🌾🍃🍃🍃🌺🍃🍃🍃🌾
ی راهنمایی از عزیزان میخواستم .دختر عمه ام شوهرش استان دیگه کار میکنه گویا شوهر ش با ی خانم دوست بوده ....
عرض سلام و ادب و احترام خدمت شما دوستان عزیز و تقدیر و تشکر از مدیر محترم کانال
ی راهنمایی از عزیزان میخواستم .دختر عمه ام شوهرش استان دیگه کار میکنه گویا شوهر ش با ی خانم دوست بوده ودر همین حین با ی دختر مجرد سن بالا اشنا شده وباهاش در ارتب..اطه .شوهر دختر عمه م با دوست دختر مجردش رفتن یکی از استانها بگردن .حالا اون یکی دوست قبلیش دیده که زندگی دختر عمه م در خطره نمیدونم رو دلسوزی یا حسادت. اومده به من محرمانه گفته که من دوست شوهر دختر عمه ات هستم و در همین حین شوهر دختر عمت با ی دختر مجرد سن بالا آشنا شدن رفتن گردش و تفریح .تمام پیامای که با شوهر دختر عمه ام رد وبدل کردندبهم نشون داده حالا به نظرتون چکار کنم ؟ در ضمن دختر عمه ام خیلی حساسه میترسم به دختر عمه ام بگم که شوهرت با دونفر خانم در ارتبا...طه .میترسم به دختر عمه بگم یبارگی به شوهرش بگه زندگی منم به خطر بیفته.
خیلی فکرم در گیره واقعا نمیدونم چکار کنم . از ی طرف هم اگه نگم شاید دختره مجرده ص یغه کنه.در ضمن ادرس دختر مجرده هم بهم داده .به راهنمایی شما نیاز دارم .سپاس فراوان از پاسخ گویی شما
🌾🌺🌾آیدی من برای دریافت پیام هاتون
👇
@mahi_882
🌾🌺🌾لینک کانال برای معرفی کانال به دوستانتون
👇
https://eitaa.com/joinchat/1903755331C4f0bee0e69
🌾🌺🍃🍃🍃🍃🍃🍃
#داستان_زندگی
#قسمت_اول
روز اولی که دیدمش یه برخورد خیلی معمولی بود من 16سالم بود و برای خرید قهوه با دختر خالم که از من کوچیکتر بود رفته بودیم بیرون برای اینکه مدل قهوه رو فراموش کرده بودیم مجبور شدیم از تلفن همگانی به خونه زنگ بزنیم اون موقع موبایل فقط دست پدرها بود حتی مادر ها هم نداشتن اونم پشت ما منتظر بود زنگ بزنه برگشتم ازش پرسیدم که سکه چند تومنی باید بندازیم تا بتونیم زنگ بزنیم یه پسری بود نهایتا دوسال از خودم بزرگتر ،بعد از زنگ زدن با دختر خالم راه افتادیم به سمت خونه ک احساس کردم یکی داره پشت سرمون میاد صدام کرد و گفت ببخشید خانم برگشتم سمتش یه کارت گرفت جلوی منو گفت این کارت مغازمون هستش خیلی دوست دارم باهاتون بیشتر آشنا بشم ،منم که خیلی هول کرده بودم و ترسیده بودم چون تو محل ما اومده بود سریع فقط کارتو گرفتم و رفتم بدون حتی کلامی فقط میخواستم سریع تر بره تا کسی ما رو ندیده چون پدرم به شدت تعصبی بود و منم تک دختر بودم و فقط یه برادر کوچیکتر داشتم ،کارت رو تو جیب مانتوم گذاشتم و با هزار ترس و دلهره که نکنه مامان ببینه مستقیم رفتم تو اتاقم آنقدر ترسیده بودم که قلبم داشت میومد تو دهنم ،یه دوست صمیمی داشتم همیشه با اون همه جا میرفتم اسمش سمانه بود همسایه بغلی ما بود کارت رو بردم دادم به سمانه گفتم مراقب باش تا ببینیم این کیه،خلاصه بعد از دو هفته من با سمانه برای خرید سبزی رفتیم سر خیابون ،اون موقع من فقط با مامانم بیرون میرفتم تنها اصلا بیرون نمیرفتم به خاطر همین دوهفته طول کشید تا به بهانه سبزی خریدن