eitaa logo
اشعارآئینی
116 دنبال‌کننده
83 عکس
8 ویدیو
98 فایل
اشعارآئینی با سلام، با استفاده از لینک زیر به فهرست هشتک گذاری شده عناوین منتقل خواهید شد. https://eitaa.com/ya_habibalbakin1/1 ولأَندُبَنَّكَ صَباحا و مَساءً و لأَبكِيَنَّ عَلَيكَ بَدَلَ الدُّمُوعِ دَما ارتباط @m_sanikhani
مشاهده در ایتا
دانلود
چون که بر دوش گرفته ست علم را با مشک همه گفتند که طفل است به دستش یا مشک؟ حرمله گفت به لشگر همگی گوش کنید نقطه ضعف دگری نیست در او الا مشک کار ما نیست که او را ز نفس اندازیم مگر آنی که بی افتد به زمین تنها مشک شد همانی که علمدار از آن می ترسید دستش افتاد..سرش خرد شد و اما…مشک.. گفت ارباب چه آمد به سرت ماه حرم؟ گفت عباس فدای سرتان…آقا مشک قول دادم به سکینه بروم برگردم قول دادم برسانم به حرم خود با مشک
شیرِ بیشه تا زمین افتاد ..دشمن شیر شد در حقیقت دستهای زینبم زنجیر شد.. ای علمدارِ رشیدم..موقعِ افتادنت.. ذکرِ لبهایت چرا پس نغمه ی تکبیر شد خیز و از جا و ببین می خندد این قومِ شرور در میان ِ علقمه سالارِ تو تحقیر شد از کسانی که دو دستانت قلم بنموده اند بین لشگر با صدای هلهله تقدیر شد.. قوّت اهلِ حرم !از جای برخیز و ببین غصّه ی پروازِ تو بینِ همه تکثیر شد بوی زهرا را گرفته خاکِ گرمِ علقمه.. با نگاهِ مادرم ..جان و دلت تسخیر شد این وداعت را خلاصه می کنم در یک کلام از فراقت.. عمّه ی ساداتِ عالم پیر شد بعدِ ساعاتی صدای زینبم آید به گوش.. وقتِ غارت شد علمدارم مدد کن دیر شد خواهرِ تو یک تنه مانده میانِ دشمنان بی تو با این بی حیاهای زمان درگیر شد  محسن راحت حق
در هیأت دل نقش تو چون روز عیان است “زیر علمت امن ترین جای جهان است” در کالبد عاشق ما مهر ابالفضل مانند نفس لازم و مثل ضربان است ای حضرت معصوم ستایشگر فضلت تعریف سجایای تو مافوق بیان است تقدیر تو مأنوس به سجاده و شمشیر در جان تو روح علوی در جریان است سوگند به کعبه که به هنگام بلایا یا رب به ابالفضل فقط ورد زبان است هر جا که دل آشوب شدیم از غم دنیا رؤیای دل انگیز حرم راحت جان است  حسن کردی
«شاهِ شمشاد قدان، خسروِ شيرين دهنان  که به مژگان شکند، قلب همه صف شکنان»  داده خورشيد به او باده ی نور از خُم خويش  تا شود ماه بنی هاشم و سلطان جنان  مير ميخانه ی مِهر است و خداوند ادب  سايه ی ساغر لطفش به سرِ پير و جوان  آب از آتش عشق و عطش از خشک لبش  شعله و شور فکندند به جان همگان  گوهر اشک برآمد، صدف سوز شکست  از غم علقمه و غلغله ی تيغ و سنان  حافظ از باد صبای سحری می پرسيد؛  «که شهيدانِ که اند اين همه خونين کفنان؟»  در جوابش به غم و ناله سروده ست «عدنان»  عاشق روی حسينند شهيدان جهان
