16.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌺روزت را تبرّک کن با یک سلام🌺
🌷اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ
🌹وَعَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
🌷وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
🌹وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
#هر_صبح_یک_سلام
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel
🌷🌱 حضرت موسی بن جعفر(ع)🌱🌷
{حضرت موسی بن جعفر (ع) به روایت پدران گرامی خود از حضرت امیرالمؤمنین علی (ع) نقل فرمودند:
روزی شخص نابینایی اجازه ورود خواست. حضرت فاطمه(س) برخاست و چادر به سر کرد. رسول خدا(ص) فرمود: «چرا از او رو میگیری، او که تو را نمیبیند؟» حضرت فاطمه پاسخ داد: «او مرا نمیبیند، اما من که او را میبینم؛ و او اگر چه مرا نمیبیند، ولی بوی مرا که حس میکند.»}
📚منبع: «بحارالانوار، ج۴۳، ص۱۹۱»
#حدیث
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel
🕋صفحه ۳۰ سوره بقره 🕋
🌹تصویر آیات و ترجمه🌹
#انس_باقرآن
#هر_روز_با_قرآن
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel
انس با قرآن صفحه ۳۰.mp3
5.68M
.
🕋صفحه ۳۰ سوره بقره آیات ۱۹۱تا۱۹۶🕋
✨جلسه سی✨
#انس_باقرآن
#هر_روز_با_قرآن
#نکات_قرآنی
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel
🌸بسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸
❣هر روز صد صلوات هدیه
❣به روح پاک و مطهر همه شهدا
❣برای تعجیل در فرج آقا صاحب الزمان عجل الله تعالی فرجه الشریف انشاءالله
هدیه به روح پاک و مطهر صلوات🕊
شهید#حسن_بادرام🌹
#هر_روز_با_شهدا
#صبحتون_شهدایی
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel
🔰 مسیح کردستان
📝 زندگینامه شهید محمد بروجردی
🎬 قسمت ۱۲۴
فرماندهان سپاه استان کردستان و آذربایجان در مقر لشکر ۶۴ ارومیه جمع شده بودند. قرار بود فرمانده قرارگاه حمزه معرفی شود.
با شروع جلسه، آقای سنجقی به عنوان فرمانده قرارگاه معرفی شد. سنجقی اهداف قرارگاه را توضیح داد و از برنامههای آینده گفت. بعد هم بروجردی را به عنوان قائم مقام خود معرفی کرد.
همون روز بروجردی به دفتر سنجوی رفت و اعلام آمادگی کرد تا تجربیاتش را در اختیار او قرار دهد. به این ترتیب محل خدمت بروجردی از باختران به ارومیه انتقال یافت. او خانوادهاش را به ارومیه برد و در یکی از خانههای سازمانی آنجا سکنی گرفت.
اولین برنامه قرارگاه، آزادسازی جاده سردشت- پیرانشهر بود مدتها بود که این محور در دست ضد انقلاب بود. بروجردی هفتهها روی این طرح کار کرد و هفتهها آواره این شهر و آن شهر بود تا با نیروهای مختلف صحبت کند و آنها را برای عملیات آماده سازد.
عملیات در محور پیرانشهر بیشتر از یک هفته طول نکشید. در این عملیات تمام فرماندهان و همه نیروها شرکت داشتند. شهادت ناصر کاظمی فرمانده تیپ ویژه شهدا نگذاشت که شادی این پیروزی به دل و جان بچهها بنشیند.
ادامه...👇
نظم و برنامهریزی دقیق این عملیات باعث شد که حاج آقا محلاتی از تهران به سنندج بیاید.
حاج آقا محلاتی این پیروزی را به بروجردی تبریک گفت و آن را حاصل ایمان بچهها و نظم و برنامهریزی خوب آنها دانست. پاسدارها صلوات فرستادند و تکبیر گفتند. از اینکه با این پیروزی قلب امام را شاد کرده بودند راضی و خوشحال بودند.
وقتی جلسه تمام شد حاج آقا محلاتی بروجردی را به گوشهای کشاند و گفت:
- برادر بروجردی ما داریم دنبال فرماندهی برای سپاه میگردیم. بنده شما را برای فرماندهی کل سپاه کاندید کردهام چون به حق لیاقت و کاردانی آن را دارید آمدن من بیشتر به این خاطر بود.
