eitaa logo
کانال یاران همدل
94 دنبال‌کننده
13.8هزار عکس
13.7هزار ویدیو
105 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
16.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌺روزت را تبرّک کن با یک سلام🌺 🌷اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ 🌹وَعَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ 🌷وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ 🌹وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ http://eitaa.com/yaranhamdel
🌷🌱پيامبر اسلام(ص)🌱🌷 «مَن كانَ يُؤمِنُ بِاللّهِ وَاليَومِ الآخِرِ فَليَفِ إذا وَعَدَ» «هر كه به خدا و روز پاداش ايمان دارد، بايد چون وعده‌اى دهد، به آن وفا مى‌كند.» 📚منبع: «گزیده تحف العقول» (ص) http://eitaa.com/yaranhamdel
🔰 قال الصادق علیه السلام: 🔹ما أَنْعَمَ اَللَّهُ عَلَى عَبْدٍ مِنْ نِعْمَةٍ فَعَرَفَهَا بِقَلْبِهِ وَ حَمِدَ اَللَّهَ ظَاهِراً بِلِسَانِهِ فَتَمَّ كَلاَمُهُ حَتَّى يُؤْمَرَ لَهُ بِالْمَزِيدِ 🔸خداوند نعمتی را به بنده‌اش عطا نکرد جز آنکه وقتی انسان آن را شناخت و شکر آن را آشکارا به جا آورد، امر فرمود که آن نعمت افزون گردد. 📚اصول کافی باب ایمان و کفر جلد ۲ صفحه ۹۵ ⬅️ با نشر این پست در ثواب آن شریک هستید. http://eitaa.com/yaranhamdel
🔰 باب‌الثانی _ باب‌الکرم ♻️ مقام امام حسن مجتبی _ کریم اهل بیت ▪️عاقل كيست؟ پاسخ به اين سوال را رسول خدا در ضمن حديثي فرموده‌اند: «سَبْعَۀُ أَشْيَاءَ تَدُلُّ عَلَى عُقُولِ أَصْحَابِهَا اَلْمَالُ يَكْشِفُ عَنْ مِقْدَارِ عَقْلِ صَاحِبِهِ وَ اَلْحَاجَۀُ تَدُلُّ عَلَى عَقْلِ صَاحِبِهَا وَ اَلْمُصِيبَۀُ تَدُلُّ عَلَى عَقْلِ صَاحِبِهَا إِذَا نَزَلَتْ بِهِ وَ اَلْغَضَبُ يَدُلُّ عَلَى عَقْلِ صَاحِبِهِ وَ اَلْكِتَابُ يَدُلُّ عَلَى عَقْلِ صَاحِبِهِ وَ اَلرَّسُولُ يَدُلُّ عَلَى عَقْلِ مَنْ أَرْسَلَهُ وَ اَلْهَدِيَّۀُ تَدُلُّ عَلَى مِقْدَارِ عَقْلِ مُهْدِيهَا.» هفت چيز است كه دلالت بر عقلانيت انسان ميكند: مال (مديريت اقتصادي) اينكه انسان از كجا و چگونه پول به دست مي‌آرود و چگونه خرج ميكند ميتواند نشانه خوبي براي عقلانيت انسان باشد. حاجت (مديريت نياز) اينكه انسان چه چيزهائي را به عنوان نيازهاي خود برمي‌شمرد؟ آيا نياز او واقعي است يا كاذب؟ براي رفع نياز خود چه تدبيري به كار ميبرد؟ همه اينها ميتواند عقلانيت انسان را واضح كند. مصیبت (مديريت مشكلات) اينكه انسان با چه مشكلاتي مواجه است؟ و مشكلاتش را چگونه برطرف ميكند؟ ميتواند به كشف عقلانيت او كمک كند. غضب (مديريت خشم) اينكه چه چيزي انسان را عصباني ميكند يا براي چه چيزهائي داغ ميكند و اگر عصباني شد چه ميكند؟ مثلاً يكي با يک توهين كوچک عصباني ميشود و قهر ميكند و يكي با اهانت زياد سعي ميكند طرف مقابل را آرام كرده و او را می‌بخشد. كدام يک عاقلتر است؟ كتاب (مديريت علمي) اينكه طرف چه مطالبي را يادداشت ميكند؟ در كانال يا پيج خودش چه مطالبي مينويسد؟ موضوع پايان نامه‌اش چه بوده است؟ در دفترچه خاطراتش چه اتفاقاتي را ثبت ميكند؟ و... ميتواند به كشف عقلانيت او كمک كند. رسول (مديريت روابط) اينكه يک فرد به چه كسي و چرا رأی داده؟ به چه كساني و چرا اعتماد ميكند؟ چه افرادي را آينه تمام نماي خود معرفي ميكند و... هديه (مديريت عاطفي) اينكه طرف چرا و چه چيزي و به چه كسي هديه ميدهد؟ مثلاً اگر به بچه ده ساله نهج‌البلاغه هديه بدهد يقيناً معلوم است كه عقلانيت خوبي ندارد. اينكه به زوج جوان چه هديه ميدهد؟ به پدر بزرگش چه هديه ميدهد؟ ميتواند كاشف از عقلانيت طرف مقابل باشد. ادامه دارد... (ص) (ع) http://eitaa.com/yaranhamdel
🔰 مدح خورشید امام؛ اعلم فقهاي و علماي زمان ما اين رهبر عظيمى كه امروز اين جامعه را دارد هدايت ميكند و نوزده سال است كه اين انقلاب را ـ از سال ۴۱ تا امروز ـ دارد هدايت ميكند و حركت ميدهد، اعلم علماى زمان ماست، اعلم فقهاى زمان ماست. اين را كسى دارد به شما ميگويد كه پاى درس بسیاری از فقهاى زمان ما و بسيارى از فقهائى كه قبلاً رفته‌اند نشسته. بنده درسهاى همه‌ اين فقهائى را كه شما مى‌شناسيد ـ الاّ ما شذ منها و ندرـ ديده‌ام و اعتقاد بنده اين است كه امام، اعلم يعنى افقه از اينهاست؛ البته بسيارى از اين بزرگوارها، مجتهدهاى قطعى و مسلّمند و در اين شك نيست؛ اما خب، فقيه و افقه داريم ديگر. اين بزرگوارى كه فقيه‌ترين است و علاوه بر فقاهت، در فلسفه و عرفان و علوم اينچنينى هم وارد است و درس خوانده و درس گفته، از زمان جوانى و نوجوانى ـ يعنى از سنين شماها ـ در مسائل سياسى وارد بوده؛ از همان دوران جوانى در مسائل سياسى وارد بوده. ايشان با سيد حسن مدرس، سياستمدار روحانى عظيم ارتباط داشته؛ ايشان در سنين نزديك چهل سالگى ـ در سال [۱۳۲۳] ـ آن نوشته را توى دفتر يادبود مرحوم وزيرى يزد نوشته. ايشان در سنين نزديك چهل سالگى يك نوشته‌اى دارد كه شما آن نوشته را كه نگاه كنيد، ايشان را يك انسان انقلابی سياستمدار آگاه از همه‌ مسائل عمده و امهات مسائل سياسى خواهيد ديد. آن نوشته را بنده به خط خود ايشان در دفتر يادبود مرحوم وزيرى در يزد ديده‌ام كه الان هم جزو نفائس است و در يزد هست. ايشان دو سه صفحه نوشته‌اند و از اين آيه‌ شريفه شروع كرده‌اند: «قل انما اعظكم بواحدة ان تقوموا لله مثنى و فرادى ثم تتفكروا» ايشان اين آيه را عنوان كرده‌اند و بعد درباره‌ «قيام لله» بحث مفصلى كرده‌اند و اين آيه را درست منطبق كردند با وظيفه‌ اجتماعى و انقلابى مردم در زمان خودشان. اين انسان، اينجور در تفكر انقلابى و جهت‌گيرى انقلابى، وارد و مصمم و آگاه و خبير است. (در دیدار اساتید و طلاب مدرسه علمیه مرحوم حاج ملامحمد جعفر - مدرسه آیت‌الله مجتهدی - ۱۳۶۰/۰۹/۰۲) منبع: کتاب «مدح خورشید» به نگارش رهبر معظم انقلاب http://eitaa.com/yaranhamdel
‍ 🔰 دختر شینا 🎬 قسمت ‹۵۴› ✅ فصل چهاردهم 💥 یک دفعه حالم بد شد. دیگر نتوانستم تحمل کنم. از درد فریادی کشیدم. شینا تکه‌پارچه‌های بریده‌شده را گذاشت روی زمین و دوید دنبال خواهرها و زن‌برادرهایم. کمی بعد، خانه پر شد از کسانی که برای کمک آمده بودند. قابله دیر آمد. شینا دورم می‌چرخید. جوشانده توی گلویم می‌ریخت و می‌گفت: « نترس. اگر قابله نیاید، خودم بچه‌ات را می‌گیرم. » بعدازظهر بود که قابله آمد و نیم‌ساعت بعد هم بچه به دنیا آمد. 💥 شینا با شادی بچه را بغل کرد و گفت: «قدم جان! پسر است. مبارکت باشد. ببین چه پسر تپل‌مپل و سفیدی است. چقدر ناز است.» بعد هم کسی را فرستاد دنبال مادرشوهرم تا مژدگانی بگیرد. صدای گریه‌ بچه که بلند شد، نفس راحتی کشیدم. خانه شلوغ بود اما بی‌حسی و خواب‌آلودگی خوشی سراغم آمده بود که هیچ سر و صدایی را نمی‌شنیدم. 💥 فردا صبح، حاج‌آقایم رفت تا هر طور شده صمد را پیدا کند. عصر بود که برگشت؛ بدون صمد. یکی از هم‌رزم‌هایش را دیده بود و سفارش کرده بود هر طور شده صمد را پیدا کنند و خبر را به او بدهند. از همان لحظه چشم‌انتظار آمدنش شدم. فکر می‌کردم هر طور شده تا فردا خودش را می‌رساند. وقتی فردا و پس‌فردا آمد و صمد نیامد، طعنه و کنایه‌ها هم شروع شد: «طفلک قدم! مثلاً پسر آورده!» - عجب شوهر بی‌خیالی. - بیچاره قدم، حالا با سه تا بچه چطور برگردد سر خانه و زندگی‌اش. - آخر به این هم می‌گویند شوهر! 💥 این حرف‌ها را شینا هم می‌شنید و بیشتر به من محبت می‌کرد. شاید به همین خاطر بود که گفت: «اگر آقا صمد خودش آمد که چه بهتر؛ و گرنه خودم برای نوه‌ام هفتم می‌گیرم و مهمانی می‌دهم.» از بس به در نگاه کرده و انتظار کشیده بودم، کم طاقت شده بودم. تا کسی حرف می‌زد، زود می‌رنجیدم و می‌زدم زیر گریه. هفتم هم گذشت و صمد نیامد. روز نهم بود. مادرم گفت: «من دیگر صبر نمی‌کنم. می‌روم و مهمان‌ها را دعوت می‌کنم. اگر شوهرت آمد، خوش آمد!» 💥 صبح روز دهم، شینا بلند شد و با خواهرها و زن‌داداش‌هایم مشغول پخت‌و‌پز و تدارک ناهار شد. نزدیک ظهر بود. یکی از بچه‌ها از توی کوچه فریاد زد: «آقا صمد آمد.» داشتم بچه را شیر می‌دادم. گذاشتمش زمین و چادری بستم کمرم و چیزی انداختم روی سرم و از پلّه‌های بلند به سختی پایین آمدم. حیاط شلوغ بود. خواهرم جلو آمد و گفت: «دختر چرا این طوری آمدی بیرون. مثلاً تو زائویی.» 💥 بعد هم چادرش را درآورد و سرم کرد. خوب نمی‌توانستم راه بروم. آرام‌آرام خودم را رساندم توی کوچه. مردی داشت از سر کوچه می‌آمد. لباس سپاه پوشیده بود و کوله‌ای سر دوشش بود؛ ریشو و خاک آلوده؛ اما صمد نبود. با این حال، تا وسط کوچه رفتم. از دوستان صمد بود. با خجالت سلام و علیکی کردم و احوال صمد را پرسیدم. گفت: «خوب است. فکر نکنم به این زودی‌ها بیاید. عملیات داریم. من هم آمده‌ام سری به ننه‌ام بزنم. پیغام داده‌اند حالش خیلی بد است. فردا برمی‌گردم.» 💥 انگار آب سردی سرم ریختند، تنم شروع کرد به لرزیدن. دست‌ها و پاهایم بی‌حس شد. به دیوار تکیه دادم و آن‌قدر ایستادم تا مرد از کوچه عبور کرد و رفت. شینا و خواهرهایم توی کوچه آمده بودند تا از صمد مژدگانی بگیرند. مرا که با آن حال و روز دیدند، زیر بغلم را گرفتند و بردند توی اتاق. 💥 توی رختخواب دراز کشیدم. تمام تنم می‌لرزید. شینا آب‌قند برایم درست کرد و لحاف را رویم کشید. سرم را زیر لحاف کشیدم. بغض راه گلویم را بسته بود. خودم را به خواب زدم. می‌دانستم شینا هنوز بالای سرم نشسته و دارد ریزریز برایم اشک می‌ریزد. نمی‌خواستم گریه کنم. آن روز مهمانی پسرم بود. نباید مهمانی‌اش را به هم می‌زدم. 