❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨
❄️✨❄️
❄️✨
❄️
⚜ پـــٰازِݪ ⚜
فصل ۴
#پارت_1014
طهماسب لبخندی زد و گفت:
_آفرین ....کارت خوب بود ...
و همان لحظه به موبایل یکی از بچه ها رنگ زد.
_کار تمومه... برگردید .... سریعتر فقط...
و من از آینه ی سمت راست داشتم انتهای کوچه را می پاییدم و دلشوره داشتم برای کیان که بعد از گذشتن چند ثانیه بالاخره از درون آینه کیان را به همراه ساعد و یاور و بهرام دیدم .
_اومدن .... اومدن....
طهماسب کنی دنده عقب گرفت تا زودتر بچه ها سوار ماشین بشوند و وقتی همه سوار شدند سریع حرکت کرد و گفت:
_ردی که نذاشتید؟
یاور جواب داد:
_یه کم کرد و خاک کردیم ، پول خسارت وارده رو هم گذاشتیم واسه صاحب کافی شاپ و زدیم به چاک .... کیف مدارک چی شد؟!
طهماسب لبخندی زد و از درون آینه به عقب نگاه کرد.
_اونم اینجاست.... کار همگی خوب بود...
و ساعد گفت:
_کیف رو باز کن ببینیم چی توشه....
اخم طهماسب از آینه وسط نشانه رفت سمت او ...
_اول خود امپراطور باید کیف رو تحویل بگیرند....
و همه سکوت کردند جز کیان که آهسته کنار گوشم زمزمه کرد:
_خوبی؟...خوردی زمین زخمی که نشدی؟
_نه خیالت راحت خوبم ....
نفس عمیقی کشید و سکوت کرد و ما دست پر به عمارت باشکوه امپراطور برگشتیم.
طهماسب همراه من و کیان سمت اتاق مخصوص او رفت .
هر سه وارد اتاق شدیم که طهماسب گفت:
_این کیف خدمت شما آقا ....
کیارش مقابل پنجره ی اتاقش ایستاده بود و مشغول تماشای منظره ی عمارتش که گفت:
_در کیف رو باز کن و مدارک رو بذار روی میز....
❄️✨❄️✨❄️✨❄️
✨@yeganestory✨✨✨
❄️✨❄️✨❄️✨❄️
❄️ کُپی حَرام اَست و نویسنده راضی نیست و پیگرد الهی و قانونی دارد ❄️
❄️
❄️✨
❄️✨❄️
❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨
❄️✨❄️
❄️✨
❄️
⚜ پـــٰازِݪ ⚜
فصل ۴
#پارت_1015
طهماسب کیف را روی میز بزرگ او گذاشت و با گرفتن دکمه ی صفر از هر دو طرف ، در کیف را باز کرد .
نگاه هر سه ی ما به درون کیف بود و ....
درون کیف جز روزنامه چیزی نبود!
_این !... اینا که ... اینا همه روزنامه است!
و من با دلشوره گفتم:
_نکنه کیف رو عوض کرده!
و طهماسب نگاه تندی به من انداخت.
_اینو تو باید بگی نه من.... چرا کارتو درست انجام ندادی؟
و کیان از من دفاع کرد.
عصبی و تند گفت:
_به این چه مربوط.... گفتید کیف رو بیاره آورد ...از کجا می دونست توش کاغذه یا مدارک؟
و طهماسب با عصبانیت صدایش را بلند کرد.
_باید توی کیفو نگاه می کرد ... شاید مدارک توی یه کیف دیگه بود ...
و کیان هم به جای من جواب داد.
_تو خودت چرا تو ماشین نگاه نکردی؟
و همان لحظه کیارش خندید و سمت ما چرخید.
خنده اش نگرانم کرد. از دست خنده های عصبی بود که انگار پشتش یک فریاد بلند نهفته بود!
_خوب بود ... از کار همتون راضی ام ....
نمی دانم این جمله یک جمله ی تمسخر آمیز بود یا واقعا داشت از کارمان تعریف می کرد!
نگاهش مستقیم سمت من آمد و گفت:
_واقعا فکر کردی بعد از اینکه تو رو تو گروهم پذیرفتم میذارم همچین کار خطرناکی رو تو برام انجام بدی؟!
دلم لرزید . احساس کردم که او از هویت واقعی من و کیان باخبر شده است!
نگاهم از ترس لرزید و شاید حتی رنگم هم پرید و قید همه چیز را هم زدم ... حتی جان خودم که ....
❄️✨❄️✨❄️✨❄️
✨@yeganestory✨✨✨
❄️✨❄️✨❄️✨❄️
❄️ کُپی حَرام اَست و نویسنده راضی نیست و پیگرد الهی و قانونی دارد ❄️
❄️
❄️✨
❄️✨❄️
❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢
💢🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢
🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢
💢🌱💢🌱💢🌱💢
🌱💢🌱💢🌱💢
💢🌱💢🌱💢
🌱💢🌱💢
💢🌱💢
🌱💢
💢
#پاد❤️🔥
#مرضیه_یگانه
#پارت_20
مادر جان شوکه شد.
_کی گفته اینو دخترم؟
بغض گلویم را گرفت.
_خود مسیحا....
سودابه خانم عصبی شد .
_غلط کرده.... من تو رو بهش معرفی کردم...هیچی نگفت....اومدیم خواستگاری هیچی نگفت....حالا یعنی چی که گفته تو رو انتخاب نکرده؟!
ترسیدم مادر جان حرفی بزند و دعوا شود، ناچار دستش را گرفتم و گفتم:
_تو رو خدا مادرجون .... چیزی بهش نگید ....
نگاه سودابه خانم توی حلقه های اشکی چشمانم نشست.
_نکنه .... نکنه که دیشب هم ....
و نپرسید و مکث کرد و دوباره آهسته پرسید:
_صبح که صبحانه آوردم... مسیحا تو پذیرایی خوابیده بود.... درسته؟
از خجالت سر به زیر شدم و سری تکان دادم.
_دیشبم همونجا خوابیده؟!
سری تکان دادم باز که مادر جان ، با دست چپش کوبید پشت دست راستش.
_عجب....
من سکوت کردم و او هم همین طور تا اینکه گفت:
_حالا من باهاش حرف می زنم....
فوری و ترسیده گفتم:
_نه چیزی بهش نگید... می فهمه من حرف زدم.
_نگران نباش ... یه جوری دیگه میگم.... مادر جون تو هم هر روز به خودت برس... موهاتو رنگ کن ... لباس بخر... ببین خودم میبرمت بازار باید بریم با هم خرید کنیم... دوره زمونه ی بدی شده.... اونقدر زنا تو خیابون برای مردان دلبری می کنند که اگه ازشون عقب بیافتی کلاهت پس معرکه است.
حرف مادر جون توی گوشم ماند.
واقعا چرا باید می ذاشتم بیتا، دختری که اصلا ندیده بودمش ، دل شوهر جذاب مرا ببرد؟!
آن هم وقتی که حالا شناسنامه ی من اسم مسیحا را در خود داشت و من همسر قانونی و شرعی او بودم.
با حرفهای مادر جان ، مصمم تر شدم که باید هر طوری شده ، زندگی ام را دو دستی بچسبم و برای شوهرم دلبری بهتر از بیتا باشم!
⛔️کپی حتی با نام نویسنده حرام است و پیگرد قانونی دارد.⚖
نویسنده راضی نیست❌
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢
🌱_______ 🌱_______🌱_______
@yeganestory
____🌱_________🌱_________
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢
💢🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢
🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢
💢🌱💢🌱💢🌱💢
🌱💢🌱💢🌱💢
💢🌱💢🌱💢
🌱💢🌱💢
💢🌱💢
🌱💢
💢
#پاد❤️🔥
#مرضیه_یگانه
#پارت_21
شب شد .
ساعت نزدیک ۸ شب بود که مسیحا آمد .
من در آشپزخانه مادر جان داشتم سالاد درست می کردم که در خانه را گشود و بلند سلام کرد.
مادر جان جوابش را داد و نگاهم کرد.
_براش چایی ببر ...
و من با یک سینی چای وارد پذیرایی شدم.
با همان تاپ و شلوارک و ....
نگاهش از همان لحظه ای که وارد پذیرایی شدم به من افتاد تا وقتی که مقابلش خم شدم با سینی .
