eitaa logo
یار مهربان
322 دنبال‌کننده
741 عکس
67 ویدیو
0 فایل
اینجا جاییه برای محکم کردن دوستی هامون با کتاب‌ و چشیدن طعم شیرین کتاب خوندن با دوستان😍 همچنین بخشی از دست نوشته های من و پوریا‌ رو میتونید ببینید😉 معرفی کتاب داریم و دوره های کتابخوانی برگزار میکنیم😌 پونه @Pooneh_rsz پوریا @pooriyarostamzadeh
مشاهده در ایتا
دانلود
اینجا نشستیم! تو محبوب ترین قاب از گنبد طلاییِ برای من و فاطمه❤️ @yaremehrabanema
اینجا حواسم نبود فاطمه داره این عکس رو ثبت میکنه ولی یادمه ک اینجا داشتم برای هرکسی که دلش پیش امام رضا جانه و دلتنگ این صحن و سراست میکردم. @yaremehrabanema
و این عکس بماند به یادگار از روزی که من بهترین و بالاترین رزق و نعمتی که میشد خدا در این روز بهم بده رو دریافت کردم و ممنوووونم از خدای مهربون، از ک دعوتم کرد و از فاطمه جااااانم که واسطه ی رفتن امروز من به حرم و امروزم شد. @yaremehrabanema
این قاب یکی از برش های ارزشمند زندگی منه! یکی از رویاهای همیشه ی قلبم که تو این برهه از زمان به واقعیت پیوسته... یک رزق بزرگ ک نمیدونم تا کی تو زندگیم میمونه😭 و از خدا میخوام دائمی باشه...🙏 و کمکم کنه که قدرش رو بدونم. این رفقا هم سرمایه های زندگی من هستن، دوستای قشنگی که به واسطه ی قرآن پیدا کردم و خیییلی خییییلی برام ارزشمندن و آرزو میکنم که تا ابد برام بمونن و تو آخرت دست منو هم بگیرن😭 هفته ی گذشته، بچه های کلاس قرآنم منو سوپرایز کردن و پیشاپیش به استقبال بزرگداشت هفته ی معلم رفتن!☺️ همه شون باهم هماهنگ کرده بودن که تو یک تایم مشخص باهم برسن، وقتی درو باز کردم یکی شون برف شادی ریخت روی سرم و بعد یکی یکی با صورت های شاد و خندون و با نشاط وارد خونه شدند و روز معلم رو بهم تبریک گفتن.😍 خیییلی خوشحال شدم. خیییلی. من همیشه و از وقتی که خودمو شناختم دوست داشتم معلم بشم ولی اون روز به خاطر اینکه بچه ها منو معلمِ قرآن خودشون میدونن واقعا اشکی شدم. این مقام و عنوان خییییلی بزرگه برای من‌! هرگز خودمو لایقش نمیدونم اما سپاس گزار خدایی هستم که به واسطه ی قرآنش به من آبرو داد تو این دنیا پیش بهترین بندگانش که مشتاق به قرآن هستند😭 الحمدلله رب العالمین @yaremehrabanema
امروز تو کلاس حفظ قرآنمون تولد داشتیم😍 تولد یکی از خانم های کلاس قرآنمون بود که دوستشون سوپرایزشون کردن و براشون کیک تولد گرفته بودن😃 من عااااشقِ نگاه کردن به این لحظه های رفیقانه ی نابم که در سایه ی عشق و ایمان به خدا رقم خورده. مساله فقط دوست و رفیق داشتن نیست. دوست خوب داشتنه که واقعا نعمته. از همین تریبون اعلام میکنم که فاطمه جون و زهرا جون الهی که بمونید برای هم تا ابد.❤️😍 الهی که همینجوری ک امروز با مهر و لبخند همدیگه رو به آغوش کشیدید در جهان دیگر هم دست تو دست هم و خندون وارد بهشت بشید😍 امروز دوشنبه و ۲۲ امین روز از دومین ماه ساله و فاطمه جون داره جزء ۲ قرآن رو حفظ میکنه. جالبه ک اولین آیه ای هم ک امروز درس دادیم آیه ۲۲۰ بود. تازه تو صفحه ای ک درس دادیم آیه ۲۲۲ هم داشتیم😂 حالا اینا چه ربطی به هم دارن نمیدونم😅 ولی امیدوارم به بهانه ی تمام دوهای امروز فی الدنیا و الاخره خوشبخت و سربلند باشی فاطمه جانم😉 پی نوشت: این تیکه ی آخر رو فقط بچه های کلاس حفظ متوجه میشن😅 @yaremehrabanema
امروز اولین جلسه ی دوره ی جدید مهرآنا شروع شد. با یک جدید که قراره تو این دوره باهم بخونیم😍 یادتونه قبلا براتون گفته بودم که هر سال رو برای خودم به یک اسمی نام گذاری میکنم و امسال هم تصمیم گرفتم ک ، سال عشق ورزیدن به خودم باشه؟☺️ گاهی وقتی داری تو یک مسیری حرکت میکنی و روی یک موضوع خاص متمرکز میشی، مسائل و موضوعات و اتفاقات و آدم های هم انرژی با اون موضوع رو جذب میکنی و این خیلی جالبه! واقعا جالبه برام که کتابی که قراره در دوره ی جدید بخونیم در مورد هست !😍 امروز برای من خیلی روز قشنگی بود.😌 روزی که با عشق آماده شدم و از خونه بیرون رفتم و با کلی انرژی خوب به خونه برگشتم. بعد از حدود یک سال و نیم، مهرآنا حالا دیگه برام فقط یک گروه نیست. ما تبدیل به یک خونواده ی بزرگ شدیم چون روزهای زیادی رو کنار هم حرف زدیم، خندیدیم، گریه کردیم، به هم دلداری دادیم‌، از هم یاد گرفتیم و قدم به قدم کنار هم رشد کردیم و هنوزم این مسیر ادامه داره😍 همیشه گفتم و بازم میگم تا ابد از خودم ممنونم به خاطر روزی که تصمیم گرفتم به جمع خانواده ی بزرگ و پر مهر مهرآنا قدم بذارم.😊 @yaremehrabanema
چند روز پیش تولد فاطمه بود و منم کمی هنر به خرج دادم 😅 ما یه جشن خودمونی گرفتیم و فقط مامان‌بزرگ‌ها، بابابزرگ‌ و دایی فاطمه رو دعوت کردیم که توی این شادی کنارمون باشن. فاطمه از اول بهار منتظر رسیدن تولدش بود و از اول خرداد دیگه رسماً روزشماری می‌کرد! از شب قبل، الویه درست کردم و فاطمه تو تک‌تک مراحلش کمکم کرد. شب، موقع خواب ازم خواست که فردا حتماً موقع درست کردن ژله بیدارش کنم. فرداش حدود چهار ساعت بالای سر ژله بودیم 😅 و باز هم فاطمه با شوق و ذوق تو همه‌ی مراحل کمک می‌کرد. بین کار خرابکاری‌هایی هم پیش می‌اومد، اما اصلاً ناراحت نمی‌شدم. با هم درستش می‌کردیم، می‌خندیدیم و من فقط دلم می‌خواست اون لحظه‌ها براش شیرین باشه. چون می‌دیدم چقــــدر ذوق داره که توی همه‌ی کارهای تولدش شریک باشه. نزدیک مهمونی که شد، تزیین جشن رو کامل به خودش سپردم. گفتم: «تزیینات با تو». فقط خدا می‌دونه که چقدر خوشحال شد! بادکنک‌ها رو خودش باد می‌کرد، می‌داد به باباش گره بزنه، و با ذوق به در و دیوار خونه وصل می‌کرد. حتی تو ذهنش برای رنگ‌ها الگو داشت: «اینجا دو تا سبز گذاشتم بعدش دوتا سفید!» تمام مدت سر از پا نمی‌شناخت. برای پذیرایی، با همسرم تصمیم گرفتیم اول با چای و میوه شروع کنیم، بعد شام بخوریم و جشن تولد رو آخر برگزار کنیم. ولی متأسفانه یادمون رفت دنیا رو از زاویه دید فاطمه ببینیم! ادامه داره... @yaremehrabanema
از یه جایی به بعد رفتارش عجیب شد. بی‌تاب شده بود. قبل از شام، خودش گفت که دلش می‌خواد اول جشن رو بگیریم. موافقت کردم. ولی موقع باز کردن کادوها دیگه اونقدر هیجان‌زده بود که حتی حاضر نبود عکس بگیره. فقط می‌خواست کادوهاش رو باز کنه! خداروشکر، روز خوبی شد و به همه خوش گذشت. من خیلی خوشحال بودم که عزیزانِ بزرگ‌ترمون، که سایه‌ی سرمون هستن، کنارمون بودن. از داشتن فاطمه و این‌که خدا تو همچین روزی این هدیه رو بهمون داده، حس عمیقی از شکرگزاری داشتم... آخر شب، واقعاً به خودم افتخار می‌کردم. می‌دونید چرا؟ چون تغییر کردنم رو دیدم... شاید دیگران متوجه نشن، اما خود آدم بهترین کسیه که می‌فهمه چقدر عوض شده. من کسی بودم که اگر می‌خواستم یه جشن کوچیک برگزار کنم، تو ذهنم یه برنامه دقیق می‌چیدم که دیگه جای هیچ تغییری نداشت. اگر چیزی خلاف برنامه‌م پیش می‌رفت، حالم بد می‌شد. ولی اون شب تونستم با انعطاف برنامه رو عوض کنم چون دیدم فاطمه نیاز داره که روند جشن تغییر کنه. من کسی بودم که اگر احتمال خرابکاری از بچه‌م رو می‌دادم، اجازه نمی‌دادم تو کارها مشارکت کنه. ولی اون روز فقط خوشحالیش برام مهم بود. دیگه اون چند قاشق ژله که این‌ور اون‌ور ریخته می‌شد، اصلاً مهم نبود. من کسی بودم که برای تزیینات باید اول دیگران رو در نظر میداشتم و اینکه تا حد امکان همه چی بی نقص باشه ، ولی اون روز همه چیز رو سپردم به فاطمه. هیچ دخالتی نکردم. سه ساعت تموم تزیین کرد و من فقط نگاه می‌کردم و لذت می‌بردم از اون حس توانمندی و شادیش. در یک کلام، اون روز «زندگی» کردیم. یه زندگی واقعی. پر از عشق، شادی و بودنِ در لحظه. مهم‌ترین چیز، رابطه‌ی بین من و فاطمه بود. هیچ چیز برام ارزشمندتر از این نبود که این رابطه رو حتی لحظه‌ای خراب کنم. درسته که همه‌روزهامون این‌طوری نیستن و نباید هم انتظار داشت که باشن... اما اون روز، تجربه‌ای شیرین بود. و حس تغییر و رشد، واقعاً یه حسِ خاصه... و من با افتخار اعلام میکنم که چنین تغییراتی برای من از شروع شد.❤️ @yaremehrabanema
من و دوستم ۵ صبح رفتیم پیاده روی. چون پارک به من دور بود باید اسنپ میگرفتم و یکم می ترسیدم😅 ولی خدا رو شکر در امنیت کامل رسیدم پارک و تازه وقتی رسیدم دیدم کلی خانوم دیگه هم اونجا هستن💪 واقعا الحمدلله برای امنیت کشور عزیزمون🙏 @yaremehrabanema
صبح روز یکشنبه، ساعت ۷ و نیم صبح از خواب بیدار شدم. دو روز پیش در گروه دوستانه مون یک پیام گذاشته بودم: بچه ها حالم گرفته است! انقد که پای اخبار و مطالب کانال ها نشستم این چند وقت و همه کلاسها و برنامه هام این مدت ب خاطر شرایطی ک هست کنسل شده😔 کم کم دارم افسردگی میگیرم! واقعا دلم میخواد حس کنم ک دوباره زندگی جریان داره.🥺 با این پیام از دوستانم‌ خواستم که دور هم جمع بشیم. چند نفری اعلام آمادگی کردن. برای همین ۷ و نیم صبح بیدار شده بودم که ناهار درست کنم و از اونجایی که رفقام همیشه عاشق ماکارونی های من هستن، گاز رو روشن کردم و پیاز سرخ کردم تا مواد ماکارونی رو درست کنم. ساعت ۹ هم کلاس قرآن داشتم. دیشب تو گروه پیام داده بودم: فردا کلاس راس ساعت ۹ برگزار میشه تا ۱۱. لطفا همه حضور داشته باشن و کسی غایب