eitaa logo
واجب فراموش شده 🇵🇸
1.1هزار دنبال‌کننده
9.4هزار عکس
3.4هزار ویدیو
115 فایل
💕 #خُداونـدا #بی_نگــاهِ لُطفــــِ #تــــُ هیچ ڪاری #بـــــِ سامان نمیرِسَــد 😍 نگــاهَـــت را از مــا نَــگـــیـر 🌸 ارتباط با مدیر کانال ↶ ↶ @man_yek_basiji_hastam 🌸 تبادلات ↶ ↶ @Sarbazeemam10
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹چند روز به #اعزام شون مانده بود و من دلهره😥 عجیبی داشتم. تصمیم گرفتم #حرف_دلم رو بهشون بگم. 🔸عزمم را جزم کردم و گفتم: اگر رفتین و خداوند #شهادت رو قسمت تون کرد، محمدمهیار وقتی #باباهای دیگه رو ببینه و جای خالی شما👤 رو چی بهش می گذره⁉️ 🔹سکوت کرد، بخند زد و گفت: شاید شما بتونی با #حرفهات دلم را بلرزونی💓 ولی #ایمانم رو هرگز❌ تو اون لحظه خیلی از حرفم #خجالت زده شدم. #شهید_حسین_محرابی🌷 #شهید_مدافع_حرم #آمر_به_معروف_و_ناهی_از_منکر_باشیم 🌹🍃🌹🍃 @Vajebefaramushshode
🔴 در زنـدگی مشتـرک ممنـوع!!! 🍃 در بعضی کشمکش‌ها، شما سعی می‌کنید رفتار همسرتان را کنید. 🚫 جملاتی مانند «اعصابت از جای دیگر خرد است، به من گیر میدی» یا «تو با خانواده‌ی من مشکل داری و الان اینطوری رفتار می‌کنی» و... 👈 این کار شما دو حالت دارد : ✅ یا شما درست حدس زده‌اید که باعث کشیدن همسرتان خواهید شد. ❎ یا اگر تشخیص‌تان اشتباه باشد که در اکثر موارد این گونه است؛ همسرتان شده و درگیری میان شما بیشتر خواهد شد. @Vajebefaramushshode
❣﷽❣ 📚 💥 2⃣ 💠 در تاریکی و تنهایی اتاق، خشکم زده و خیره به نام عدنان، هرآنچه از او در خاطرم مانده بود، روی سرم خراب شد. حدود یک ماه پیش، در همین باغ، در همین خانه برای نخستین بار بود که او را می‌دیدم. 💢 وقتی از همین اتاق قدم به ایوان گذاشتم تا برای میهمان عمو چای ببرم که نگاه خیره و ناپاکش چشمانم را پُر کرد، طوری که نگاهم از پشت پلک‌هایم پنهان شد. کنار عمو ایستاده و پول پیش خرید بار انگور را حساب می‌کرد. 💠عمو همیشه از روستاهای اطراف مشتری داشت و مرتب در باغ رفت و آمد می‌کردند اما این جوان را تا آن روز ندیده بودم. 💢مردی لاغر و قدبلند، با صورتی به‌شدت سبزه که زیر خط باریکی از ریش و سبیل، تیره‌تر به نظر می‌رسید. چشمان گودرفته‌اش مثل دو تیلّه کوچک سیاه برق می‌زد و احساس می‌کردم با همین نگاه شرّش برایم چشمک می‌زند. 💠از که همه وجودم را پوشانده بود، چند قدمی عقب‌تر ایستادم و سینی را جلو بردم تا عمو از دستم بگیرد. سرم همچنان پایین بود، اما سنگینی حضورش آزارم می‌داد که هنوز عمو سینی را از دستم نگرفته، از تله نگاه تیزش گریختم. 