eitaa logo
کانال یاران همدل
94 دنبال‌کننده
13.8هزار عکس
13.8هزار ویدیو
106 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔰 کلام شهدا من به آن اندازه سواد ندارم كه بتوانم به درك گفته هاي بزرگان و فلاسفه اسلامي موفق شوم ولي در روايات شنيده ام چنانچه بنده خداوند يك قدم به طرف معبود خويش بردارد خداوند قدمها به طرف او بر مي دارد و من كه در تمام عمر انساني گناهكار بوده ام اكنون احساس مي كنم و از او مي خواهم براي لحظه اي مرا به خودم واگذار نكند كه همان يك لحظه امكان دارد لغزش از من سر بزند http://eitaa.com/yaranhamdel
کانال یاران همدل
🕊️پرواز دیده‌بان🕊️ 📖فصل دوم 🪖سال‌های رزم در نوجوانی و جوانی ″خاطرات تلخ و شیرین″ حشمت که برای م
🕊️پرواز دیده‌بان🕊️ 📖فصل دوم 🪖سال‌های رزم در نوجوانی و جوانی ″رازداری″ زمستان سال ۱۳۶۶ بود. حدود ۷ سال از شروع جنگ می‌گذشت و حشمت‌اله برای جبهه همچنان مثل روزهای اول پرحرارت بود و برای مبارزه با بعثیها و دفاع از میهن اسلامی شوق فراوانی داشت. او معمولاً موقع انجام عملیاتها چیزی بروز نمی‌داد؛ ولی گاهی از حال و هوایش و جنب‌وجوش و پیگیریهایی که می‌کرد، حدس می‌زدیم قرار است عملیات بشود. بعد که به جبهه برمی‌گشت و عملیات شروع می‌شد، می‌فهمیدیم که حدسمان درست بوده است. آن زمان هم موقع عملیات والفجر ۱۰ در غرب کشور بود. در یکی از روزهای بهمن که برف سنگینی باریده بود، حشمت‌اله بعد از پاروی برفهای پشت‌بام و حیاط، با صورت گل‌انداخته از سوز سرما در کنار بخاری نشست که مادر استکانی چای تازه‌دم جلویش گذاشت. با خوشحالی چای خوشرنگ را مقابل صورتش بالا آورد و عطرش را به مشام کشید و نگاهش را به لبخندهای گرم مادرم گره زده بود که دانه‌ای پولکی از قندان برداشت و به‌به گویان شروع کرد به هورت کشیدن چای. مادر پس از نگاهی عمیق و طولانی به او که خودش حرفها داشت، سر دلش را باز کرد: کاش این زمستان پیش ما می‌ماندی! پدر و برادر بزرگ و دو تا دامادهایمان جبهه هستند و من به‌اندازه کافی دلشوره آنها را دارم، دیگر تو چرا هر دفعه اینقدر برای برگشتن عجله داری عزیز مادر؟... او مادر بود و تقلا می‌کرد فرزند را متقاعد کند تا چند روز بیشتر بماند؛ ولی حشمت مثل همیشه با شگردهای خودش خیلی زود راه رفتن را باز می‌کرد و گاه با شیرین‌زبانی دست به دامن محبت مادر شده، هر طور بود دلش را نرم می‌کرد و بر اسب مراد سوار می‌شد. عشق مادر به این نازنین پسر به حدی بود که سرانجام راضی می‌شد. حشمت، تنها دل مادر را اسیر حسن خودش نکرده بود. او در مدت کوتاهی دو برادر دیگرم که یکی دانش‌آموز بود و دیگری تازه از دوره آموزشی در ماشین‌سازی اراک برگشته بود، با خودش همراه کرد و با همان ارج و قربی که پیش مادر داشت، رضایت مادر را هم گرفت و همگی به همراه یکی دیگر از دامادها عازم جبهه شدند. آنها شال و کلاه کرده، داشتند با حشمت برای عملیات می‌رفتند، بدون آنکه بدانند کی و کجا قرار است عملیات انجام شود. حشمت‌اله با اینکه می‌دانست در کدام منطقه قرار است عملیات بشود، ولی رازدار بود و لام تا کام حرفی نمی‌زد، حتی در خانه! آن سال زمستان سختی را پشت سر گذاشتیم؛ برف چنان می‌بارید که گاهی مادرم مجبور بود خودش برفهای پشت‌بام را پارو کند، آن هم با چه سختی و رنجی! برف آن سالها، پر و پیمان‌تر از الان بود؛ علاوه بر آن پشت‌بامها ایزوگام نداشت و باید برفها پارو می‌شد؛ کارگری هم نبود که پولی بگیرد و این کار را انجام دهد... ادامه دارد... برگرفته از کتاب: پرواز دیده‌بان http://eitaa.com/yaranhamdel
کانال یاران همدل
🔰 دمشق شهرِ عشق 🎬قسمت ۳۵ 💠 ابوالفضل از خستگی نفس کم آورده و دلش از غصه غربت #سوریه می‌سوخت که همچن
🔰 دمشق شهرِ عشق 🎬قسمت ۳۶ 💠 مصطفی در حرم (علیهاالسلام) بود و صدای تیراندازی از تمام شهر شنیده می‌شد. ابوالفضل مرتب تماس می‌گرفت هر چه سریعتر از خارج شویم، اما خیابان‌های داریا همه میدان جنگ شده و مردم به حضرت سکینه (علیهاالسلام) پناه می‌بردند. 💠 مسیر خانه تا حرم طولانی بود و مصطفی می‌ترسید تا برسد دیر شده باشد که سیدحسن را دنبال ما فرستاد. صورت خندان و مهربان این جوان ، از وحشت هجوم به شهر، دیگر نمی‌خندید و التماس‌مان می‌کرد زودتر آماده حرکت شویم. خیابان‌های داریا را به سرعت می‌پیمود و هر لحظه باید به مصطفی حساب پس می‌داد چقدر تا حرم مانده و تماس آخر را نیمه رها کرد که در پیچ خیابان، سه نفر مسلّح راه‌مان را بستند. 💠 تمام تنم از ترس سِر شده بود، مادر مصطفی دستم را محکم گرفته و به خدا التماس می‌کرد این را حفظ کند. سیدحسن به سرعت دنده عقب گرفت و آن‌ها نمی‌خواستند این طعمه به همین راحتی از دست‌شان برود که هر چهار چرخ را به بستند. ماشین به ضرب کف آسفالت خیابان خورد و قلب من از جا کنده شد که دیگر پای فرارمان بسته شده بود. 💠 چشمم به مردان مسلّحی که به سمت‌مان می‌آمدند، مانده و فقط ناله مادر مصطفی را می‌شنیدم که خدا را صدا می‌زد و سیدحسن وحشتزده سفارش می‌کرد :«خواهرم! فقط صحبت نکنید، از لهجه‌تون می‌فهمن نیستید!» و دیگر فرصت نشد وصیتش را تمام کند که یکی با اسلحه به شیشه سمت سیدحسن کوبید و دیگری وحشیانه در را باز کرد. نگاه مهربانش از آینه التماسم می‌کرد حرفی نزنم و آن‌ها طوری پیراهنش را کشیدند که تا روی شانه پاره شده و با صورت زمین خورد. 💠 دیگر او را نمی‌دیدم و فقط لگد وحشیانه را می‌دیدم که به پیکرش می‌کوبیدند و او حتی به اندازه یک نفس، ناله نمی‌زد. من در آغوش مادر مصطفی نفسم بند آمده و رحمی به دل این حیوانات نبود که با عربده درِ عقب را باز کردند، بازویش را با تمام قدرت کشیدند و نمی‌دیدند زانوانش حریف سرعت آن‌ها نمی‌شود که روی زمین بدن سنگینش را می‌کشیدند و او از درد و ضجه می‌زد. 💠 کار دلم از وحشت گذشته بود که را به چشم می‌دیدم و حس می‌کردم قلبم از شدت تپش در حال متلاشی شدن است. وحشتزده خودم را به سمت دیگر ماشین می‌کشیدم و باورم نمی‌شد اسیر این شده باشم که تمام تنم به رعشه افتاده و فقط را صدا می‌زدم بلکه شود که هیولای تکفیری در قاب در پیدا شد و چشمانش به صورتم چسبید. 💠 اسلحه را به سمتم گرفته و نعره می‌زد تا پیاده شوم و من مثل جنازه‌ای به صندلی چسبیده بودم که دستش را به سمتم بلند کرد. با پنجه‌های درشتش سرشانه مانتو و شالم را با هم گرفت و با قدرت بدنم را از ماشین بیرون کشید که ‌دیدم سیدحسن زیر لگد این وحشی‌ها روی زمین نفس‌نفس می‌زند و با همان نفس بریده چشمش دنبال من بود. 💠 خودش هم بود و می‌دانست سوری بودنش شیعه بودنش را پنهان می‌کند و نگاهش برای من می‌لرزید مبادا زبانم سرم را به باد دهد. مادر مصطفی گوشه خیابان افتاده و فقط ناله جانسوزش بلند بود و به هر زبانی التماس‌شان می‌کرد دست سر از ما بردارند. 💠 یکی‌شان به صورتم خیره مانده بود و نمی‌دانستم در این رنگ پریده و چشمان وحشتزده چه می‌بیند که دیگری را صدا زد. عکسی را روی موبایل نشانش داد و انگار شک کرده بود که سرم فریاد کشید :«اهل کجایی؟» لب و دندانم از ترس به هم می‌خورد و سیدحسن فهمیده بود چه خبر شده که از همان روی خاک صدای ضعیفش را بلند کرد :«خاله و دختر خاله‌ام هستن. لاله، نمی‌تونه حرف بزنه!» 💠 چشمانم تا صورتش دوید و او همچنان می‌گفت :«داشتم می‌بردم‌شون دکتر، خاله‌ام مریضه.» و نمی‌دانم چه عکسی در موبایلش می‌دید که دوباره مثل سگ بو کشید :« هستی؟» یکی با اسلحه بالای سر سیدحسن مراقبش بود و دو نفر، تن و بدن لرزانم را به صلّابه کشیده بودند و من حقیقتاً از ترس لال شده بودم که با ضربان نفس‌هایم به گریه افتادم. 💠 مادر مصطفی خودش را روی زمین به سمت پای‌شان کشید و مادرانه التماس کرد :«دخترم لاله! اگه بترسه، تشنج می‌کنه! بهش رحم کنید!» و رحم از پلیدشان فرار کرده بود که به سرعت برگشت و با همان ضرب به سرش لگدی کوبید که از پشت به زمین خورد. به‌نظرم استخوان سینه سیدحسن شکسته بود که به سختی نفس می‌کشید و با همان نفس شکسته برایم سنگ تمام گذاشت :«بذارید خاله و دخترخاله‌ام برن خونه، من می‌مونم!» که را روی پیشانی‌اش فشار داد و وحشیانه نعره زد :«این دختر ایرانیه؟»... ادامه دارد... http://eitaa.com/yaranhamdel
کانال یاران همدل
🔰 شوخی‌ها و خاطرات طنزِ دفاع مقدس «ماجراهای آقا فریبرز» 🎬 قسمت ۱۵۰ ″الهی که صدام شهید بشه″ فریبـ
🔰 شوخی‌ها وخاطرات طنزِ دفاع مقدس «ماجراهای آقا فریبرز» 🎬 قسمت ۱۵۱ ″چادر تدارکات″ ▪️چــادر دســته خیلــی درب و داغــون بــود. لبــه پائینــش کلا پوســیده بــود و شــبها سرما و ســوز می‌زد تــوی چــادر و نمی‌توانســتیم راحــت بخوابیــم... فریبــرز چنــد بــاری با مســئول تــدارکات گروهــان و مســئول تــدارکات گــردان صحبــت کــرده بــود و آنهــا هــم قــول داده بــودن کــه اگــه چــادر بیاریــم میــدیم بهتــون ولــی بالاخــره سرمای منطقــه کوهســتانی در شــب باعــث اذیــت بچه‌هــای دســته شــده بــود. فریبــرز بــا بچه‌هــا یــه روز از جلــوی چــادر تــدارکات گــردان رد مــی‌شــدند کــه چشــم‌شــان افتــاد بــه یــه چــادر نــو و آکبنــد کــه جدیــداً بــر پــا شــده بــود. خدایــی بــرق می‌زد نگاهــی بــه داخلــش انداختنــد چنــد تــا گونــی و پیــت حلبــی پنیــر و یــه سری خــرت و پــرت تــدارکات تــوش بــود. فریبــرز دیــد کامــلا بــی اســتفاده بــود و جــای پــرت هــم بــر پــا شــده بــود. خلاصــه یــه فکر شیطانی بــه ذهــن فریبــرز و بچه‌هــا خطــور کــرد و طــی عملیاتــی سریع و در عــرض چنــد دقیقــه چادرهــا رو بــا هــم تعویــض کردنــد. فریبــرز بــرای اولیــن بــار کمــی وجــدان درد گرفتــه بــود و از کارش کمــی ناراحــت بــود. ولــی دیگــه کار از کار گذشــته بــود. مســئول تــدارکات هــم یــه راســت رفتــه بــود پیــش فرمانــده گــردان گــزارش داده بــود. فرستادند سراغ فریبــرز تــا توضیــح بــده. فرمانــده درســت همونجایــی منتظــر بــود کــه چــادر و تــک زده بودنــد. بعد از سلام و احوالپرسی با فرمانده گردان خیلــی مختصــر جریــان رو توضیــح داد، کــه ایشــون هــم بــا لبخنــدی کــه حاکــی از روح بزرگــش بــود بــه غائلــه خاتمه داد و بــه مســئول تــدارکات گفــت: جــون بچه‌هــا از پنیــر و خیــار و شــکر و.... بــا ارزشتــر اســت و بــا خنــده آنهــا را آروم کــرد و بــه فریبــرز هــم چیــزی نگفــت و رفــت... برگرفته از: کتاب ماجراهای آقا فریبرز نویسنده: ناصر کاوه http://eitaa.com/yaranhamdel
18.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰 روایتی از خیانت حسن روحانی، علی لاریجانی، ظریف، عراقچی، صالحی و... به ملت ایران، انقلاب، اسلام، امام، شهدا و رهبری... 🔻رهبر معظم انقلاب اسلامی: از هر طرف حرکت می‌کنید می رسید به . این فیلم ها حجت را بر عوام غافل تمام خواهد کرد. نشر دهیم تا در جرم بی تفاوتی شریک نباشیم. http://eitaa.com/yaranhamdel
17.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰 شیفتگان‌ خدمت ۹ 🎥دستاوردهای دولت سیزدهم ⏳بخش نهم؛ حوزه پروژه‌های نفتی و گازی بخش هشتم 👇 https://eitaa.com/yaranhamdel/28753 http://eitaa.com/yaranhamdel
سلام بر ابراهیم .mp3
34.47M
🔰 کتاب صوتی سلام بر ابراهیم 📖جلد اول 🎬قسمت ششم (زندگینامه و خاطرات شهید ابراهیم هادی) قسمت ۵ 👇 https://eitaa.com/yaranhamdel/28825 http://eitaa.com/yaranhamdel
خودشناسی 2.mp3
12.74M
🔰 خودشناسی ۲ ❇️🦋وقتی خود حقیقی شناخته نشود .هدف اصلی ناشناخته میماند قسمت ۱👇 https://eitaa.com/yaranhamdel/28421 🌺 http://eitaa.com/yaranhamdel
4_5814648955799079305.mp3
20.21M
🔰 شیطان شناسی ۳ ✅ شیطان‌فقط بر فکر انسان تسلط دارد 🌸 حاجیه خانم رستمی فر قسمت (۲)👇 https://eitaa.com/yaranhamdel/28419 http://eitaa.com/yaranhamdel