فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام کربلا
سلام اربعین
سلام بهترین جادهی رو زمین
سلام علت نجات جهان
مسیر ظهور امام زمان(عج)
یادش بخیر
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨
❄️✨❄️
❄️✨
❄️
⚜ پـــٰازِݪ ⚜
فصل ۴
#پارت_997
نگاهم سمت کیان رفت تا ببینم او چه می گوید که با جدیتی در تقابل با نگاه و سخنان پر از جدیت کیارش یا همان امپراطور ، لب به سخن گشود.
_منم یه شرایطی دارم.
_تو شرایط داری؟!
و همان سوال مجدد از حرف خود کیان، معنای تمسخر حرفش را داشت که طهماسب با لحن توبیخانه ای گفت:
_بفهم با کی داری حرف می زنی.... تو کی هستی که بخوای شرایط تعیین کنی.
و کیان حتی لحظهای تردید به خود راه نداد و در جواب طهماسب فوری گفت :
_ بخواهید یا نخواید من شرایط دارم ....حالا میخوای بشنوید یا نشنوید؟
صدای خنده بلند امپراطور توجه همه ما را به خودش جلب کرد .
_چند دقیقه ساکت باش طهماسب بزار ببینم چه شرایطی داره.
کیان مصممتر جواب داد :
_چیز زیادی نمیخوام ....فقط میخوام بگم این خانم سوگلی منه....دوست ندارم جایی که کار میکنم ....کسی نگاه چپ به این خانم بندازه.... اگر بندازه من قانون خودمو دارم .... میدونم باهاش چه کار کنم پس فقط یه چیز از شما میخوام.... کسی با سوگلی من کاری نداشته باشه .
صدای خنده بلند امپراطور در کل اتاق پیچید .
دلشوره گرفتم از این حرف کیان و واکنش کیارش که گفت:
_عالی بود.... تو زمینه امپراطور شدن رو هم داری ....خوشم اومد .... اما ...
تازه احساس می کردم آرام شدم که دوباره همان امایی که گفت ، دلم را به شور انداخت.
_اینجا جاش نیست .... نمیتونم به همه زیر دستام بگم مراقب سوگلی تو باشند....به سوگلی تو دست نزنند.... وقتی اومدی توی گروه من فقط خودت و خودت برام مهمی .... من کاری به دیگران ندارم ....من کاری به وابسته گی هاتم ندارم .... زیردستام باید برای من کار کنند.... به حرف من گوش بدن ....کسی نمیتونه توی امپراتوری من ، یه امپراتوری دیگه به پا کنه... اینو یادت باشه.
_مشکلی نیست.... من چیز زیادی از شما نخواستم ...اگر شما نمیتونید با شرایط من کنار بیاید ....من راضیم پول کمتری بگیرم اما تو همون پارک فقط و فقط برای خودم کار کنم .... من نیازی به جا خواب ندارم.... من عادت دارم به سرمایِ پارک ....پس با شما همکاری نمی کنم.
کیان این را گفت و برخاست . واقعا ماندم که چطور می خواست قید ماموریت را به همین راحتی بزند که.....
❄️✨❄️✨❄️✨❄️
✨@yeganestory✨✨✨
❄️✨❄️✨❄️✨❄️
❄️ کُپی حَرام اَست و نویسنده راضی نیست و پیگرد الهی و قانونی دارد ❄️
❄️
❄️✨
❄️✨❄️
❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨
❄️✨❄️
❄️✨
❄️
⚜ پـــٰازِݪ ⚜
فصل ۴
#پارت_998
جدیت او چنان بود که شاید حتی طهماسب و کیارش را هم شوکه کرد.
با لحن تندی به من گفت:
_بلند شو ...اینجا جای ما نیست.... من و تو توی همون پارک یخ بزنیم بهتر از موندن توی این قصره که تو رو ازم بگیرن...
با آنکه نمی دانستم قصد کیان از این کار چیست اما با دستورش برخاستم و قید ماموریت را زدم که صدای کیارش برخاست.
_صبر کن .... من یه مهلت بهت میدم... اگه ببینم قابلیتش رو داری ، شرایطی که گفتی رو قبول می کنم.
من و کیان ایستاده به او خیره شدیم که ادامه داد:
_روزی چقدر می تونی برام کار کنی؟... چند ساعت؟
_هر چند ساعتی که شما بگید....
لبخند روی لب کیارش نشست.