چایش را برداشت و نگاهش را بالاخره از من گرفت و آهسته با اخم ریزی گفت:
_این چه تیپیه زدی!؟
با پررویی جوابش را دادم.
_چیه مگه؟!
سکوت کرد که نشستم کنارش.
با فاصله ای که سعی داشتم بینمان نباشد.
اما مسیحا خودش را کمی از من دور کرد که مادر جان وارد پذیرایی شد و گفت:
_کجا رفتی مسیحا؟
_با دوستام قرار داشتم رفتم بیرون.
و مادر جان نگاهم کرد و باز پرسید:
_چرا به خانومت نگفتی چیزی؟
مسیحا سرش را سمتم برگرداند و اخمی حواله ام کرد.
اما بعد رو به مادرش جواب داد:
_مگه قراره همه چیز رو بهش بگم؟
و نگاه مادر جان کمی تند شد.
_مسیحا....یادت باشه چی باهات شرط کردم... کسی از شرط و شروطمون خبر نداره ولی اگه بخوای حرفم رو گوش نکنی اونوقت....
مسیحا سر پایین انداخت و ناچار گفت:
_حواسم هست...
مادر جان برخاست و گفت:
_باشه.... حسنا جان بیا سالاد رو درست کن مادر....
چشمی گفتم و تا خواستم برخیزم ، مسیحا مچ دستم را محکم گرفت و بعد از رفتن مادرش زیر گوشم گفت:
_حرفی زدی ؟
_نه...خودش پرسید.
_چی پرسید؟
_از اینکه ...تو دیشب کجا خوابیدی؟
نگاهش را با خشم بالا آورد سمت چشمانم.
_چی بهش گفتی؟
_حقیقت رو ...
با خشم نگاهم کرد.
_یکی طلبت....
و بعد از عمد مچ دستم را فشرد .تا جایی که آخی گفتم و او رها کرد.
اما نگاه مادرش دوباره سمت ما آمد.
_چی شد حسنا جان؟
_الان میام مادر جون....
⛔️کپی حتی با نام نویسنده حرام است و پیگرد قانونی دارد.⚖
نویسنده راضی نیست❌
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢
🌱_______ 🌱_______🌱_______
@yeganestory
____🌱_________🌱_________
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢
💢🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢
🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢
💢🌱💢🌱💢🌱💢
🌱💢🌱💢🌱💢
💢🌱💢🌱💢
🌱💢🌱💢
💢🌱💢
🌱💢
💢
#پاد❤️🔥
#مرضیه_یگانه
#پارت_22
تا خود بعد شام مسیحا اخم کرد و حرف نزد و بعد از شام ، وقتی مادر جان نگذاشت حتی دست به سیاه و سفید بزنم و ظرف ها را انداخت گردن حمیرا ، خواهر شوهرم ، مادر جان رو به من گفت:
_دخترم شما برو بالا چند دقیقه دیگه مسیحا میاد ....
و من از همان لحظه دلشوره گرفتم .
مخصوصا که مسیحا یک طوری نگاهم کرد که از شدت نگرانی دلپیچه گرفتم.
بیقرار و بی تاب بالا رفتم و منتظر شدم تا مسیحا آمد.
در خانه را که پشت سرش بست ، بدجوری نگاهم کرد.
از همان لحظه که نگاهم کرد ، یک قدم به عقب رفتم و با ترس گفتم:
_باور کن من حرفی نزدم.... من ....من فقط گفتم تو پذیرایی خوابیدی....
آهسته لب زد.
_تو نگفتی که من تو رو نمی خوام؟!
چشمام چهارتا شد!
به سودابه خانم گفته بودم حرفی از این موضوع نزند!
_من.... من فقط گفتم که....که ....
جلوتر آمد و گفت:
_گفتی چی؟!... شرطمون رو زیر پا گذاشتی... بهت گفتم مادرم چیزی نفهمه.. .. ولی تو فقط یه روز پای شرطمون موندی.... درسته؟
آنقدر عقب رفته بودم که جایی برای فرار نداشتم و کمرم چسبید به دیوار....
یک طرفم مبل بود و طرف دیگرم میز تلویزیون....
و مسیحا مقابلم ....دو کف دستم را بالا آوردم و گفتم:
_آروم باش....قول میدم دیگه چیزی نگم...
