7.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰 وقتی فرزند شهید امنیت برای دیدن رئیس جمهور میدود؛ اما...💔
#هر_روز_با_شهدا
#سیدابراهیم_رئیسی
#محمدرضا_اسداللهی
#سلام_صبحتون_شهدایی
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel
کانال یاران همدل
🕊️پرواز دیدهبان🕊️ 📖فصل دوم 🪖سالهای رزم در نوجوانی و جوانی ″حضور در آبادان″ حشمتاله پس از آموز
🕊️پرواز دیدهبان🕊️
📖فصل دوم
🪖سالهای رزم در نوجوانی و جوانی
″همراه با تیپ قمر بنی هاشم‹ع›″
🎬 قسمت اول
حشمتاله از دورههای آموزش رزم و حضورش در بسیج آبادان و اروندکنار، تجربههای خوبی به دست آورده بود. پس از مدتی که برای مرخصی به شهرکرد آمد، به تیپ قمر بنیهاشم، یکی از یگانهای رزمی و متشکل از پاسداران و بسیجیان چهارمحال و بختیاری ملحق شد و با آنها به جنوب برگشت.
حالا دیگر مادرم تنها شده بود. از جمع خانواده، حشمت را که تقریباً در آمار خانه نداشتیم؛ چون خودش را وقف جبهه کرده بود؛ پدرم در آبادان مانده بود و برای رزمندگان نان میپخت؛ برادر بزرگم در جهاد سازندگی آبادان فعالیت میکرد و کارش سخت و خطرناک بود و برادر دیگرم که دوره سربازیاش را میگذراند.
پیش مادر فقط ما دخترها مانده بودیم و کلی کار مردانه! از این جمع غایب و پراکنده، وقتی حشمتاله به مرخصی میآمد، میافتاد به جان همین کارها؛ از همزبانی با مادر گرفته که دلتنگ غیبتهای طولانیاش بود تا کارهای سنگین خانه و خریدهای بیرون.
آن سالها، نفت و چند قلم از ارزاق مردم کوپنی بود و یک نفر میخواست که فقط به فکر کوپنها و خرید کالاهای اساسی باشد. تازه هر کدامشان، صفی طولانی داشت. صف نفت، آنکه گاهی نصف روز طول میکشید تا نوبتت برسد؛ مخصوصاً هم در شهرکرد که زمستانش از آبان ماه شروع میشد! تازه بعد از اینکه نفت را میگرفتی، میماند بردنش تا خانه که زور و بازو میخواست و کار مردها بود!
حشمت در آن شرایط، حکم مرد خانه را داشت. هر بار که بعد از چهل، پنجاه روز جنگیدن و بیخوابی و خستگی، برای تجدید قوا به شهرکرد میآمد، همه این کارها در انتظارش بود. با وجود این یکبار نشد ناراحتی یا اعتراضی از او ببینیم؛ در عوض به بقیه روحیه میداد و همیشه میگفت: «خدا بزرگ است، کارها روی زمین نمیماند، فقط بگذارید من به کارهای واجب دیگر هم برسم...». منظورش جنگ بود. هر بار که به مرخصی میآمد، بیشتر از چند روز نمیماند و بلافاصله برمیگشت. گاهی هم که برایش نامه مینوشتیم و میگفتیم همه چیز روبهراه است، به فکر اوضاع خانه نباش؛ خیالش راحت میشد و دیرتر به مرخصی میآمد.
ادامه دارد...
برگرفته از کتاب: پرواز دیدهبان
#پرواز_دیدهبان
#هر_روز_با_شهدا
#جانبازان_شهیدان_زنده
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel
کانال یاران همدل
🔰 دمشق شهرِ عشق 🎬قسمت ۲۷ 💠 بلیط را به طرف ابوالفضل گرفته بود، دیگر نگاهم نمیکرد و از لرزش صدایش پ
🔰 دمشق شهرِ عشق
#قسمت ۲۸
💠 تا بیمارستان به جای او هزار بار مُردم و زنده شدم تا بدن نیمهجانش را به اتاق عمل بردند و تازه دیدم بیمارستان #روضه مجسم شده است. جنازه مردم روی زمین مانده و گریه کودکان زخمی و مادرانشان دل سنگ را آب میکرد.
چشمم به اشک مردم بود و در گوشم صدای سعد میآمد که به بهانه رهایی مردم #سوریه مستانه نعره میزد :«بالرّوح، بالدّم، لبیک سوریه!» و حالا مردم سوریه تنها قربانیان این بدمستی سعد و همپیالههایش بودند.
💠 کنار راهروی بیمارستان روی زمین کِز کرده بودم و میترسیدم مصطفی مظلومانه #شهید شود که فقط بیصدا گریه میکردم.
ابوالفضل بالای سرم تکیه به دیوار زده و چشمان زیبایش از حال و روز مردم رنگ #خون شده بود که به سمتش چرخیدم و با گریه پرسیدم :«زنده میمونه؟»
💠 از تب بیتابیام حس میکرد دلم برای مصطفی با چه ضربانی میتپد که کنارم روی زمین نشست و به جای پاسخ، پرسید :«چیکارهاس؟»
تمام استخوانهایم از ترس و غم میلرزید که بیشتر در خودم فرو رفتم و زیرلب گفتم :«تو #داریا پارچه فروشه، با جوونای شیعه از حرم #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) دفاع میکردن!»
💠 از درخشش چشمانش فهمیدم حس دفاع از #حرم به کام دلش شیرین آمده و پرسیدم :«تو برا چی اومدی اینجا؟»
طوری نگاهم میکرد که انگار هنوز عطش دو سال ندیدن خواهرش فروکش نکرده و همچنان تشنه چشمانم بود که تنها پلکی زد و پاسخ داد :«برا همون کاری که سعد ادعاش رو میکرد!»
💠 لبخندی عصبی لبهایش را گشود، طوری که دندانهایش درخشید و در برابر حیرت نگاهم با همان لحن نمکین طعنه زد :«عین آمریکا و اسرائیل و عربستان و ترکیه، این بنده خداها همهشون میخوان کنار مردم سوریه مبارزه کنن! این #تکفیریهام که میبینی با خمپاره و انتحاری افتادن به جون زن و بچههای سوریه، معارضین صلحجو هستن!!!»
و دیگر این حجم غم در سینهاش جا نمیشد که رنگ لبخند از لبش رفت و غریبانه شهادت داد :«سعد ادعا میکرد میخواد کنار مردم سوریه مبارزه کنه، ولی ما اومدیم تا واقعاً کنار مردم سوریه جلو این حرومزادهها #مقاومت کنیم!»
💠 و نمیدانست دلِ تنها رها کردن مصطفی را ندارم که بلیطم را از جیبش درآورد، نگاهی به ساعت پروازم کرد و آواری روی سرش خراب شد که دوباره نبودنم را به رخم کشید :«چقدر دنبالت گشتم زینب!»
از #حسرت صدایش دلم لرزید، حس میکردم در این مدتِ بیخبری از خانواده، خبر خوبی برایم ندارد و خواستم پی حرفش را بگیرم که نگاه برّاق و تیزش به چشمم سیلی زد.
💠 خودش بود، با همان آتشی که از چشمان سیاهش شعله میکشید و حالا با لباس سفید پرستاری در این راهرو میچرخید که شیشه وحشتم در گلو شکست.
نگاهش به صورتم خیره ماند و من وحشتزده به پهلوی ابوالفضل کوبیدم :«این با تکفیریهاس!» از جیغم همه چرخیدند و بسمه مثل اسفند روی آتش میجنبید بلکه راه فراری پیدا کند و نفهمیدم ابوالفضل با چه سرعتی از کنارم پرید.
💠 دست بسمه از زیر روپوش به سمت کمرش رفت و نمیدانستم میخواهد چه کند که ابوالفضل هر دو دستش را از پشت غلاف کرد.
مچ دستانش بین انگشتان برادرم قفل شده بود و مثل حیوانی زوزه میکشید، ابوالفضل فریاد میزد تا کسی برای کمک بیاید و من از ترس به زمین چسبیده بودم.
💠 مردم به هر سمتی فرار میکردند و دو مرد نظامی طول راهرو را به طرف ما میدویدند. دستانش همچنان از پشت در دستان ابوالفضل مانده بود، یکی روپوشش را از تنش بیرون کشید و دیدم روی پیراهن قرمزش کمربند #انفجاری به خودش بسته که تنم لرزید.
ابوالفضل نهیب زد کسی به کمربند دست نزند، دستانش را به دست مرد دیگری سپرد و خودش مقابل بسمه روی زمین زانو زد.
💠 فریاد میزد تا همه از بسمه فاصله بگیرند و من میترسیدم این کمربند در صورت برادرم منفجر شود که با گریه التماسش میکردم عقب بیاید و او به قصد باز کردن کمربند، دستش را به سمت کمر بسمه برد.
با دستانم چشمانم را گرفته و از اضطراب پَرپَر شدن برادرم ضجه میزدم تا لحظهای که گرمای دستش را روی صورتم حس کردم.
💠 با کف دستانش دو طرف صورتم را گرفت، با انگشتانش #اشکهایم را پاک کرد و با نرمی لحنش نازم را کشید :«برا من گریه میکنی یا برا این پسره که اسکورتت میکرد؟»
چشمانش با شیطنت به رویم میخندید، میدید صورتم از ترس میلرزد و میخواست ترسم تمام شود که دوباره سر به سر حال خرابم گذاشت :«ببینم گِل دل تو رو با پسر #سوری برداشتن؟ #ایران پسر قحطه؟»
💠 با نگاه خیسم دنبال بسمه گشتم و دیدم همان دو مرد نظامی او را در انتهای راهرو میبرند. همچنان صورتم را نوازش میکرد تا آرامم کند و من دیگر از چشمانش شرم میکردم که حرف را به جایی دیگر کشیدم :«چرا دنبالم میگشتی؟»...
ادامه دارد...
#دمشق_شهرِ_عشق
#هر_روز_با_شهدا
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel
کانال یاران همدل
🔰 شوخیها وخاطرات طنزِ دفاع مقدس «ماجراهای آقا فریبرز» 🎬 قسمت ۱۴۳ ″آخرین صحبت زندگی″ ▪️داشــتم تـ
🔰 شوخیها وخاطرات طنزِ دفاع مقدس
«ماجراهای آقا فریبرز»
🎬 قسمت ۱۴۴
″شستشو با آب شیمیایی شده″
▪️از عملیــات فــاو چنــد روزی گذشــته بــود و دشــمن بــا تمام قــدرت بــرای پــس گرفتــن فــاو تــلاش مــیکــرد... تمام منطقــه فــاو را آلــوده بــه بمب شــیمیایی کــرده بــود، فریبــرز بــرای دستشــویی از آبهــای جمــع شده در یک گودال در منطقه فاو استفاده کــرده و بعــد از دستشــویی خــودش را خــوب بــا آن آب گــودال شســته بــود، کــم کــم دیدیــم قیافــهاش عوض شد، خــارش گرفــت و مثــل مــرغ پرکنــده کلافــه و بــالا و پاییــن میپرید، بعــد معلــوم شــد از آب آلــوده منطقــه اســتفاده کــرده و آن آب گــودال شــیمیایی بــوده، در آن حالــت وقتــی ایشان را مــیدیدیــم نمیدانســتیم بــه حالــش گریــه کنیــم یــا بخندیــم. بیــن ایــن دو حالت گیــر کــرده بودیــم. بعضــی هــم در آن حالــت نمک بــه زخــم او میپاشــیدند و هــی بــه او میگفتنــد: آخــه آقــای شــیرین عقــل، فریبــرز جــان، تــو نمیدانــی کــه آب منطقــه آلــوده اســت، خوبــه کــه از آن آب نــوش جــان نکــردی. و الّا کار شمــا بــا کــرامالکاتبیــن بــود...
برگرفته از: کتاب ماجراهای آقا فریبرز
نویسنده: ناصر کاوه
#ماجراهای_آقا_فریبرز
#خاطرات_طنز_دفاع_مقدس
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel
44.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰 چرا این همه سهلانگاری؟
#دکتر_حسن_عباسی در تاریخ ۳ خرداد ۱۴۰۳
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel
🔰 به کی رای بدیم ⁉️
🔻شخصی از امام صادق (ع) پرسید:
بین دو حاکم در تردیدم؟
🔶امام فرمود: عادل،صادق،فقیه و باتقواترین را انتخاب کن.
🔻شخص: اگر به تشخیص نرسیدم؟
🔶امام فرمود: ببین افراد متدین به کدام مایلند.
🔻شخص گفت: اگر نفهمیدم؟
🔶امام فرمودند: بنگر مخالفان آیین ما کدام را بیشتر میپسندند، او را کنار بگذار و ببین کدام بیشتر، آنها را خشمگین میکند، او را برگزین.
منبع: اصول کافی جلد۱، ص۶۸
#انتخاب_اصلح
#تا_انتخابات
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel