صبحمون روبا سلام به چهارده معصوم(ع)متبرک کنیم.
✨بسم الله الرحمن الرحیم✨
🌷صلي اللهُ عَلَيْكَ يَا رَسُولَ اَللَّهِ
🌷صَلِّي اَللَّهُ عَلَيْكَ يا اميرالمُومنِينَ
🌷صَلی اَللّهُ عَلَیکِ یا فاطِمهُ الزَّهرَاءُُ
🌷صلي اَللَّهُ عَلَيْكَ يَا حَسَنَ بْنَ عَلِی
🌷صلي اَللَّهِ عَلَيْكَ يا اباعبداللَّه.
🌷صلي الله عَلَيْكَ يَا عَلِيَّ بْنَ اَلْحُسَيْنِ
🌷صَلِّي اَللَّهُ عَلَيْكَ يَا محمدبن عَلِيٍ.
🌷صَلي اَللَّهِ عَلَيْكَ ياجعفربنَ مُحَمَّدٍ
🌷صَلي اَللَّهُ عَلَيْكَ ياموسيُّ بْنُ جَعْفَرٍ
🌷 صَلِّي اَللَّهُ عَلَيْكَ ياعلي بن موسي
🌷صَلِي اَللَّهِ عَلَيْكَ يَا محمدبن عَلِيٍ اَلْجَوَاد
🌷 صَلي اَللَّهُ عَلَيْك ياعلي بْنَ مُحَمَّدٍ
🌷صَلَّي اَللَّهُ عَلَيْكَ يَا حَسَنَ بْنَ عَلِيٍ العسکري
🌷صلي اَللَّهُ عَلَيْكَ ياحجه بْنَ اَلْحَسَنِ. اَلْمَهْدِيُّ عَجَّلَ اَللَّهُ تعالی فَرَجَهُ الشريف.
#اللهم_ارزقنا_کربلا_بحق_الحسین_ع
#
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢
💢🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢
🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢
💢🌱💢🌱💢🌱💢
🌱💢🌱💢🌱💢
💢🌱💢🌱💢
🌱💢🌱💢
💢🌱💢
🌱💢
💢
#پاد❤️🔥
#مرضیه_یگانه
#پارت_14
چادر را از لای در اتاق بیرون انداختم و گفتم:
_ببخشید....
پشت در اتاق ایستادم که غر غر کنان تا پشت در اتاق آمد و چادر را برداشت.
_ای مامان...کجایی که ببینی تک پسرت داره رو زمین می خوابه و به جای پتو یه چادر نماز رو خودش کشیده!
و من عمدا از پشت در بلند گفتم:
_توافق کردیم ...
_بله توافق کردیم .... خدا کنه یادت باشه تا آخرش که چی توافق کردیم....
و شب اول زندگی مشترک همخونه ای ما اینگونه آغاز شد.
فردای آن شب ، صبح دیرتر از همیشه بیدار شدم.
شب قبل دیر خوابیدم و عادت به خانه ی جدید نداشتم.
صدای تق تقی که به در خانه می خورد بیدارم کرد و مرا هوشیار .
از لای در اتاق به بیرون نگاهی انداختم که دیدم مسیحا با همان نیم تنه ی برهنه و شلوارک رفت سمت در ورودی خانه.
او هم انگار خواب آلود بود که در را گشود و با دیدن مادرش غافلگیر شد.
_سلام شاه داماد.... چقدر خواب آلو .... بگیر سینی رو دستم افتاد.
_این چیه ؟!
_سینی صبحانه برای عروسم....
خجالت زده پشت در اتاق قایم شدم و باز شنیدم که مسیحا گفت:
_ای بابا.... کی صبحانه می خواد ....بذار بخوابیم مادر من....
_تو شاید نخوای ولی حسنا صبحانه می خواد .... الان که لنگ ظهره ولی برای شام هم بیایید پایین شام درست می کنم.
_نمی خواد شما زحمت بکشی خودش یه چیزی درست می کنه.
_نگو مادر من.... تازه عروسه....رسمه که کار نکنه....
و حتی شنیدم مسیحا با پررویی گفت:
_چه خبره اینقدر تازه عروس تازه عروس می کنید... مادر شوهرم مادر شوهرای قدیم.
_لوس نشو.... دختر مردم رو اذیت کنی ، شیرم رو حلالت نمی کنم مسیحا....
_ای بابا چه گرفتاری شدیم.... چه اذیتی....من اصلا کاری به کارش ندارم.
_بله دیدم دیشب از دستت می خواست فرار کنه بیاد پایین که چنان دویدی دنبالش و گُروپ گُروپ راه انداختی که داشتی در رو می شکستی.
وای چی شنیدم و بیچاره مسیحا که همچین حرفی را از مادرش شنید و خجالت زده سکوت کرد فقط.
⛔️کپی حتی با نام نویسنده حرام است و پیگرد قانونی دارد.⚖
نویسنده راضی نیست❌
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢
🌱_______ 🌱_______🌱_______
@yeganestory
____🌱_________🌱_________
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢
💢🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢
🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢
💢🌱💢🌱💢🌱💢
🌱💢🌱💢🌱💢
💢🌱💢🌱💢
🌱💢🌱💢
💢🌱💢
🌱💢
💢
#پاد❤️🔥
#مرضیه_یگانه
#پارت_15
بالاخره با بسته شدن در خانه ، در اتاق را گشودم و یادم رفت که مسیحا سینی به دست با همان نیم تنه ی برهنه ، یک سینی بزرگ و پر از مخلفات صبحانه را هم رو دست دارد.
تا نگاهم بی اختیار یک لحظه به او افتاد ، صدایش بلند شد.
_آی چه خبره ... سرتو بنداز پایین ....
_وای ببخشید...
باز به اتاق برگشتم که سینی را عمدا با ضرب زد روی اپن آشپزخانه و تیشرتی پوشید که برگشتم به سالن و گفتم:
_دست مادر شما درد نکنه.... زحمت کشیدن واقعا....
و جلو رفتم و نگاهی به سینی انداختم و ناخنکی به مربای توت فرنگی اش زدم که متوجه ی نگاه خیره ی مسیحا شدم.
_شما عادت دارید شب و صبح مثل جن ظاهر بشی؟!
منظورش را نگرفتم و پرسیدم:
_چطور؟!
_قیافه ات رو نگاه کن....
جلو رفتم و از آینه ی کنسول کنار در ، خودم را نگاه کردم.
و عجب قیافه ای داشتم!
چشمانم سیاه و موهایم پریشان و تاف و پوش موهایم نیاز به شامپو داشت تا بخوابد و من هم از دیدن خودم در آینه خنده ام گرفت.
_می رم یه دوش میگیرم موهام بخوابه....
و مسیحا چیزی پرسید که از خجالت آب شدم.
_مامان که می گفت شما یه دختر مومن و هیئتی هستی.... پس چرا نماز صبح بیدار نشدی یا شایدم با همین ته آرایش و موهای درست کرده ، نماز خوندی؟!
جوابش را ندادم و رفتم حمام.
چه می گفتم در جواب همسر همخونه ای خودم!
می گفتم روز آخر ناپاکی ام هست و از شب باید نماز بخوانم؟!
ترجیح دادم سکوت کنم و او با پوزخندی ، کنایه بارم کند که:
_معنی دختر هئیتی و مومن رو ندیده بودیم که اون رو هم دیدیم!
کنایه اش را جواب ندادم و به حمام رفتم اما باز دلم از حرفی که زد گرفت.
با یک دوش آب گرم ، گره کور موهای تاف خورده ام باز شد و آرایشم را پاک کردم و از حمام که بیرون آمدم ، دنبال یک لباس مناسب برای پوشیدن مقابل نگاه مسیحا ، گشتم.
یک بلوز و شلوار زنانه ی خانگی پوشیدم و موهایم را همگی زیر کلاه حوله ای مخصوصم گذاشتم و از اتاق خواب بیرون زدم.
⛔️کپی حتی با نام نویسنده حرام است و پیگرد قانونی دارد.⚖
نویسنده راضی نیست❌
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢
🌱_______ 🌱_______🌱_______
@yeganestory
____🌱_________🌱_________
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢
🦋▪️بیاید یه لیست بنویسیم طوری که هر سطرش با این کلمه شروع شه: "چقدرخوبه که"...