_خوبه....خوشم اومد....این حرفت نشون میده که از کار فرار نمی کنی... حالا نوبت اونه... بهم بگو سوگلی تو چه قابلیت هایی داره که به درد کار ما می خوره؟
نگاه کیان سمت من چرخید .
_نشونش بده ....
نگاهی به سر تا پای کیارش انداختم و میز مقابلش.کمی جلو رفتم و آرام دست روی میزش کشیدم.
_میز قشنگی دارید .... چوبش چیه؟
نگاهش به من و میزش افتاد و بعد بلند بلند خندید.درست در همان لحظات خنده اش رواننویس طلایش را که روی میز مقابلش بود ، با همان دستی که آرام روی میز می کشیدم برداشتم و با یک حرکت سریع انگشتان دستم ، آنرا زیر آستین لباسم جا زدم.
_عجب قابلیتی داره سوگلی تو.... قبلاً فروشنده ی لوازم خونگی بوده ؟!
با لبخند به تمسخرش نگاه کردم که کیان گفت:
_اونی که برداشتی رو بده من ....
و من روان نویس طلای روی میز کیارش را فوری با یک حرکت تند و سریع دستم ، از زیر آستین لباسم بیرون آوردم و سمت کیان گرفتم.
❄️✨❄️✨❄️✨❄️
✨@yeganestory✨✨✨
❄️✨❄️✨❄️✨❄️
❄️ کُپی حَرام اَست و نویسنده راضی نیست و پیگرد الهی و قانونی دارد ❄️
❄️
❄️✨
❄️✨❄️
❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️
پارت اول پازل C꯭᭄ꨄ︎:
https://eitaa.com/3261002/75879
پارت اول رمان پاد C꯭᭄ꨄ︎:
https://eitaa.com/yeganestory/111294
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢
💢🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢
🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢
💢🌱💢🌱💢🌱💢
🌱💢🌱💢🌱💢
💢🌱💢🌱💢
🌱💢🌱💢
💢🌱💢
🌱💢
💢
#پاد❤️🔥
#مرضیه_یگانه
#پارت_4
روز قبل از عروسی همراه خانواده به محضر رفتیم و یک عقد محضری ساده برگذار کردیم تا روز عروسی برای عکس و آتلیه به هم محرم باشیم.
و هنوز پای همان سفره ی ساده ی عقد محضری هم ، من نمی دانستم که دل مسیحا با من نیست!
شاید تنها جایی که دلم را خوش کرده بودم به جذبه ی مردانه ی مسیحا همان پای سفره ی عقد محضری بود....
وقتی حلقه ام را دستم کرد . لحظه ای نگاهش به من افتاد.
من لبخند زدم و او نه....
باز هم این را به حساب ابهت مردانه اش گذاشتم.
اما همان شب همه چیز را گفت...
و من گریه کردم... پای هر کلمه اش ...پای هر حرفش... اما جا نزدم...
دیر بود برای جا زدن....
فردای آن روز ، یعنی روز عروسی مان هر دو سکوت محض بودیم....
سکوت او ، بابت حسی بود که نسبت به من نداشت ...
و سکوت من از همان احساسی بود که خیلی قبل تر از آن روز نسبت به او پیدا کرده بودم.
اما وقتی دنبالم آمد دم در آرایشگاه ، وقتی دسته گلم را دستم داد ، یک نگاه با تامل به من انداخت.
و من چقدر دلم را به همان نگاه با تاملش خوش کردم.
سوار ماشین عروس سمت باغ و آتلیه می رفتیم که سکوتش را شکست بالاخره.
_فکر می کردم دیشب که همه چیز رو بهت گفتم امروز مراسم رو بهم بزنی.
⛔️کپی حتی با نام نویسنده حرام است و پیگرد قانونی دارد.⚖
نویسنده راضی نیست❌
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢
🌱_______ 🌱_______🌱_______
@yeganestory
____🌱_________🌱_________
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢
💢🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢
🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢
💢🌱💢🌱💢🌱💢
🌱💢🌱💢🌱💢
💢🌱💢🌱💢
🌱💢🌱💢
💢🌱💢
🌱💢
💢
#پاد❤️🔥
#مرضیه_یگانه
#پارت_5
نگاهم را به گلبرگ های نازک گل های رز دسته گل عروسم دوختم و گفتم:
_دیر بود برای بهم زدن....
نفس بلندی کشید و در حالیکه دنده را به جلو هل می داد و سرعتش را بیشتر می کرد گفت:
_پس انتخاب کن .... می تونیم زن و شوهر باشیم اما از من نخواه علاقه ای بهت داشته باشم یا وفادارت باشم.... یا هم می تونیم زن و شوهر باشیم اما نه پیش خودمون برای بقیه.... برای دل مادر من که ذوق داره... برای پدر و مادر تو ....
و نفسی کشید و ادامه داد:
_اما پیش خودمون ....دو تا همخونه فقط....
سخت بود این انتخاب.
دلم می خواست او را ... با تمام وجود .... اما او مرا نمی خواست....
_پس .... من دومی رو انتخاب می کنم...
من خودم رو به زور به کسی تحمیل نمی کنم.... همخونه باشم بهتره از اینکه زن و شوهر باشیم و وفادار بهم نباشیم....
نیم نگاهی به من انداخت و مچ دست چپش را روی فرمان گذاشت و گفت:
_پس ... یادت باشه... اگه همخونه ی من شدی.... تو کارام دخالت نمی کنی... گردش و تفریح های من به تو ربطی ندارد... دوستای من رو نقد نمی کنی.... کاری به عقاید و باورهای من نداری...
نگاهش کردم.
یک لحظه از ته دل خواستم ، کاش آنقدر در نظر چشمانم ، جذاب نبود...
چرا باید شروطش را قبول می کردم وقتی انگشتر عقدمان دستم بود و او رسماً و قانونا همسرم.
_پس جلوی مادر شما و پدر و مادر من چی؟!
نگاهش به بزرگراه بود که گفت:
_آها....سوال خوبی بود... تنها جایی که ما یک زن و شوهر واقعی محسوب میشیم جلوی چشمای مادر من و چشم پدر و مادر شماست.... و تمام.
آهی کشیدم.
بغضم را فرو خوردم و اشکی در چشمانم جمع شد.
برای اولین بار حس کردم خیلی زشت هستم!
آنقدر که او حتی نمی خواهد نگاهم کند...
نمی خواهد حتی مثل خیلی از زن و شوهرها لااقل کنار هم ، زندگی کنیم.... ولو بی علاقه...
⛔️کپی حتی با نام نویسنده حرام است و پیگرد قانونی دارد.⚖
نویسنده راضی نیست❌
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢
🌱_______ 🌱_______🌱_______
@yeganestory
____🌱_________🌱_________
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢
پارت اول پازل C꯭᭄ꨄ︎:
https://eitaa.com/3261002/75879
پارت اول رمان پاد C꯭᭄ꨄ︎:
https://eitaa.com/yeganestory/111294
#استوری
اگر بخواهی نعمتی در تو زیاد شود،
باید آن را ستایش کنی!
حتی وقتی گیاهی را ستایش کنی
بهتر رشد میکند!
تقدیر کنید، ستایش کنید،
تا نعمتهای خدا به سوی شما سرازیر شود..!
#دکترالهیقمشهای🌱
🍁🌾🍁🌾🌾🍁🌾 🌾
🍁@yeganestory 🍁
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
يَا إِلَهِي فَلَكَ الْحَمْدُ فَكَمْ مِنْ عَائِبَةٍ
سَتَرْتَهَا عَلَيّ فَلَمْ تَفْضَحْنِيوَ كَمْ مِنْ
ذَنْبٍ غَطّيْتَهُ عَلَيّ فَلَمْ تَشْهَرْنِی
خـدایـا!
تو را سپاس، چه بسيار عيوبی
كه بر من پوشاندی، و مرا رسوا نكردی،
و چه بسيار گناهی كه مستور داشتی،
و به آنم مشهور نساختی..!
#صحیفهسجادیه💚
🍁🌾🍁🌾🌾🍁🌾 🌾
🍁@yeganestory 🍁
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨
❄️✨❄️
❄️✨
❄️
⚜ پـــٰازِݪ ⚜
فصل ۴
#پارت_999
نگاه متعجب کیارش و طهماسب خودش گویای همه چیز بود.
کیارش دست به سینه نگاهم کرد.
_جالب بود.... نه طهماسب ؟...فکر کنم ارزش داره که با شرایطش کنار بیاییم ...نه؟
و طهماسب هم جواب داد:
_بله آقا ....
_برو به بچه ها معرفیشون کن .... شرایطِ....راستی اسمت چی بود ؟!