💠 از چهارسالگی که پدر و مادرم به جرم و به اتهام شرکت در تظاهراتی علیه اعدام شدند، من و برادرم عباس در این خانه بزرگ شده و عمو و زن‌عمو برایمان عین پدر و مادر بودند. روی همین حساب بود که تا به اتاق برگشتم، زن‌عمو مادرانه نگاهم کرد و حرف دلم را خواند :«چیه نور چشمم؟ چرا رنگت پریده؟» 💢رنگ صورتم را نمی‌دیدم اما از پنجه چشمانی که لحظاتی پیش پرده صورتم را پاره کرده بود، خوب می‌فهمیدم حالم به هم ریخته است. زن عمو همچنان منتظر پاسخی نگاهم می‌کرد که چند قدمی جلوتر رفتم. کنارش نشستم و با صدایی گرفته اعتراض کردم :«این کیه امروز اومده؟» 💠 زن‌عمو همانطورکه به پشتی تکیه زده بود، گردن کشید تا از پنجره‌های قدی اتاق، داخل حیاط را ببیند و همزمان پاسخ داد :«پسر ابوسیفِ، مث اینکه باباش مریض شده این میاد واسه حساب کتاب.» و فهمید علت حال خرابم در همین پاسخ پنهان شده که با هوشمندی پیشنهاد داد :«نهار رو خودم براشون می‌برم عزیزم!» 💢خجالت می‌کشیدم اعتراف کنم که در سکوتم فرو رفتم اما خوب می‌دانستم زیبایی این دختر شیعه، افسار چشمانش را آن هم مقابل عمویم، اینچنین پاره کرده است. 💠 تلخی نگاه تندش تا شب با من بود تا چند روز بعد که دوباره به سراغم آمد. صبح زود برای جمع کردن لباس‌ها به حیاط پشتی رفتم، در وزش شدید باد و گرد و خاکی که تقریباً چشمم را بسته بود، لباس‌ها را در بغلم گرفتم و به‌سرعت به سمت ساختمان برگشتم که مقابلم ظاهر شد. 💢لب پله ایوان به ظاهر به انتظار عمو نشسته بود و تا مرا دید با نگاهی که نمی‌توانست کنترلش کند، بلند شد. شال کوچکم سر و صورتم را به درستی نمی‌پوشاند که من اصلاً انتظار دیدن را در این صبح زود در حیاط‌مان نداشتم. 💠 دستانی که پر از لباس بود، بادی که شالم را بیشتر به هم می‌زد و چشمان هیزی که فرصت تماشایم را لحظه ای از دست نمی‌داد. 💢با لبخندی زشت سلام کرد و من فقط به دنبال حفظ حیا و بودم که با یک دست تلاش می‌کردم خودم را پشت لباس‌های در آغوشم پنهان کنم و با دست دیگر شالم را از هر طرف می‌کشیدم تا سر و صورتم را بیشتر بپوشاند. 💠 آشکارا مقابل پله ایوان ایستاده بود تا راهم را سد کرده و معطلم کند و بی‌پروا براندازم می‌کرد. در خانه خودمان اسیر هرزگی این مرد شده بودم، نه می‌توانستم کنارش بزنم نه رویش را داشتم که صدایم را بلند کنم. 💢دیگر چاره‌ای نداشتم، به سرعت چرخیدم و با قدم‌هایی که از هم پیشی می‌گرفتند تا حیاط پشتی تقریباً دویدم و باورم نمی‌شد دنبالم بیاید! 💠 دسته لباس‌ها را روی طناب ریختم و همانطور که پشتم به صورت نحسش بود، خودم را با بند رخت و لباس‌ها مشغول کردم بلکه دست از سرم بردارد، اما دست‌بردار نبود که صدای چندش‌آورش را شنیدم :«من عدنان هستم، پسر ابوسیف. تو دختر ابوعلی هستی؟» 