نشه. مثلا خواسته بودم از اقتدار معلمیم استفاده کنم! الحمدلله کلاس با حضور اکثر بچه ها برگزار شد. و اتفاقا جلسه ی خیلی خوبی شد. قرآن خوندیم و حرف های خوبی زدیم که دلمون رو با یادآوری های الهی روشن کرد. بعد از رفتن بچه ها سریع بقیه کارای غذا رو انجام دادم و ساعت حدود ۱۲ و نیم بود که اولین مهمون هام رسیدن: ریحانه و مقدس، دو رفیق همیشه پایه و همیشه وقت شناس اولین نفرهایی بودند که زنگ درب رو زدن و بعد از مدت ها حس کردم که با شنیدن صدای زنگ خونه، دلم گرم شد! کمی بعد تر فاطمه، فرزانه، نرگس و ملیحه هم اومدن. اول که بهم رسیدیم طبق معمولِ همه ی دورهمی های این روزها، صحبت هامون با خبرهای روز و اوضاع و شرایط و احوالمون در این روزها شروع شد. از نگرانی ها و ترس ها و امیدهامون، از دغدغه ها، افکار و احساساتی که این مدت تجربه کرده بودیم و نوع مواجهه ای که هرکدوم با این شرایط داشتیم برای هم گفتیم و شنیدیم. حدود ۹ ساعت کنار هم بودیم و بعد از صحبت های اولیه راجع به شرایط این روزها وارد بحث های دیگه ای شدیم! بخشی از مهمانی هم به حرف زدن راجع به روابط با همسران و نکات تربیت فرزندان گذشت! از کتابهایی که خونده بودیم و تجربه هایی که داشتیم حرف زدیم! خاطره گفتیم، از هم یادگرفتیم و بلند بلند خندیدیم. دورهم ماکارونی خوردیم و یک عکس یادگاری به رسم همه دورهمی هایمان گرفتیم. نماز مغرب شد و نماز خوندیم و بعدش کنار هم نشستیم و باهم دعای توسل و دعای الهی عظم البلاء خوندیم. مقدسِ هنرمند ما، موهای ما و تک تک دختر بچه هامون رو به مدل های مختلفی بافت. و برای ساعتی ما همه مون دختر بچه هایی شدیم که به خاطر قشنگی موهامون ذوق کرده بودیم! تمام مدتِ مهمونی، یک لحظه صدای بچه هامون قطع نشد. بچه ها باهم بازی کردند. بالا و پایین پریدند و صدای بازی و شادی تمام فضای خونه رو پر کرده بود. تمام مدت لبخند از لبمون محو نشد و برای ساعاتی چنان جنگ رو فراموش کرده بودیم که داشتیم با ذوق و شوق و خوشحالی و امیدواری برای روزهای آینده برنامه می چیدیم... وقتی مهمانی تموم شد و همه خداحافظی کردند و رفتند، به جمع و جور کردن خونه مشغول شدم و در همون حال شروع به شکر گزاری کردم: خدایا شکرت که امشب با دوستانم چند ساعتی در امنیت دور هم جمع شدیم! این جمله رو که گفتم بغض راه گلومو گرفت! امنیت! چه نعمت بزرگی بود که هیچ وقت قدرش رو مثل این روزها ندونستیم! بعد ادامه دادم: خدایا شکرت که یکبار دیگه توی این خونه صدای خنده های ما و بچه های کوچیکمون پیچید! حالا دیگه گریه ام گرفته بود! و با گریه ادامه می دادم: خدایا شکرت که امروز شادی حلال نصیبمون کردی! خدایا شکرت که دوستای خوبی تو این دنیا بهم دادی که همیشه مایه ی شادی و آرامش و تذکر برای من بودن و تو این روزهای سخت هم مایه ی قوت قلب و دلگرمیم هستن. خدایا شکرت که توفیق دادی یک سفره دیگه تو این خونه انداخته بشه و جمعی از بنده های خوب و مومن دور هم جمع بشن. خدایا شکرت برای همه خوردنی های حلالی که در دسترسمون بود و به شادی ازشون استفاده کردیم. خدایا شکرت به خاطر همسر خوبی که بهم دادی که دیشب تا بهش گفتم میخوام برای حال خوب خودم و دوستام تو این شرایط مهمونی بگیرم فورا موافقت کرد و حمایت و کمکم کرد... جمع و جور کردن خونه که تموم شد و خونه مثل اولش شد، شکرگزاری منم تموم شده بود. قلبم پر از حس خوبِ آرامش و عشق و امید شده بود. اشک هامو پاک کردم و لبخند زدم و به این فکر کردم که قبلا چند تا مهمونی دوستانه رو در امنیت خاطر کامل و آرامش برگزار کرده بودیم که مثل امروز قدر لحظه لحظه های باهم بودنمون و خوش بودنمون رو نمیدونستیم! @yaremehrabanema
میدونم شماها خیلی بهتر از من میدونید ولی فقط از بابت یادآوری از طرف خواهرکوچیکترتون میخوام بهتون بگم که امشب از طرف همه شهدای جنگ ۱۲ روز تجاوز اسراییل به خاک کشورمون، سینه زنی کنید... بگید خدایا این چند قطره اشک هم به نیت سردار حاجی زاده، سردار باقری، سردار سلامی... به نیت دانشمندان کشورمون که مظلومانه توسط شقی ترین قوم زمین به شهادت رسیدن... به نیت خونواده های مظلومشون... بچه هاشون... به نیت اون مردم عادی ک خواب بودن تو خونه شون مثل هر شب، یکهو نصفه شب خونه هاشون آوار شدن رو سرشون... ما نمیدونیم اونها یکهو رفتن یا بعد از چند ساعت جون کندن زیر آوار... شاید لحظه های آخر به این فکر کردن که امسال محرم نیستن که عزاداری کنن😭 به نیت همشون امشب عزاداری کنیم. ن اینکه اونا به این هدیه های ما نیازی داشته باشن ولی بیاین اینجوری مرام بذاریم براشون و نشون بدیم ک فراموششون نکردیم. ان شاء الله که اونام از هدیه هایی ک براشون میفرستیم خوشحال بشن و پیش امام حسین ع دعامون کنن. میدونم حواستون هست ولی امشب برا ظهور امام زمان عج خیلی دعا کنید. امشب موقع اشک ریختن برا امام حسین ع حواستون باشه که شمر و یزید زمانه ی ما کی هست؟ برای نابودی اسراییل دعا زیاد کنید. برای مردم غزه... و باز میدونم شماها حواستون خیلی هست ولی خواهش میکنم ازتون که امشب برا سلامتی رهبرمون آقای قشنگمون که امروز تنها علمدار مبارزه ی علیه تمام باطله خیییییلی خیییلی دعا کنید... لطفا اون ته تهای مجلس..‌ وقتی دارید کفشاتون رو میپوشید که از مجلس امام حسین برگردین خونه... اگر یادتون موند من حقیر رو هم دعا کنید.😭 یک حاجتی دارم که خیلی مهمه دعا کنید اگر خیرم هست برآورده بشه. منم دعاگوی شما هستم.🙏 @yaremehrabanema
از روضه شب عاشورا برگشتیم گوشی هامونو باز کردیم و این عکسا رو دیدیم... رهبر عزیزم! قلب ما! روح ما! جانِ ما! آقا جانم کاش میدونستین امشب چه نوری تابوندین به قلبمون... چه‌جوری دلمون رو روشن کردین! دلمون رو گرم کردین... آقا جانِ ما خدا میدونه این شبها چقدر از خدا سلامتیِ وجودِ پر برکت شما رو خواستیم! و امشب که اینطوری با اقتدار و آرامش بی نظیرتون وارد شدین و به مردمتون لبخند زدید و فرمودین حاج محمود برامون از وطن بخونه چه جان تازه ای گرفتیم! خدا حفظتون کنه آقای قشنگِ ما که سرمون تا قیام قیامت بالاست که شما رهبر و پیشوا و عشق و جانِ ما هستید🙏 @yaremehrabanema