💥 سر ظهر مهمان‌ها یکی‌یکی از راه رسیدند. زن‌ها توی اتاق مهمان‌خانه نشستند و مردها هم رفتند توی یکی دیگر از اتاق‌ها. بعد از ناهار خواهرم آمد و بچه را از بغلم گرفت و برد برایش اسم بگذارند. اسمش را حاج ابراهیم آقا، پدربزرگ صمد، گذاشت مهدی. خودش هم اذان و اقامه را در گوش مهدی گفت. بعدازظهر مردها خداحافظی کردند و رفتند. مردادماه بود و فصل کشت و کار. اما زن‌ها تا عصر ماندند. زن‌برادرها و خواهرها رفتند توی حیاط و ظرف‌ها را شستند و میوه‌ها را توی دیس‌های بزرگ چیدند. مهدی کنارم خوابیده بود. سر تعریف زن‌ها باز شده بود، من هنوز چشمم به در بود و امیدوار بودم در باز شود و لحظۀ آخر مهمانی پسرم، صمد از راه برسد. ادامه دارد.... http://eitaa.com/yaranhamdel
🔰 مسیح کردستان 📝 زندگینامه شهید محمد بروجردی 🎬 قسمت ۴۰ مقام معظم رهبری: «چهرۀ او را بازسازی کنید، آن صورت نجیب و سالم، آن آدم کم حرف و پرکار و مؤمن، این را بتوانید درست نشان بدهید، حالاتش را نشان بدهید.» ▪️ مریم که انگار، چیزی یادش آمده باشد آهسته گفت: - شما که می‌دانی، پس چرا مواظب نیستی. می‌دانی که دلشان نمی‌خواهد مردم آگاه شوند. می‌دانی که کسانی که مردم را آگاه می‌کنند، در معرض خطرند، پس چرا هر کسی را به خانه می‌آوری؟ محمد آرام لبخندی زد و گفت: - نه، ما هر کسی را به خانه راه نمی‌دهیم. این‌ها از بچه‌های دلسوخته‌اند، جانشان را گذاشتند کف دستشان. مریم گفت: - نمی‌دانم چرا می‌ترسم، اگر جاسوس‌های ساواک بفهمند؟! محمد آرام و با اطمینان گفت: - احتیاط می‌کنیم و تا کسی را نشناسیم به جمع خودمان راه نمی‌دهیم، چه برسد به خانه. بعد هم توکل می‌کنیم به خدا، هم زانوی شتر را می‌بندیم. آن شب محمد و مریم مهمان داشتند بچه‌ها آمده بودند نتیجه مسافرت محمد را جویا شوند. محمد با لبخندی حرف‌هایش را شروع کرد. بچه‌ها با اینکه همیشه محمد را خندان دیده بودند، ولی این لبخند را به معنی دیگری گرفتند. به معنی پیروزی و موفقیت. به معنی رسیدن به آنچه دنبالش بودند. محمد خواست گزارش کوتاهی از آنچه که دیده و شنیده است به بچه‌ها بدهد که صادق گفت: - محمد آقا اول حرف اصلی را بزن بعد برو دنبال گزارش و این حرف‌ها. محمد گفت: - می‌توانیم برویم آماده شویم، اجازه دادند که مسلح شویم، ولی فعلاً در حد آمادگی. هوشنگ گفت: - با کدام اسلحه محمد آقا؟ با کدام پول؟ ما که آموزش ندیدیم، خودت می‌دانی پای اسلحه که وسط بیاید، جا می‌خواهد، مربی می‌خواهد، آموزش، تمرین و... محمد گفت: - ما که نمی‌خواهیم یک لشکر را مسلح کنیم و ارتش راه بیاندازیم. فعلاً به مقدار خودمان. برای آموزش هم می‌رویم خارج شهر. آمادگی هم که فقط به سلاح دست گرفتن نیست. بیشتر منظور آمادگی جسمانی است. کوهنوردی، شنا، پیاده‌روی. کم کم شروع می‌کنیم. صادق گفت: - می‌توانیم برویم امامزاده داوود. مردم عادی هم می‌روند! اصلاً شک برانگیز نیست. هم کوهنوردی است هم راهپیمایی طولانی. محل خلوت فراوان دارد. از راه اصلی، نیم ساعت بروی این طرف یا آن طرف، میرسی جای خوب و مناسب. همه فکر صادق را پسندیدند. حمید پرسید: - الان دوره، دوره اسلحه است. مگر می‌خواهیم کشتی بگیریم که برویم کوه و بدنمان را قوی کنیم؟ محمد آرام گفت: - درست است، دوره کشتی گرفتن و این حرف‌ها نیست، ولی اسلحه تنها هم نمی‌تواند کارساز باشد. مگر نشنیده‌اید که قرآن می‌فرماید: ۱۰ نفر مسلمان مبارز و صبور با ۲۰۰ سرباز کافر برابری می‌کند. خیال می‌کنی، چطوری مسلمان‌های صدر اسلام با آن امکانات محدود توانستند امپراتوری‌های بزرگ را شکست بدهند و و نصف عالم را بگیرند و تسخیر کنند. هم ایمان بود، هم نیروی بدنی و سلاح. حالا وضعیت ما مثل همان دوره است. دوره غربت اسلام و ما باید با قدرت‌های بزرگ درگیر شویم. ما چند نفریم و باید با یک ارتش درگیر شویم، بلکه بیشتر. الان آمریکا، شوروی، انگلیس و... طرف شاه هستند ما می‌خواهیم با این رژیم درافتیم و با آن مبارزه کنیم. این است که باید از همه جهت مسلح باشیم، هم ایمانی و هم بدنی. همه تحت تاثیر حرف‌های محمد، سراپا گوش بودند. همیشه اینطور بود. وقتی شروع به حرف زدن می‌کرد، حرف‌هایش همه را میخکوب می‌کرد. در حالی که باسوادتر از او هم در جمع بود. چهارشنبه هفته بعد، جلسه بعدی برگزار شد و همه دور هم جمع شدند. به پیشنهاد محمد هر کس سهم کوچکی از دستمزدش را به برنامه روز جمعه اختصاص داد. پس فردا جمعه بود. ادامه دارد... برگرفته از کتاب: مسیح کردستان http://eitaa.com/yaranhamdel
🔰 شوخی‌ها وخاطرات طنزِ دفاع مقدس «ماجراهای آقا فریبرز» 🎬 قسمت ۴۵ ″تو هنوز بدنت گرم است″ ▪️می‌گفــت در یکــی از عملیاتهــا بــرادری مجــروح می‌شــود و بــه حالــت اغمــا رفــت. آمبولانســی کــه شــهدای منطقــه را جمــع می‌کــرده و بــه معــراج می‌بــرده از راه می‌رســد و او را با بقیــه می‌انــدازد بــالا و گاز ماشــین را می‌گیــرد و مــی‌رود. راننــده در آن جنــگ و گریــز تــلاش می‌کــرده کــه خــودش را از تیــررس دشــمن دور کنــد و از طرفــی مرتــب ویــراژ مــی‌داده تــا تــوی چالــه چوله‌هــای ناشــی از انفجــار نیفتــد، کــه ایــن بنــده خــدا در اثــر جــا بــه جایــی و فشــار بــه هــوش می‌آیــد و یــک دفعــه خودش را میــان جمــع شــهدا می‌بینــد. اول تصــور می‌کنــد کــه ماشــین دارد مجروحیــن را بــه پســت امــداد می‌بــرد، امــا خــوب کــه دقــت می‌کنــد می‌بینــد نــه، انــگار همــه شــهید شده‌انــد و تنهــا اوســت کــه سالم اســت. دســتپاچه می‌شــود و هراســان بلنــد می‌شــود و می‌نشــیند وســط ماشــین و بــا صــدای بلنــد بنــا می‌کنــد داد و فریــاد کــردن کــه: - بــرادر! بــرادر! منــو کجــا مــی‌برید؟ مــن شــهید نیســتم، نگهدار، می‌خواهــم پیــاده بشــوم، منــو اشــتباهی ســوار کردیــد، نگــهدار مــن طوریــم نیســت... فریبــرز کــه حواســش جــای دیگــری بــوده، از آینه زیــر چشــمی نــگاه مــی انــدازد و بــا همــان لحــن داش مشــتی‌اش می‌گویــد: - داداش تــو هنــوز بدنــت گرمــه، حالیــت نیســت. تــو شــهید شــدی، دراز بکــش، دراز بکــش بگــذار بــه کارمــون برســیم. او هــم دوبــاره شروع