برای سمانه با هم بریم بیرون ،سمانه کارت رو آورده با خودش نگاه کردیم دیدیم مغازه نزدیکمون هستش ،رفتیم مغازه ببینیم چه خبره همین ک وارد مغازه شدیم خودش جلو مغازه ایستاده بود و کتاب سیاه مشق سهراب سپهری رو میخوند ،یه مغازه حدود 400متر بود قبلاً با مادرم برای خرید پارچه اونجا رفته بودم اما ندیده بودمش ،خلاصه منو دید خیلی ذوق کرد و گفت سلام خیلی وقته منتظرت هستم چرا نیومدی گفتم من نمیتونم زیاد تنها بیرون بیام الانم سمانه به بهانه خرید سبزی اومدیم بیرون فقط اسم همو پرسیدیم اسمش امیر بود آنقدر استرس و دلهره داشتم که کسی منو اونجا نبینه گوشام هم کر شده بود امیر و علی شنیدم گفتم علی گفت نه امیر ،منم اسمم رو گفتم فرناز هستم همین،بعد هم خدا حافظی کردیم و سریع برگشتیم خونه ،خیلی خیلی ترسیده بودم و دلهره داشتم آخه تو شهر ما اکثرا یا فامیل ما بودن یا بابا رو میشناختن به خاطر همین دلهره زیاد داشتم ،خلاصه این گذشت و ماه مهر شد منم رفتم مدرسه ،سه هفته هم از مدرسه گذشته بود و دیگه کلا من فراموش کرده بودم که این پسر رو دیدم تا آخرای مهر ماه بود که تو راه برگشت از مدرسه دیدمش دلم یه دفه ریخت هم خوشحال شدم دیدمش هم ترسیدم بیاد جلو و آبروم بره فقط نگاه کرد و دنبالمون اومد و کوچه و خونه ما رو یاد گرفت اون موقع هم نود درصد خونه ها ویلایی بود و خونه ما هم ویلایی بود ته کوچه بن بست ،کل روز تو فکر امیر بودم و به نگاهش که با تعجب بهم نگاه میکرد فکر میکردم و خدا خدا میکردم بازم ببینمش یه پسر سفید با موهای مشکی و عینک هم میزد که خیلی بهش میومد اکثرا هم تیپ مشکی میرد و چون خودش سفید بود واقعا بهش میومد ،فردا صبح که میخواستم برم مدرسه درو که باز کردم منتظر همکلاسیم بودم که بیاد سرکوچه و منم برم باهم بریم مدرسه دیدم امیر از سرکوچمون ساعت 7:10دقیقه داره رد میشه و سرش به سمت کوچه ماست بازم دلهره گرفتم اومدم داخل درو بستم بلاخره سمیرا دوستم اومد جلو درمون و گفت بیا بیرون بریم مدرسه چرا نیومدی سرکوچه ،منو میکشی تو کوچه دیرمون میشه مدیر خدمتتون میرسه ،من که کلا حواسم جای دیگه بود گفتم ببخشید بریم،با هم راه افتادیم که دیدم امیر پشت سر ما داره میاد ،چند ماهی فقط به همین که تو راه مدرسه پشت سرم میومد و در راه برگشت هم باز به همین منوال عادت کرده بودم دیگه اکثر دوستان میدونستن میگفتن چند ماه داره دنبالت میاد یه روی خوش نشون بده اما من میترسیدم با کسی حرف بزنم یا قرار بزارم ،هر روز با یه تیپ میومد و یه روز با موتور یه روز با ماشین های مختلف خلاصه اون سال محرم پدر من به کربلا رفت و ما برای برگشتش پلاکارد زده بودیم به کوچمون خیلی زیاد بودن پلاکارد ها فکر کنم بالای 20تا بود همه فامیل براش پلاکارد زده بودن ،داشتم میرفتم خونه همسایمون که ازش آبکش بگیرم برای برنج چون پدرم میومد ولیمه کربلا میدادیم ،یه دفه دیدم امیر از سر کوچمون رد شد با ماشین منو دید ترمز زد حالا کوچه پر از فامیل و پسراشون منم وسط کوچه دارم میرم سر کوچه امیر هم با ماشین و لبخند سر کوچه ایستاده.
🌾🌺🌾آیدی من برای دریافت پیام هاتون
👇
@mahi_882
🌾🌺🌾لینک کانال برای معرفی کانال به دوستانتون
👇
https://eitaa.com/joinchat/1903755331C4f0bee0e69
🌾🌺🍃🍃🍃🍃🍃🍃
#قسمت_دوم
خدایا دلهرم صد برابر شد نه میتونستم الکی برگردم سمت خونه نه میتونستم برم سر کوچه که خونه همسایمون بود بدجور هول کردم یه دفه دویدم به سمت خونه همسایمون ،خودم از کارم خندم گرفته بود چه کاری بود من کردم با این سنم ،امیر فهمید این شلوغی کوچه و پلاکارد ها برای بابای من هستش اسم بابام رو برداشته بود و شماره تلفن ما رو از 118گرفته بود.هر روز مهمون میومدخونمون و شلوغ بود خونمون به خاطر اومدن بابام اون موقع ها خیلی کم مردم میرفتن کربلا مثل الان نبود که خدا رو شکر هر روزی اراده کنی میری،نزدیک ظهر بود تازه از مدرسه اومده بودم و کنار تلفن نشسته بودم و پدرم داشت نماز میخوند و مادرم تو حیاط بود که یه دفه تلفن زنگ خورد گوشی رو خیلی معمولی برداشتم که صدای امیر از اونور گوشی اومد و گفت سلام خوبی یخ زدم یه لحظه احساس کردم مردم از ترس ،ولی سریع خودمو جمع کردم و گفتم سلام ممنون شما خوبید ،گفت شناختی گفتم بله ساناز شمایی ،امیر که گیج بود گفت ساناز کیه منم امیر یه دفه دیدم بابام نمازش تموم شده و داره میاد طرفم هول کردم گفتم ببخشید اشتباه گرفتید و قطع کردم ،بابام با تعجب بهم نگاه میکرد گفت کی بود دخترم گفتم اشتباه گرفته بود گفت عه تو احوال پرسی کردی اسمش رو گفتی موندم چی بگم گفتم آره فکر کردم اشناس اما گفت منزل فلانی گفتم اشتباه گرفتید ،یعنی آنقدر که اون روز هول کردم و ترسیدم رو هیچ وقت فراموش نمیکنم ،مامانم اومد داخل پرسید تلفن کی بود بابام یه جوری گفت فکر کنم مزاحم بود آخه اول با فرناز سلام و احوال پرسی کرد بعد فهمید اشتباه گرفته ،مامانم شک کرد بهم خدا رو شکر که زنگ درو زدن و برامون مهمون اومد برای دیدن بابا و من خلاص شدم برای چند دقیقه ،مامان داشت چایی میریخت برای مهمونا ،رفتم بهش گفتم یه پسره بود شبهای محرم سر کوچمون بود همش به من نگاه میکرد ،هر جا میرفتیم دنبالمون بود اونو یادته آخه شبای محرم امیر میومد سر کوچه ما و مستقیم فقط به من نگاه میکرد و چند بار هم با مادرم بیرون میرفتیم تو پاساژ و غیره اینو میدیدیم،مامان یه بار بهم گفت این پسره چرا همه جا هست گفتم نمیدونم خلاصه به مامانم گفتم اونو یادته گفت آره گفتم تلفن اون بود زنگ زده بود منم هول کردم قطع کردم مامانم اول عصبانی شد گفت برای تو بمونه بعدا اما الان خودم درستش میکنم رفت و بابام داشت جریان مزاحمی روبه عموم میگفت که مامان گفت آشنا بوده ساناز دختر برادرم بوده زنگ زده بوده خلاصه قضیه تلفن رو جمع کرد
ادامه دارد
🌾🌺🌾آیدی من برای دریافت پیام هاتون
👇
@mahi_882
🌾🌺🌾لینک کانال برای معرفی کانال به دوستانتون
👇
https://eitaa.com/joinchat/1903755331C4f0bee0e69
🌾🌺🍃🍃🍃🍃🍃🍃
#امیروفرناز
#قسمت_سوم
چند روز بعد امیر دوباره زنگ زد و وقتی دید من آنقدر میترسم از دوست شدن با پسر گفت گوشی رو بده مامانت منم مامانمو صدا کردم و گفتم گوشی کارت داره مامانم پرسید کیه گفتم خودت ببین کیه ،گوشی رو گرفت و امیر بعد از سلام و احوال پرسی گفت که من میخوام با دخترتون آشنا بشم دوساله دنبالشم هر جا رفته حواسم بهش بوده دیدم دختر پاک و نجیبی هستش من قصدم ازدواجه اجازه بدید یه مقدار آشنا بشیم بعد بیایم خواستگاری مادرم هم باهاش صحبت کرد و قرار شد ما فقط تلفنی با هم بیشتر آشنا بشیم ساعت های رفت و آمد بابام رو دیگه میدونست اول میرفت از در مغازه بابام رد میشد اگه مغازه بود به خونه زنگ میزد و صبحت میکردیم و بیشتر از آینده خوش و زندگی عالی و این چیزا صحبت میکرد در حین صحبت هامون فهمیدم اون مغازه 450متری و کلی املاک دیگه برای پدرش هستش و یکی از سرمایه داری بزرگ شهرمون هستن و پدرش با پدرم دوستای مشترک زیادی دارن من که از این کارا و چیزایی ک میگفت سر در نمی آوردم ،چند ماه گذشت گفت میخوام تو رو با مادرم آشنا کنم گفتم میدونی که من تنها بیرون نمیام گفت تنها نیا تو هم با مادرت بیا ،من و مادرم با امیر و مادرش با ماشین امیر رفتیم بیرون اون روز اولین باری بود که مادرش رو دیدم یه خانم چادری و مومن ،البته مادر منم چادری بود ،مادرا خیلی با هم دوست شدن و با اینکه مادر امیر 15سال از مادر من بزرگتر بود اما حسابی با هم جور شدن اونا رو گذاشتیم تو پارک با هم نشستن منو امیر هم یه طرف دیگه پارک نیستیم و ،سرم پایین بود سرم رو بالا آورد گفت من خوشبختت میکنم اینو میتونم بهت قول مردونه بدم فقط به من اعتماد کن من هیچی نگفتم فقط نگاهش کردم دوباره شروع کرد از آینده گفتن و روزهای خوبی که با هم خواهیم داشت چقدر حرفاش برام شیرین و دلچسب بود
🌾🌺🌾آیدی من برای دریافت پیام هاتون
👇
@mahi_882
🌾🌺🌾لینک کانال برای معرفی کانال به دوستانتون
👇
https://eitaa.com/joinchat/1903755331C4f0bee0e69
🌾🌺🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🌾🍃🍃🍃🌺🍃🍃🍃🌾
درجواب خانمی که گفتن روستاشون مرگ ومیرش زیادشده
سلام عزیزم درجواب خانمی که گفتن روستاشون مرگ ومیرش زیادشده چندسال پیش روستای پدرشوهرمنم همین جورشده بودهرهفته یک نفرفوت میکردجوان یاپیرمردم روستارفتن ازعالمی پرسیدن گفته بودن ازتمام اهالی روستاپول جمع کنیدبه عنوان صدقه ودفع بلابه اندازه پولی که جمع میشه یه گاویاگوسفندی بخرین ودورروستابچرخونین واگرروستاتون مسجدیاامامزاده داره دوراونجاهم بچرخونین سرش ببرین وبین نیازمندان پخش کنیدبه نیت صدقه جاریه وسلامتی امام زمان شماهم همین کاربکنیدهرکس به اندازه توانش انشالله ازبلایاومرگ ومیردورباشین درپناه خداوند منم باشم (دختربالاگریوه)
🌾🌺🌾آیدی من برای دریافت پیام هاتون
👇
@mahi_882
🌾🌺🌾لینک کانال برای معرفی کانال به دوستانتون
👇
https://eitaa.com/joinchat/1903755331C4f0bee0e69
🌾🌺🍃🍃🍃🍃🍃🍃
