eitaa logo
کانال یاران همدل
94 دنبال‌کننده
13.7هزار عکس
13.7هزار ویدیو
105 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕋صفحه۴۵سوره بقره 🕋 🌹تصویر آیات و ترجمه🌹 http://eitaa.com/yaranhamdel
انس با قرآن صفحه ۴۵.mp3
6.79M
. 🕋صفحه ۴۵سوره بقره آیات۲۶۵تا۲۶۹🕋 🎤صوت و تفسیر🎤 ✨جلسه چهل و پنجم http://eitaa.com/yaranhamdel
کانال یاران همدل
🕊️پرواز دیده‌بان🕊️ 📖فصل اول 🧍کودکی و نوجوانی ″شیپور جنگ″ مردم آبادان برای آماده کردن دانش‌آموزان
🕊️پرواز دیده‌بان🕊️ 📖فصل دوم 🪖سال‌های رزم در نوجوانی و جوانی ″اقامت در قم″ یک سال از شروع جنگ تحمیلی می‌گذشت مرداد سال ۱۳۶۰، حدوداً که خبر شهادت آقا مجید، همسر خواهرم را آوردند. فقط دو ماه از ازدواجشان می‌گذشت! مجید عالَم‌بخش، از قبل انقلاب ساکن تهران و دانشجوی ریاضی بود و بعد از انقلاب در مدرسه‌ای در کرج معلمی می‌کرد. با شروع انقلاب فرهنگی و تعطیلی دانشگاهها برای ادامه تحصیل به حوزه علمیه قم رفت؛ ولی آتش جنگ که شعله کشید، در شهر فاطمه معصومه(س) عضو سپاه پاسداران شد. کمی بعد با خانواده ما وصلت کرد و دو هفته بعد از مراسم ازدواجش با همان لباس سبز پاسداری، از قم به جبهه رفت و یک ماه و نیم بعد به شهادت رسید. روزهای سخت و پرمحنتی را پشت سر می‌گذاشتیم؛ ویرانی و محاصره آبادان که مثل خرمشهر، خوف از دست دادنش را داشتیم، کوچ اجباری خانواده و حالا هم داغ آقا مجید که بیشتر از ما، همسرش را سوزانده بود. خواهرم با شهادت همسرش در قم تنها مانده بود. برای همین از حشمت‌اله که پانزده سال داشت، خواست برای شروع سال تحصیلی جدید پیش او برود و همانجا درسش را ادامه بدهد. حشمت قبول کرد و رفت قم. مدتی می‌شد که با مسجد محل و پایگاه بسیج آنجا انس پیدا کرده و بلوغ جسمی‌اش را با تهذیب و رشد فکری گره زده بود و دوره‌ آموزشهای رزمی را هم می‌گذراند. همه اینها برای او، حکم مقدمه را داشت و هدف اول و آخرش، جنگ و جبهه بود و لاغیر. مدتی که گذشت خودش هم مهیای رفتن بود... خواهرم از هوایی شدن حشمتاله در قم تعریف می‌کند: روزی به من گفت: «یک نفر هست که من خیلی دوستش دارم، اما نمی‌دانم به او می‌رسم یا نه!» تعجب کردم؛ آخر از او چنین حرفهایی برنمی‌آمد؛ پشت لبش هم هنوز سفید بود! به قد و قیافه‌اش که نگاه کردم، خنده‌ام گرفت! بدون اینکه توجهی به بهت و حیرتم بکند، پشت‌بندش درآمد: «آبجی! دوست دارم پیش حاج آقای مسجد برایم استخاره بگیری که آیا برای رسیدن به خواسته‌ام قدم بردارم یا نه؟» اسم مسجد و حاج‌آقا را که آورد، خیالم کمی راحت شد. اصرارش را هم که دیدم، دیگر قبول کردم. جواب استخاره‌اش این بود: «به خواسته‌ات میرسی؛ ولی خیلی سخت و بعد از مدتهای مدید». همین را برایش توضیح دادم؛ حشمت‌اله شانه‌ای بالا داد و حرفش را خورد... آن روزها خیلی تقلّا کرد