مثل این:
چقدر خوبه که میتونم هنوز لبخند بزنم...
چقدر خوبه که سالمم...
چقدر خوبه که خانوادم رو دارم...
چقدر خوبه که میتونم هنوز آبی اسمون رو ببینم..
چقدر خوبه که میتونم انسانیت درونم رو حس کنم..
چقدر خوبه که...
بیاین برای یه بار هم که شده،داشته هامون رو به یاد بیاریم
نه نداشته هامون رو و بعد معجزه اونو تو زندگیمون ببینیم😍
#معجزه_شکرگزاری
🍁🌾🍁🌾🌾🍁🌾 🌾
🍁@yeganestory 🍁
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مولای غایب غریبم!سرسلامت باد
ما را در غم بابای شهیدت پذیرا باش
ای غمگین ترین شیعه در عصر غیبت.
#آجرک_الله_یا_صاحب_الزمان💔
#شهادت_امام_حسن_عسکری(ع)◼
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢
💢🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢
🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢
💢🌱💢🌱💢🌱💢
🌱💢🌱💢🌱💢
💢🌱💢🌱💢
🌱💢🌱💢
💢🌱💢
🌱💢
💢
#پاد❤️🔥
#مرضیه_یگانه
#پارت_16
سخت بود برایم که با آن بلوز آستین کوتاه و شلوار ، جلوی مسیحا ظاهر شوم اما دلم می خواست بد جوری خود نمایی کنم.
شاید تنها دلیلش هم تحقیرهای مسیحا بود.
با اعتماد به نفسی که کم بود و می خواستم زیاد جلوه کند ، مقابلش پشت میز ناهارخوری نشستم و مشغول خوردن صبحانه شدم.
متوجه نگاهش که خوب براندازم کرد شدم اما حتی سر بلند نکردم تا نگاهش را شکار کنم.
گذاشتم خوب نگاهم کند...
گرچه ته دلم آشوب بود از چهره ای که می دانستم آنقدر زیبا نیست که دلبری کند....
چند لقمه بیشتر نخورده بودیم که باز صدای در خانه برخاست.
اینبار من سمت در رفتم و با دیدن سودابه خانم خشکم زد.
_سلام عروس خوشگلم....
و چنان همان جلوی در ماچم کرد که خجالت کشیدم و سر به زیر شدم.
و هنوز خجالت زده بودم که سر خم کرد کنار گوشم و گفت:
_دخترم... تازه عروسی.... این چیه پوشیدی آخه.... خوشگلم همون طور که اون شب تو هئیت دل منو بردی دل مسیحای منم ببر ....یه مدادی تو چشمت بکش ... یه رژی به لبات فدات شم...
عرق شرم از گوشه ی پیشانی ام روان شد که ادامه داد:
_مادر من تو جهیزیه ات هم برات چند دست تاپ و شلوارک خریدم... از اونا بپوش دخترم.... باید برای شوهرت خوب بپوشی دخترم... اومدم بپرسم شام براتون چی بذارم مادر؟.... چی دوست داری ؟
و من هنوز سر به زیر و خجالت زده بودم که مسیحا هم به ما پیوست.
_بفرمایید تو مادر جان....
_قربونت پسرم... حمیرا امتحان داره ... منم دارم شام درست می کنم گفتم بپرسم عروسم چی دوست داره براش درست کنم.
و مسیحا عمدا بلند گفت:
_خدا بده شانس واقعا.... مادر جون شما بلد نیستی مادرشوهر باشی چرا رفتی برام زن گرفتی آخه ؟!
و سودابه خانم اخم کرد.
_وا مسیحا جان... حسودیت میشه مادر... دختر برات گرفتم پنجه ی آفتاب.... ماشاالله ماشاالله ببین چه سفید و خوشگله عروسم .... عروسکیه ماشاالله...
و مسیحا عمدا به تمسخر سر تکان داد.
_بله... صورت مثل جن عروس عروسکتون رو من دیدم... شما که ندیدی.... دقیقا هم مثل جن ظاهر میشه .
⛔️کپی حتی با نام نویسنده حرام است و پیگرد قانونی دارد.⚖
نویسنده راضی نیست❌
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢
🌱_______ 🌱_______🌱_______
@yeganestory
____🌱_________🌱_________
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢
💢🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢
🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢
💢🌱💢🌱💢🌱💢
🌱💢🌱💢🌱💢
💢🌱💢🌱💢
🌱💢🌱💢
💢🌱💢
🌱💢
💢
#پاد❤️🔥
#مرضیه_یگانه
#پارت_17
بساط صبحانه خورده و نخورده ، جمع شد و مسیحا به اتاق خواب رفت تا طبق قرارمان ، روزها اتاق برای او باشد و شبها برای من...
و من... تازه عروسی که هیچ کس هنوز خبر نداشت از قرار همخانه ای بودنش ، نشستم روی مبل و نگاهم در خانه ی جدیدم چرخید.
نفس پری کشیدم و فکرم در میان نگاهی که هنوز بین اثاثیه ی خانه می چرخید ، رفت سمت حرفهای سودابه خانم.
نگاهم به بلوز گشاد و شلوار خانگی ام جلب شد ....
واقعا چرا باید از همسرم خجالت می کشیدم؟!
وقتی حتی در خانه ی خودمان هم مادرم همیشه می گفت:
_تنها محرم واقعی یک زن همسرشه....
و این یعنی حتی جلوی برادرم یاسین ....یا جلوی پدرم هم حق نداشتم تاپ و شلوارک بپوشم....
و حالا همان روز بود....
همان روزی که عمر منتظر بودم تا بهترین لباس هایم را برای همسرم بپوشم...
همسری که اگر چه او را نمی خواست ، اما من که او را می خواستم!
من که از همان روز خواستگاری ، از دیدن جذابیتش ، ذوق کردم!
حتی همان شب قبل ، در تالار ، دوستانم هم جذابیت مسیحا را به من گوشزد کردند .
_ناقلا چه جوری تورش کردی اینو ؟!
و هیچ کسی نفهمید که توری در کار نیست!
دلم برای مسیحا رفته بود ولی او برای من ، نه....
دلم خواست یکبار لااقل امتحان کنم....
در خانه ی سودابه خانم ، مردی نبود... پدر مسیحا سالیان قبل به رحمت خدا رفته بود و در هر دو طبقه ، مرد خانه ، مسیحا بود ....
امتحانش ضرری نداشت ....
بالاخره من همسرش بودم....
هیچ کسی نمی گفت چرا لباسم نامناسب است....
و گویی ندایی از قلبم زیر گوشم نجوا کرد.
_تو حقته که به همسرت نشون بدی که پیش اون چقدر می تونی زیبا باشی و پیش نامحرم ، چقدر پوشیده....
⛔️کپی حتی با نام نویسنده حرام است و پیگرد قانونی دارد.⚖
نویسنده راضی نیست❌
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢
🌱_______ 🌱_______🌱_______
@yeganestory
____🌱_________🌱_________
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢
پارت اول پازل C꯭᭄ꨄ︎:
https://eitaa.com/3261002/75879
پارت اول رمان پاد C꯭᭄ꨄ︎:
https://eitaa.com/yeganestory/111294
#استوری ...... ♥️🍃
#امام_زمان
آقا مبارک است ردای امامتت
ای غایب از نظر به فدای امامتت
اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ
بحق زینب کبری سلاماللهعلیها🌸⃞💖
┄┅┅┄┅✶❤️✶┅┄┅┅
🕊@tavlod_shad98🕊
┄┅┅┄┅✶🎉✶┅┄┅┅┄
پارت اول پازل C꯭᭄ꨄ︎:
https://eitaa.com/3261002/75879
پارت اول رمان پاد C꯭᭄ꨄ︎:
https://eitaa.com/yeganestory/111294
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢
💢🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢
🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢
💢🌱💢🌱💢🌱💢
🌱💢🌱💢🌱💢
💢🌱💢🌱💢
🌱💢🌱💢
💢🌱💢
🌱💢
💢
#پاد❤️🔥
#مرضیه_یگانه
#پارت_18
با همین فکر بود که مصمم سمت اتاق خواب رفتم و در زدم.
_بله....
در اتاق را گشودم.
مسیحا داشت لباس می پوشید که پرسیدم:
_جایی قراره بری؟!