💢دلم می‌خواست با همین دستانم که از عصبانیت گُر گرفته بود، آتشش بزنم و نمی‌توانستم که همه خشمم را با مچاله کردن لباس‌های روی طناب خالی می‌کردم و او همچنان زبان می‌ریخت :«امروز که داشتم میومدم اینجا، همش تو فکرت بودم! آخه دیشب خوابت رو می دیدم!» 💠 شدت طپش قلبم را دیگر نه در قفسه سینه که در همه بدنم احساس می‌کردم و این کابوس تمامی نداشت که با نجاستی که از چاه دهانش بیرون می‌ریخت، حالم را به هم زد :«دیشب تو خوابم خیلی قشنگ بودی، اما امروز که دوباره دیدمت، از تو خوابم قشنگتری!» نزدیک شدنش را از پشت سر به‌وضوح حس می‌کردم که نفسم در سینه بند آمد... ✍️نویسنده: 🍃🌹🍃🌹 @Vajebefaramushshode
❣﷽❣ 📚 💥 5⃣ 💠 انگار با بر ملاشدن احساسش بیشتر از نگاهم خجالت می‌کشید و دستان مردانه‌اش به نرمی می‌لرزید. 💢موهای مشکی و کوتاهش هنوز از خیسی شربت می‌درخشید و پیراهن خیس و سپیدش به شانه‌اش چسبیده بود که بی‌اختیار خنده‌ام گرفت. 💠 خنده‌ام را هرچند زیرلب بود، اما شنید که سرش را بلند کرد و با به رویم لبخند زد. دیگر از دلش خبر داشتم که تا نگاهم کرد از خجالت سر به زیر انداختم. 💢تا لحظاتی پیش او برایم همان برادر بزرگتر بود و حالا می‌دیدم در برابر خواهر کوچکترش دست و پایش را گم کرده و شده است. اصلاً نمی‌دانستم این تحول را چگونه تعبیر کنم که با لحن گرم و گیرایش صدایم زد :«دخترعمو!» 💠 سرم را بالا آوردم و در برابر چشمان گرم و نگاه گیراترش، زبانم بند آمد و او بی هیچ مقدمه‌ای آغاز کرد :«چند روز بود بابا سراغ اون نامرد رو می‌گرفت و من نمی‌خواستم چیزی بگم. می‌دونستم اگه حرفی بزنم تو خجالت می‌کشی.» 💢از اینکه احساسم را می‌فهمید، لبخندی بر لبم نشست و او به آرامی ادامه داد :«قبلاً از یکی از دوستام شنیده بودم عدنان خیلی به رفت و آمد داره. این چند روز بیشتر حساس شدم و آمارش رو گرفتم تا امروز فهمیدم چند ماهه با یه گروه تو تکریت ارتباط داره. بهانه خوبی شد تا پیش بابا عذرش رو بخوام.» 💠 مستقیم نگاهش می‌کردم که بعثی بودن عدنان برایم باورکردنی نبود و او گواهی داد :«من دروغ نمیگم دخترعمو! حتی اگه اون‌روز اون بی‌غیرتی رو ازش ندیده بودم، بازم همین بعثی بودنش برام حجت بود که دیگه باهاش کار نکنیم!» 💢پس آن پست‌فطرتی که چند روز پیش راهم را بست و بی‌شرمانه به حیایم تعرض کرد، از قماش قاتلان پدر و مادرم بود! غبار غم بر قلبم نشست و نگاهم غمگین به زیر افتاد که صدای آرامش‌بخش حیدر دوباره در گوشم نشست :«دخترعمو! من اون‌روز حرفت رو باور کردم، من به تو شک نکردم. فقط قبول نمی‌کرد حتی یه لحظه جلو چشم اون نامرد باشی، واسه همین سرت داد زدم.» 💠 کلمات آخرش به‌قدری خوش‌آهنگ بود که دلم نیامد نگاهش را از دست بدهم؛ سرم را بالا آوردم و دیدم با عمق نگاهش از چشمانم عذر تقصیر می‌خواهد. 💢سپس نگاه مردانه‌اش پیش چشمانم شکست و با لحنی نرم و مهربان نجوا کرد :«منو ببخش دخترعمو! از اینکه دیر رسیده بودم و تو اونقدر ترسیده بودی، انقدر عصبانی شدم که نفهمیدم دارم چیکار می‌کنم! وقتی گریه‌ات گرفت، تازه فهمیدم چه غلطی کردم! دیگه از اون‌روز روم نمی‌شد تو چشمات نگاه کنم، خیلی سخته دل کسی رو بشکنی که از همه دنیا برات عزیزتره!» 💠 احساس کردم جمله آخر از دهان دلش پرید که بلافاصله ساکت شد و شاید از فوران ناگهانی احساسش کشید! 💢میان دریایی از احساس شفاف و شیرینش شناور شده و همچنان نگاهم به ساحل محبت بود؛ به این سادگی نمی‌شد نگاه را در همه این سال‌ها تغییر دهم که خودش فهمید و دست دلم را گرفت :«ببین دخترعمو! ما از بچگی با هم بزرگ شدیم، همیشه مثل خواهر و برادر بودیم. 💢من همیشه دلم می‌خواست از تو و عباس حمایت کنم، حتی بیشتر از خواهرای خودم، چون شما عمو بودید! اما تازگی‌ها هر وقت می‌دیدمت دلم می‌خواست با همه وجودم ازت حمایت کنم، می‌خواستم تا آخر عمرم مراقبت باشم! نمی‌فهمیدم چِم شده تا اونروز که دیدم اون نانجیب اونجوری گیرت انداخته، تازه فهمیدم چقدر برام عزیزی و نمی‌تونم تحمل کنم کس دیگه‌ای...» 💠 و حرارت احساسش به‌قدری بالا رفته بود که دیگر نتوانست ادامه دهد و حرف را به جایی جز هوای برد :«همون شب حرف دلم رو به بابا زدم، اونقدر استقبال کرد که می‌خواست بهت بگه. اما من می‌دونستم چی‌کار کردم و تو چقدر ازم ناراحتی که گفتم فعلاً حرفی نزنن تا یجوری از دلت در بیارم!» 💢سپس از یادآوری لحظه ریختن شربت روی سرش خنده‌اش گرفت و زیر لب ادامه داد :«اما امشب که شربت ریخت، بابا شروع کرد!» و چشمانش طوری درخشید که خودش فهمید و سرش را پایین انداخت. 💠 دوباره دستی به موهایش کشید، سرانگشتش را که شربتی شده بود چشید و زیر لب زمزمه کرد :«چقدر این شربت امشب خوشمزه شده!» 💢سپس زیر چشمی نگاهم کرد و با خنده‌ای که لب‌هایش را ربوده بود، پرسید :«دخترعمو! تو درست کردی که انقدر خوشمزه‌اس؟» 💠 من هم خنده‌ام گرفته بود و او منتظر جوابم نشد که خودش با شیطنت پاسخ داد :«فکر کنم چون از دست تو ریخته، این مزه‌ای شده!» 💢با دست مقابل دهانم را گرفتم تا خنده‌ام را پنهان کنم و او می‌خواست دلواپسی‌اش را پشت این شیطنت‌ها پنهان کند و آخر نتوانست که دوباره نگاهش را به زمین انداخت و با صدایی که از طپش‌های قلبش می‌لرزید، پرسید :«دخترعمو! قبولم می‌کنی؟»... ✍️نویسنده: 🍃🌹🍃🌹 @Vajebefaramushshode
🦋 🔰تأثیرگذاری و اهمیت ، از نگاه رهبر انقلاب بزرگترین حربه در مقابل گناهکار، و کردن است. این‌که یک نفر بگوید اما ده نفر بنشینند و کنند، نمی‌شود. اگر یکی دچار بشود، یکی بکشد و یکی ، این‌که نهی از منکر نخواهد شد... در مقابل این منکرات، عامل بازدارنده، نهی است؛ نهی از منکر. بگویید: «آقا، نکن». این تکرارِ «نکن» برای طرف مقابل، است. این نکتۀ اول؛ که نهی از منکر، اراده و تصمیم و قدرت و شجاعت لازم دارد، که بحمدلله، در قشرهای مردم ما و در زن و مرد ما وجود دارد. 👌باید آن را به کار بگیرید. منتظر نباشید که دستگاه‌ها بیایند و کاری بکنند. ۱۳۷۱/۷/۲۹ @Vajebefaramushshode
اینکه برای که همسرتون💞 میکشه ازش میکنید خیلی خوبه... 💥اما تشکر فقط نباشه❌ گاهی به پاس تشکر او را به آبمیوه خوردن یا دعوت کنید. گاهی برایش دسته گل💐 وحتی یک شاخه گل🌹 بخرید. 📝 🔰حمید شبهای جمعه میرفت چندین بار به من میگفت؛ ولی چون میکشیدم☺️ نمیرفتم این بار حرفش را نکردم. 🔰فردای آن روز بعد از کلاس طبق معمول با موتور دنبالم اومده بود ولی این بار با 💐 قشنگ 🔰پرسیدم، به چه مناسبت گرفتی⁉️ گفت این قابلتو نداره ولی از اونجا که قبول کردی بیای هیئت این دسته گل رو برای برات گرفتم. ✍راوی: همسر شهید 🌹🍃🌹🍃 @Vajebefaramushshode
⚠️ اجرای امر به معروف و نهی از منکر 4⃣ مردم بعضی میترسن، بعضی خجالت میکِشن از امر به معروف کردن! بعضی رو دربایستی می کنند! 🍀مقام معظم رهبری می فرمایند که: یک عدّه بر اثرِ ترس، یک عدّه بر اثرِ خجالت، یک عدّه بخاطرِ ضعفِ نفس، امر به معروف و نهی از منکر نمی کنن... 👈عزیزان، نترسیم از انجامِ امر به معروف! ✅ امیرالمومنین در نهج البلاغه می فرماید: امر به معروف و نهی از منکر دو خَلق از مخلوقات خدا هستند که لَا یَنْقُصَانِ مِنْ رِزْقٍ و لَا یُقَرِّبَانِ مِنْ أَجَلٍ، نه رزق و روزی کسی رو کم میکنن، نه مرگ کسی رو نزدیک میکنن 👌امر به معروف و نهی از منکر جزء و است که تازه بر رِزق و عمر انسان مسلمان می افزاید ⬅️ لذا نگران این نباشیم که حالا یه وقت امر به معروف کنیم؛ ×یه ضربه ای به ما وارد بشه، ×یه کاستی ای در عمر ما، نُقصانی در رزق ما رُخ بده، 🔻نه! بلا و اِبتلاء اونچه که باید برسه خواهد رسید... اون لحظه ای که انسان باید از دنیا بِره از دنیا خواهد رفت؛ حالا یا با فیض شهادت، یا با تصادف و سِکته و بیماری و اَمثالهُم لذا نترسیم از انجام امر به معروف! خجالت نکشیم! ⭕️ بعضیا فرق بین حیا و خجالت رو نمی دونن👇 💢ببینید یک مفهومِ مورد ستایشِ در اسلام هست، یک پدیده خوب هست هر کسی حیا داشته باشه، دینش کاملتر هست 💢اما و رودربایستی و تعارف و این ها، نه! این مذمومه! 👈 شما جایی که رو باید بگی؛ از گفتنش نباید خجالت بکشی، این میشه ناحق کردنِ حق! ♨️ و ، یک عدّه بخاطر ضعفِ نفس و در واقع حالا بَرخیش به شون برمیگرده، بَرخیش به درون و خودشون برمیگرده، نمی تونن امر به معروف و نهی از منکر بکنن! ⏪ از این ها باید زود عبور کرد عزیزان، از این مرحله ها باید گذشت! *روی ترسمون، روی خجالت و ضعفِ نفسِمون، پا بذاریم *و رو اونجایی که شرایطش هست و باید بگیم؛ بگیم ✍ برگرفته از سلسله مباحث استاد علی تقوی با موضوع انسان مصلح @Vajebefaramushshode
*┅═✧❁﷽❁✧═┅* ! ⚠️ از بدتـریــن بلاهایـی ڪه به ســر بچه‌هاۍ مذهبــی مۍآید "حیــاء حمــق" است! ❗️حیــاء حمــق ڪه تعبیـرے از رسـول خدا ﷺ است، خجالــت از انجـام کارهاۍ درسـت است! به خاطـر نظـر مـردم!😳 به چند تا مثـال توجـه ڪنید تا این حیـاء مذمـوم را بهتــر بشناسیـد👇🏼 ❓چـرا باید خجالـت بڪشم❗️ وقتی عدّه‌ای از مـردم از گوش دادن مـوسیـقی با صـداۍ بلنـد در اتومبیلشـان خجالـت نمی‌ڪشند، چرا از گـوش دادن در اتومبیـل خجالـت بڪـشم⁉️ وقتی عدّه‌ای از دختـران از نشـان دادن زینـت و اندامشـان بہ مــردم خجالـت نمۍڪشند، چـرا من از پوشاندن بدنـم و رعایـت خجالـت بڪشم⁉️ وقتی بعضــی از مــردم از گفتـن هر خزعبـلی در جمــع خجالــت نمۍڪشند، چرا من از یاد ڪــردن، خدا و رســولﷺ و خواندن احادیــث اهـل بیـت علیهـم السـلام در جمـع خجالـت بڪــشم⁉️ ســوأل اینجـاسـت👇🏼 ♒️ وقتی از نشــر بدی‌ها خجالــت ڪشیده نمیشـود، چرا از پاڪی‌ها بڪـشیم؟! جبهــه ڪفر از خودش شــرم ندارد، من چـرا از نمایـش خـودم شــرم داشته باشم⁉️ 💯 یکی از مصـداق‌هاۍ بارز این خجالـت و عـدم اعتمـاد بنفـس ما در انجـام دستـور الهـی، مربوط به مسأله است! ✖️خجالت میکشیم ... ✖️و انجام نمیدهیم ...❗️ و بخاطــر این خجالـت احمقــانــه، در یڪی از فروع دینمـون، معلــوم نیست چطـور بازخواسـت خواهیــم شد...😔 واجبی که در جامعه‌ی اسلامی و حتی بین متدیّنین هم غریــب و دور از ذهــن شــدھ... ☀️انجـام و احیـاء آن ! ✨هر دو وظیفـه‌ٔ ماست✌️🏼✊🏼 به ما بپیوندید👇🏻 •❥🌺━┅┄┄ @Vajebefaramushsho
! ⚠️ از بدتـریــن بلاهایـی ڪه به ســر بچه‌هاۍ مذهبــی مۍآید "حیــاء حمــق" است! ❗️حیــاء حمــق ڪه تعبیـرے از رسـول خدا ﷺ است، خجالــت از انجـام کارهاۍ درسـت است! به خاطـر نظـر مـردم!😳 به چند تا مثـال توجـه ڪنید تا این حیـاء مذمـوم را بهتــر بشناسیـد👇🏼 ❓چـرا باید خجالـت بڪشم❗️ وقتی عدّه‌ای از مـردم از گوش دادن مـوسیـقی با صـداۍ بلنـد در اتومبیلشـان خجالـت نمی‌ڪشند، چرا از گـوش دادن در اتومبیـل خجالـت بڪـشم⁉️ وقتی عدّه‌ای از دختـران از نشـان دادن زینـت و اندامشـان بہ مــردم خجالـت نمۍڪشند، چـرا من از پوشاندن بدنـم و رعایـت خجالـت بڪشم⁉️ وقتی بعضــی از مــردم از گفتـن هر خزعبـلی در جمــع خجالــت نمۍڪشند، چرا من از یاد ڪــردن، خدا و رســولﷺ و خواندن احادیــث اهـل بیـت علیهـم السـلام در جمـع خجالـت بڪــشم⁉️ ســوأل اینجـاسـت👇🏼 ♒️ وقتی از نشــر بدی‌ها خجالــت ڪشیده نمیشـود، چرا از پاڪی‌ها بڪـشیم؟! جبهــه ڪفر از خودش شــرم ندارد، من چـرا از نمایـش خـودم شــرم داشته باشم⁉️ 💯 یکی از مصـداق‌هاۍ بارز این خجالـت و عـدم اعتمـاد بنفـس ما در انجـام دستـور الهـی، مربوط به مسأله است! ✖️خجالت میکشیم ... ✖️و انجام نمیدهیم ...❗️ و بخاطــر این خجالـت احمقــانــه، در یڪی از فروع دینمـون، معلــوم نیست چطـور بازخواسـت خواهیــم شد...😔 واجبی که در جامعه‌ی اسلامی و حتی بین متدیّنین هم غریــب و دور از ذهــن شــدھ... ☀️انجـام و احیـاء آن ! ✨هر دو وظیفـه‌ٔ ماست✌️🏼✊🏼 به ما بپیوندید👇 •❥🌼━┅┄┄ @Vajebefaramushshode
! ⚠️ از بدتـریــن بلاهایـی ڪه به ســر بچه‌هاۍ مذهبــی مۍآید "حیــاء حمــق" است! ❗️حیــاء حمــق ڪه تعبیـرے از رسـول خدا ﷺ است، خجالــت از انجـام کارهاۍ درسـت است! به خاطـر نظـر مـردم!😳 به چند تا مثـال توجـه ڪنید تا این حیـاء مذمـوم را بهتــر بشناسیـد👇🏼 ❓چـرا باید خجالـت بڪشم❗️ وقتی عدّه‌ای از مـردم از گوش دادن مـوسیـقی با صـداۍ بلنـد در اتومبیلشـان خجالـت نمی‌ڪشند، چرا از گـوش دادن در اتومبیـل خجالـت بڪـشم⁉️ وقتی عدّه‌ای از دختـران از نشـان دادن زینـت و اندامشـان بہ مــردم خجالـت نمۍڪشند، چـرا من از پوشاندن بدنـم و رعایـت خجالـت بڪشم⁉️ وقتی بعضــی از مــردم از گفتـن هر خزعبـلی در جمــع خجالــت نمۍڪشند، چرا من از یاد ڪــردن، خدا و رســولﷺ و خواندن احادیــث اهـل بیـت علیهـم السـلام در جمـع خجالـت بڪــشم⁉️ ســوأل اینجـاسـت👇🏼 ♒️ وقتی از نشــر بدی‌ها خجالــت ڪشیده نمیشـود، چرا از پاڪی‌ها بڪـشیم؟! جبهــه ڪفر از خودش شــرم ندارد، من چـرا از نمایـش خـودم شــرم داشته باشم⁉️ 💯 یکی از مصـداق‌هاۍ بارز این خجالـت و عـدم اعتمـاد بنفـس ما در انجـام دستـور الهـی، مربوط به مسأله است! ✖️خجالت میکشیم ... ✖️و انجام نمیدهیم ...❗️ و بخاطــر این خجالـت احمقــانــه، در یڪی از فروع دینمـون، معلــوم نیست چطـور بازخواسـت خواهیــم شد...😔 واجبی که در جامعه‌ی اسلامی و حتی بین متدیّنین هم غریــب و دور از ذهــن شــدھ... ☀️انجـام و احیـاء آن ! ✨هر دو وظیفـه‌ٔ ماست✌️🏼✊🏼 به ما بپیوندید👇 •❥🌼━┅┄┄ @Vajebefaramushshode