تا از قم به جبهه اعزام شود؛ اما چون سنش پایین بود، به او اجازه نمی‌دادند، تصمیم گرفت خودش به آبادان برود و از آنجا راهی برای حضور در منطقه بیابد. روزی که ساکش را بسته بودم و از زیر قرآن ردش می‌کردم، خاطرۀ رفتن مجید جلوی چشمم زنده شد و تنم لرزید. از پشت پرده اشک نگاهش کردم و بغض‌آلود گفتم: «داداشی قول بده مواظب خودت باشی!» بغلم کرد و نگاه مهربانش را به چشمهای خیسم دوخت و با حسرت راز دلش را بیرون ریخت: «نگران نباش آبجی! آن استخاره را به نیت شهادت خودم گرفته بودم! برای رسیدن به آن، راه دور و درازی دارم؛ اما باید خدا را شکر کنم که باز امیدی هست!» از حرفش جا خوردم؛ هر چند آن روزها و سالهای جنگ، آرزوی شهادت، آنهم برای نوجوانی در ابتدای دوران بلوغ عجیب نبود و خیلی از هم سن و سالان او که مأوا و مقصدشان قرب الی‌الله بود، با آرزوی وصال، راهی جبهه‌ها می‌شدند و همین نیروی شهادت طلبیشان موجب رشادتهای بی‌نظیر آنان در عرصه نبرد حق علیه باطل بود. سرانجام حشمت هم مثل بسیاری از نوجوانان و جوانان این مرز و بوم، عاشقانه راه جهاد را برگزید، خواب راحت را بر خود حرام کرد تا روزها، شبها، ماهها و سالهای آسایش را برای هموطنانش به ارمغان آورد. ادامه دارد... برگرفته از کتاب: پرواز دیده‌بان http://eitaa.com/yaranhamdel
کانال یاران همدل
🔰 دمشق شهرِ عشق 🎬قسمت ۲۵ 💠 منتظر پاسخم حتی لحظه‌ای صبر نکرد، در را پشت سرش آهسته بست و همه در و دی
🔰 دمشق شهرِ عشق 🎬قسمت ۲۶ 💠 بی‌هیچ حرفی از مصطفی گذشتم و وارد صحن شدم که گنبد و ستون‌های آغوشش را برای قلبم گشود و من پس از اینهمه سال جدایی و بی‌وفایی از در و دیوار حرم خجالت می‌کشیدم که قدم‌هایم روی زمین کشیده می‌شد و بی‌خبر از اطرافم ضجه می‌زدم. از شرم روزی که اسم زینب را پس زدم، از شبی که را از سرم کشیدم، از ساعتی که از نماز و روزه و همه مقدسات بریدم و حالا می‌دیدم (علیهاالسلام) دوباره آغوشش را برایم گشوده که با دستانم، دامن ضریحش را گرفته و به پای محبتش زار می‌زدم بلکه این زینب را ببخشد. 💠 گرمای نوازشش را روی سرم حس می‌کردم که دانه‌دانه گناهانم را گریه می‌کردم، او اشک‌هایم را می‌خرید و من را غرق بوسه می‌کردم و هر چه می‌بوسیدم عطشم برای بیشتر می‌شد. با چند متر فاصله از ضریح پای یکی از ستون‌ها زانو زده بودم، می‌دانستم باید از محبت مصطفی بگذرم و راهی شوم که تمنا می‌کردم گره این دلبستگی را از دلم بگشاید و نمی‌دانستم با پدر و مادرم چه کنم که دو سال پیش رهایشان کرده و حالا روی برگشتن برایم نمانده بود. 💠 حساب زمان از دستم رفته بود، مصطفی منتظرم مانده و دل کندن از حضور (علیهاالسلام) راحت نبود که قلب نگاهم پیش ضریح جا ماند و از حرم بیرون رفتم. گره گریه تار و پود مژگانم را به هم بسته و با همین چشم پُر از اشکم در دنبال مصطفی می‌گشتم که نگاهم از نفس افتاد. چشمان مشکی و کشیده‌اش روی صورتم مانده و صورت گندمگونش گل انداخته بود. 