کیان مصمم و جدی گفت:
_کیوان....
_و اسم سوگلیت ؟
تا خواستم حرفی بزنم ، و لبانم را از هم گشودم ،کیان گفت:
_اسمشو به هیچ کی نمی گم.... بگید سوگلی کیوان....
صدای خنده ی کیارش برخاست.
_سوژه ی خوبی هستید واقعا.... باشه.... اینا رو ببر پیش بچه ها... شرایط این آقا کیوان ما رو هم بهشون بگو ...
_چشم آقا.... دنبال من بیایید.
همراه کیان ، پشت سر طهماسب راه افتادم که در همان حالی که پیشروی ما شده بود گفت:
_از قوانین اینجاست که دعوا نداریم ... هر سه چهار نفر یه اتاق خواب دارند و .
و همان حرف آخر ، باز کیان را به حرف وا داشت.
_من نمیذارم سوگلی ام بره پیش چهار تا مرد دیگه ....
طهماسب روی پله ی آخر ایستاد و به عقب سر برگرداند تا نگاهمان کند.
و دلم از نگاهش آشوب شد.نمی خواستم دعوایی بین کیان و او در بگیرد.
_زن ها از مردان جدا هستن.... لازم نیست تو به من بگی من باید چکار کنم...
_من بهت نگفتم چکار کنی ...اینم جز همون شروطیه که خود آقا اجازه شو بهم داده....
نگاه جدی طهماسب بین من و کیان چرخید.
_حیف که آقا شما دوتا رو پذیرفتن ...وگرنه بهت نشون می دادم این زبون درازی ات رو چطور درست می کنم.
کیان سکوت کرد اما من تازه دادم آشوب شده بودم.
حالا می فهمیدم چرا کیان مرتب می گفت این ماموریت جای من نیست!
❄️✨❄️✨❄️✨❄️
✨@yeganestory✨✨✨
❄️✨❄️✨❄️✨❄️
❄️ کُپی حَرام اَست و نویسنده راضی نیست و پیگرد الهی و قانونی دارد ❄️
❄️
❄️✨
❄️✨❄️
❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨
❄️✨❄️
❄️✨
❄️
⚜ پـــٰازِݪ ⚜
فصل ۴
#پارت_1000
#کیان
دنبال طهماسب سمت ساختمان چهار طبقه ی دیگری رفتیم که از عمارت اصلی و با شکوه کیارش دورتر بود.
اما ساختمان بزرگی بود همان طبقه ی اول یک میز بزرگ فوتبال دستی بود که چند نفری دورش ایستاده بودند و بازی می کردند که طهماسب در همان بدو ورود بلند گفت:
_بازی بسه.... همه گوش کنید.... ورودی جدید داریم.
نگاه همه سمت من و سوگل آمد و قبل از گفتن باقی صحبت های طهماسب یک نفرشان دو قدمی سمت ما جلو آمد و گفت:
_به به.... ببینید بچه ها ورودی جدید داریم ...
و باز چند قدمی جلوتر آمد و مقابل سوگل ایستاد .
_اسمت چیه خوشگله؟!
با یک حرکت سریع دستم رو روی گردنش فشردم و تنه اش را محکم وسط میز فوتبال دستی کوبیدم.
_هوی عوضی ... حرف دهنتو بفهم .... این خوشگله صاحب داره ...یه بار دیگه هم اینجوری صداش کنی ....می زنم فک و دهنتو سرویس می کنم تا خودتم خوشگل بشی....شیر فهم شدی یانه ؟
و همان لحظه صدای طهماسب برخاست.
_کسی کاری با این خانم نداشته باشه.... جناب امپراطور خودشون امر کردند.... پس سرتون به کار خودتون باشه.
هنوز دستم دور گردن مردک هیز و زبون دراز بود که با گفتن این حرف طهماسب ، دستم را پس کشیدم و گفتم:
_شنیدی که چی گفت...
مردک بی چشم و رو ، کمی خودش را جمع و جور کرد اما با غضب نگاهم.
_خب حالا انگار تحفه است ....
و من با حرص و عصبانیت فریاد زدم.
_آره ...تحفه است....واسه منه.... سوگلی منه.... کسی هم سمتش بیاد حالشو جا میارم.
هر کسی چیزی گفت زیر لب ...
خب بابا .... بی خیال.... باشه واسه خودت.... ما خودمون یه لیلی داریم....