همانطور که ساعت مچی اش را دور دستش می بست و جلوی آینه ی میز آرایش زیر گلویش را عطر می زد گفت:
_فضولی موقوف....
_شام پایین هستیم ...
برای تایید حرفم گفت:
_می دونم....
_من روز خواستگاری متوجّه نشدم دقیقا کار شما چیه؟
و ناگهان کمرش را صاف کرد و نگاه تندی حواله ام.
_خیلی داری سوال پیچم می کنی ... چه خبره... تو یه همخونه ای فقط ... حواست هست؟!
انتظار این برخوردش را نداشتم اما حتی نگذاشتم مرا با کلامش تحقیر کند و گفتم:
_ولی شرط گذاشتیم یادت رفته ؟... بالاخره باید یکسری چیزا بدونم... چون قرار شد که تفریح مجردی و دوستانه و مسافرت تکی ممنوع باشه جسارتا جناب مهرورز.
چشمان تیله ای اَش را برایم تنگ کرد و چرخید سمتم .
_ببین ... شرط و شروطت هم میذارم زیر پا.... گفتم اینقدر مادرم رو اهرم فشار نکن...
_من که هنوز چیزی نگفتم....
_می خوای بگی دیگه....
سکوت کردم و او موبایلش را از روی میز آرایش چنگ زد و رفت سمت در اتاق و از اتاق بیرون زد.
رفتارش عجیب شده بود انگار.
اما امکان کنکاش هم نبود.
ناچار سکوت کردم و او رفت اما نقشه ی خوبی برای بازگشتش کشیدم.
⛔️کپی حتی با نام نویسنده حرام است و پیگرد قانونی دارد.⚖
نویسنده راضی نیست❌
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢
🌱_______ 🌱_______🌱_______
@yeganestory
____🌱_________🌱_________
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢
💢🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢
🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢
💢🌱💢🌱💢🌱💢
🌱💢🌱💢🌱💢
💢🌱💢🌱💢
🌱💢🌱💢
💢🌱💢
🌱💢
💢
#پاد❤️🔥
#مرضیه_یگانه
#پارت_19
مسیحا تا شب نیامد .
من هم در این فرصت ، حمام رفتم و نماز مغرب و عشا را خواندم و یک تاپ و شلوارک از لباس هایم را انتخاب کردم کمی آرایش کردم و رفتم طبقه ی پایین پیش سودابه خانم.
همین که در زدم و حمیرا در را باز کرد ، از نگاه خیره اش متوجه شدم که چقدر تغییر کردم.
سلام کردم و او هم جوابم را داد و من وارد شدم که سودابه خانم از آشپزخانه نگاهم کرد.
_سلام مادر جون... خوش اومدی .... ماشاالله دخترم چقدر نازه ....تنهایی چرا پس؟... مسیحا کو؟!
_ظهر رفت بیرون...
اخمی بین ابروان سودابه خانم نشست.
_کجا رفت مادر؟!
_نگفت بهم ...
دستانش را شست و آمد سمت من .
_حال بشین دخترم... حمیرا تو برو سر درست مادر...
و وقتی حمیرا رفت ، سودابه خانم شروع کرد به صحبت.
_ببین عزیزم ... من دلم می خواد مسیحا دورت بگرده... با هم برید بیرون ..برید مسافرت... برید خوش باشید مادر... کاش ازش می پرسیدی کجا میره خب.
_آخه عصبی شد... نگفت بهم ....
سودابه خانم هم کلافه نگاهم کرد.
_حالا شب که اومد من باهاش حرف می زنم...
_من حتی ازش پرسیدم در مورد کارش ، جوابمو درست حسابی نداد .
_کارش ...کار قبلی پدرشه...یه شرکت پخش عرقیجات گیاهی هست... آخه ما کاشانی هستیم... محصولات خودمون رو اینجا پخش می کنیم... یه دفتر کوچیک داره تو خیابان میرداماد .... یه منشی و دو تا کارمند....یکی حسابداره ... اون یکی مسول فروش...
سرم را پایین انداختم و گفتم:
_مادر جون ... یه چیزی بهتون بگم قول میدید به مسیحا نگید؟
نگاه مادر جان خشک شد توی صورتم.
_چی شده؟!
_چرا... چرا به من نگفتید که من انتخاب خودتون هستم و مسیحا منو نمی خواد؟!