💠 با قامت ظریفش به سمتم آمد، مثل من باورش نمی‌شد که تنها نگاهم می‌کرد و دیگر به یک قدمی‌ام رسیده بود که رنگ از رخش رفت و بی‌صدا زمزمه کرد :«تو اینجا چیکار می‌کنی زینب؟» نفسم به سختی از سینه رد می‌شد، قلبم از تپش افتاده و همه وجودم سراپا چشم شده بود تا بهتر او را ببینم. صورت زیبایش را آخرین بار دو سال پیش دیده بودم و زیر محاسن کم پشت مشکی‌اش به قدری زیبا بود که دلم برایش رفت و به نفس‌نفس افتادم. 💠 باورم نمی‌شد او را در این حرم ببینم و نمی‌دانستم به چه هوایی به آمده که نگاهم محو چشمانش مانده و پلکی هم نمی‌زدم. در این مانتوی بلند مشکی و شال شیری رنگی که به سرم پیچیده بودم، ناباورانه را تماشا می‌کرد و دیگر صبرش تمام شده بود که با هر دو دستش در آغوشم کشید و زیر گوشم اسمم را صدا می‌زد. 💠 عطر همیشگی‌اش مستم کرده بود، تپش قلبش را حس می‌کردم و دیگر حال و هوا از این بهتر نمی‌شد که بین بازوان مصیبت دو سال تنهایی و تاریکی سرنوشتم را گریه می‌کردم و او با نفس‌هایش نازم را می‌کشید که بدنش به شدت تکان خورد و از آغوشم کنده شد. مصطفی با تمام قدرت بازویش را کشید تا از من دورش کند، ابوالفضل غافلگیر شده بود، قدمی کشیده شد و بلافاصله با هر دو دستش دستان مصطفی را قفل کرد. 💠 هنوز در هیجان دیدار برادرم مانده و از برخورد مصطفی زبانم بند آمده بود که خودم را به سمت‌شان کشیدم و تنها یک کلمه جیغ زدم :«برادرمه!» دستان مصطفی سُست شد، نگاهش ناباورانه بین من و ابوالفضل می‌چرخید و هنوز از ترس مرد غریبه‌ای که در آغوشم کشیده بود، نبض نفس‌هایش به تندی می‌زد. 💠 ابوالفضل سعد را ندیده بود و مصطفی را به جای او گرفت که با تنفر دستانش را رها کرد، دوباره به سمت من برگشت و دیدن این سعد خیالی خاطرش را به هم ریخته بود که به رویم تشر زد :«برا چی تو این موقعیت تو رو کشونده ؟» در سرخی غروب آفتاب، چشمان روشن مصطفی می‌درخشید، پیشانی‌اش خیس عرق شده و از سرعت عمل حریفش شک کرده بود که به سمت‌مان آمد و بی‌مقدمه از ابوالفضل پرسید :«شما از نیروهای هستید؟» 💠 از صراحت سوالش ابوالفضل به سمتش چرخید و به جای جواب با همان زبان عربی توبیخش کرد :«دو سال پیش خواهرم به خاطر تو قید همه ما رو زد، حالا انقدر نداشتی که ناموست رو نکشونی وسط این معرکه؟» نگاه مصطفی به سمت چشمانم کشیده شد، از همین یک جمله فهمید چرا از بی‌کسی‌ام در ایران گریه می‌کردم و من تازه برادرم را پیدا کرده بودم که با هر دو دستم دستش را گرفتم تا حرفی بزنم و مصطفی امانم نداد :«من جا شما بودم همین الان دست خواهرم رو می‌گرفتم و از این کشور می‌بردم!» 💠 در برابر نگاه خیره ابوالفضل، بلیطم را از جیب کاپشنش بیرون کشید و به رفتنم راضی شده بود که صدایش لرزید :«تا اینجا من مراقبش بودم، از الان با شما!»... ادامه دارد... http://eitaa.com/yaranhamdel
کانال یاران همدل
🔰 شوخی‌ها وخاطرات طنزِ دفاع مقدس «ماجراهای آقا فریبرز» 🎬 قسمت ۱۴۱ ″جنگ جنگ تا پیروزی، صد
🔰 شوخی‌ها وخاطرات طنزِ دفاع مقدس «ماجراهای آقا فریبرز» 🎬 قسمت ۱۴۲ ″هدیه سالروز تولد صدام!″ ▪️زمانــی کــه در خــط مقــدم بودیــم، یکــی از دوســتان بــه نــام فریبــرز از جنــوب، کادویــی برایــم فرســتاد کــه در نــوع خــود بــی نظیــر بــود. چنــد بســته مجــزا از هــم کــه بســیار دقیــق پیچیــده شــده بــود. هــر کــدام از بســته‌هــا را برداشــتیم و باز کردیــم. آدم بــه هــوس می‌افتــاد، ولی تصور می‌کنیــد چــه چیــزی دیدیم؟ یــک بســته پوســت پسته اعــلا، یــک بســته پوســت تخــم هندوانــه، یــک کیســه پوســت ســیب، یــک کیسه پوست خیــار ســبز قلمــی و یــک بســته هــم پوســت هندوانــه!... در میــان بســته‌هــا، کاغــذی بــود کــه روی آن نوشــته شــده بــود: هدیــه به دوست عزیــزم، بــه مناســبت ســالروز تولــد صــدام! برگرفته از: کتاب ماجراهای آقا فریبرز نویسنده: ناصر کاوه http://eitaa.com/yaranhamdel
‌🔰 از شهید نواب پرسیدن : چرا آرام نمی‌نشینی؟! ببین آیت‌الله بروجردی ساکت است .. نواب گفت : آقای بروجردی سرهنگ است ؛ من سربازم ، سرباز اگر کوتاهی کند سرهنگ مجبور می شود بیایید وسط! هر بار که رهبر انقلاب دارن میان وسط میدان ، یعنی ما سربازا کم گذاشتیم ... ✔️امروز باید سربازان در فضای مجازی فعال باشند تا فرمانده بتواند هدایت نماید... http://eitaa.com/yaranhamdel
6.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰 حکومت آخوندی یا حکومت ارزش‌ها 🔹حکومت آخوندی و نسبت دادنِ جمهوری اسلامی به این مفهوم، حرفِ دروغی است. 🔸جمهوری اسلامی حکومت ارزش‌های دینی ست؛ حکومت اسلام است. 🎙مقام معظم رهبری | ۱۳۸۹/۰۷/۲۹ http://eitaa.com/yaranhamdel
🔰 اندیشه امام(ره) مرز و جغرافیا ندارد... http://eitaa.com/yaranhamdel
18.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰 انتخاب شایسته‌تر 🎙کنار کشیدن، وقتی می‌دانی دیگری از تو شایسته‌تر است 👌حتما گوش دهید و برای کاندیدای انتخابات ریاست جمهوری هم ارسال بفرمایید. http://eitaa.com/yaranhamdel
🔰 مکتب سیاسی امام خمینی(ره) 🔺مکتب سیاسی که امام آن را مطرح و برایش مجاهدت کرد حاوی حرفهایی تازه برای بشریت است که هیچگاه کهنه نمی شود و تا این مکتب سیاسی زنده است، حضور و وجود امام در میان امت اسلامی و جهانیان زنده و پویاست. 