_بعد که همه چی رو گذاشتی کف دست مادرم؟.... حالا منو خر هم فرض کردی .... تیپم زدی که خر شم هیچی نگم؟!
_نه.... باور کن نه....
و یکدفعه مچ دستم را محکم گرفت و سرش را جلو کشید تو صورتم و همانطور که فشار انگشتان مردانه اش را روی مچ دستم زیاد می کرد گفت:
_ببین .... زورکی نیست.... نمی خوامت .... زور نزن.... تو برام چغندرم نیستی.... هی تاپ و شلوارک عوض نکن.... دلم پیش بیتاست و اونقدر مرد هستم که بتونم صبر کنم تا برگرده.
_آی دستم.... باشه.... دستم ....
⛔️کپی حتی با نام نویسنده حرام است و پیگرد قانونی دارد.⚖
نویسنده راضی نیست❌
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢
🌱_______ 🌱_______🌱_______
@yeganestory
____🌱_________🌱_________
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍁صدای پای پاییز می آید ...
حــــواســــت هـــســـت
🍁که شهریور هم گذشت ..
و بــایـد دل خـوش کـنـیـم
🍁بـــه آمــدن پــایــیــز...
🍁یک پاییز خوشرنگ
یک پاییزی که مهر و آبان
🍁و آذرش تـــــو را ،
به یاد هیچ خاطره ای نیاندازد ..
🍁یک پاییز دوست داشتنی
و پــــر از عـــشـــق ..
🍁که شاید مال من و تو باشد ..
می مانیم به امید پاییزی که،،،
🍁 نه از فاصله ..نه درد ...نه جنگ ،،
نه فقر ،،، فقط عشق، بـاشـد .
🍁پاییزی وقتی به آخرش رسید ،،
جوجه ای از جوجه هایش
🍁کـم نـشـده بـاشـد ..
بـــه امــیــد عــشــق ...
🍁به امید شیرین ترین
لـحـظـه هـای زنـدگـی اش ..
💖Join👇
┄┅┅┄┅✶❤️✶┅┄┅┅
🕊@tavlod_shad98🕊
┄┅┅┄┅✶🎉✶┅┄┅┅┄
پارت اول پازل C꯭᭄ꨄ︎:
https://eitaa.com/3261002/75879
پارت اول رمان پاد C꯭᭄ꨄ︎:
https://eitaa.com/yeganestory/111294
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨
❄️✨❄️
❄️✨
❄️
⚜ پـــٰازِݪ ⚜
فصل ۴
#پارت_1016
_این فقط یه نمایش بود.... یه نمایش برای امتحان قابلیت تو و این آقای عاشق.... می خواستم ببینم چطور می تونی همچین کار سختی رو برام انجام بدی.... و دیدم... اون محافظی که سوییچ ماشین رو از جیبش زدی بهم گفت که چقدر تمیز این کار رو کردی ... طوری که حتی خودش هم متوجه نشد ... و تنها وقتی که رفته بود سمت ماشین تا کیف رو بذاره تو ماشین متوجه ی نبود سوییچ ماشین شده....
نفس راحتی کشیدم که کیان با تعجب پرسید:
_یعنی همه ی اینا الکی بود؟!... اینهمه برو و بیا و دعوا و شلوغ کاری واسه امتحان ما بود فقط ؟!
و کیارش نشست پشت میزش و با نگاه جدی اش کیان را رصد کرد.
_واقعا چی فکر کردی در مورد من و این عمارت؟!... فکر کردی گرم خونه زدم واسه افراد کارتن خوابی مثل تو ؟!... من دارم هزینه می کنم... اگه دیدی بهتون جا و مکان و غذا دادم فقط واسه اینه که ، دارم از بین شماها یه عده رو انتخاب می کنم واسه کارای مهمتر ....
نگاه کیان سمت طهماسب رفت.
_تو می دونستی؟
تا طهماسب خواست حرفی بزند ، کیارش جواب داد:
_حالا می دونست یا نمی دونست ...چه فرقی می کنه.... برید استراحت کنید تا برای عملیات بعدی حاضر بشید.
کیان اینبار با عصبانیت گفت:
_بازم عملیات ؟... ما مواد فروش بودیم و اومدیم اینجا و حالا شدیم بچه های امنیتی انگار... چقدر عملیات آخه!
کیارش خندید:
_این شوخی تو نادیده می گیرم چون بچه ها بهم گفتن چطور تیم رو رهبری کردی ...کار بلدی و ازت خوشم اومده... واسه همین این دفعه چیزی بهت نمیگم اما....
و نگاهش جدی تر بلند شد سمت کیان.
_اما دفعه ی بعد اگه تو بخوای از کارای من ایراد بگیری ، فکر نکن که برت می گردونم به همون پارکی که توش بودی.... من عادت ندارم کسی رو برگردونم... من یا کار کسی رو تموم می کنم یا نگهش می دارم ...پس خودت حواست به خودت باشه.
❄️✨❄️✨❄️✨❄️
✨@yeganestory✨✨✨
❄️✨❄️✨❄️✨❄️
❄️ کُپی حَرام اَست و نویسنده راضی نیست و پیگرد الهی و قانونی دارد ❄️
❄️
❄️✨
❄️✨❄️
❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ✨❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨
❄️✨❄️
❄️✨
❄️
⚜ پـــٰازِݪ ⚜
فصل ۴
#پارت_1017
از اتاق کیارش که بیرون زدیم ، هم نفس راحتی کشیدم و هم استرس گرفتم.
این قصه سر دراز داشت گویی.
بعد از یک شبانه روز بی خوابی به قصد استراحت به اتاق برگشتم.
لباس های مخصوصی که شاید برای عملیات های ویژه بود را در آوردم و آویز جالباسی کردم و لباس راحتی پوشیدم و کف اتاق پتو پهن کردم و از خستگی بیهوش شدم.
نمی دانم چقدر خوابیدم که وسط یک رویای آرامش بخش ، بعد از بیداری شب قبل و استرس عملیات... ناگهان احساس خفگی شدید ، هوشیارم کرد.
اولین چیزی که دیدم ، لیلی بود !
دستانش را پر قدرت پور گردنم می فشرد و راه نفسم را داشت می گرفت که با حرص و عصبانیت گفت:
_فکر کرده نیومده می تونی جای پاتو ، توی این عمارت محکم کنی؟!... فکر کردی چرا تو کل این عمارت فقط به لیلی بیشتر وجود نداره؟... چون من نذاشتم کسی بمونه.... حالا هم تو رو می فرستم پیش بقیه.
و جدی جدی داشت خفه ام می کرد ... دست و پا زدم و پنج هایم را دور بازویش فشردم و چنان فشار دادم که درد را احساس کرد.
فشار دستانش دور گردنم کم شد و من توانستم با عصبانیت تمام او را به زمین بزنم.
از شدت ترس ، چهار دست و پا ، سرفه کنان سمت دیوار رفتم که نگاهم کرد و خندید.
روانی بود انگار!
_ ببین من بهت گفتم... نمی تونی اینجا بمونی ... وگرنه یه بلایی سرت میارم ... حالا خودت می دونی.
گفت و از اتاق بیرون رفت و همان یک ذره خوابی را هم که چشمانم برایش له له می زد را برایم حرام کرد!
❄️✨❄️✨❄️✨❄️
✨@yeganestory✨✨✨
❄️✨❄️✨❄️✨❄️
❄️ کُپی حَرام اَست و نویسنده راضی نیست و پیگرد الهی و قانونی دارد ❄️
❄️
❄️✨
❄️✨❄️
❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلیپ زیبای پاییزی
پاییز پیشاپیش مبارک
🎉🎂🎁🎂🎉🎂🎉🎁
┄┅┅┄┅✶❤️✶┅┄┅┅
🕊@tavlod_shad98🕊
┄┅┅┄┅✶🎉✶┅┄┅┅┄
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢
💢🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢
🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢
💢🌱💢🌱💢🌱💢
🌱💢🌱💢🌱💢
💢🌱💢🌱💢
🌱💢🌱💢
💢🌱💢
🌱💢
💢
#پاد❤️🔥
#مرضیه_یگانه
#پارت_23
و عمدا زهر خشم نگاهش را در چشمانم ریخت و فشار دستش را تا جایی بالا برد که صدایم بلند شد و با دست دیگرش محکم جلوی دهانم را گرفت و گفت:
_جرات داری جیغ بزن تا ببینی چکارت می کنم....لال شو ....
از شدت درد اشکانم جاری شد و او هم تا مرز خرد کردن استخوانم، مچ دستم را فشرد .
نگاهش در چشمانم بود و من از درد و ترس اشک ریزان خیره در تیله های خشمگین نگاهش که ناگهان دستم را رها کرد اما به عمد چنان مچ دستم را کشید که یک لحظه ضعف کردم....
عقب رفت چند قدمی و گفت:
_وقتی مثل سگ ازم می ترسی واسه چی جلوی زبون درازتو نمیگیری؟!
و انگار دستم آتش گرفت. صدایم بی اراده بلند شد که....
_دستم .... آی خدا.... دستم....
و او که فکر می کرد دارم الکی سر و صدا راه می اندازم ، با خشم سمتم آمد.
_خفه شو دهنتو ببند تا کسی صداتو نشنیده....
اما دست خودم نبود.... دستم از مچ آویزان شده بود و قادر به تکان دادنش نبودم و درد داشتم.
_خدا ... دستم .... دستم ....
جلوتر آمد و محکم زد توی گوشم.
_بهت میگم ساکت شو .... اگه مامان بیاد بالا دستت رو می شکنم.... خفه شو میگم....
اما دست خودم نبود...می گریستم و دستم را از مچ توی بغلم گرفته بودم و مدام با گریه می گفتم.
_به خدا دستم درد می کنه.... به خدا راست میگم.... دستم ....
چند ثانیه به اشکانم و التماسم خیره شد و بعد دست دراز کرد سمتم.
_ببینم دستت رو ...
و همین که دستم را نشانش دادم که از مچ آویز شده بود ، خشمش فروکش کرد!
و من همچنان با گریه می گفتم:
_به خدا درد می کنه.... به خدا دستم درد می کنه....
سرش سمت چشمانم بالا آمد.
خشمی در نگاهش ندیدم که لب زد.
_تکونش بده ببینم...
و من با گریه جواب دادم:
_نمی تونم....درد داره...تکون نمی خوره....
و از صدای بلند گریه هایم ، سودابه خانم هم بالا آمد و به در خانه زد:
_چی شده؟!... مسیحا...چرا حسنا گریه می کنه؟!
مسیحا کلافه به من که هنوز می گریستم و از درد دستم را بغل کرده بودم ، نگاهی انداخت و ناچار شد ، در را بروی مادرش باز کند.
⛔️کپی حتی با نام نویسنده حرام است و پیگرد قانونی دارد.⚖
نویسنده راضی نیست❌
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢
🌱_______ 🌱_______🌱_______
@yeganestory
____🌱_________🌱_________
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#پاد جذاب به قلم نویسنده پرشور و توانمند سرکارخانم یگانه😍
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢
💢🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢
🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢
💢🌱💢🌱💢🌱💢
🌱💢🌱💢🌱💢
💢🌱💢🌱💢
🌱💢🌱💢
💢🌱💢
🌱💢
💢
#پاد❤️🔥
#مرضیه_یگانه
#پارت_24
سودابه خانم سراسیمه سمتم آمد.
_چی شده مادر؟!
و من با گریه نالیدم.
_دستم... مادر جان دستم....
و نگاه سودابه خانم رفت سمت مسیحا....
_چی شده ؟
و مسیحا کلافه نگاهم کرد و گفت:
_خورد زمین....
مادر جان با عصبانیت سرش فریاد زد.
_پس چرا واستادی ، بِر و بِر منو نگاه می کنی ... ببرش درمانگاه یه عکس از دستش بگیرن...
تا خود درمانگاه گریستم.
هم سودابه خانم و هم مسیحا را نگران کردم.
با آنکه مسیحا حرفی نمی زد اما از نگاه روشنش ، نگرانی فریاد می زد.
دکتر درمانگاه با دیدن دستم ، دستور به عکس داد و باز راهی بیمارستان شدیم برای گرفتن عکس ...
و کمی بعد با عکس برگشتیم درمانگاه.
دستم از مچ در رفته بود و باید جا می افتاد.
و چه دردی داشت جا انداختن مچ دستم....
در نهایت با یک آتل که به گردنم آویز شد به خانه برگشتیم.
سودابه خانم کلی سفارشم را به مسیحا کرد و شب بخیر گفت و ...
با چشمانی پف کرده از فرط گریه وارد خانه شدم و پشت سرم مسیحا در خانه را بست .
_دردش آروم شد؟
او پرسید و من ....درد دستم آرام گرفته بود اما هنوز درد قلبی که می سوخت نه...
یادم بود که چطور تحقیرم کرد...
چه حرفایی به زبان آورد و ...
بخاطر درد دستم ، توی گوشم زد ...
خیلی آهسته جواب دادم:
_بله...
درگیر در آوردن چادر و روسری ام شدم که مقابلم ایستاد.
اخم روی صورتش داشت و دست دراز کرد سمتم که از ترس ، قدمی به عقب رفتم.
نگاهم کرد و با همان جدیت گفت:
_فقط خواستم کمکت کنم روسریتو در بیاری...
بغض کرده گفتم:
_ممنون... شما حرفاتو زدی... دستم هم ناقص کردی... همین محبت شما برام کافیه....
⛔️کپی حتی با نام نویسنده حرام است و پیگرد قانونی دارد.⚖
نویسنده راضی نیست❌
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢
🌱_______ 🌱_______🌱_______
@yeganestory
____🌱_________🌱_________
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢
پارت اول پازل C꯭᭄ꨄ︎:
https://eitaa.com/3261002/75879
پارت اول رمان پاد C꯭᭄ꨄ︎:
https://eitaa.com/yeganestory/111294
صبحمون روبا سلام به چهارده معصوم(ع)متبرک کنیم.
✨بسم الله الرحمن الرحیم✨
🌷صلي اللهُ عَلَيْكَ يَا رَسُولَ اَللَّهِ
🌷صَلِّي اَللَّهُ عَلَيْكَ يا اميرالمُومنِينَ
🌷صَلی اَللّهُ عَلَیکِ یا فاطِمهُ الزَّهرَاءُُ
🌷صلي اَللَّهُ عَلَيْكَ يَا حَسَنَ بْنَ عَلِی
🌷صلي اَللَّهِ عَلَيْكَ يا اباعبداللَّه.
🌷صلي الله عَلَيْكَ يَا عَلِيَّ بْنَ اَلْحُسَيْنِ
🌷صَلِّي اَللَّهُ عَلَيْكَ يَا محمدبن عَلِيٍ.
🌷صَلي اَللَّهِ عَلَيْكَ ياجعفربنَ مُحَمَّدٍ
🌷صَلي اَللَّهُ عَلَيْكَ ياموسيُّ بْنُ جَعْفَرٍ
🌷 صَلِّي اَللَّهُ عَلَيْكَ ياعلي بن موسي
🌷صَلِي اَللَّهِ عَلَيْكَ يَا محمدبن عَلِيٍ اَلْجَوَاد
🌷 صَلي اَللَّهُ عَلَيْك ياعلي بْنَ مُحَمَّدٍ
🌷صَلَّي اَللَّهُ عَلَيْكَ يَا حَسَنَ بْنَ عَلِيٍ العسکري
🌷صلي اَللَّهُ عَلَيْكَ ياحجه بْنَ اَلْحَسَنِ. اَلْمَهْدِيُّ عَجَّلَ اَللَّهُ تعالی فَرَجَهُ الشريف.
#اللهم_ارزقنا_کربلا_بحق_الحسین_ع
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 ماجرای دختری که خواب است ولی ملائکه براش گناه مینویسند 😳❗️
🔹همین موضوع برای آقایان هم صدق میکند ؛
🔹اگر توجه نکنند و هر تصویری را از خودشان نشر بدهند.
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨
❄️✨❄️
❄️✨
❄️
⚜ پـــٰازِݪ ⚜
فصل ۴
#پارت_1018
کلا از ساختمان بیرون زدم و در حیاط وسیع عمارت چرخی ، تا از اضطراب رویارویی مجددم ، بکاهم.
هوا سرد بود و من تنها یک مانتوی نخی تنم بود . ناچار دوباره به ساختمان برگشتم که به محض ورود با دیدن جمعی از مردانی که دور میز فوتبال دستی ایستاده بودند مواجه شدم ....