بروجردی خندید و گفت:
- خدا شما را برای خدمت به اسلام نگه دارد. من به درد فرماندهی کل سپاه نمیخورم. دوست دارم همین جا باشم و به این مردم زجر کشیده خدمت کنم.
حاج آقا محلاتی از روحیه و نحوه برخورد بروجردی در حیرت بود.
ادامه دارد...
برگرفته از کتاب: مسیح کردستان
#مسیح_کردستان
#هر_روز_با_شهدا
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel
کانال یاران همدل
🔰 دمشق شهرِ عشق 🎬قسمت چهارم 💠 انگار گناه ایرانی و رافضی بودن با هیچ آبی از دامنم پاک نمیشد که خود
🔰 دمشق شهرِ عشق
🎬قسمت پنجم
💠 هیاهوی مردم در گوشم میکوبید، در تنگنایی از درد به خودم میپیچیدم و تنها نگاه نگران سعد را میدیدم و دیگر نمیشنیدم چه میگوید. بازوی دیگرم را گرفته و میخواست در میان جمعیتی که به هر سو میدویدند جنازهام را از زمین بلند کند و دیگر نفسی برای ناله نمانده بود که روی دستش از حال رفتم.
از شدت ضعف و ترس و خونریزی با حالت تهوع به هوش آمدم و هنوز چشمانم را باز نکرده، زخم شانهام از درد نعره کشید. کنار دیواری سیاه و سنگی روی فرشی قرمز و قدیمی افتاده بودم، زخم شانهام پانسمان شده و به دستم سِرُم وصل بود.
💠 بدنم سُست و سنگین به زمین چسبیده و نگاه بیحالم تنها سقف بلند بالای سرم را میدید که گرمای انگشتانش را روی گونهام حس کردم و لحن گرمترش را شنیدم: «نازنین!»
درد از روی شانه تا گردنم میکشید، به سختی سرم را چرخاندم و دیدم کنارم روی زمین کز کرده است. به فاصله چند متر دورمان پردهای کشیده شده و در این خلوت فقط من و او بودیم.
💠 صدای مردانی را از پشت پرده میشنیدم و نمیفهمیدم کجا هستم که با نگاهم، مات چشمان سعد شدم و پس از سیلی سنگینش باور نمیکردم حالا به حالم گریه کند. ردّ خونم روی پیراهن سفیدش مانده و سفیدی چشمانش هم از گریه به سرخی میزد.
میدید رنگم چطور پریده و با یک دست دلش آرام نمیشد که با هر دو دستش صورتم را نوازش میکرد و زیر لب میگفت :«منو ببخش نازنین! من نباید تو رو با خودم میکشوندم اینجا!»
💠 او با همان لهجه عربی به نرمی فارسی صحبت میکرد و قیل و قال مردانی که پشت پرده به عربی فریاد میزدند، سرم را پُر کرده بود که با نفسهایی بریده پرسیدم :«اینجا کجاس؟»
با آستینش اشکش را پاک کرد و انگار خجالت میکشید پاسخم را بدهد که نگاهش مقابل چشمانم زانو زد و زیر لب زمزمه کرد :«مجبور شدم بیارمت اینجا.»
💠 صدای تکبیر امام جماعت را شنیدم و فهمیدم آخر کار خودش را کرده و مرا به مسجد عُمری آورده است و باورم نمیشد حتی به جراحتم رحمی نکرده باشد که قلب نگاهم شکست و او عاشقانه التماسم کرد :«نازنین باور کن نمیتونستم ببرمت بیمارستان، ممکن بود شناسایی بشی و دستگیرت کنن!»
سپس با یک دست پرده اشک را از نگاهش کنار زد تا صورتم را بهتر ببیند و با مهربانی دلداریام داد: «اینجام دست کمی از بیمارستان نداره! برا اینکه مجروحین رو نبرن بیمارستان، این قسمت مسجد رو بیمارستان کردن، دکتر و همه امکاناتی هم آوردن!»
💠 و نمیفهمید با هر کلمه حالم را بدتر میکند که لبخندی نمکین نشانم داد و مثل روزهای خوشیمان شیطنت کرد بلکه دلم را به دست آورد :«تو که میدونی من تو عمرم یه رکعت نماز نخوندم! ولی این مسجد فرق میکنه، این مسجد نقطه شروع مبارزه مردم سوریه بوده و الان نماد مخالفت با بشار اسد شده!»