ای لشکر حق را سر و سردار اباالفضل وی دست علی در صف پیکار اباالفضل هم خون حسین بن علی در تن پاکت هم روح تو در پیکر ایثار اباالفضل ریحانۀ دو فاطمه، ماه سه خورشید آرام دل حیدر کرار اباالفضل مانند تو در ارتش اسلام که دیده فرمانده و سقا و علمدار اباالفضل تو ماه بنی هاشمی و ما شب تاریک تو لالة عباسی و ما خار اباالفضل هم کاشف کرب پسر فاطمه  هستی هم خیل بنی فاطمه را یار اباالفضل بر حاجت خود کرده صد و سی و سه نوبت هر خسته دلی نام تو تکرار اباالفضل در مصر ولایت شده بر یوسف زهرا تو مشتری و علقمه بازار اباالفضل عشق و ادب و غیرت و ایثار و شهادت کردند به آقایی ات اقرار اباالفضل تو رسته ای از خویش و گرفتار حسینی خلقند به عشق تو گرفتار اباالفضل ما بهر تو گریان و زند زخم تو خنده پیوسته به شمشیر شرربار اباالفضل برخیز سکینه به حرم منتظر توست جامش به کف و اشک به رخسار اباالفضل از سوز عطش آب شده طفل سه ساله مگذار بگرید به حرم زار اباالفضل تا آن که ببینند به تن دست نداری یک لحظه سر از علقمه بردار اباالفضل مگذار رود زینب کبری به اسیری ای دست علی، دست برون آر اباالفضل تو چشم حسینی که زده تیر به چشمت ای دور حرم چشم تو بیدار اباالفضل کی گفته تن پاک تو در علقمه تنهاست گردیده تو را فاطمه زوار اباالفضل خون دل ما را که شده اشک عزایت زهرا و حسین اند خریدار اباالفضل مگذار شود خشک دمی دیدة "میثم" چشمی که بگریم به تو بسیار اباالفضل (غلامرضا سازگار)
تا نور قمر هست به سر، سایه سری هست هر جا که علم رفته به بالا، خبری هست هر جا که خط و خال و قد و قامت و ابروست دنبال سرش چشم و نگاه و نظری هست وقتی که تو را پور اباالغوث نوشتند یعنی که برای دل زهرا ثمری هست گفتند تو را کاشف کرب دل ارباب با بودن تو از غم و غصه اثری هست؟ تا پشت و پناهش تویی قامت نکند خم تا هست علمدار کنارش، کمری هست یک لحظه کنار تو دل خیمه نلرزید عباس اگر هست، یقینا سپری هست   (حسین ایزدی)
امشب شب توسّل ما بر دو دست توست در عشق حرف اوّل دفتر دو دست توست تا مشک خالی تو شود پر ز اشک ما رزق تمام گریه کنان بر دو دست توست ای دست انبیاء و ملائک دخیلتان باب المراد تا خود محشر دو دست توست ای مستجار حضرت ارباب، الدّخیل زیبا قمر، پناه برادر دو دست توست ای مسجدی که وقف شدی بر حسینیه گلدسته های نذری مادر دو دست توست مشکی که داد بر تو سکینه گواه ماست باب الحوائج لب اصغر دو دست توست شمشیر زن بیا و به نیزه بسنده کن چون ذوالفقار حضرت حیدر دو دست توست معجر نمی کشد احدی از سر کسی وقتی دخیل گوشه ی معجر دو دست توست حتماً در علقمه پدر مشک می شوی با لشگری همیشه برابر دو دست توست مشکت به دست راست و نیزه به دست چپ مبهوت کار جنگی ات آخر دو دست توست وقتی که از بدن شود این دست ها جدا باید که خواند فاتحه ی طفل خیمه را (سعید توفیقی)