و همان موقع طهماسب بلند فریاد زد.
_لیلی.... بیا اینجا ببینم.
❄️✨❄️✨❄️✨❄️
✨@yeganestory✨✨✨
❄️✨❄️✨❄️✨❄️
❄️ کُپی حَرام اَست و نویسنده راضی نیست و پیگرد الهی و قانونی دارد ❄️
❄️
❄️✨
❄️✨❄️
❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️
پارت اول پازل C꯭᭄ꨄ︎:
https://eitaa.com/3261002/75879
پارت اول رمان پاد C꯭᭄ꨄ︎:
https://eitaa.com/yeganestory/111294
#سلام_مولاجانم
سر شد بہ شوق وصل تو فصل جوانیَم
🌼هرگز نمےشود ڪه از این در برانیَم
یابن الحسن براے تو بیدار مےشوم
🌼صبحٺ بخیر اے همۂ زندگانیَم
💚الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج
#صبحتون_مہدوے
#التماس_دعای_فرج
☘| ألـلَّـهُـمَ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج |
37.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مداحی که امسال در موکبهای عراق زیاد شنیدید
نوحۀ «کل خطوه نمشیها» با نوای کربلایی خضر عباس
فوق العاده زیبا
#اللهم_ارزقنا_کربلا_بحق_الحسین_ع
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این همه خراب کردیم
یه بار لفظ « بنده ی من »
از زبونش نیوفتاد که بگه
اهای ادم ، اهای جاهل
با کارامون تیر پرت کردیم سمتش
ولی هر بار به هر نحوی باز دنبالمون اومد
تا دیر نشده برگردیم
هیچ کسی تو دنیا به اندازه اون دوستمون نداره ♥️
فقط اونه که همیشه کنارمونه و هیچ وقت تنهامون نمیزاره ❤️
🦋وَاللَّيْلِ إِذَا سَجَىٰ
ﻭ ﺳﻮﮔﻨﺪ ﺑﻪ ﺷﺐ ﺁﻥ ﮔﺎﻩ ﻛﻪ ﺁﺭﺍم ﮔﻴﺮﺩ ،(٢)
🦋مَا وَدَّعَكَ رَبُّكَ وَمَا قَلَىٰ
ﻛﻪ ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﺕ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺭﻫﺎ ﻧﻜﺮﺩﻩ ﻭ ﻣﻮﺭﺩ ﺧﺸﻢ ﻭ ﻛﻴﻨﻪ ﻗﺮﺍﺭ ﻧﺪﺍﺩﻩ ﺍﺳﺖ .(٣)
سوره ضحی 🌿
🍁🌾🍁🌾🌾🍁🌾 🌾
🍁@yeganestory 🍁
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢
💢🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢
🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢
💢🌱💢🌱💢🌱💢
🌱💢🌱💢🌱💢
💢🌱💢🌱💢
🌱💢🌱💢
💢🌱💢
🌱💢
💢
#پاد❤️🔥
#مرضیه_یگانه
#پارت_6
سرم آهسته سمتش چرخید و باز نگاهش کردم.
به این آرزوی محالی که رسیده بودم به او اما بی علاقه!
عطر تلخ و سرد مردانه اش درست حال و هوای بینمان را داشت.
و چهره ی مردانه اش با آن کت و شلوار خاکستری رنگ جذاب تر از هر روز ...
و سشواری کشیده بود موهای خرمایی خوش رنگش را که رد دندانه های شانه روی موهایش مانده بود.
به یک طرف موهایش را رانده بود و هر از گاهی از باد کولر ماشین ، چند تار موهای نازک جلوی پیشانی اش ، را در هوا معلق می کرد...
کاش در چشمانم آنقدر جذاب نبود تا پای یک همخانه شدن ، نمی ماندم....
اما چشمانم از من اجازه نگرفت.
دلم هم همین طور....
وقتی به چشمانم نشست که نه حرفی بود از این اجبار و نه حرفی بود که از این سردی....
و دلم خواست او را وقتی که حتی اسم همخانه بودن هم نیامده بود میان حرفهای مان...
میان حرفهایی که در سکوت بینمان ، در دلم با خودم می زدم ، لحظه ای نگاهم کرد.
_چی شده؟!... پشیمون شدی از حرفی که زدی؟!
فوری گفتم:
_نه... نه اصلا....
_پس چرا خیره شدی به من؟!
