.
روزی پانصدبار ایتا را باز میکنم و میبندم. با این که کاری هم ندارم. یکی دوتا گروه را حتمن باید سر بزنم همیشه. جای ایتا، این چند وقت فلاسک چایی برداشتهام با حصیر پهن کردهام وسط بهخوان. پلاس شدهام توی بهخوان. امروز فهمیدم:
بهخوان میتواند مانع اصلی کتابخواندنم شود!
من که وسط همایش طرح ادیب هم کتاب میبرم که اگر استاد حرف بهدردنخور زد، کتاب بخوانم که وقتم بیشاز این تلف نشود، حیف است توی بهخوان چرخ بزنم؛
یک چیز دیگر را هم فهمیدم:
این که بهخوان خیلی بادکننده است.
کسی یکم زرنگ باشد، چهارتا کتاب فلسفی و تکنیکال را فقط اسمن بشناسد، یک صفحهای به هم میزند که بیا و ببین! آدم، آن هم مثل ماهایی که قرار است قلم دست بگیریم نباید باد کنیم!
ما هیچ شأنی نداریم.
چند بار وسوسه شدم لیست بنویسم. کلی کتاب بگذارم. کلی °میخواهم بخوانم° بنویسم. اما فعلن فصل پشتپا به این فانتزی بازیهای دخترانه است که حاصلی هم نداشته و ندارد و همانا نخواهد هم داشت!!!
ولی جلو خودم را توی گذاشتن بریده نمیتوانم بگیرم؛ این را مطمئنم.
#وقت_کشی
یادداشتهایخطخورده
🪴
ایمان برای بشر ضروری است. بدا به حال کسی که به هیچچیز ایمان ندارد!
#بینوایان
❤️
#زمین_سوخته
#تنها_کتاب_نخوان
#با_کتاب_قد_بکش
#انجمن_کتابخوان_های_مبنا
زمین سوخته از فردا توی حلقه کتابخوانی مدرسه مبنا شروع میشود...
وسط بینوایان،
وسط امتحانات،
وسط هزارتا چیز دیگر...
🤕
#جلیلی
اگر اصلح نبود، دلیلی نداشت این همه این همه آدم لهش کنند.
دلیلی وجود نداشت این همه رسانهچی شبانهروز علیهش عملیات رسانهای و روانی راه بیندازند!
فردا سرنوشت ایران رقم میخورد!
در این خاک، نخبهتر از پناهیان هم هست!
آدمحسابیتر از پناهیان هم هست!
خداوند روز جزاء از حجت ما خواهد پرسید. من #حجت دارم به جناب آقای دکتر #جلیلی رأی بدهم...
🙏🏻
گذرم تا به در خانهات افتاد حسین،
خانه آباد شدم، خانهات آباد حسین...
الحمدلله امسال هم ماه نوکری ارباب را درک میکنیم...
😭
#عشق است محرم...
..
محرم ما هم آمد...
#بینوایان حدود دو ماه است پس زمینه همه کتابهاست!
#رستاخیزجان را برای بار دوم میخوانم!
مجله #مدام هرزگاهی سیگارِ این سر پر سوداست!
#کربلا_به_روایتی_دیگر فقط امروز و فردا هست...
موازیخواندن باشد برای پس فردا!
نظم باشد برای بعد دهه...
امروز و فردا از #کربلا خواندن میچسبد..
ورقههای تاریخ را چرخیدن،
و باز به #فتح_خون نگاه کردن..
#تاسوعا
#عاشورا
🪴🖤
دقایق آخر خواندن #بینوایان
بینوایان که تمام شد، یک گزارش از کتاب خواهم نوشت...
🪴
📌 #بریده کتاب
تاریخ روز سیزدهم را با دستهای بسته به مجلس ابنزیاد آمده، خواسته تا سکینه و رقیه را جایی بنشاند که سر شهدا را نبینند اما نتوانسته، خواسته چوب از دست ابنزیاد بگیرد اما نتوانسته، خواسته طناب از دستان سجاد باز کند اما نتوانسته، خواسته پارچهای بر سر زینب بیندازد اما نتوانسته.
همانطور که گوشهای به اسارت افتاده بوده گوش تیز کرده و تک تک کلمههای زینب را چنان به یاد سپرده که توانسته سالهای سال بعد، همان کلمات و همان آهنگ را در گوش هر نوزاد شیعهای که به دنیا میآید لالایی کند. تاریخ، سینه پیش آمده ابنزیاد را وقتی میانه مجلسش اسیر به اسیر پر بوده دیده و پشت خم شدهاش را وقتی صدای زینب از منبر بالا میرفته شاهد بوده و دستهای لرزانش را وقتی سجاد قد راست کرده و خطبه خوانده، یادش هست.
تاریخ ابنزیاد را دیده که پیچیده در کینهای کهنه، خدایش را شکر کرده که پیروز میدان کربلا بوده و لبخند به لب کشانده و همان وقت صدایی از زینب شنیده که خدا را شکر کرده برای آن که از نسل پیامبر است و دور شده از همه ناپاکیها.
تاریخ ننوشته اما همان وقت که صدای زینب را با دستهای بسته در مجلس کوفه شنیده، علی را پیش چشمانش دیده با همان دستهای بسته در اما مدینه. تاریخ کلمه های زینب را از حنجره علی شنیده و نگاه علی را در چشمان زینب دیده.
📚 کربلا به روایتی دیگر
#محمدرضا_جوان_آراسته
🪴
این کتاب درامی است که شخصیت نخست آن خداوند است.
انسان شخصیت دوم آن است.
#بینوایان
یادداشتهایخطخورده🚬
چند جمله نوشتم به جای گزارش؛
💐
👇🏻
https://vrgl.ir/4Kv75
#ادبیات_فرانسه
#بینوایان #ویکتور_هوگو #هوگو
@yaddashthaykhatkhorde
May 11
.
رفیقم یکسال پیش این روزها آسمانی شد.
امروز مراسم سالگرد اوست...
🖤
.
نویسندهها با بقیه فرق دارند. نه همه نویسندهها _نه آنها که فقط برای پول یا درآمدش مینویسند_ بلکه شاعرها، رماننویسها و مقالهنویسهایی که فکر میکنند چارهای جز نوشتن ندارند، که جبر نوشتن را همسنگِ جبر اندیشیدن میدانند و بنابراین با سطرهایی که روی کاغذ میآید، از بودن و هستن خودشان با خبر میشوند. برای اینها هر اتفاقی فقط و فقط به این دلیل رخ میدهد که به نثر یا نظم تبدیل شود؛ ادبیات خود محض است که به هیأت چاپ درآمده. اعتقادِ راسخ است به این که تجربه فقط با نوشتهشدن به انجام میرسد.
آرتور کریستال | فقط روزهایی که مینویسم
#برش_کتاب
🪴
یادداشتهایخطخورده
من یکمهای هرماه استرس تما وجودم را میگیرد!
|_یکدوازدهم دیگر از سال هم تمام شد•|
این جمله علت این استرس عذاب آور است.
زندگی برای من از وقتی طلبه شدم سخت شد. روی همهچیز حساسم کرد. خیلی بیشتر از وقتی فقط یازدهساله بودم و کلاس قرآن رفتم و مثلن شدم قاری!!!
بعد از طلبهگی هم یک نقطه عطف بزرگ در زندگی داشتهام!!
°داستاننویس شدن!°
نه این که هستم. کلن °نوشتن°..
یکم هر ماه من میبینم که ساعت شنیِ ماهم همه دقیقههاش ریخته!
و هیچ!
این هیچ من را میترساند.
این هیچ وحشتناک ترین چیز است برای من!
🤕
پ.ن: پیشرفتهای خاص مرداد:
۱_اصلن نشد جدی کتاب بخوانم!
و
۲_اصلن نشد بنویسم!!
روزها فکر من این است و همه شب سخنم
که چرا همچینه؟!😩😕
هدایت شده از چیمه🌙
.
محمدحسن شهسواری در روایت صدویک دلیل برای زندهماندن گفته است: «من هم شنیدهام کسانی هستند که از نوشتن لذت میبرند. من اما هر روز ساعت پنج در حالیکه بدترین فحشها را به خودم میدهم، بلند میشوم. نیم ساعت ورزش میکنم، نیم ساعت دیگر هم معطل میکنم، تا دیرتر برسم پشت میز. میمیرم میمیرم میمیرم تا بنشینم. بعد لحظهای فرا میرسد که سهم آن روزت تمام شده، سه ثانیه فقط سه ثانیه لذتی چنان عظیم تنت را مسخر میکند که نزدیک است استخوانهایت خرد شود. از ثانیه چهارم اضطراب فردا تو را حصار میکند. من هر روز برای رسیدن به آن سه ثانیه از خواب بلند میشوم.»
@chiiiiimeh
.
این را امین چند روز پیش به من هدیه داد. همینطوری نشستهبودیم توی پاتوقِ آسمان که این را هدیه گرفتم: °داستانملالانگیز°ِ چخوف با ترجمه آبتین گلکار!
امین تعریفش را کرد.
خواندمش...
خیلی درجهیک بود.
میدانید داستانملالانگیز داستان زندگی بیاصالت ماست؛ بیاصالتی که در تکتک اتفاقات زندگی ما هست و ما توجهی به آن نداریم!
کی گفته که رعایت بعضی سنتها یعنی کمال؟! کجا نوشته که استاد دانشگاهها واقعا چیزی میفهمند که بقیه از درک آن عاجزند؟! واقعا توی زندگیما هنر کجا ایستاده؟! تنهایی؟! روبهرو شدن با خودمان در خلوتی؟! کجا انسانیت مترادف یک دستگاه با ادبی است که به همه مردم سلام میکند و سنتها را بهجا میآورد و موقعیت یک پزشکِ استاد دانشگاه را با یک نفر غیر پزشکِ غیر استاد دانشگاه تشخیص میدهد و بین آن تمایز قائل است؟!
این کتاب، خود زندگی ماست!
خود این قضیه است که ما خودمان نیستیم!
این کتاب گزارشی است بر این حقیقت که ما آدمها لافِ زندگیِ در کنار هم را میزنیم. گزارشی بر این که آدم در مناسباتِ از پیش تعیین شدهی مشهورِ مقبول در دنیا، چقدر از خودش، از آدم بودن دور است...
این قصه، خود ماییم...
پ.ن: گمان کنم بریده انتخابی که ارسال میکنم با این حرف خیلی قرابت دارد!!
یادداشتهایخطخورده
🪴
هر قدر هم مرد موقر و کارمند عالی رتبهای باشید، باز اگر دختر دم بختی دارید، از آن ابتذال بازاری که دلبری و خواستگاری و ازدواج به خانهتان میآورد، در امان نیستید. مثلا من به هیچوجه نمیتوانم با این حالت پیروزمندانهای کنار بیایم که هربار گنِکِر مهمانمان میشود بر چهره زنم نقش میبند؛ همچنین نمیتوانم با این بتریهای لافیت و پورتوین و خِرِسی کنار بیایم که فقط برای این روی میز گذاشته میشوند که گنِکِر با چشمان خودش ببیند که ما چقدر دست و دلبازانه و مرفه زندگی میکنیم. تحمل خنده منقطع لیزا را هم، که آن را هم در کنسرواتوار یادگرفته است، ندارم، همچنین تحمل پشت چشم نازک کردنهایش را در حضور مهمانان مرد. مهمتر از همه، به هیچوجه نمیتوانم این را درک کنم که چرا موجودی هر روز به خانه من میآید و هر روز با من غذا میخورد که کاملا با عادتهای من، با علم من، و با شیوه زندگی من بیگانه است؛ موجودی که کوچکترین شباهتی به افرادی که من آنها را دوست دارم ندارد. زن من و خدمتکاران مرتب با حالتی مرموز پچپچ میکنند که«خواستگار است»، ولی با این حال نمیتوانم حضور او را درک کنم. حضور او نوعی سردرگمی در وجود من پدید میآرود، انگار کسی از قبیلهی زولوها در کنار من سر یک میز نشسته باشد. همینطور عجیب به نظر میآید که دخترم، که عادت کردهام همیشه به چشم او نگاه کنم، عاشق این کراوات و این چشمها و این گونههای نرم شده باشد...
قبلا ناهار را دوست داشتم یا دستکم نسبت به آن بیتفاوت بودم، ولی حالا ناهار جز بیحوصلگی و غیظ احساس دیگری در من بیدار نمیکند. از زمانی که عالیجناب و عضو هیئت رئیسه دانشکده شدهام، خانوادهام به علت نامعلومی لازم دیده است که صورت غذا و برنامهی ناهارمان کلا عوض شود. به جای آن غذاها سادهای که در زمان دانشجویی و اوایل حرفهی پزشکی به آنها عادت کرده بودم، حالا مرا با قلوهی خوابانده در شراب مادیرا و سوپ پورهای سیر میکنند که قندیلهای سفیدی در آن شناور است. درجه ژنرالی و شهرت موجب شده است که من تا ابد از آش کلم، پیراشکیهای خوشمزه، غاز و سیبزمینی پخته، و ماهی سیم با کته محروم شوم. همچنین از آگاشای پیشخدمت، که پیرزن پرحرف و خندهرویی بود، هم محروم شدهام. حالا به جای او یگور غذا را سرو میکند، جوانک ابله و مغروری که دستکش سفیدی هم به دست راستش دارد. فاصلهی بین سرو غذاها کم است، ولی به اندازه طولانی به نظر میرسد، چون به هیچشکل نمیتوان این فاصلهها را پر کرد. دیگر از آن شادمانی خبری نیست، از آن گفتوگوهای بیتکلف، شوخیها، خندهها، از آن ناز و نوازشهای متقابل و ان شادی که وقتی من و زن و بچههایم در اتاق ناهار خوری جمع میشدیم، به ما دست میداد. ناهار برای من که آدم پرمشغلهای بودم، زمان استراحت و دیدار با خانواده بود و برای زن و بچههایم یک جشن کوتاه، ولی زیبا و شادیبخش، زیرا میدانستند که من برای نیمساعت فقط به آنان تعلق دارم و نه به هیچکس دیگر، نه به علم و نه به دانشجویان. دیگر نمیشود با نوشیدن فقط یک پیاله مست شد، دیگر از آگاشا خبری نیست، از ماهی سیم و کته خبری نیست، خبری نیست از آن سروصدا و جار و جنجال های کوچک سر میز غذا از آن لگد پرانیهای زیر میزی یا افتادن چسب زخم از گونه کاتیا به درون بشقاب سوپ.
#برش_کتاب #برش_زندگی
📚داستانملالانگیز
#آنتون_چخوف
🪴
یادداشتهایخطخورده