سلام خوبین خداخیرتون بده منو راهنمای کنید. من شوهرم خوبه زحمت کش مهربون البته ویژگی های بدم داره هیچ گلی بی خارنیست ولی درکل ادم خوبی فقط یجوری خیلی قدردان زحمتام نیست
کلن انگار ازاین مردا نیست منو باجون دلش بخاد یا دونه دونه کارامو زحمتامو ببینه خیلی بیخیال وخونسردتوهمه چیز. یوقت یکاری نکنم یا یه چای دیربهش بدم قشنگ به روم میاره یا میگه چجور زنی
هستی این کارو برام نمیکنی یابعدها متلک میندازه کاری نمیکنی تواین خونه هنری نداری منم خیلی دلم میسوزه میگم
چیزا دیگه نمیبینه براش زحمت میکشم کلن توهرچی قدرنمیدونه این مورد خیلی منو میسوزونه دلم میخاد منو ببینه منو
بفهمه که چجورزنی هستم که بعدن توذهنش توقلبش بمونه من چه زنی بودم براش ولی اینطوری نیست واینکه خیلی زود
سرچیزی قهرمیکنه خونسرد یوقتای منم مقصرنیستم ولی این مدلی تامن برم انقد بهش وربرم نازش بکشم ازقهردراد محبت
کلامی بهم نمیکنه نهایت محبتاش تورفتار چیزی برام بخره حسابی براخونه خریدکنه
بهمون برسه ولی من محبت کلامی هم دلم میخاد پس مازنا کجا این کمبودای
زندگیمون جبران شه پیش کی خب دل خوشیمون شوهرامونن. حالا اینا به کنار
خاستم بهم بگید چکارکنم وابستگیم به شوهرم کم شه اخه خیلی بهش وابستم
بهش میچسبم همش دور ورشم همش زیاد حرف میزنم باهاش همین کارا کردم اونم بیشترعادت کرده قهرکنه من برم
طرفش میخام بگید چکارکنم جامون برعکس شه اون همش بیاد طرف من حتی یجوری به التماس کردنم بیافته تا تحویلش
بگیرم چکارکنم که عزتم بره بالا آویزونش نباشم خودم این چیزارو میدونم بارها تلاش کردم یکم سنگین رنگین باشم فاصله بگیرم
ولی نمیتونم اخه خیلی مهربون ودل نازکم میگم دنیا ارزش نداره شوهرم نمیفهمه قدرنمیدونه من که میفهمم دنیا دوروز
اخرش ازکنارهم میریم براهمین بیخیال عزت نفسم میشم میرم بهش میچسبم حرف میزنم تاحال خودم خوب باشه توروخدا ببخشین حلال کنید پیامم طولانی شد😔
🌾🌺🌾آیدی من برای دریافت پیام هاتون
👇
@mahi_882
🌾🌺🌾لینک کانال برای معرفی کانال به دوستانتون
👇
https://eitaa.com/joinchat/1903755331C4f0bee0e69
🌾🌺🍃🍃🍃🍃🍃🍃
مَــــــــنِ آرام💜✨
🌾🍃🍃🍃🌺🍃🍃🍃🌾 #سرگذشت_دختری_به_نام_فرناز #چند_قسمتی
#امیروفرناز
#قسمت_چهارم
مادرها دیگه باهم دوست شده بودن امیر بهم گفت 3سال دیگه میام خواستگاریت منم گفتم باشه تا اون موقع منم درس میخونم و دانشگاهمو میرم ،اما طاقت نیاورد و دوماه بعد اومدن خواستگاری یعنی من 17سالم بود و امیر 19سالش ،از مدرسه اومدم پیش دانشگاهی میرفتم مهر ماه بود مامانم گفت امروز مادر امیر زنگ زده اجازه بگیرن بیان خواستگاری مات نگاهش کردم گفتم امیر بهم گفته بود سه سال دیگه مطمعنی مادر امیر بود؟