🔆 راهکاری برای زیاد شدن روزی و کلی اتفاق خوب دیگه!
💠 امام صادق(ع) فرمودند: کسی که سورهی صافات رو هر جمعه بخونه، از همهی آفتها حفظ میشه، همهی بلاهای دنیا ازش دور میشه، و بیشترین حد ممکن از روزی در دنیا نصیبش میشه، و خدا مال و فرزندان و بدنش رو گرفتار شر شیطان و ستمگران نمیکنه. و اگر اون روز یا شب بمیره، خدا شهید محشورش میکنه و شهید از دنیا میبردش و تو بهشت با شهدا و همدرجهی اونها قرارش میده.
🔖 عنْ أَبِي عَبْدِ اَللَّهِ قَالَ: مَنْ قَرَأَ سُورَةَ اَلصَّافَّاتِ فِي كُلِّ يَوْمِ جُمُعَةٍ ، لَمْ يَزَلْ مَحْفُوظاً مِنْ كُلِّ آفَةٍ مَدْفُوعاً عَنْهُ كُلُّ بَلِيَّةٍ فِي اَلْحَيَاةِ اَلدُّنْيَا مَرْزُوقاً فِي اَلدُّنْيَا بِأَوْسَعِ مَا يَكُونُ مِنَ اَلرِّزْقِ وَ لَمْ يُصِبْهُ اَللَّهُ فِي مَالِهِ وَ لاَ وَلَدِهِ وَ لاَ بَدَنِهِ بِسُوءٍ مِنْ شَيْطَانٍ رَجِيمٍ وَ لاَ مِنْ جَبَّارٍ عَنِيدٍ وَ إِنْ مَاتَ فِي يَوْمِهِ أَوْ لَيْلَتِهِ بَعَثَهُ اَللَّهُ شَهِيداً وَ أَمَاتَهُ شَهِيداً وَ أَدْخَلَهُ اَلْجَنَّةَ مَعَ اَلشُّهَدَاءِ فِي دَرَجَةٍ مِنَ اَلْجَنَّةِ.
📙ثواب الأعمال و عقاب الأعمال، ج۱، ص۱۱۲
@sokhanesadid
#یادداشت_های_دم_دستی_یک_مؤلف
#فهیمه_ایرجی
•••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈
╭┅─────────┅╮
🌺 @yaddashthaye_damedasti
╰┅─────────┅╯
•••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈
14.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 اشك شهيد حزب الله بعد از شنيدن روضه خوانى حضرت زهرا( سلام الله علیها)
#یادداشت_های_دم_دستی_یک_مؤلف
#فهیمه_ایرجی
•••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈
╭┅─────────┅╮
🌺 @yaddashthaye_damedasti
╰┅─────────┅╯
•••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام بحق سردار دلها نابودی اسرائیل
#یادداشت_های_دم_دستی_یک_مؤلف
#فهیمه_ایرجی
•••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈
╭┅─────────┅╮
🌺 @yaddashthaye_damedasti
╰┅─────────┅╯
•••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈
یادداشتهای دم دستی یک مؤلف( فهیمه ایرجی )
📙📘 (۸) 📗📕 برشی از رمان در حال تألیف و بدون ویرایش "عروسِ ابلیس" •••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈ ادامه در
📙📘 (۹) 📗📕
برشی از رمان در حال تألیف و بدون ویرایش "عروسِ ابلیس"
•••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈
ادامه در
ایران، مشهد، فروردین ۱۴۰۱
ادامه 👇
_ بچهها! یه لحظه خف... استوری داریم.
با حرف ژاییژ حتی صدای موسیقی هم قطع شد. همه دورش نشستیم و زوم شدیم روی گوشی.
_ ... ۲۱تیر ۱۴۰۱ ما انقلابی راه خواهیم انداخت که در تمام تاریخ ثبت بشه... پس فقط به چهارشنبههای سفید بسنده نکنید... هر روز و هرجایی که میتونید این روسری و این حجاب اجباری نکبتبار رو از سر تون دربیارید... در حالی که روی دست گرفتید توی کوچه پس کوچهها راه برید و فیلم بگیرید... یادتون نره... دوربین ما_سلاح ما.
_ مُگُم اینم نِفَسِش از جای گرم در مِرِه هااا.
نگاه همه از روی گوشی برداشته شد. ژاییژ خودش را عقب کشید. دستی به بینی عملیاش کشید و زل زد توی چشمان شادی.
_ چیه؟! ترسیدی؟
_ مُووو؟ نِه بوآ... منظورُم ایِه همچی که ایقدر ساده مِگِه، ساده نی. بالاخره مردم عادت کِردن به...
_ به زورگوییهای این رژیم... این و میخواستی بگی دیگه.
_ دیِه حالا هرچی.
_ اما ما دخترا، انقلابی راه میاندازیم که دیگه این رژیم هم جلودارمون نباشه.
ویدا با پوزخندی لبهی دامن پلیسهی کوتاهش را که زیر سحر رفته بود کشید بیرون و از جا بلند شد.
_ هر هر هر...! کجای حرفم خنده دار بود گوسفند؟!
سحر که تازه متوجه شده بود بلند خندید و گفت: آهاااان من بگم... فکر کنم این که گفتی ما دختراااا... خوب عزیزم تو که با سومین شوهرت هم در شرف طلاقی... سنات هم که ماشالله دیگه به ننه بزرگِ...
_ بسه دیگه مزه نریز.
همه خندیدیم. حتی خود ژاییژ. اما با حرف سحر همه کنجکاوانه منتظر جواب از سمت ژاییژ شدیم.
_ حالا بیشوخی... میخوای واقعاً طلاق بگیری؟ کجا باز برای جشن طلاقت بیایم؟
_ دیگه عزیزم ازدواج مثل یک کفشِ که هر وقت تنگات شد میتونی دربیاری و عوضش کنی. چرا باید خودت رو اذیت کنی.
_ پس حتمَ با اوشونم خَیییلی مسالمتآمیز دِری جدا مِری و خَیییلی هم هنوز همدِگَرِ دوس دِرِن و خَییییلی...
_ شادی بس کن دیگه... سرم رفت.
با حرفم شادی ساکت شد.
ادامه دارد....
❌نشر بدون ذکرمنبع و نام نویسنده = پیگرد قانونی
❌ کپی ممنوع
#یادداشت_های_دم_دستی_یک_مؤلف
#فهیمه_ایرجی
•••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈
╭┅─────────┅╮
🌺 @yaddashthaye_damedasti
╰┅─────────┅╯
•••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈
سه واقعه مهم تاریخ ایران در یک روز 👆
🔸🔹🔸🔹🔸
🌹روزت مبارک، ای دانش آموز
در سنگر علم، هستی تو پیروز
🌹درس دیروزت، خون وقیام است
درس امروزت، راه امام است
🌹تو مظهری از شعر و شعوری
پاکی و ساده، دریای نوری
🌹گر علم تو شد همراه ایمان
دشمنت از تو، گردد هراسان
🌹فرزند دین و این انقلابی
بر فک دشمن، مشت حسابی
✊شعارت دیروز: مرگ بر آمریکا
شعارت امروز: مرگ بر آمریکا
✊شعارت هر روز مرگ بر آمریکا
مرگ بر آمریکا، مرگ بر آمریکا
روز ۱۳ آبان، روز استکبارستیزی جهانی کرامی باد
#یادداشت_های_دم_دستی_یک_مؤلف
#فهیمه_ایرجی
@yaddashthaye_damedasti
7.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📲خود مجری هنگ کرد که کیو آوردیم ضد جمهوری اسلامی حرف بزنه😂
احسنت برشما👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏
#یادداشت_های_دم_دستی_یک_مؤلف
#فهیمه_ایرجی
@yaddashthaye_damedasti
📙📘 (۱۰) 📗📕
برشی از رمان در حال تألیف و بدون ویرایش "عروسِ ابلیس"
•••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈
ادامه در
ایران، مشهد، فروردین ۱۴۰۱
ادامه 👇
بخار که به دستم خورد، در قابلمه از دستم افتاد.
_ واااییی.
_ چی شد؟
با حرف شایان سریع دستم را زیرشیر آب گرفتم. ازسوزشش تمام تنم سوزن سوزن شد. شایان کنارم ایستاد. بوی عطر گل محمدیاش به بینیام خورد.
_ چیشد؟ ببینم دستت رو.
تا خواست دستم را بگیرد پس زدم و رفتم کنار گاز رومیزی. خم شدم و در را برداشتم. با زیر آب گرفتن در قابلمه دوباره جای سوختگی آتش گرفت. صورتم مچاله شد. در را گذاشتم روی قابلمه. شایان دوباره دستم را گرفت.
_ ببینم دستت رو.
دوباره دستش را پس زدم.
_ میخوای بریم دکتر؟
بدون اینکه نگاهش کنم و جوابش را بدهم از آشپزخانه رفتم بیرون.
_ مهدیااا! چته؟! چرا اینجوری میکنی؟
یک راست رفتم روی مبل نشستم و کنترل به دست شدم. شایان هم کنارم نشست.
_ تو حالت خوبه؟
باز هم جوابی ندادم. کانال تلویزیون را عوض کردم. بازویم را گرفت.
_ مهدیا!