شعرم شده سرشار شمیم حرم تو با خاطره ها دلخوشم و با کرم تو با خاطره هایی که شده دار و ندارم دارد همه ی کودکیم بوی غم تو انگار که از کوچه ی ما می گذرد باز سنج و کتل و پرچم و طبل و علم تو این بوی خوش کندر و اسفند و گلاب است از آه دم دسته ی لبریز دم تو ای اهل حرم میر و علمدار نیامد سقای حرم سید و سالار نیامد رد شد همه ی دسته از این کوچه و انگار یک عمر شدم عاشق  و بیمار و گرفتار برسینه زنان، مویه کنان رد شد و، کارم افتاد به دستان ابالفضلِ علمدار غیر از من و هم دین من و ایل و تبارم عالم همه محتاج نگاهش شده بسیار دیوار حسینیه شده محتشم او اصلاً شده انگار طنین در و دیوار: ای اهل حرم میر و علمدار نیامد سقای حرم سید و سالار نیامد گلواژه ی اشعار خدا بود ابالفضل اسطوره ی احسان و وفا بود ابالفضل چشمان نجیبش حرم پاک دلان شد شاه ادب و حجب و حیا بود ابالفضل میدان همه در سیطرۀ چشم علی بود در کشمکش معرکه تا بود ابالفضل وقتی که پدر آمد و دستش به کمر بود در قلب حرم هروله ها بود: ابالفضل ای اهل حرم میر و علمدار نیامد سقای حرم سید و سالار نیامد دریا شده دیوانه و محو ادب او ای جان به فدای ترک روی لب او فهمیده ام از شور همه ارمنیان که افتاده به دل های جهان تاب و تب او فرزندِ علی، جانِ علی، ماهِ قبیله پنهان شده در برق نگاهش نَسَب او شرمنده شده و دخترکی... آه بمیرم آب آوریش کاش نمی شد لقب او ای اهل حرم میر و علمدار نیامد سقای حرم سید و سالار نیامد این آخر دلداده گی و آخر دین است یک مشک و دوتا دست که بر روی زمین است حالا همه ی دشت شده قبضه ی عباس یک دشت که نه، قبضه ی او عرش برین است حالا منم و نیمه شب و دفتر شعرم شعری که اگر خوب، اگر بد همه این است حالا منم و نیمه شب و عطر گل یاس حالا منم و نم نم باران که چنین است ای اهل حرم میر و علمدار نیامد سقای حرم سید و سالار نیامد (محسن کاویانی)
دوباره گفتم: دیگر سفارشت نکنم دوباره گفتم: جان تو و حسین, پسر! دوباره گفتم و گفتی: “به روی چشم عزیز!” فدای چشمت, چشم تو بی بلا مادر مدام بر لب من “ان یکاد” و “چارقل” است که چشم بد ز رخت دور, بهتر از جانم! بدون خُود و زره نشنوم به صف زده ای اگرچه من هم “جوشن کبیر” میخوانم شنیده ام که خودت یک تنه سپاه شدی شنیده ام که علم بر زمین نمی افتاد شنیده ام که به آب فرات, لب نزدی فدای تشنگی ات …شیر من حلالت باد بگو چه شد لب آن رود, رود تشنه من! بگو چه شد لب آن رود, ماه کامل من! بگو که در غم تو رود رود گریه کنم کدام دست تو را چید میوه دل من! بگو بگو که به چشمت چه چشم زخم رسید؟ که بود تیر بر آن ابروی کمانی زد؟ بگو بگو که بدانم چه آمده به سرت بگو بگو که بدانم چه بر سرم آمد همین که نام مرا میبرند میگریم از این به بعد من و آه و چشم تر شده ای چه نام مرثیه واری ست “مادر پسران” برای مادر تنهای بی پسر شده ای    محمد مهدی سیار