اخه همون موقع من از ۱۴سالگی چند تا خواستگار پرو پا قرص داشتم که پدرم به همه جواب منفی میداد بدون اینکه از من نظر بپرسه میگفت فرناز باید درس بخونه تک دختره منم تک دخترم رو زود شوهر نمیدم ،من یه دختر ساده با پوست سفید و مژه های بلند مشکی و بینی اندازه نه بزرگ نه کوچیک بودم اما هر چیزی که مد میشد رو میخریدم هر مانتو و شلوار و روسری که مد میشد من باید میخریدم پدرم هم مغازش کنار یه مانتو فروشی بود هر وقت میرفتم مغازه از مانتو فروشی یه چیزی بر می داشتم حالا یا مانتو یا شلوار یا روسری ،پدر مادرم تو دوران مجردی هیچ چیزی برای من کم نزاشتن بهترین چیزا رو داشتم حتی کامپیوتر که هر کسی اون موقع نداشت من اراده کردم بابام فرداش خرید برام، بر این باور بود که نباید دختر سختی بکشه ،خلاصه مادرم گفت بله مطمعنم خودشو معرفی کرد ،منم گوشی رو برداشتم به مغازه امیر زنگ زدم خودش برداشت گفتم این حرف خواستگاری راسته امیر گفت آره دیگه نمیتونم بدون تو زندگی کنم دلم میخواد کنارم باشی همش که نمیشه پای تلفن حرف بزنیم گفتم سربازی نرفتی گفت تو خانواده ما هیچ کس سربازی نرفته همه خریدن منم میخرم تو نگران هیچی نباش فقط به آینده قشنگمون فکر کن منم گفتم فکر نکنم بابام قبول کنه امیر گفت گوسفند نذر کردم که بابات هم مخالفت نکنه و ما به هم برسیم ،خیلی خیلی دوستش داشتم اما هیچ وقت روم نشده بود بهش بگم ،خلاصه قرار خواستگاری با مخالفت شدید بابام گذاشته شد و امیر و مادر و پدرش اومدن منم که آنقدر هول کرده بودم نمیدونستم چیکار کنم تو آشپزخونه نشسته بودم تا مامان بگه چایی ببرم.
🌾🌺🌾آیدی من برای دریافت پیام هاتون
👇
@mahi_882
🌾🌺🌾لینک کانال برای معرفی کانال به دوستانتون
👇
https://eitaa.com/joinchat/1903755331C4f0bee0e69
🌾🌺🍃🍃🍃🍃🍃🍃
#قسمت_پنجم
بعد سلام و احوال پرسی نشستن و بابا ها داشتن از کار و کاسبی صحبت میکردن مامانها هم از مسائل مختلف برادر منم که دوسال از من کوچیکتر بود داشت فوتبال نگاه میکرد که مامان یه دفه گفت فرناز جان چایی بیار حالا منم که تا حالا چادر سر نکرده بودم چایی رو ریختم و با چادر سفید رفتم داخل پذیرایی امیر به پام بلند شد و مادرش هم قربون صدقم رفت و پدرش هم تشکر کرد بابت چایی ،انقدر تو فیلم ها دیده بودیم چایی میریزه رو پای داماد منتظر بودم چایی بریزه رو پای امیر چقدر بچه بودیم واقعا ،اون روز همه با هم آشنا شدن و قرار شد دو روز دیگه ما جواب بدیم ،دو روز دیگه باز امیر و مادر و پدر و خواهرش اینبار اومدن و در مورد مهریه و چیزهای دیگه با بابا صحبت کردن ،البته بگم بابا کاملا مخالف بود فقط مامان آنقدر تعریف کرده بود و خودش از چند نفر پرس و جو کرده بود دیده بود خوب هستن ساکت شده بود ،بله برون برای سه روز دیگه که شب جمعه بود گذاشته شد و من اونجا برادرهای امیر و خانوم هاشون رو دیدم امیر پنج برادر بودن که امیر از همه کوچیکتر بود و یک خواهر ،همگی برای بله برون امدندو ما هم عمه و خاله و دایی و عمو از هر کدوم بزرگتر ها رو فقط دعوت کرده بودیم و پدر بزرگ و مادر بزرگم هم بودن خانواده امیر اومدن و قند ما رو شکستن و انگشتر دست من کردن اون روز رو قشنگ یادمه تا صبح خوابم نبردآنقدر که خوشحال بودم به انگشتر و گلها نگاه میکردم.