💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢
💢🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢
🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢
💢🌱💢🌱💢🌱💢
🌱💢🌱💢🌱💢
💢🌱💢🌱💢
🌱💢🌱💢
💢🌱💢
🌱💢
💢
#پاد❤️🔥
#مرضیه_یگانه
#پارت_1
هر کسی روز ازدواجش بهترین روز زندگی اش است اما برای من روزی پر اضطراب و استرس بود.
ذهنم از همان لحظه ای که مسیحا دنبالم آمد و با آن اخم های محکمش دسته گلم را به من سپرد ، پر شد از احتمالات پر از استرس!
حرفهای شب قبلش که به گوشی ام پیامک کرده بود هنوز در ذهنم بود....
« ببین نخواستم ندانسته پای سفره ی عقد بنشینی.... ولی من تو رو نمی خوام... یعنی نه اینکه فکر کنی مشکلی داری... نه من فقط با اجبار و خواسته ی مادرم اومدم خواستگاریت.... پس زندگی ما اونی نمیشه که مال بقیه شده....»
چقدر حرف پشت تک تک کلماتش بود و من چقدر بغضم را از همه پنهان کردم!
اگر مادرم می فهمید غصه می خورد...
اگر پدرم متوجه می شد شاید قلب ناراحتش باز درد می گرفت و اصلا از همه بدتر....
اگر یاسین متوجه می شد شر به پا می کرد...
من سکوت کردم اما باز هم نه فقط برای دلایل بالا.... بخاطر قلب خودم شاید که از همان روزی که مسیحا را دید .... ذوق کرد... تند زد ... عاشق شد شاید !
روز خواستگاری وقتی با همان جدیت و اخم تا کمر مقابلش خم شدم تا فنجان چای را بردارد ، یک لحظه فقط نگاهم کرد...
و من در چشمان تیله ای رنگش نمی دانم چه دیدم که دلم لرزید....
اصلا نفهمیدم چرا من... چرا بعد از آنهمه خواستگاری که داشتم و رد کردم به سودابه خانم جواب بله دادم...
شاید ... شاید یکی دیگر از دلایلم ، خود سودابه خانم بود....
⛔️کپی حتی با نام نویسنده حرام است و پیگرد قانونی دارد.⚖
نویسنده راضی نیست❌
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢
🌱_______ 🌱_______🌱_______
@yeganestory
____🌱_________🌱_________
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢
💢🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢
🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢
💢🌱💢🌱💢🌱💢
🌱💢🌱💢🌱💢
💢🌱💢🌱💢
🌱💢🌱💢
💢🌱💢
🌱💢
💢
#پاد❤️🔥
#مرضیه_یگانه
#پارت_2
سودابه خانم زن مومن و معتقدی بود.
اولین بار در هیئت محل دیدمش.
من خادم هیئت بودم و آخر مجلس داشتم شربت پخش می کردم که از همان وقتی که شربتش را از روی سینی برداشت نگاهش را از من نگرفت و لبخند زد .
و چند روز بیشتر از شب مولودی هیئت نگذشت که آمدند خواستگاری....
چنان با شوق و ذوق می گفت عروسم عروسم که قند در دلم آب می شد.
مهربانی از نگاهش می ریخت ....
شاید همان موقع بود که چون علت اخم ها و جدیت مسیحا را نمی دانستم ، اما بخاطر مهربانی مادرش ، خودم را آرام کردم که حتما از مهربانی مادرش او هم سهمی دارد.
از همان جلسه اول خواستگاری بود که شاید عاشق اخم های پر جذبه مسیحا شدن.
دلم از همان جلسه لرزید ...
و امان از روزی که دل بلرزد....
من هزاران نشانه پیش چشمم بود اما نمی دانم چرا ندیدم!
سکوت محکمش هنگام صحبت های دو نفره...
اینکه سخت نگاهم می کرد...
اینکه حرفی برای گفتن نداشت...