و او با دروغ مرا به این جهنم کشانده بود که به جای خنده، چشمانم را از درد در هم کشیدم و مظلومانه ناله زدم :«تو که میدونستی اینجا چه خبره، چرا اومدی؟» با همه عاشقی از پرسش بیپاسخم کلافه شد که گرمای دستانش را از صورتم پس گرفت و با حالتی حق به جانب بهانه آورد :«هسته اولیه انقلاب تو درعا تشکیل شده، باید خودمون رو میرسوندیم اینجا!»
💠 و من از اخبار بیخبر نبودم و میدیدم درعا با آمادگی کامل به سمت جنگ میرود که با همه خونریزی و حال خرابم، با صدایی که به سختی شنیده میشد، بازخواستش کردم :«این چند ماه همه شهرهای سوریه تظاهرات بود! چرا بین اینهمه شهر، منو کشوندی وسط میدون جنگ درعا؟»
حالت تهوع طوری به سینهام چنگ انداخت که حرفم نیمه ماند و او رنگ مرگ را در صورتم میدید که از جا پرید و اگر او نبود از ترس تنهایی جان میدادم که به التماس افتادم :«کجا میری سعد؟»
💠 کاسه صبرم از تحمل اینهمه وحشت در نصفه روز تَرک خورده و بیاختیار اشک از چشمانم چکید و همین گریه بیشتر آتشش میزد که به سمت پرده رفت و یک جمله گفت :«میرم یه چیزی برات بگیرم بخوری!» و دیگر منتظر پاسخم نماند و اگر اشتباه نکنم از شرّ تماشای اینهمه شکستگیام فرار کرد.
تازه عروسی که گلوله خورده و هزاران کیلومتر دورتر از وطنش در غربتِ مسجدی رها شده، مبارزهای که نمیدانستم کجای آن هستم و قدرتی که پرده را کنار زد و بیاجازه داخل شد.
💠 از دیدن صورت سیاهش در این بیکسی قلبم از جا کنده شد و او از خانه تا اینجا تعقیبم کرده بود تا کار این رافضی را یکسره کند که بالای سرم خیمه زد، با دستش دهانم را محکم گرفت تا جیغم در گلو گم شود و زیر گوشم خرناس کشید :«برای کی جاسوسی میکنی ایرانی؟»...
ادامه دارد...
#دمشق_شهرِ_عشق
#هر_روز_با_شهدا
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel
🔰 شوخیها وخاطرات طنزِ دفاع مقدس
«ماجراهای آقا فریبرز»
🎬 قسمت ۱۳۶
″كمپوت گیلاس″
نوبــت بــه همــرزم بســیجی مــا رســید، خبرنــگار میکروفــن را گرفــت جلــو دهانــش و گفــت: خودتــان را معرفــی کنیــد و اگــر خاطــرهای، پیامــی، حرفــی دارید بفرمایید. او بــدون مقدمــه و بــی معرفــی صدایــش را بلنــد کــرد و گفــت: مــن فریبــرز هســتم، شمــا را بــه خــدا بگوئیــد ایــن کاغــذ دور کمپــوتهــا را از قوطــی جــدا نکننــد، آخــر مــا نبایــد بدانیــم چــه میخوریــم؟
آلبالــو مــیخواهیــم ســیب در مــیآیــد. ســیب مــیخواهیــم کمپــوت گلابــی در مــیآیــد. آخــر مــا چــه خاکــی بــه سرمان بریزیــم کــه شــب عملیــات کمپــوت زردآلــو گیرمــان میآیــد. بــه ایــن امــت شــهید پــرور بگوئیــد شمــا کــه مــیفرســتید، خــوب بفرســتید. تا میتوانیــد فقــط گیــلاس بفرســتید. زردآلو، آلــو، هلــو، شبهــای عملیات خطرناکــه. بابــا اینقــدر مــا را حــرص و جــوش ندهیــد.
خبرنــگار همیــن طــور هــاج و واج فقــط نــگاه میكــرد...🙄
برگرفته از: کتاب ماجراهای آقا فریبرز
نویسنده: ناصر کاوه
#ماجراهای_آقا_فریبرز
#خاطرات_طنز_دفاع_مقدس
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel
30.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰 حکایات ناب
🔹حکایات ناب و شنیدنی🔹
#محتوا_شماره_۱۲۸
🔸 منتظر واقعی 🔸
▫️حجت الاسلام علی معزی▫️
🔺منبع: وبسایت بنیاد بین المللی فرهنگی هنری امام رضا(علیه السلام)
#امام_رضا
#انتظار
#حکایات_ناب
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel