پوتین ها اسم خاصی دارن؟ 😳 گفت: F. U. C. K. me Boots 👯 دیگه حرفی برای گفتن نداشتم و سعی کردم بحثو عوض کنم.😐 فقط دلم از این همه بی فکری و ناآگاهی و البته پاکی دخترای شهر سوخت. 😔😢 پیش خودم گفتم این که فقط یه پوتین خشک و خالیه؛ پس منظور تولید کنندگان این مانتو های تنگ و کوتاه و چسبان و نازک چیه؟😏😐 میخوان دخترای مارو به کجا بکشونن؟ 😏 🙏 ضمنا بابت چند بی ادبانه ای که در این پست استفاده شده ‌میکنم 🙏 @Vajebefaramushshode
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
واجب فراموش شده 🇵🇸
❣﷽❣ 📚 #رمان 💥 #تنها_میان_داعش 4⃣#قسمت_چهارم 💠 ظاهراً دیگر به نتیجه رسیده و می‌خواست قصه را فاش کند
❣﷽❣ 📚 💥 5⃣ 💠 انگار با بر ملاشدن احساسش بیشتر از نگاهم خجالت می‌کشید و دستان مردانه‌اش به نرمی می‌لرزید. 💢موهای مشکی و کوتاهش هنوز از خیسی شربت می‌درخشید و پیراهن خیس و سپیدش به شانه‌اش چسبیده بود که بی‌اختیار خنده‌ام گرفت. 💠 خنده‌ام را هرچند زیرلب بود، اما شنید که سرش را بلند کرد و با به رویم لبخند زد. دیگر از دلش خبر داشتم که تا نگاهم کرد از خجالت سر به زیر انداختم. 💢تا لحظاتی پیش او برایم همان برادر بزرگتر بود و حالا می‌دیدم در برابر خواهر کوچکترش دست و پایش را گم کرده و شده است. اصلاً نمی‌دانستم این تحول را چگونه تعبیر کنم که با لحن گرم و گیرایش صدایم زد :«دخترعمو!» 💠 سرم را بالا آوردم و در برابر چشمان گرم و نگاه گیراترش، زبانم بند آمد و او بی هیچ مقدمه‌ای آغاز کرد :«چند روز بود بابا سراغ اون نامرد رو می‌گرفت و من نمی‌خواستم چیزی بگم. می‌دونستم اگه حرفی بزنم تو خجالت می‌کشی.» 💢از اینکه احساسم را می‌فهمید، لبخندی بر لبم نشست و او به آرامی ادامه داد :«قبلاً از یکی از دوستام شنیده بودم عدنان خیلی به رفت و آمد داره. این چند روز بیشتر حساس شدم و آمارش رو گرفتم تا امروز فهمیدم چند ماهه با یه گروه تو تکریت ارتباط داره. بهانه خوبی شد تا پیش بابا عذرش رو بخوام.» 💠 مستقیم نگاهش می‌کردم که بعثی بودن عدنان برایم باورکردنی نبود و او گواهی داد :«من دروغ نمیگم دخترعمو! حتی اگه اون‌روز اون بی‌غیرتی رو ازش ندیده بودم، بازم همین بعثی بودنش برام حجت بود که دیگه باهاش کار نکنیم!» 💢پس آن پست‌فطرتی که چند روز پیش راهم را بست و بی‌شرمانه به حیایم تعرض کرد، از قماش قاتلان پدر و مادرم بود! غبار غم بر قلبم نشست و نگاهم غمگین به زیر افتاد که صدای آرامش‌بخش حیدر دوباره در گوشم نشست :«دخترعمو! من اون‌روز حرفت رو باور کردم، من به تو شک نکردم. فقط قبول نمی‌کرد حتی یه لحظه جلو چشم اون نامرد باشی، واسه همین سرت داد زدم.» 