🔸 بهترین و کاملترین شارح مکتب سیاسی امام راحل،شاگرد صدیق و خلف شایسته ایشان«امام خامنه ای» هستند که مهمترین شاخص های مکتب سیاسی امام را این گونه برشمرده اند: 1⃣معنویت با سیاست در هم تنیده است. در مکتب سیاسی امام، معنویت از سیاست جدا نیست؛ همه رفتارها و همه مواضع امام حول محور خدا و معنویت دور می زد. امام به اراده تشریعی پروردگار اعتقاد و به اراده تکوینیِ او اعتماد داشت و می دانست کسی که در راه تحقق شریعت الهی حرکت می کند، قوانین و سنت های آفرینش کمک کار اوست. 2⃣اعتقاد راسخ و صادقانه به نقش مردم در مکتب سیاسی امام، هویت انسانی، هم ارزشمند و دارای کرامت است، هم قدرتمند و کارساز است. نتیجه ارزشمندی و کرامت داشتن این است که در اداره سرنوشت بشر و یک جامعه، آرای مردم باید نقش اساسی ایفا کند. لذا مردم سالاری در مکتب سیاسی امام بزرگوار ما - که از متن اسلام گرفته شده است - مردم سالاریِ حقیقی است . 3⃣ نگاه بین المللی و جهانی مخاطب امام در سخن و ایده سیاسی خود، بشریت است؛ نه فقط ملت ایران. ملت ایران این پیام را به گوش جان شنید، پایش ایستاد، برایش مبارزه کرد و توانست عزت و استقلال خود را به دست آورد. مکتب سیاسی امام این خیر و استقلال و عزت و ایمان را برای همه امت اسلامی و همه بشریت می خواهد؛ این رسالتی است بر دوش یک انسان مسلمان. البته تفاوت امام با کسانی که برای خود رسالت جهانی قائلند، این است که مکتب سیاسی امام با توپ و تانک و اسلحه و شکنجه نمی خواهد ملتی را به فکر و راه خود معتقد کند. 4⃣پاسداری از ارزشها مظهر این ارزش ها را امام بزرگوار در تبیین مسأله ولایت فقیه روشن کردند. از اول انقلاب اسلامی و پیروزی انقلاب و تشکیل نظام اسلامی، بسیاری سعی کرده اند مسأله ولایت فقیه را نادرست، بد و برخلاف واقع معرفی کنند؛ برداشت های خلاف واقع و دروغ و خواسته ها و توقعات غیرمنطبق با متن نظام سیاسی اسلام و فکر سیاسی امام بزرگوار. این که گاهی می شنوید تبلیغاتچی های مجذوب دشمنان این حرفها را می پراکنند، مربوط به امروز نیست. 5⃣ عدالت اجتماعی عدالت اجتماعی یکی از مهمترین و اصلی ترین خطوط در مکتب سیاسی امام بزرگوار ماست. در همه برنامه های حکومت – در قانونگذاری و در اجرا و در قضا - باید عدالت اجتماعی و پرکردن شکافهای طبقاتی - مورد نظر و هدف باشد.» 🔹 وظیفه آحاد مسلمین و‌ مدعیان پیروی از خط امام،تبعیت عملی از مکتب سیاسی پیر جماران است،که اگر این امر محقق شود بسیاری از مصائب بشریت و مسلمانان برطرف خواهد شد. http://eitaa.com/yaranhamdel
21.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰 پدیده خطرناکی به نام داعش خراسان! 🔹داعش خراسان در سال ۱۳۹۳ با هدف ناامن‌سازی و انجام عملیات‌های ویژه روی مردم ایران و افغانستان در افغانستان ایجاد شد. 🔹 داعش خراسان تماما متشکل از افغانستانی‌ها نمی‌باشد و این شاخه از داعش به کانون جذب تکفیری‌های شرق آسیای میانه تبدیل شده است http://eitaa.com/yaranhamdel