این هم تقدیم به مادرم
که هرچه دارم و هستم، از دعای خیر اوست
🔸🔹🔸🔸
مادر! درستایش دنیای پرمهرت، ترانه ای از اخلاص خواهم سرود و گلدسته ای از مهر بر گردنت خواهم آویخت.
شکوه عشق را در زمزمه های مادرانه ات می یابم و انگیزه خلقت را از قلب پرمهرت می خوانم.
ایمانم از دعای توست وخدایم را از زبان تو شناخته ام، عبادت را تو به من آموخته ای،
مادرم ! به پاس آنچه به من داده ای، به ستایش محبتهای بی اندازه ات، و به وسعت همه خوبیهایت دوستت دارم
مادرم، با تو زیستن، بهشتِ زندگی من است..
🔹🔸🔹🔸🔹
خدایا!
کاش مادر، عمر جاودانه داشت.
مادر عزیزم!
همیشه بمان
#فهیمه_ایرجی
•••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈
#فهیمه_ایرجی _ عضو شوید👇
╭┅─────────┅╮
🌺 @yaddashthaye_damedasti
╰┅─────────┅╯
#کرمان_تسلیت #ایران_تسلیت
انفجار دو بمب در مسیر گلزار شهدای کرمان
چند شهید و مجروح در پی داشت
◾️◾️◾️◾️◾️
وقتی در چهارمین سالگرد سردار و سالروز قیام ۹ دی، شهرها به خواب بروند و هشتک های #حاج_قاسم و #مرگ_بر_فتنهگر کمرنگ شود و شور هرسال محو شود...
کرمان باید تاوانش را بدهد...
◾️◾️◾️◾️◾️
#فهیمه_ایرجی
•••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈
#فهیمه_ایرجی _ عضو شوید👇
╭┅─────────┅╮
🌺 @yaddashthaye_damedasti
╰┅─────────┅╯
◾️◾️◾️◾️◾️
کاش من هم امروز،
گلزار شهدای کرمان میبودم ای کاش
•••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈
#فهیمه_ایرجی _ عضو شوید👇
╭┅─────────┅╮
🌺 @yaddashthaye_damedasti
╰┅─────────┅╯
◾️◾️◾️◾️◾️
میگویند داعش حمله تروریستی کرمان را بر عهده گرفته است...
این که چیز عجیبی نیست!
۱۱ امام معصوم را نیز همین مسلمان نماها کشتند...
پس هوشیار باشید، گاهی خودی خطرناکتر است.
•••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈
#فهیمه_ایرجی _ عضو شوید👇
╭┅─────────┅╮
🌺 @yaddashthaye_damedasti
╰┅─────────┅╯
#طرح_خانه_ی_امام_زمانی
بنویس که هرچه نامه دادم نرسید
بنویس که یک نفربه دادم نرسید
بنویس قرار من و اوهفته ی بعد
این جمعه که هرچه ایستادم نرسید ...
اللهم عجل لولیک الفرج
جهت تعجیل در فرج آقا ۵ صلوات
•••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈
#فهیمه_ایرجی _ عضو شوید👇
╭┅─────────┅╮
🌺 @yaddashthaye_damedasti
╰┅─────────┅╯
زیارت+آل+یاسین+علی+فانی.mp3
5.82M
#طرح_خانه_ی_امام_زمانی
زیارت دلنشین آل یاسین با توای علی فانی
•••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈
#فهیمه_ایرجی _ عضو شوید👇
╭┅─────────┅╮
🌺 @yaddashthaye_damedasti
╰┅─────────┅╯
حدیث شریف کسا فانی.mp3
7.58M
#طرح_خانه_ی_امام_زمانی
حدیث شریف کسا
سعی کنید هر روز صبح داخل خونه پخش کنید هم خودتون شارژ شید هم انرژی اش خونه رو بگیره
•••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈
#فهیمه_ایرجی _ عضو شوید👇
╭┅─────────┅╮
🌺 @yaddashthaye_damedasti
╰┅─────────┅╯
🔸️اسامی ۲۲ شهید دانشآموز حادثه تروریستی گلزار شهدای کرمان
▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️
🔹️نرگس کارگر، پایه سوم دبستان
🔹️زینب یعقوبی، پایه هشتم دبیرستان
🔹️امیرحسین دهدهی پایه هشتم دبیرستان
🔹️یاسین تشتزر، پایه دهم هنرستان
🔹️المیرا حیدرینژاد فرسنگی پایه یازدهم هنرستان
🔹️عارفه سلمانیپور، پایه یازدهم هنرستان
🔹️فاطمه نظریکدخدا همتآبادی، پایه دوازدهم هنرستان
🔹️زهرا هوشمندپناه، پایه دوازدهم هنرستان
🔹️زینب رحمتآبادی، پایه ششم دبستان
🔹️آیدا قاسمی، پایه پنجم دبستان
🔹️محمدامین صفرزاده، پایه نهم دبیرستان
🔹️زهرا سلطانینژاد، پایه پنجم دبستان
🔹️محمدامین سلطانینژاد، پایه دوم دبستان
🔹️مهدی سلطانینژاد، پایه اول دبستان
🔹️مریم سلطانینژاد، پایه سوم دبستان
🔹️میلاد شادکام، پایه پنجم دبستان
🔹️سبحان علیزاده، پایه دوم دبستان
🔹️محمدعلی مرادی، پایه نهم دبیرستان
🔹️حسین محمدآبادی، پایه ششم دبستان
🔹️حسن محمدآبادی، پایه یازدهم هنرستان
🔹️محمدطاها قدیریفرد، پایه ششم دبستان
🔹️فائزه نظری، پایه نهم دبیرستان
▪️▪️▪️▪️▪️▪️
اگر صبح شنبه در مدرسه، سرکلاس اسم این دانش آموزان خوانده شد یکصدا بگویید:
حاضر...
رفته اند با حاج قاسم نفسی تازه کنند و برگردند...
•••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈
#فهیمه_ایرجی _ عضو شوید👇
╭┅─────────┅╮
🌺 @yaddashthaye_damedasti
╰┅─────────┅╯
▪️▪️▪️▪️▪️▪️
هموطن...
میدانم درد دارد...
میدانم سخت است...
آخر من خودم مادر سه فرزندم و میفهمم صبح شنبه دیگر فرزندی نباشد که برای مدرسه صدایش کنی یعنی چه؟
میفهمم روز مادر،بی مادر شدن و مادری بی فرزند شدن یعنی چه؟
میفهمم اگر روز پدر برسد و دختری نباشد که به بابایش بوسهی تبریک بدهد یعنی چه؟
انشالله خدا به بازماندگان صبر دهد..
اما... فراموش نکن...
چهلم این گلهای پرپر شده، روز ۲۲ بهمن است...
پس خشم و نفرتت را، بغض و آه و فریادت را برای آن روز ذخیره کن...
وعدهی دیدارمان ۲۲ بهمن ماه
•••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈
#فهیمه_ایرجی _ عضو شوید👇
╭┅─────────┅╮
🌺 @yaddashthaye_damedasti
╰┅─────────┅╯
برشی از رمان در حال تألیف و بدون ویرایش
#عروسِ_ابلیس
نویسنده #فهیمه_ایرجی
🔻🔻🔻🔻🔻🔻
ایران، مشهد، تیرماه ۱۴۰۱
با اشارهی ژاییژ کسانی که تراکت داشتند، دستانشان را بالا گرفتند. ژاییژ روی نیمکت رفت. شالش را سر یک چوب قرار داد و شروع به شعار دادن کرد. بقیه هم با صوت و کف دست زده و تکرار میکردند.
_ نه روسری... نه تو سری... نه به حجاب اجباری.
_ نه روسری... نه تو سری... نه به حجاب اجباری.
_ مرگ بر دیکتاتور... مرگ بر دیکتاتور.
_ مرگ بر دیکتاتور... مرگ بر دیکتاتور.
ژاییژ دوربین گوشیاش را باز کرد و بالا گرفت.
_ با این دوربین که اسلحه ماست در برابر بازوهای سرکوب این حکومت میایستیم... پس تا میتونید فیلم بگیرید.
_ خواهرم! کدوم سرکوب... چرا جو سازی میکنی؟
نگاهم سمت صدا رفت. وااای خدای من! دایی مسعود... اینجا...! وااای نه... شایان هم درست پشت سرش ایستاده بود و با خشم فقط به من نگاه میکرد.
_ من خواهر تو نیستم مزدور... این رو یادت نره.
_ امیدوارم یک روز بفهمید مزدور واقعی کیه... ما یا اون مصی پولینژاد که با فریب شماها فقط داره جیبش رو پر از دلار میکنه.
ژاییژ مشتانش را گره کرد و با فریاد حرفش را قطع کرد.
_ بسیجی بسیجی... بچرخ تا بچرخیم.
همه با ژاییژ همصدا شدند.
_ بسیجی بسیجی... بچرخ تا بچرخیم.
قفسه سینهی شایان به شدت بالا و پایین میرفت که با شعار آخر ژاییژ به سمت من آمد.
_ نه به جمهوری اسلامی...
مچ دستم را گرفت و به سمت خودش کشاند و راه افتاد.
ژاییژ و ویدا به کمک من آمدند. سعی داشتند جلویم را بگیرند.
_ ولش کن... چرا بهش زور میگی.
_ مهدیا نترس... از خودت دفاع کن.
لحظهای دست شایان را کشیدم تا ایستاد. نگاهش در نگاهم فرو رفت.
_ من نمیام.
_ مهدیا جان... خواهش میکنم... بیا بریم.
دایی مسعود کنارم ایستاد.
_ دایی جان! بعدا راجع بهش صحبت میکنیم... فعلا بیا بریم.
_ گفتم نمیام.
شایان دستانم را گرفت. سعی داشت خودش را مثل همیشه کنترل کند.
_ مهدیا... خانمم... عزیزم... گول اینا رو نخور... بیا بریم با هم حرف میزنیم.
_ من بچه نیستم که گول کسی رو بخورم... چرا مدام این فکر رو میکنی؟
دستانش را به نشانه تسلیم بالا گرفت.
_ باشه باشه... ببخشید... حالا بیا بریم.
_ آره برو مهدیا... برو... برو بشو مترسک دست این آقا تا به هر حالتی که اون گفت در بیای.
شایان چشمانش را بست. لبانش را روی هم فشرد و دوباره مچم را گرفت.
_ مهدیا... خواهش... میکنم.
مچم را در آوردم. چشمانش باز شد. نگاهم در چشمان او دو دو میرفت.
_ با اومدنت به اینجا و این برخوردت... من رو تحقیر کردی شایان... ترجیح میدم ازین لحظه خودم تصمیم بگیرم که کجا برن و کی بیام... حتی اگه ترجیح بدم... دیگه هیچ وقت به اون خونه برنمیگردم.
صدای سوت و کف به هوا برخاست.
انگار آب سردی را روی شایان خالی کرده باشند شانههایش شل شد. دو قدمی به عقب رفت. دستی به صورتش کشید و دوباره نگاهم کرد. باز دو قدم به عقب برداشت. چشمانش را بست و با دست دایی مسعود که روی شانهاش قرار گرفت، برگشت و رفت.
_ آفرین دختر... حالا شدی یک زن قوی.
هنوز نگاهم پشت سر قدمهای سنگین شایان بود که سحر رویم را برگرداند و با خودشان همراه کرد. چند قدمی که رفتم دوباره برگشتم، حالا دیگر شایان در دیدم نبود.
_ ولش کن بابا... اما خوب اومدی جلوش.
با حرف ویدا نگاهم پشت سر ژاییژ رفت که به ماشینش نزدیک میشد.
_ بیاین سوار شیم بریم یک چیزی بخوریم و باز دوباره کارمون رو شروع کنیم.
سحر در را برایم باز کرد. ژاییژ پشت فرمان نشست. تا خواستم سوار شوم که ماشین شایان کنارم ایست کرد. با پیاده شدن شایان، ژاییژ هم پیاده شد و کنارم آمد.
_ مهدیا... خواهش میکنم بیا سوار شو بریم با هم صحبت کنیم.
_ اون با تو حرفی نداره.
شایان بازویم را گرفت. نگاهم در نگاههای ملتمس شایان قفل شده بود.
_ مهدیا...
_ نفهمیدی چی گف
_ کسی با تو حرف نزد.
شایان این را همانطور به من خیره بود فریاد زد. نفس هایم تند شده بود درست مثل شایان.
_ مهدیا... خواهش میکنم... بیا بریم.
_ ببین... دوره ی زورگویی
_ گفتم خفه شو...
با دادی که شایان سر ژاییژ زد، بازویم را از دستان شایان در آوردم و داخل ماشین نشستم. شایان در را گرفت.
_ مهدیا... بیا خودمون حلش میکنیم... نذار اینا با این فریبکاریشون زندگیمون رو خراب کنن.
ژاییژ با جستی پشت فرمان نشست و با گازی که داد دست شایان از روی در کشیده شد.
_ مهدیاااا
در بسته شد و فقط صدای شایان بود که هی دورتر و دورتر میشد.
_ مهدیاا...
لحظهای دستانم را روی گوشهایم گرفتم و چشمانم را بستم. بغض گلویم را گرفته بود. نمیدانستم کارم درست بود یا نه؟ اما...
_ راحت باش دیگه دور شدیم.
_ عععه... عععه... پسرهی الدنگ فکر کرده هر چی میخواد میتونه زور بگه... دیگه تموم شد دوران دیکتاتوری... الان فقط دوره آزادی ما زنهاست... یهوووو.
#یادداشت_های_دم_دستی_یک_مؤلف
کپی و نشر بدون ذکر منبع و نام نویسنده = پیگرد قانونی
•••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈
#فهیمه_ایرجی _ عضو شوید👇
╭┅─────────┅╮
🌺 @yaddashthaye_damedasti
╰┅─────────┅╯
#داستانک
#شهیدانه
•••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈
همیشه می گفت که دوست ندارد ذره ای از خاک روی زمین را اشغال کند.
دوست ندارد روی دوش مردم سنگینی کند.
آن لحظه همرزمانش فقط می خندیدند.
شب عملیات زخمی شد.
روی برانکارد قرارش دادند تا او را به عقب برگردانند.
صوت خمپاره شنیده شد و بعد هم انفجار و دود.
درست خورده بود وسط برانکارد.
#شهید_جواد_فخاری
🔻شادی روحش صلوات 🔻
#لبیک_یا_خامنه_ای
وبلاگ نوشته های نقره ای ( مولف) 👇
http://fahimehiraji.blogfa.com
•••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈
#فهیمه_ایرجی _ عضو شوید👇
╭┅─────────┅╮
🌺 @yaddashthaye_damedasti
╰┅─────────┅╯