_ ولم کن حوصله ندارم.
زل زد به من.
_ نه پس... یه چیزیات هست.
دست به سینه شدم.
_ وقتی منو درک نمیکنی چی بهت بگم!
موهایم را با یک دست، پشت گوشم انداخت.
_ خب عزیزم... شما که به من نمیگی چی شده. از کجا من باید بفهمم چته تا بعد درکت کنم؟
حالا بهترین فرصت بود تا تیر خلاص را بزنم. اخم صورتم را پررنگتر کردم.
_ برات چه فرقی داره! شما که دلت میخواد من تو این خونه بپوسم.
_ خدا نکنه عزیزم. چرا باید دلم بخواد. ماشاءلله تو خونه هم که نیستی... مدام با رفقا این ور و اون وری.
_ منظورم این نبود.
_ پس چی بود؟
کمی لبم را جویدم. مانده بودم چطور بیانش کنم. اخم صورتم را باز کردم. چهارزانو شدم و با یک ذوقی گفتم.
_ ببین شایان! من دلم میخواد با ژاییژ کارم رو شروع کنم. اینجوری
_ پس قضیه اینه!
این را گفت و از جا بلند شد. من هم بلند شدم.
_ چیه باز بلند شدی؟ دیدی درکم نمیکنی.
_ مهدیا! قبلاً در این مورد با هم حرف زدیم. منم گفتم خوشم نمیاد که با ژاییژ
_ پس ولم کن بذار به حال خودم باشم.
این را گفتم و رفتم داخل اتاق. بغضم گرفته بود. این دفعه هم نتوانستم موفق شوم.
روی تخت خوابیدم و به سقف خیره شدم. اصلا نمیتوانستم درکش کنم. گوشیام پیام خورد.
_ سلام! شیری یا روباه؟
.
ادامه دارد....
❌نشر بدون ذکرمنبع و نام نویسنده = پیگرد قانونی
❌ کپی ممنوع
#یادداشت_های_دم_دستی_یک_مؤلف
#فهیمه_ایرجی
•••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈
╭┅─────────┅╮
🌺 @yaddashthaye_damedasti
╰┅─────────┅╯
•••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈
هدایت شده از یادداشتهای دم دستی یک مؤلف( فهیمه ایرجی )
برشی از رمان در حال تألیف و بدون ویرایش
#عروسِ_ابلیس
نویسنده #فهیمه_ایرجی
🔶🔷🔶🔷🔶
با اشارهی ژاییژ کسانی که تراکت داشتند، دستانشان را بالا گرفتند. ژاییژ روی نیمکت رفت. شالش را سر یک چوب قرار داد و شروع به شعار دادن کرد. بقیه هم با صوت و کف دست زده و تکرار میکردند.
_ نه روسری... نه تو سری... نه به حجاب اجباری.
_ نه روسری... نه تو سری... نه به حجاب اجباری.
_ مرگ بر دیکتاتور... مرگ بر دیکتاتور.
_ مرگ بر دیکتاتور... مرگ بر دیکتاتور.
ژاییژ دوربین گوشیاش را باز کرد و بالا گرفت.
_ با این دوربین که اسلحه ماست در برابر بازوهای سرکوب این حکومت میایستیم... پس تا میتونید فیلم بگیرید.
_ خواهرم! کدوم سرکوب... چرا جو سازی میکنی؟
نگاهم سمت صدا رفت. وااای خدای من! دایی مسعود... اینجا...! وااای نه... شایان هم درست پشت سرش ایستاده بود و با خشم فقط به من نگاه میکرد.
_ من خواهر تو نیستم مزدور... این رو یادت نره.
_ امیدوارم یک روز بفهمید مزدور واقعی کیه... ما یا اون مصی پولینژاد که با فریب شماها فقط داره جیبش رو پر از دلار میکنه.
ژاییژ مشتانش را گره کرد و با فریاد حرفش را قطع کرد.
_ بسیجی بسیجی... بچرخ تا بچرخیم.
همه با ژاییژ همصدا شدند.
_ بسیجی بسیجی... بچرخ تا بچرخیم.
قفسه سینهی شایان به شدت بالا و پایین میرفت که با شعار آخر ژاییژ به سمت من آمد.
_ نه به جمهوری اسلامی...
مچ دستم را گرفت و به سمت خودش کشاند و راه افتاد.
ژاییژ و ویدا به کمک من آمدند. سعی داشتند جلویم را بگیرند.
_ ولش کن... چرا بهش زور میگی.
_ مهدیا نترس... از خودت دفاع کن.
لحظهای دست شایان را کشیدم تا ایستاد. نگاهش در نگاهم فرو رفت.
_ من نمیام.
_ مهدیا جان... خواهش میکنم... بیا بریم.
دایی مسعود کنارم ایستاد.
_ دایی جان! بعدا راجع بهش صحبت میکنیم... فعلا بیا بریم.
_ گفتم نمیام.
شایان دستانم را گرفت. سعی داشت خودش را مثل همیشه کنترل کند.
_ مهدیا... خانمم... عزیزم... گول اینا رو نخور... بیا بریم با هم حرف میزنیم.
_ من بچه نیستم که گول کسی رو بخورم... چرا مدام این فکر رو میکنی؟
دستانش را به نشانه تسلیم بالا گرفت.
_ باشه باشه... ببخشید... حالا بیا بریم.
_ آره برو مهدیا... برو... برو بشو مترسک دست این آقا تا به هر حالتی که اون گفت در بیای.
شایان چشمانش را بست. لبانش را روی هم فشرد و دوباره مچم را گرفت.
_ مهدیا... خواهش... میکنم.
مچم را در آوردم. چشمانش باز شد. نگاهم در چشمان او دو دو میرفت.
_ با اومدنت به اینجا و این برخوردت... من رو تحقیر کردی شایان... ترجیح میدم ازین لحظه خودم تصمیم بگیرم که کجا برن و کی بیام... حتی اگه ترجیح بدم... دیگه هیچ وقت به اون خونه برنمیگردم.
صدای سوت و کف به هوا برخاست.
انگار آب سردی را روی شایان خالی کرده باشند شانههایش شل شد. دو قدمی به عقب رفت. دستی به صورتش کشید و دوباره نگاهم کرد. باز دو قدم به عقب برداشت. چشمانش را بست و با دست دایی مسعود که روی شانهاش قرار گرفت، برگشت و رفت.
_ آفرین دختر... حالا شدی یک زن قوی.
هنوز نگاهم پشت سر قدمهای سنگین شایان بود که سحر رویم را برگرداند و با خودشان همراه کرد. چند قدمی که رفتم دوباره برگشتم، حالا دیگر شایان در دیدم نبود.
_ ولش کن بابا... اما خوب اومدی جلوش.
با حرف ویدا نگاهم پشت سر ژاییژ رفت که به ماشینش نزدیک میشد.
_ بیاین سوار شیم بریم یک چیزی بخوریم و باز دوباره کارمون رو شروع کنیم.
سحر در را برایم باز کرد. ژاییژ پشت فرمان نشست. تا خواستم سوار شوم که ماشین شایان کنارم ایست کرد. با پیاده شدن شایان، ژاییژ هم پیاده شد و کنارم آمد.
_ مهدیا... خواهش میکنم بیا سوار شو بریم با هم صحبت کنیم.
_ اون با تو حرفی نداره.
شایان بازویم را گرفت. نگاهم در نگاههای ملتمس شایان قفل شده بود.
_ مهدیا...
_ نفهمیدی چی گف
_ کسی با تو حرف نزد.
شایان این را همانطور به من خیره بود فریاد زد. نفس هایم تند شده بود درست مثل شایان.
_ مهدیا... خواهش میکنم... بیا بریم.
_ ببین... دوره ی زورگویی
_ گفتم خفه شو...
با دادی که شایان سر ژاییژ زد، بازویم را از دستان شایان در آوردم و داخل ماشین نشستم. شایان در را گرفت.
_ مهدیا... بیا خودمون حلش میکنیم... نذار اینا با این فریبکاریشون زندگیمون رو خراب کنن.
ژاییژ با جستی پشت فرمان نشست و با گازی که داد دست شایان از روی در کشیده شد.
_ مهدیاااا
در بسته شد و فقط صدای شایان بود که هی دورتر و دورتر میشد.
_ مهدیاا...
لحظهای دستانم را روی گوشهایم گرفتم و چشمانم را بستم. بغض گلویم را گرفته بود. نمیدانستم کارم درست بود یا نه؟ اما...
_ راحت باش دیگه دور شدیم.
_ عععه... عععه... پسرهی الدنگ فکر کرده هر چی میخواد میتونه زور بگه... دیگه تموم شد دوران دیکتاتوری... الان فقط دوره آزادی ما زنهاست... یهوووو.
🔻🔻🔻🔻🔻
یادداشتهای دم دستی یک مؤلف( فهیمه ایرجی )
📙📘 (۱) 📗📕 برشی از رمان در حال تألیف و بدون ویرایش "عروسِ ابلیس" •••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈ ترکیه، استانب
قسمت اول
🔸🔹🔸🔹
رمان در حال تألیف و بدون ویرایش
#رمان #عروسِ_ابلیس
کپی و نشر بدون ذکر منبع و نویسنده= پیگرد قانونی