گرچه از دنیا فقط دو چشم تر دارم حسین من ز ثروتمندها هم بیشتر دارم حسین خانه بودم فاطمه آورد تا اینجا مرا هر کجا مادر بفرماید گذر دارم حسین روضه را جارو زدم قلب مرا جارو زدی حال دیگر داشتم حال دگر دارم حسین هر چه که دارم نگیری هر چه که دارم تویی من به جز عشق شما چیزی مگر دارم حسین؟ بشنود هر کس که میخواهد ز تو دورم کند مرگ بر من, لحظه ای دست از تو بردارم حسین تو ته گودال رفتی من شدم بالا نشین از تو دارم آبرویی هم اگر دارم حسین پیش بابایم برایت گریه کردم زود گفت نذر موی اکبرت هرچه پسر دارم حسین آنقدر پای تو میسوزم خودت خاکم کنی با همین بیچارگی خیلی هنر دارم حسین کربلای تو مگر در هیئت ودر روضه نیست؟ پس چرا اینقدر من فکر سفر دارم حسین چیزی از دستت نمیخواهم خجالت میکشم آخر از انگشت و انگشتر خبر دارم حسین
وقت جان دادن مردان به کف جانان است بی سر و دست شدن در نظر مردان است موسم وصل شد و آخر این هجران است به لب اهل حرم زمزمه قرآن است امشبی را شه دین در حرمش مهمان است همگی گرم تماشای رخ جانانه دور ارباب بگردند چونان پروانه همه مستند و حسین ابن علی پیمانه یار در حلقه نشکستنی یاران است امشبی را شه دین در حرمش مهمان است نفر اولِ اصحاب حبیب است حبیب همه گفتند که ارباب غریب است غریب پسر فاطمه را غصه نصیب است حبیب جان نا قابل ما هدیه به آن جانان است امشبی را شه دین در حرمش مهمان است سوی میدان بلا جامه دران باید رفت زودتر از همه هاشمیان باید رفت زیر شمشیر غمش رقص کنان باید رفت شب مرگ است ولی روی همه خندان است امشبی را شه دین در حرمش مهمان است هاشمیون همه در خیمه سقا هستند همه آماده جان دادن فردا هستند همگی منتظر صحبت آقا هستند گفت در قبضه ما پهنه این میدان است امشبی را شه دین در حرمش مهمان است کشته دوست شدن مرد عمل می خواهد بیشتر از رجز این بزم غزل می خواهد نوجوانی که ز شمشیر عسل می خواهد صبح در معرکه اش فصل عسل ریزان است امشبی را شه دین در حرمش مهمان است لب اگر خشک بود دیده شبیه دریاست چشم ها محو تماشای عزیز زهراست شاه اما نظرش سوی جوان لیلاست دیده اش گرم تماشاست ولی گریان است امشبی را شه دین در حرمش مهمان است خیره بر روشنی خیمه او مهتاب است نقطه عطف زمین خیمه گه ارباب است همه آهسته و آرام رقیه خواب است آخرین ساعت آرامش این طفلان است امشبی را شه دین در حرمش مهمان است صحبت از هلهله و وحشت و هتاکی نیست چادر دختری از اهل حرم خاکی نیست شکر سقا که نگهبان بشود باکی نیست نفسش مایه دل گرمی بی پایان است امشبی را شه دین در حرمش مهمان است شاه فردا چقدر بی کس و تنها باشد دشت قربانگه دردانه زهرا باشد نگران تر ز همه زینب کبری باشد دل زینب چه بر آشفته و بی سامان است امشبی را شه دین در حرمش مهمان است شرح این واقعه سخت است که مکتوب شود این همه زخم محال است دگر خوب شود سینه شاه نباید که لگد کوب شود عصر فردا بدنش زیر سم اسبان است شاه فردا چقدر بی کس و تنها باشد دشت قربانگه دردانه زهرا باشد نگران تر ز همه زینب کبری باشد دل زینب چه بر آشفته و بی سامان است امشبی را شه دین در حرمش مهمان است  
ساعت به ساعت روز عاشورا چگونه گذشت؟ - خبرگزاری مهر | اخبار ایران و جهان | Mehr News Agency https://www.mehrnews.com/news/4715184/%D8%B3%D8%A7%D8%B9%D8%AA-%D8%A8%D9%87-%D8%B3%D8%A7%D8%B9%D8%AA-%D8%B1%D9%88%D8%B2-%D8%B9%D8%A7%D8%B4%D9%88%D8%B1%D8%A7-%DA%86%DA%AF%D9%88%D9%86%D9%87-%DA%AF%D8%B0%D8%B4%D8%AA
شمع دل میسوزد و شام غریبان امشب است دل پریشان زینب است گم شده طفلان و حیران در بیابان زینب است دل پریشان زینب است
عاشقم بر همه عالم به جهان خرّم از آنم که جهان خرم از اوست عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست به غنیمت شمر ای دوست دم عیسیِ صبح تا دلِ مرده مگر زنده کنی کاین دم از اوست... به حلاوت بخورم زهر که شاهد ساقی‌ست به ارادت ببرم درد که درمان هم از اوست زخم خونینم اگر بِهْ نشود بِهْ باشد خنک آن زخم که هر لحظه مرا مرهم از اوست غم و شادی برِ عارف چه تفاوت دارد ساقیا باده بده شادیِ آن کاین غم از اوست پادشاهی و گدایی برِ ما یکسان است که بر این در همه را پشت عبادت خم از اوست «سعدیا» گر بکَند سیل فنا خانۀ دل دل قوی دار که بنیاد بقا محکم از اوست
هنوز راه ندارد کسی به عالم تو نسیم هم نرسیده به درک پرچم تو نسیم پنجرۀ وحی! صبح زود بهشت! «اذا تنفسِ» باران هوای شبنم تو تو در نمازی و چون گوشواره می‌لرزد شکوه عرش خدا، شانه‌های محکم تو به رمز و راز سلیمان چگونه پی ببرم؟ به راز «عِزّةُ للّه» نقش خاتم تو من از تو هیچ به غیر از همین نفهمیدم که میهمان همه ماییم و میزبان همه تو تو کربلای سکوتی و چارده قرن است نشسته‌ایم سر سفرۀ مُحرم تو هوای روضه ندارم ولی کسی انگار میان دفتر من می‌نویسد از غم تو گریز می‌زند از ماتمت به عاشورا گریز می‌زند از کربلا به ماتم تو :: فقط نه دست زمین دور مانده از حرمت نسیم هم نرسیده به درک پرچم تو
مقصود عاشقان دو عالم لقای توست مطلوب طالبان به حقیقت رضای توست... بودم بر آن‌که عشق تو پنهان کنم ولیک شهری تمام غلغله و ماجرای توست هر جا که پادشاهی و صدریّ و سروری‌ست موقوف آستان درِ کبریایِ توست... هر جا سری‌ست، خستۀ شمشیر عشق تو هر جا دلی‌ست، بستۀ مهر و هوای توست کس را بقای دائم و عهد قدیم نیست جاوید پادشاهی و دائم بقای توست... امّید هر کسی به نیازی و حاجتی‌ست امید ما به رحمت بی‌منتهای توست هر کس امیدوار به اعمال خویشتن «سعدی» امیدوار به لطف و عطای توست
تو را قسم به نگاهت نیفتم از چشمت به برق چشم سیاهت نیفتم از چشمت . قدم قدم ز شما دورتر شدم ، حالا نشسته ‎ام سر راهت نیفتم از چشمت . چو دل ز غیر بریدم تو وا کنی آغوش من و امید پناهت نیفتم از چشمت . نی ‎اَم چنان شهدا رو سفیدِ تو اما منم غلام سیاهت نیفتم از چشمت . رها مکن به خطایم هدایتم با توست مگو بمان به گناهت نیفتم از چشمت . مرا جدا مکن از اشکِ روضه ‎ی ارباب فدای ناله و آهت نیفتم از چشمت . به اشک صبح و مساءت به دیدگان تو  مرا کمی ست شباهت نیفتم از چشمت . کنون قریب هزار و چهارصد سال است به قتلگاه ست نگاهت نیفتم از چشمت . قسم به روز نجات اسیری زینب  مرا بخوان به سپاهت نیفتم از چشمت . به سمت کرب و بلا هر سحر سلامم باد در انتظار پگاهت نیفتم از چشمت
بر خاک راه خود نظر کردی طلا شد در یک بیابان پا نهادی کربلا شد من یک دقیقه از غم تو گریه کردم ای شکر حق آن یک دقیقه , “سالها” شد بی بال و پر آمد , ولی بالا نشین رفت فطرس شد آنکه با غم تو آشنا شد اکثیر نام تو عجب خاصیتی داشت “غرق فنا” با نام تو “خضر بقا” شد خاک ره آنم که او خاک ره توست تربت کنار پای تربت ها گدا شد من “آب رو” دادم که “آبرو” بگیرم هر شوره زاری تا که تر شد پر بها شد حاتم که آمد نزد تو مه روترین بود من تازه فهمیدم چرا مثل حنا شد هر دفعه که صحبت ز خاک نینوا شد الماس, نسبت به خودش بی اعتنا شد در کربلا قانون سنخیت به هم خورد جوون سیه چرده چو یار مه لقا شد مقتل نوشته که سر پاک تو آقا در پیش چشم خواهرت از تن جدا شد جسم شریفت شد لگدمال سم اسب و دست آخر جمع در یک بوریا شد جعفر ابوالفتحی
مهدی رحیمی: مثل نماز مثل دعا صبح و ظهر و شام ارباب را زدیم صدا صبح و ظهر و شام ما لطف کرده ایم به خود بین روضه ها ارباب لطف کرده به ما صبح و ظهر و شام روضه به روضه گریۀ ما فرق می کند چون فرق بین نافله ها صبح و ظهر و شام روزی سه بار از غم تو گریه می کنیم با رخصت از امام رضا صبح و ظهر و شام این روزهاست غصۀ ما شام شام شام همراه درد کرب و بلا صبح و ظهر و شام دختر نشست پیش پدر گریه کرد و گفت شلاق می زدند به ما صبح و ظهر و شام یکبار ظهر کشت تو رو شمر و با سرت هر روز می کشند مرا صبح و ظهر و شام  
طشت، حیرت زدۀ نغمۀ قرآن من است خیزران اشک فشان بر لب و دندان من است   دیدۀ فاطمه بر چوب تو و طشت طلا نگه دختر من بر لب عطشان من است   چوب اگر می‌زنی‌ این قدر مزن زخم زبان پای‌ این طشت طلا، فاطمه مهمان من است   زینبم گر نکند پاره گریبان، چه کند نگهش بر من و بر گریۀ طفلان من است   هر که قرآن به زبان داشت، لبش را بوسند چوب و جام می ‌تو، پاسخ قرآن من است   هفده زخم که بر صورت من می‌بینی شاهد زند‌ه‌ای از زخم فراوان من است   خیزران بر لب من می‌زنی و می‌خندی خند‌ه‌ات بر من و بر دیدۀ گریان من است   می‌نزن پای سر من که پیمبر‌ اینجا موی خود کرده پریشان و پریشان من است   مجلس عیش تو گردید حسینیّۀ من بزم شادیت پر از ناله و افغان من است    این که «میثم» نفسش شعله به دل‌‌ها زده است هر کلامش شرری از دل سوزان من است  
جز زیر سر تو سایه ای نیست پدر جز عمه، برام دایه ای نیست پدر زخم لب تو رقیه ات را سوزاند از آبله ها گلایه ای نیست پدر از درد بگویم؟، از مکافات چطور؟ از کوفه چطور؟ داغ شامات چطور؟ از قصه ی زجر بی حیا با خبری؟ از غصه ی دروازه ی ساعات چطور؟ تا نائبه ی او بشوم مانده هنوز تا “فاطمه بانو” بشوم مانده هنوز هرچند که صورتم کبود است ولی تا دست به پهلو بشوم مانده هنوز از هر چه که بود، بهتر آوردی باز تو آرزوی مرا برآوردی باز جای تو چقدر در کنارم خالی است از داغ رقیه سر درآوردی باز حیران توام، رمز معمای تو چیست!!! آن سر نهفته، پشت پیدای تو چیست!!! خنجر به گلوت خورده بابا، اما این زخم نشسته روی لبهای تو چیست؟ تا “زجر” مرا زد و زمینگیرم کرد با زجر مرا زد و زمینگیرم کرد یک کوفه و شام روی هم کشت مرا؟_ یا “زجر” مرا زد و زمینگیرم کرد؟ کمرتر لب این شریعه تابم بدهید با دیدن این آب عذابم بدهید شرمنده ی غیرت عمو عباسم ای کاش نگفته بودم آبم بدهید محمد کاظمی نیا
روی پا آمده ای دیدن دختر مثلا تو بیا باش پسر من به تو مادر مثلا مثل شب های مدینه تو زمسجد برگرد منتظر باش که من باز کنم در مثلا فکر کن موی سرم شانه شده سوخته نیست نزده هیچ کسی دست به معجر مثلا من زبانم به دهانت نهم از سوز عطش تشنه تر از منی و من علی اکبر مثلا یعنی بابا یادمه علی اکبرو بغل کردی لب ها رو به لب های علی رسوندی بکنم روی زمین با کف دستم قبری تو مرا دفن کنی من علی اصغر مثلا دست داری مثلا غسل بده جسم مرا عمه اسما مثلا من تن مادر مثلا تا رسیدی به رخ نیلی و بازوی کبود دست بردار ز غسلم بشو حیدر مثلا مثلا خوابمو تو راهی میدان هستی به رخم بوسه بزن بوسه ی آخر مثلا میشوم من تن بی سر به زمین میفتم همچو بسمل بزنم جای تو پر پر مثلا مثلا کنج خرابه، ته گودال و من خواهر تو بزنم بوسه به حنجر مثلا سعید خرازی
من بریدم دل زِ دنیا ، آبرویم را مبر رو زدم حالا به دریا ، آبرویم را مبر غرق در بحر گناهم ، دستگیرِ عالمین جان زهرا ، جان مولا ، آبرویم را مبر من کجا و گریه کردن برایِ تو حسین وصلۀ ناجورم اینجا ، آبرویم را مبر … من خودم را بین خوبان تو پنهان کرده‌ام … من خودم را بین خوبان تو پنهان کرده‌ام … تو ببین این خوب ها را، آبرویم را مبر… دارم از حالِ خودم خیلی خجالت می‌کشم … دارم از حالِ خودم خیلی خجالت می کشم سر نمی‌آرم به بالا ، آبرویم را مبر بین خوبانت به من هم روزیِ اشکی بده می‌شوم بی اشک رسوا ، آبرویم را مبر دارد آقا آبرویم می‌رود کاری بکن جان زهرا ، جان آقا ، آبرویم را مبر دارد این دوری ز تو خیلی خرابم می‌کند کربلایم را بده یا آبرویم را مبر با فراقِ کربلا داری عذابم می‌کنی بیشتر با این بلاها آبرویم را مبر …
بردنِ نام تو هر چند خطر داشت پدر دخترت عشقِ تو را مدّنظر داشت پدر ذره‌ای ترس به دل راه ندادم زیرا عمه نگذاشت که اطفال تو سیلی بخورند قافله در همۀ راه سپر داشت پدر چوب زد بر لب تو تا که مرا زجر دهد این یزید از دل من خوب خبر داشت پدر آنقدَر زیر لبم ذکر خدا را گفتم تا که دست از سر لب‌های تو برداشت پدر