_خب ... خب همسر که نه....اما همخونه ی آینده ام که هستی.
پوزخند صداداری زد.
_ببین دلتو به حتی همخونه بودن با من هم خوش نکن... من یکی دیگه رو می خوام... یکی که هر چی منتظرش شدم نیومد که نیومد و من گیر بهونه گیری های مادرم شدم ... اونقدر که مجبور شدم بیام خواستگاری تو ....
انگار قلبم آب شد از آتش این کلامش... و او حتی نفهمید چطور قلبم آب شد!
_اون ... کیه؟!
_یکی که خیلی می خوامش... قرار بود با هم بریم از ایران ... اما من بخاطر مادرم نتونستم....اون رفت ولی برمی گرده... وقتی برگرده با هم میریم.
حس کردم یخ زدم از این کلامش...
_کی بر می گرده؟!
_به زودی....قول داده زود برگرده...
و من با کنجکاوی زهرآلودی پرسیدم:
_اسمش ... چیه ؟
و یک کلام گفت:
_بیتا....
⛔️کپی حتی با نام نویسنده حرام است و پیگرد قانونی دارد.⚖
نویسنده راضی نیست❌
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢
🌱_______ 🌱_______🌱_______
@yeganestory
____🌱_________🌱_________
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢
💢🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢
🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢
💢🌱💢🌱💢🌱💢
🌱💢🌱💢🌱💢
💢🌱💢🌱💢
🌱💢🌱💢
💢🌱💢
🌱💢
💢
#پاد❤️🔥
#مرضیه_یگانه
#پارت_7
و آرزو کردم....
درست در همان لحظه که کاش عشقی دوبرابر عشق بیتا را نسبت به من داشت.
آن لحظه دلم بدجوری از این تحقیر شکست اما به رو نیاوردم.
با رسیدن به باغ برای گرفتن عکس هایمان ، همان بدو ورود به باغ مچ دستم را گرفت و مرا منتظر یک کلامش نگه داشت.
اما من درگیر گرمای دستی شدم که مچ دستم را احاطه کرده بود.
_خوب گوش کن ببین چی میگم.... قرار نیست اینجا عکس های عاشقانه با هم بگیریم.... عکس تکی هزارتا هم بگیره من مشکلی ندارم ...اما عکس با هم فقط یکی ... اون پشت به پشت هم .... نمی خوام باهات چشم تو چشم بشم.
فقط از نگاهش فرار کردم همانطور که او از نگاه کردن به من فرار می کرد.
اما از حرفی که زد باز شکستم...
چه روز مزخرفی بود برای من آن روز ازدواجمان.... من مدام احساس می کردم ، دارم تحقیر می شوم و او را به زور محکوم به ماندن کنار خودم کرده ام.
وقتی حرفش را زد، مچ دستم را رها کرد و چند قدمی از من فاصله گرفت که صدای فیلمبردار بلند شد.
_آقای داماد همون ژستتون خوب بود... با عروس خانم صحبت کنید و قدم قدم جلو بیایید.
و حتی فیلمبردار هم متوجه نشد که حرفهای آن لحظه ی ما سردترین عاشقانه هایی بود که کسی می توانست تصور کند....
من او را می خواستم و او مرا نه....
او از با من بودن ، فرار می کرد و من نه....
او شرط می گذاشت و من ناچار می پذیرفتم.
وارد اتاق آتلیه ی ته باغ شدیم و او همان حرفی که به من زده بود به خانم فیلمبردار زد.
و تنها عکس دو نفره ی ما با ژستی که او می خواست رقم خورد.
پشت به پشت هم ، با فاصله ای میلی متری از یک تماس که حتی اتفاق هم نیافتاد....هر دو دست مان را از آرنج خم کردیم تا دوربین از زاویه رو به رو نیم رخ ما را به تصویر بکشد.
و دستی که از آرنج خم شد دو انگشت اشاره و وسط را بالا برد به نشانه ی تفنگی که آماده ی شلیک است!
⛔️کپی حتی با نام نویسنده حرام است و پیگرد قانونی دارد.⚖
نویسنده راضی نیست❌
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢
🌱_______ 🌱_______🌱_______
@yeganestory
____🌱_________🌱_________
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢
پارت اول پازل C꯭᭄ꨄ︎:
https://eitaa.com/3261002/75879
پارت اول رمان پاد C꯭᭄ꨄ︎:
https://eitaa.com/yeganestory/111294