می‌کنــد کــه، بــه پیــر به پیغمبــر مــن چیزیــم نیســت، خــودت نــگاه کــن ببیــن... فریبــرز بهــش میگــه، بعــداً معلــوم می‌شــود. خــودش وقتــی برگشــته بــود می‌گفــت، ایــن عبــارات را داشــتم گریــه می‌کــردم و می‌گفتــم. اصــلاً حواســم نبــود کــه ای بابــا، حــالا نهایتــاً تــا یــک جایــی مــا را می‌بــرد، بر می‌گردیــم دیگــه... نمی‌خواهــد زنــده بــه گــورم کنــد. امــا فریبــرز راننــده بــا حالــی بــود چــون ایــن حرفهــا را آنقــدر جــدی و محکــم می‌گفــت کــه بــاورم شــده بــود شــهید شــده‌ام... برگرفته از: کتاب ماجراهای آقا فریبرز نویسنده: ناصر کاوه http://eitaa.com/yaranhamdel
🔰 خاطرات ماندگار از رزمندگان راوی: حبیب الله انصافی دانش‌آموز: حنان انصافی ″سوت آفتابه یا سوت خمپاره؟″ در پایان عملیات هنوز خط مستحکم نشده بود یکی از بچه‌ها شبانه به دستشویی رفته بود، در حالت خواب و خستگی به طرف دشمن رفته بود چون از خاکریز نمی‌توانست بالا برود به سرباز عراقی گفته بود دستم را بگیر! سرباز عراقی گفت تعال (بیا بالا) تا این کلمه را شنید، فوراً دست خود را کشید و به سمت ما دوید. چهره‌اش از ترس زرد شده بود. همین فرد اتفاقی در یک روز که به دستشویی رفته بود مرتب صدای سوت می‌شنید با خود گفته بود: - خدایا این کیه که سوت می‌زنه؟ یه بار دو بار... بسیار دقیق و کنجکاوانه دنبال صدا گشت، با خود فکر کرده بود چگونه فرار کند. بار چهارم که صدای سوت را شنید، مشاهده کرد که لوله آفتابه پر از آب چون در جهت وزش باد قرار گرفته سوت می‌کشد. پس از اینکه فهمید بلند داد زد که: - ای لامذهب من زهره ترک شدم!! منبع: کتاب نسل انقلاب، ج۱/ خاطرات ایثارگران و رزمندگان دفاع مقدس قزوینی از زبان دانش‌آموزان http://eitaa.com/yaranhamdel
🔰🌷 محمد در ماموریت‌ها، شناسایی را خیلی دقیق انجام می‌داد. بسیار تیزبین بود. به کوچک‌ترین مسائل توجه می‌کرد. گویی سال‌هاست کار شناسایی انجام می‌دهد. طوری بود که ناخودآگاه من را به یاد شهید حسن باقری اعجوبه‌ی کارهای اطلاعاتی دفاع مقدس می‌انداخت. تمام جزئیات شناسایی را به خوبی بررسی می‌کرد. حضور او باعث آرامش فرماندهان و همدم خوبی برای نیروها بود. http://eitaa.com/yaranhamdel
🔰 مردمی بودن روحانی از پشت شیشه! 🔴 دولتمردان سابق این روزها با نزدیک شدن به ایام انتخابات مجلس شورای اسلامی و خبرگان رهبری، بار دیگر دغدغه‌مند مردم شده و از تریبون‌های متواتر بر ضرورت «گوش شنوا بودن» برای مردم تأکید می‌کنند. ⭕️ این در حالی است که عملکرد آنها در دوران مسئولیت یکی از مهمترین عوامل کاهش مشارکت مردم در انتخابات اخیر بوده است. این گروه در حالی مدعی «حمایت مردم» از خود بوده و آن را نقطه متمایز دولتشان با دولت فعلی می‌دانند که همچنان در برابر این پرسش، پاسخی ندارند که با این حمایت مردمی گسترده‌ای که مدعی آن هستند، در ۸ سال دوران مسئولیت خود چه کردند و این سرمایه اجتماعی را چگونه تلف کردند که در پایان دولت متبوعشان میزان محبوبیت آنها به پایین‌ترین میزان خود رسید؟ http://eitaa.com/yaranhamdel