هفته بعد هم ما به عقد هم در اومدیم خیلی خوشحال بودیم انگار دنیا مال ما بود فکر میکردم هیچکس ب اندازه من خوشبخت نیست ،بهترین روزای عمرم تا به اون لحظه رو میگذروندم یکسال نامزد موندیم کل یکسال رو در سفر و گردش بودیم آنقدر عاشق من بود که یک وعده هم بدون من غذا نخورد تو یکسال برای ناهار و شام یا خونه ما بودیم یا خونه امیر ینا یا بیرون بودیم در هفته چهار شبش رو جاده چالوس میرفتیم برای شام ،یک جشن عقد خیلی مفصل با کیک چند طبقه و مهمون تو یکی از بهترین سالن های شهر گرفتیم یک جشن عروسی کامل بود فقط من لباس نامزدی پوشیده بودم یک شب پر خاطره و به یاد موندنی ،یکسال گذشت و ما همچنان در خوشی و نامزدی عالی میگذشت نزدیک تولد امام حسین و حضرت ابالفضل العباس بود به امیر گفتم آنقدر دوست داشتم عروسیمون تو این روزا باشه از فرداش دنبال تالار گشتیم ک عروسیمون رو تو این سه روز زیبا باشه ،تمام سالن ها پر بود حتی بعضی ها از یکسال قبل رزرو کرده بودن من منصرف شدم گفتم نمیخوام این تایم رو اما امیر دست بردار نبود و میگفت حتی اگه تو باغ بگیرم اون روز که تو دوست داری رو عروسی میگیرم که یکی از دوستاش گفت یک تالار جدید زدن خیلی شیکه اما چون هنوز آماده نشده عروسی توش نگرفتن با امیر رفتیم تالار مورد نظر یا صاحبش صحبت کردیم و گفتم تا اون تایم حتما تالار آماده میشه تالار شیک و زیبایی بود همه چی دست به دست داد تا ما شب تولد امام حسین عروسی بگیریم ،خونمون هم آماده بود فقط یک هفته قبل ما جهاز رو بردیم و چیدیم و آماده عروسی شدیم ،حنا بندون تو خونه مادرم و حیاط ما بود خیلی خوش گذشت بهترین روزای هر دختری همون روزا هستن ،حنا بندون و عروسی و پاتختی انجام شد و همه چی به خوبی و خوشی تموم شد و ما زندگیمون رو شروع کردیم زندگی که از هر گوشه خونه عشق و علاقه نمایان بود ،خیلی همدیگه رو دوست داشتیم برای ماه عسل هم مشهد رفتیم و شمال هتل پاپیون و هتل رامسر خیلی عالی بود و خوشگذشت دو روز آخر ماه عسل مادر و پدر امیر هم یه ما ملحق شدن و تو ویلا موندیم و برگشتیم خونمون
🌾🌺🌾آیدی من برای دریافت پیام هاتون
👇
@mahi_882
🌾🌺🌾لینک کانال برای معرفی کانال به دوستانتون
👇
https://eitaa.com/joinchat/1903755331C4f0bee0e69
🌾🌺🍃🍃🍃🍃🍃🍃
#قسمت_ششم
روزها به خوبی میگذشت و دوسال بعد من تصمیم گرفتم بچه دار بشم چون تنها بودم تو خونه و بچه رو هم دوست داشتم اما امیر میگفت ما خودمون بچه هستیم بزار چند سال بگذره اما با اصرار من اونم موافقت کرد و ما بچه دار شدیم روزی که دکتر بهم گفت باردارم رو خیلی خوب یادمه امیر با یه جعبه شیرینی اومد مطب دکتر برای تشکر و گریه میکرد باورش نمیشد داره پدر میشه ،نه ماه بارداری خیلی زیبا و عالی داشتم هر چیزی ه وس میکردم میگشت پیدا میکرد وسط زمستون ه.وس طالبی کردم رفت از بازار تجریش پیدا کرد برام خرید وقتی آورد فقط بوش کردم گفتم نمیخورم فقط ه وس بوش رو کرده بودم.خدا تو ماه مرداد به ما یه پسر خیلی تپل و سفید داد ۴کیلو بود پسرم اسمش رو به خاطر ارادت و عشقی که من به امام حسین داشتم حسین گذاشتم حسین به معنای واقعی خوشگل بود پوست سفید و تپل و موهای خرمایی روشن واقعا هر کس میدید عاشقش میشد ،امیر برای اینکه بهش یه پسر هدیه دادم برام یه سرویس طلا خرید ،یک نفر هم آورد که خونه مادرم کارها رو انجام بده تا مادرم خسته نشه ،هم باباش هم من عاشق حسین بودیم هر چیزی اراده میکرد براش آماده بود خیلی از فامیل ها و دوستان به زندگی ما حسادت میکردن حتی میگفتن عاشق تراز شما دوتا پیدا نمیشه چون من خیلی زن اروم و مهربونم و صبوری بودم البته اینا تعریف های امیر بود اما امیر بعضی وقتا خیلی عصبی میشد و نمیتونست خودشو کنترل کنه داد و بیداد میکرد اما وقتی آروم میشد سریع عذر خواهی میکرد منم آنقدر عاشقش بودم که این اخلاقش به چشمم نیاد ،اول گفتم که مغازه امیر و پدرش۴۵۰ متر بود و ابتدا پارچه فروشی بود اما بعدش تبدیل به مانتوفروشی و شال و روسری و شلوار و کت و شلوار مردانه شد یک فروشگاه کامل خانواده بود ک مدیریتش دست امیر بود پدر امیر یه نمایندگی بزرگ ایران خودرو هم داشت که دوتا از برادر های امیر تو نمایندگی مدیریت میکردن و امیر و دوتا از برادر های دیگه هم تو مغازه مدیریت میکردن مغازه هم سر خیابون خونه خودم بود،هر روز میرفتم مغازه و پیش امیر مینشستم و یا پشت صندوق بودم همیشه تو کارا بهش کمک میکردم ،خیلیا به همینم حسودی میکردن حتی برادرهای خودش میگفتن خانومت کمک احوالت هستش میاد بهت کمک میکنه یا میری بازار حواسش به مغازه هست ،شب های عید که خیلی سرمون شلوغ میشد من کارای خونمو بهمن ماه انجام میدادم تا اسفند رو تو مغازه به امیر کمک کنم از اول اسفند سر ما شلوغ میشد به طوری که حسین رو میزاشتم خونه مادرم و به امیر کمک میکردم و پشت صندوق مینشستم امیر میرفت بازار یا حتی براش فروشندگی هم میکردم با همه فروشنده های فروشگاه دوست شده بودم خیلی همو دوست داشتیم پنج تا دختر بودن و چهار تا پسر که یکی از پسرا با یکی از دخترا ازدواج کردن و یک پسر هم اونا دارن ،انقدر سرمون شلوغ میشد که بعضی شبا تا مانتو ها رو فروشنده ها تگ بزنن و دوباره بچینیم ساعت ۳_۴صبح میشد دیگه از خستگی پاهام تاول میزد یا آخر شب دیگه پا برهنه راه میرفتم ،اخر شب میرفتیم خونه مادرم میخوابیدیم صبح دوباره با هم ساعت ۸میومدیم مغازه و تا آخر شب سر پا بودیم خیلی برای اون زندگی زحمت کشیدم و سختی روزهای اسفند رو به جون میخریدم تا شوهرم رو خوشحال کنم در صورتی که جاری هام میگفتن تو دیوانه هستی خیلی به مرد رو میدی و کمکش میکنی ولش کن به خودت برس برو خرید برو بگرد چیه میری مغازه به امیر کمک میکنی اما من دوست داشتم هم اینجوری کنار شوهرم بودم هم کمکش میکردم هم از مالمون محافظت میکردم
🌾🌺🌾آیدی من برای دریافت پیام هاتون
👇
@mahi_882
🌾🌺🌾لینک کانال برای معرفی کانال به دوستانتون
👇
https://eitaa.com/joinchat/1903755331C4f0bee0e69
🌾🌺🍃🍃🍃🍃🍃🍃