اما من .... هزار دلیل داشتم برای عاشقش شدن ....
از همان چهره ی مردانه ی جذابش گرفته.... تا چشمان تیله ای و خوش رنگش .... یا موهای خرمایی روشنی که تا مدت ها فکر می کردم ، رنگ کرده است!
اما با همه ی اینها هنوز هم معتقدم یا مقلب القلوب ، مسیحا را در دلم نشاند....
یا چون مادرش مرا در شب میلاد امام زمان عجل الله در هیئت دید ، باور کردم و دارم که خواست امام زمان هم همین بود...
البته بعدها فهمیدم نه تنها آنها برایم این ازدواج را خواستند بلکه من مامور شدم که از سوی امام زمانم وارد زندگی مسیحا شوم.
⛔️کپی حتی با نام نویسنده حرام است و پیگرد قانونی دارد.⚖
نویسنده راضی نیست❌
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢
🌱_______ 🌱_______🌱_______
@yeganestory
____🌱_________🌱_________
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢
💢🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢
🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢
💢🌱💢🌱💢🌱💢
🌱💢🌱💢🌱💢
💢🌱💢🌱💢
🌱💢🌱💢
💢🌱💢
🌱💢
💢
#پاد❤️🔥
#مرضیه_یگانه
#پارت_3
و من....
دختری بودم ساده...
نه آنچنان زیبا بودم که همه محو تماشایم شوند و نه آنقدر زشت که کسی نگاهم نکند.
من خودم بودم و مثل خیلی های دیگر...
ساده ی ساده....
اما طوری سودابه خانم از من در مقابل خانواده ام تعریف کرد که برای اولین بار فکر کردم شاید سیندرلایی هستم و خودم نمی دانم!
_یعنی نجمه خانم ... وقتی دختر شما توی هیئت برام شربت آورد ... من یه قرص ماه دیدم که تا کمر برام خم شده... هر چی از نجابت این دختر شما بگم کم گفتم.... روسریش رو لبنانی بسته بود و به گیره ی نگین دار خوشگل هم زده بود کنار روسریش یعنی اون شب تا صبح تصویر دختر شما توی ذهنم بود.... ماشاالله به اینهمه خانمی....
چقدر ذوق کردم از آنهمه تعریف سودابه خانم....
مادر و پدر هم به من افتخار کردند اما خیلی طول کشید که فهمیدم از آنهمه تعریف سودابه خانم چیزی در ذهن و دل مسیحا نقش نبسته است.
مسیحا تنها بخاطر مادرش خواستگاری من آمد و چرایش را به من نگفت تا مدت ها....
چرا خواست به خواست مادرش عمل کند؟!
چرا وقتی دلش با من نبود قبول کرد با من ازدواج کند؟!
و مسیحا وقتی به من حقیقت دلش را گفت که فهمیدم دیر است برای بر هم زدن...
من سکوت کردم و پذیرفتم پای تصمیم دلم بمانم ....
و هیچ کس نفهمید که همان روز ازدواج برای من چقدر پر اضطراب شد از این تصمیم....
وقتی سکوت مسیحا را می دیدم و نگاهی که دائم از من می دزدید .... دلم لرزید که مبادا نتوانم دلش را صاحب شوم....
نکند که نشود این زندگی همانی که می خواهم....
هر از گاهی ، نگاهی دزدانه به مسیحا می انداختم و باز دلم بیشتر برایش می رفت...
اما به همان اندازه باز می لرزید از آینده ای نامعلوم....
دستم را روی برگ های نازک گلبرگ های دسته گل عروس میان دستم ، گذاشتم و باز در دل دعا کردم.
_خدا.... تو که تنهام نمی ذاری.... تو که دلمو لرزوندی تا قبول کنم.... اصلا تو بودی که کاری کردی وقتی یاسین برادرم رفت تحقیقات هیچ چیز جز خوبی دستگیرش نشود تا من بله بگویم.... خدایا... مسیحا دیر گفت که در دلش جایی ندارم وگرنه شروع نکرده تمام می کردم این زندگی را....
خدایا کمکم کن....
⛔️کپی حتی با نام نویسنده حرام است و پیگرد قانونی دارد.⚖
نویسنده راضی نیست❌
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢
🌱_______ 🌱_______🌱_______
@yeganestory
____🌱_________🌱_________
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢
پارت اول پازل C꯭᭄ꨄ︎:
https://eitaa.com/3261002/75879
پارت اول رمان پاد C꯭᭄ꨄ︎:
https://eitaa.com/yeganestory/111294
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام کربلا
سلام اربعین
سلام بهترین جادهی رو زمین
سلام علت نجات جهان
مسیر ظهور امام زمان(عج)
یادش بخیر
پارت اول پازل C꯭᭄ꨄ︎:
https://eitaa.com/3261002/75879
پارت اول رمان پاد C꯭᭄ꨄ︎:
https://eitaa.com/yeganestory/111294
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢
💢🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢
🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢
💢🌱💢🌱💢🌱💢
🌱💢🌱💢🌱💢
💢🌱💢🌱💢
🌱💢🌱💢
💢🌱💢
🌱💢
💢
#پاد❤️🔥
#مرضیه_یگانه
#پارت_4
روز قبل از عروسی همراه خانواده به محضر رفتیم و یک عقد محضری ساده برگذار کردیم تا روز عروسی برای عکس و آتلیه به هم محرم باشیم.
و هنوز پای همان سفره ی ساده ی عقد محضری هم ، من نمی دانستم که دل مسیحا با من نیست!
شاید تنها جایی که دلم را خوش کرده بودم به جذبه ی مردانه ی مسیحا همان پای سفره ی عقد محضری بود....
وقتی حلقه ام را دستم کرد . لحظه ای نگاهش به من افتاد.
من لبخند زدم و او نه....
باز هم این را به حساب ابهت مردانه اش گذاشتم.
اما همان شب همه چیز را گفت...
و من گریه کردم... پای هر کلمه اش ...پای هر حرفش... اما جا نزدم...
دیر بود برای جا زدن....
فردای آن روز ، یعنی روز عروسی مان هر دو سکوت محض بودیم....
سکوت او ، بابت حسی بود که نسبت به من نداشت ...
و سکوت من از همان احساسی بود که خیلی قبل تر از آن روز نسبت به او پیدا کرده بودم.
اما وقتی دنبالم آمد دم در آرایشگاه ، وقتی دسته گلم را دستم داد ، یک نگاه با تامل به من انداخت.
و من چقدر دلم را به همان نگاه با تاملش خوش کردم.
سوار ماشین عروس سمت باغ و آتلیه می رفتیم که سکوتش را شکست بالاخره.
_فکر می کردم دیشب که همه چیز رو بهت گفتم امروز مراسم رو بهم بزنی.
⛔️کپی حتی با نام نویسنده حرام است و پیگرد قانونی دارد.⚖
نویسنده راضی نیست❌
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢
🌱_______ 🌱_______🌱_______
@yeganestory
____🌱_________🌱_________
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢
💢🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢
🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢
💢🌱💢🌱💢🌱💢
🌱💢🌱💢🌱💢
💢🌱💢🌱💢
🌱💢🌱💢
💢🌱💢
🌱💢
💢
#پاد❤️🔥
#مرضیه_یگانه
#پارت_5
نگاهم را به گلبرگ های نازک گل های رز دسته گل عروسم دوختم و گفتم:
_دیر بود برای بهم زدن....
نفس بلندی کشید و در حالیکه دنده را به جلو هل می داد و سرعتش را بیشتر می کرد گفت:
_پس انتخاب کن .... می تونیم زن و شوهر باشیم اما از من نخواه علاقه ای بهت داشته باشم یا وفادارت باشم.... یا هم می تونیم زن و شوهر باشیم اما نه پیش خودمون برای بقیه.... برای دل مادر من که ذوق داره... برای پدر و مادر تو ....
و نفسی کشید و ادامه داد:
_اما پیش خودمون ....دو تا همخونه فقط....
سخت بود این انتخاب.
دلم می خواست او را ... با تمام وجود .... اما او مرا نمی خواست....
_پس .... من دومی رو انتخاب می کنم...
من خودم رو به زور به کسی تحمیل نمی کنم.... همخونه باشم بهتره از اینکه زن و شوهر باشیم و وفادار بهم نباشیم....
نیم نگاهی به من انداخت و مچ دست چپش را روی فرمان گذاشت و گفت:
_پس ... یادت باشه... اگه همخونه ی من شدی.... تو کارام دخالت نمی کنی... گردش و تفریح های من به تو ربطی ندارد... دوستای من رو نقد نمی کنی.... کاری به عقاید و باورهای من نداری...
نگاهش کردم.
یک لحظه از ته دل خواستم ، کاش آنقدر در نظر چشمانم ، جذاب نبود...
چرا باید شروطش را قبول می کردم وقتی انگشتر عقدمان دستم بود و او رسماً و قانونا همسرم.
_پس جلوی مادر شما و پدر و مادر من چی؟!
نگاهش به بزرگراه بود که گفت:
_آها....سوال خوبی بود... تنها جایی که ما یک زن و شوهر واقعی محسوب میشیم جلوی چشمای مادر من و چشم پدر و مادر شماست.... و تمام.
آهی کشیدم.
بغضم را فرو خوردم و اشکی در چشمانم جمع شد.
برای اولین بار حس کردم خیلی زشت هستم!
آنقدر که او حتی نمی خواهد نگاهم کند...
نمی خواهد حتی مثل خیلی از زن و شوهرها لااقل کنار هم ، زندگی کنیم.... ولو بی علاقه...
⛔️کپی حتی با نام نویسنده حرام است و پیگرد قانونی دارد.⚖
نویسنده راضی نیست❌
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢
🌱_______ 🌱_______🌱_______
@yeganestory
____🌱_________🌱_________
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢
پارت اول پازل C꯭᭄ꨄ︎:
https://eitaa.com/3261002/75879
پارت اول رمان پاد C꯭᭄ꨄ︎:
https://eitaa.com/yeganestory/111294
#استوری
اگر بخواهی نعمتی در تو زیاد شود،
باید آن را ستایش کنی!
حتی وقتی گیاهی را ستایش کنی
بهتر رشد میکند!
تقدیر کنید، ستایش کنید،
تا نعمتهای خدا به سوی شما سرازیر شود..!
#دکترالهیقمشهای🌱
🍁🌾🍁🌾🌾🍁🌾 🌾
🍁@yeganestory 🍁
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
يَا إِلَهِي فَلَكَ الْحَمْدُ فَكَمْ مِنْ عَائِبَةٍ
سَتَرْتَهَا عَلَيّ فَلَمْ تَفْضَحْنِيوَ كَمْ مِنْ
ذَنْبٍ غَطّيْتَهُ عَلَيّ فَلَمْ تَشْهَرْنِی
خـدایـا!
تو را سپاس، چه بسيار عيوبی
كه بر من پوشاندی، و مرا رسوا نكردی،
و چه بسيار گناهی كه مستور داشتی،
و به آنم مشهور نساختی..!
#صحیفهسجادیه💚
🍁🌾🍁🌾🌾🍁🌾 🌾
🍁@yeganestory 🍁
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
پارت اول پازل C꯭᭄ꨄ︎:
https://eitaa.com/3261002/75879
پارت اول رمان پاد C꯭᭄ꨄ︎:
https://eitaa.com/yeganestory/111294
#سلام_مولاجانم
سر شد بہ شوق وصل تو فصل جوانیَم
🌼هرگز نمےشود ڪه از این در برانیَم
یابن الحسن براے تو بیدار مےشوم
🌼صبحٺ بخیر اے همۂ زندگانیَم
💚الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج
#صبحتون_مہدوے
#التماس_دعای_فرج
☘| ألـلَّـهُـمَ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج |
37.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مداحی که امسال در موکبهای عراق زیاد شنیدید
نوحۀ «کل خطوه نمشیها» با نوای کربلایی خضر عباس
فوق العاده زیبا
#اللهم_ارزقنا_کربلا_بحق_الحسین_ع
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این همه خراب کردیم
یه بار لفظ « بنده ی من »
از زبونش نیوفتاد که بگه
اهای ادم ، اهای جاهل
با کارامون تیر پرت کردیم سمتش
ولی هر بار به هر نحوی باز دنبالمون اومد
تا دیر نشده برگردیم
هیچ کسی تو دنیا به اندازه اون دوستمون نداره ♥️
فقط اونه که همیشه کنارمونه و هیچ وقت تنهامون نمیزاره ❤️
🦋وَاللَّيْلِ إِذَا سَجَىٰ
ﻭ ﺳﻮﮔﻨﺪ ﺑﻪ ﺷﺐ ﺁﻥ ﮔﺎﻩ ﻛﻪ ﺁﺭﺍم ﮔﻴﺮﺩ ،(٢)
🦋مَا وَدَّعَكَ رَبُّكَ وَمَا قَلَىٰ
ﻛﻪ ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﺕ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺭﻫﺎ ﻧﻜﺮﺩﻩ ﻭ ﻣﻮﺭﺩ ﺧﺸﻢ ﻭ ﻛﻴﻨﻪ ﻗﺮﺍﺭ ﻧﺪﺍﺩﻩ ﺍﺳﺖ .(٣)
سوره ضحی 🌿
🍁🌾🍁🌾🌾🍁🌾 🌾
🍁@yeganestory 🍁
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢
💢🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢
🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢
💢🌱💢🌱💢🌱💢
🌱💢🌱💢🌱💢
💢🌱💢🌱💢
🌱💢🌱💢
💢🌱💢
🌱💢
💢
#پاد❤️🔥
#مرضیه_یگانه
#پارت_6
سرم آهسته سمتش چرخید و باز نگاهش کردم.
به این آرزوی محالی که رسیده بودم به او اما بی علاقه!
عطر تلخ و سرد مردانه اش درست حال و هوای بینمان را داشت.
و چهره ی مردانه اش با آن کت و شلوار خاکستری رنگ جذاب تر از هر روز ...
و سشواری کشیده بود موهای خرمایی خوش رنگش را که رد دندانه های شانه روی موهایش مانده بود.
به یک طرف موهایش را رانده بود و هر از گاهی از باد کولر ماشین ، چند تار موهای نازک جلوی پیشانی اش ، را در هوا معلق می کرد...
کاش در چشمانم آنقدر جذاب نبود تا پای یک همخانه شدن ، نمی ماندم....
اما چشمانم از من اجازه نگرفت.
دلم هم همین طور....
وقتی به چشمانم نشست که نه حرفی بود از این اجبار و نه حرفی بود که از این سردی....
و دلم خواست او را وقتی که حتی اسم همخانه بودن هم نیامده بود میان حرفهای مان...
میان حرفهایی که در سکوت بینمان ، در دلم با خودم می زدم ، لحظه ای نگاهم کرد.
_چی شده؟!... پشیمون شدی از حرفی که زدی؟!
فوری گفتم:
_نه... نه اصلا....
_پس چرا خیره شدی به من؟!
_خب ... خب همسر که نه....اما همخونه ی آینده ام که هستی.
پوزخند صداداری زد.
_ببین دلتو به حتی همخونه بودن با من هم خوش نکن... من یکی دیگه رو می خوام... یکی که هر چی منتظرش شدم نیومد که نیومد و من گیر بهونه گیری های مادرم شدم ... اونقدر که مجبور شدم بیام خواستگاری تو ....
انگار قلبم آب شد از آتش این کلامش... و او حتی نفهمید چطور قلبم آب شد!
_اون ... کیه؟!
_یکی که خیلی می خوامش... قرار بود با هم بریم از ایران ... اما من بخاطر مادرم نتونستم....اون رفت ولی برمی گرده... وقتی برگرده با هم میریم.
حس کردم یخ زدم از این کلامش...
_کی بر می گرده؟!
_به زودی....قول داده زود برگرده...
و من با کنجکاوی زهرآلودی پرسیدم:
_اسمش ... چیه ؟
و یک کلام گفت:
_بیتا....
⛔️کپی حتی با نام نویسنده حرام است و پیگرد قانونی دارد.⚖
نویسنده راضی نیست❌
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢
🌱_______ 🌱_______🌱_______
@yeganestory
____🌱_________🌱_________
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢
💢🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢
🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢
💢🌱💢🌱💢🌱💢
🌱💢🌱💢🌱💢
💢🌱💢🌱💢
🌱💢🌱💢
💢🌱💢
🌱💢
💢
#پاد❤️🔥
#مرضیه_یگانه
#پارت_7
و آرزو کردم....
درست در همان لحظه که کاش عشقی دوبرابر عشق بیتا را نسبت به من داشت.
آن لحظه دلم بدجوری از این تحقیر شکست اما به رو نیاوردم.
با رسیدن به باغ برای گرفتن عکس هایمان ، همان بدو ورود به باغ مچ دستم را گرفت و مرا منتظر یک کلامش نگه داشت.
اما من درگیر گرمای دستی شدم که مچ دستم را احاطه کرده بود.
_خوب گوش کن ببین چی میگم.... قرار نیست اینجا عکس های عاشقانه با هم بگیریم.... عکس تکی هزارتا هم بگیره من مشکلی ندارم ...اما عکس با هم فقط یکی ... اون پشت به پشت هم .... نمی خوام باهات چشم تو چشم بشم.
فقط از نگاهش فرار کردم همانطور که او از نگاه کردن به من فرار می کرد.
اما از حرفی که زد باز شکستم...
چه روز مزخرفی بود برای من آن روز ازدواجمان.... من مدام احساس می کردم ، دارم تحقیر می شوم و او را به زور محکوم به ماندن کنار خودم کرده ام.
وقتی حرفش را زد، مچ دستم را رها کرد و چند قدمی از من فاصله گرفت که صدای فیلمبردار بلند شد.
_آقای داماد همون ژستتون خوب بود... با عروس خانم صحبت کنید و قدم قدم جلو بیایید.
و حتی فیلمبردار هم متوجه نشد که حرفهای آن لحظه ی ما سردترین عاشقانه هایی بود که کسی می توانست تصور کند....
من او را می خواستم و او مرا نه....
او از با من بودن ، فرار می کرد و من نه....
او شرط می گذاشت و من ناچار می پذیرفتم.
وارد اتاق آتلیه ی ته باغ شدیم و او همان حرفی که به من زده بود به خانم فیلمبردار زد.
و تنها عکس دو نفره ی ما با ژستی که او می خواست رقم خورد.
پشت به پشت هم ، با فاصله ای میلی متری از یک تماس که حتی اتفاق هم نیافتاد....هر دو دست مان را از آرنج خم کردیم تا دوربین از زاویه رو به رو نیم رخ ما را به تصویر بکشد.
و دستی که از آرنج خم شد دو انگشت اشاره و وسط را بالا برد به نشانه ی تفنگی که آماده ی شلیک است!
⛔️کپی حتی با نام نویسنده حرام است و پیگرد قانونی دارد.⚖
نویسنده راضی نیست❌
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢
🌱_______ 🌱_______🌱_______
@yeganestory
____🌱_________🌱_________
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢
پارت اول پازل C꯭᭄ꨄ︎:
https://eitaa.com/3261002/75879
پارت اول رمان پاد C꯭᭄ꨄ︎:
https://eitaa.com/yeganestory/111294
#چادرےام😌💛
حجاب بہ معناے
چادر نیست؛
حجاببه معناے
پوشیدن سالماست؛
نہ پوشیدگے ڪہ
از نپوشیدن بهتر است... !
#زن_عفت_افتخار
═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
پارت اول پازل C꯭᭄ꨄ︎:
https://eitaa.com/3261002/75879
پارت اول رمان پاد C꯭᭄ꨄ︎:
https://eitaa.com/yeganestory/111294
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢
💢🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢
🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢
💢🌱💢🌱💢🌱💢
🌱💢🌱💢🌱💢
💢🌱💢🌱💢
🌱💢🌱💢
💢🌱💢
🌱💢
💢
#پاد❤️🔥
#مرضیه_یگانه
#پارت_8
وقتی آن تک عکس دونفره ی خاص گرفته شد ، سمتم چرخید و به کنایه آهسته زیر گوشم گفت:
_رو به روی من واستی ، بهت شلیک می کنم.... پس مقابل من نباش....
کنایه اش سنگین بود .
آنهم برای شروع یک زندگی همخانه ای حتی ....
عکس ها و فیلمبرداری فیلمبردار هم نتوانست یخ رفتار مسیحا را باز کند.
تا جاییکه حتی صدای شکایت فیلمبردار هم بلند شد.
_داماد به این یخی نوبره!
و باز از باغ سمت تالار و مراسم شام رفتیم.
جایی که هم سودابه خانم هم مادر و پدرم منتظر دیدنمان بودند.
با ورود ما به تالار هم ، باز من لبخند زدم تا چهره ی جدی و یخ زده ی مسیحا را بپوشانم.
اما خیلی ها آنشب آمدند و گفتند:
_چرا دوماد اینقدر خشکه!
_آقا داماد با کسی دعوا داره؟!
_دوماد رو به زور نشوندن پای سفره عقد ؟!
و ناچار از اینهمه حرف ، سر خم کردم کنار گوشش و گفتم:
_خواهش می کنم...بخاطر نگاه نگران مادرم... بخاطر مادر خودت...بخاطر اینکه حرف و حدیث برامون درست نشه....لبخند بزن .
یک لحظه نگاهم کرد و نمی دانم تیله های روشن چشمانش چی در چشمانم دید که لبخند زد !
و ....
دست دراز کرد و دستم را گرفت و گذاشت روی ران پایش !
و این کارش گرچه دل عاشق مرا بیقرارتر کرد اما دهان خیلی ها را بست و خودش هم بلافاصله زیر گوشم زمزمه کرد.
_اینم بخاطر زبون بقیه... تو هم فقط لبخند بزن... خودت این زندگی رو خواستی پس اشکات رو نگه دار واسه تنهایی خودت.
و من هم با آن دلی که سوخته بود از همه ی حرفهای آن روز او ... باز لبخند زدم .
و باز لبخند ... لبخندی که پشتش پر از اشک و بغض بود و هیچ کس از دل پر خون من خبر نداشت.
سودابه خانم با خوشحالی دورم می چرخید و مدام رو به همه می گفت :
_عروس خوشگلمو چشم نزنند...اسپند بیارید ...
اما بیچاره خبر نداشت که پسرش مرا حتی به قدر چند ثانیه نگاه کردن ساده هم ندیده است !
⛔️کپی حتی با نام نویسنده حرام است و پیگرد قانونی دارد.⚖
نویسنده راضی نیست❌
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢
🌱_______ 🌱_______🌱_______
@yeganestory
____🌱_________🌱_________
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