💠 کلمات آخرش به‌قدری خوش‌آهنگ بود که دلم نیامد نگاهش را از دست بدهم؛ سرم را بالا آوردم و دیدم با عمق نگاهش از چشمانم عذر تقصیر می‌خواهد. 💢سپس نگاه مردانه‌اش پیش چشمانم شکست و با لحنی نرم و مهربان نجوا کرد :«منو ببخش دخترعمو! از اینکه دیر رسیده بودم و تو اونقدر ترسیده بودی، انقدر عصبانی شدم که نفهمیدم دارم چیکار می‌کنم! وقتی گریه‌ات گرفت، تازه فهمیدم چه غلطی کردم! دیگه از اون‌روز روم نمی‌شد تو چشمات نگاه کنم، خیلی سخته دل کسی رو بشکنی که از همه دنیا برات عزیزتره!» 💠 احساس کردم جمله آخر از دهان دلش پرید که بلافاصله ساکت شد و شاید از فوران ناگهانی احساسش کشید! 💢میان دریایی از احساس شفاف و شیرینش شناور شده و همچنان نگاهم به ساحل محبت بود؛ به این سادگی نمی‌شد نگاه را در همه این سال‌ها تغییر دهم که خودش فهمید و دست دلم را گرفت :«ببین دخترعمو! ما از بچگی با هم بزرگ شدیم، همیشه مثل خواهر و برادر بودیم. 💢من همیشه دلم می‌خواست از تو و عباس حمایت کنم، حتی بیشتر از خواهرای خودم، چون شما عمو بودید! اما تازگی‌ها هر وقت می‌دیدمت دلم می‌خواست با همه وجودم ازت حمایت کنم، می‌خواستم تا آخر عمرم مراقبت باشم! نمی‌فهمیدم چِم شده تا اونروز که دیدم اون نانجیب اونجوری گیرت انداخته، تازه فهمیدم چقدر برام عزیزی و نمی‌تونم تحمل کنم کس دیگه‌ای...» 💠 و حرارت احساسش به‌قدری بالا رفته بود که دیگر نتوانست ادامه دهد و حرف را به جایی جز هوای برد :«همون شب حرف دلم رو به بابا زدم، اونقدر استقبال کرد که می‌خواست بهت بگه. اما من می‌دونستم چی‌کار کردم و تو چقدر ازم ناراحتی که گفتم فعلاً حرفی نزنن تا یجوری از دلت در بیارم!» 💢سپس از یادآوری لحظه ریختن شربت روی سرش خنده‌اش گرفت و زیر لب ادامه داد :«اما امشب که شربت ریخت، بابا شروع کرد!» و چشمانش طوری درخشید که خودش فهمید و سرش را پایین انداخت. 💠 دوباره دستی به موهایش کشید، سرانگشتش را که شربتی شده بود چشید و زیر لب زمزمه کرد :«چقدر این شربت امشب خوشمزه شده!» 💢سپس زیر چشمی نگاهم کرد و با خنده‌ای که لب‌هایش را ربوده بود، پرسید :«دخترعمو! تو درست کردی که انقدر خوشمزه‌اس؟» 💠 من هم خنده‌ام گرفته بود و او منتظر جوابم نشد که خودش با شیطنت پاسخ داد :«فکر کنم چون از دست تو ریخته، این مزه‌ای شده!» 💢با دست مقابل دهانم را گرفتم تا خنده‌ام را پنهان کنم و او می‌خواست دلواپسی‌اش را پشت این شیطنت‌ها پنهان کند و آخر نتوانست که دوباره نگاهش را به زمین انداخت و با صدایی که از طپش‌های قلبش می‌لرزید، پرسید :«دخترعمو! قبولم می‌کنی؟»... ✍️نویسنده: 🍃🌹🍃🌹 @Vajebefaramushshode
1_16361916.mp3
5.84M
🎵 شور ✨دلمو دست تو دادم یا حسین ✨وقتی دلتنگ شب جمعه میشم ✨شهدا میان بیادم یا حسین 🎤🎤 👌👌 🍃🌹🍃🌹 @Vajebefaramushshode