و بی اختیار چشمم دنبال کیان گشت.
و دیدمش... بی قرار در سالن قدم می زد که نگاهش به من افتاد.
سمتم آمد و نگاهم کرد.
طوری که انگار می دانست حالم خوب نیست و بی هیچ حرفی که از من بشنود ، پرسید:
_چی شده؟!
با لبخندی خواستم گمراهش کنم.نگاهم سمت میز فوتبال دستی رفت و پرسیدم:
_چرا تو مثل بقیه بازی نمی کنی؟
_حوصلشونو ندارم... حالا تو بگو چی شده؟
_چی باید بشه؟... حالم خوبه ...واسه چی نگرانی؟
باور نکرد .او مرا حتی بهتر از خودم می شناخت.
_نه یه چیزی شده... نگات میگه حالت خوب نیست... بیقراری انگار...
خندیدم بی صدا و گفتم:
_چیزی نیست... می رم استراحت کنم... یه کم خسته ام.
ترسیدم به کیان حرفی بزنم...برگشتم ناچارا به اتاق خودم اما اینبار تصمیم گرفتم این غائله را من تمام کنم.
عمدا روی تخت دراز کشیدم.
چون لیلی از همان روز اول گفته بود ، تخت جایگاه او است و من حق ندارم روی تخت دراز بکشم.
❄️✨❄️✨❄️✨❄️
✨@yeganestory✨✨✨
❄️✨❄️✨❄️✨❄️
❄️ کُپی حَرام اَست و نویسنده راضی نیست و پیگرد الهی و قانونی دارد ❄️
❄️
❄️✨
❄️✨❄️
❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨
❄️✨❄️
❄️✨
❄️
⚜ پـــٰازِݪ ⚜
فصل ۴
#پارت_1019
و آمد و از همان پف بلندی که کشید ، فهمیدم عصبانی اش کرده ام .
خم شد بالای سرم و خواست من به اصطلاح به خواب رفته را بیدار کند ، در حالیکه زیر لب غر می زد:
_چقدر رو داری تو واقعا ؟!... انگار راستی راستی باید خفه ات کنم....
و تا دستش سمت تنه ام دراز شد ، چنان سمتش حمله کردم که خودش هم متعجب شد و هم ترسید!
اینبار من دستم را دور گردنش فشردم و زیر گوشش گفتم:
_واسه همه شاید لیلی باشی ... ولی واسه من هیچی نیستی ... گفتم برات که قبلاً با خیلیا درگیر شدم یا نه؟... نگفتم فکر کنم اما اشکال نداره... الان عملی نشونت میدم.... می خوای گوشتو با گوشواره ی قشنگت با دندونام بکنم ، یادگاری برام بمونه؟؟؟؟
به وضوح ترس را در چهره اش دیدم اما به همین بسنده نکردم .
سرم را عمدا تا کنار گوشش جلو کشیدم و گفتم:
_یادت رفته من یه کارتن خوابم که هر روز و هر شب واسه زنده موندن باید با سگ و گربه و آدمای دزد و معتاد و الدنگ می جنگیدم؟....اشکال نداره.... یه بار که طعم دندونامو بچشی ، اینایی که گفتم یادت می مونه....
چون از همون اول شوکه شده بود ، توان مقابله رو از دست داد و من عمدا گوشش را گاز گرفتم تا بر خلاف میلم ، او را حسابی بترسانم که با جیغی که زد ، رهایش کردم.
از من فاصله گرفت و ترسیده چسبید به دیوار.
_وحشی... عوضی آشغال.... کثافت ...
و من تنها با لبخند نگاهش می کردم که باز گفت:
_تلافی می کنم... صبر کن ....
و دوید و از اتاق بیرون رفت که خودم هم تمام جرات و شجاعتم را از دست دادم و دویدم سمت دستشویی توی سالن و بی اختیار دچار حالت تهوع شدید شدم.
❄️✨❄️✨❄️✨❄️
✨@yeganestory✨✨✨
❄️✨❄️✨❄️✨❄️
❄️ کُپی حَرام اَست و نویسنده راضی نیست و پیگرد الهی و قانونی دارد ❄️
❄️
❄️✨
❄️✨❄️
❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️