⛔️کپی حتی با نام نویسنده حرام است و پیگرد قانونی دارد.⚖
نویسنده راضی نیست❌
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢
🌱_______ 🌱_______🌱_______
@yeganestory
____🌱_________🌱_________
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#پاد جذاب به قلم نویسنده پرشور و توانمند سرکارخانم یگانه😍
پارت اول رمان پاد C꯭᭄ꨄ︎:
حسنا❤️مسیحا
https://eitaa.com/yeganestory/111294
پارت اول پازل C꯭᭄ꨄ︎:
سوگل❤️کیان
https://eitaa.com/3261002/75879
صبحمون روبا سلام به چهارده معصوم(ع)متبرک کنیم.
✨بسم الله الرحمن الرحیم✨
🌷صلي اللهُ عَلَيْكَ يَا رَسُولَ اَللَّهِ
🌷صَلِّي اَللَّهُ عَلَيْكَ يا اميرالمُومنِينَ
🌷صَلی اَللّهُ عَلَیکِ یا فاطِمهُ الزَّهرَاءُُ
🌷صلي اَللَّهُ عَلَيْكَ يَا حَسَنَ بْنَ عَلِی
🌷صلي اَللَّهِ عَلَيْكَ يا اباعبداللَّه.
🌷صلي الله عَلَيْكَ يَا عَلِيَّ بْنَ اَلْحُسَيْنِ
🌷صَلِّي اَللَّهُ عَلَيْكَ يَا محمدبن عَلِيٍ.
🌷صَلي اَللَّهِ عَلَيْكَ ياجعفربنَ مُحَمَّدٍ
🌷صَلي اَللَّهُ عَلَيْكَ ياموسيُّ بْنُ جَعْفَرٍ
🌷 صَلِّي اَللَّهُ عَلَيْكَ ياعلي بن موسي
🌷صَلِي اَللَّهِ عَلَيْكَ يَا محمدبن عَلِيٍ اَلْجَوَاد
🌷 صَلي اَللَّهُ عَلَيْك ياعلي بْنَ مُحَمَّدٍ
🌷صَلَّي اَللَّهُ عَلَيْكَ يَا حَسَنَ بْنَ عَلِيٍ العسکري
🌷صلي اَللَّهُ عَلَيْكَ ياحجه بْنَ اَلْحَسَنِ. اَلْمَهْدِيُّ عَجَّلَ اَللَّهُ تعالی فَرَجَهُ الشريف.
#اللهم_ارزقنا_کربلا_بحق_الحسین_ع
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢
💢🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢
🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢
💢🌱💢🌱💢🌱💢
🌱💢🌱💢🌱💢
💢🌱💢🌱💢
🌱💢🌱💢
💢🌱💢
🌱💢
💢
#پاد❤️🔥
#مرضیه_یگانه
#پارت_20
مادر جان شوکه شد.
_کی گفته اینو دخترم؟
بغض گلویم را گرفت.
_خود مسیحا....
سودابه خانم عصبی شد .
_غلط کرده.... من تو رو بهش معرفی کردم...هیچی نگفت....اومدیم خواستگاری هیچی نگفت....حالا یعنی چی که گفته تو رو انتخاب نکرده؟!
ترسیدم مادر جان حرفی بزند و دعوا شود، ناچار دستش را گرفتم و گفتم:
_تو رو خدا مادرجون .... چیزی بهش نگید ....
نگاه سودابه خانم توی حلقه های اشکی چشمانم نشست.
_نکنه .... نکنه که دیشب هم ....
و نپرسید و مکث کرد و دوباره آهسته پرسید:
_صبح که صبحانه آوردم... مسیحا تو پذیرایی خوابیده بود.... درسته؟
از خجالت سر به زیر شدم و سری تکان دادم.
_دیشبم همونجا خوابیده؟!
سری تکان دادم باز که مادر جان ، با دست چپش کوبید پشت دست راستش.
_عجب....
من سکوت کردم و او هم همین طور تا اینکه گفت:
_حالا من باهاش حرف می زنم....
فوری و ترسیده گفتم:
_نه چیزی بهش نگید... می فهمه من حرف زدم.
_نگران نباش ... یه جوری دیگه میگم.... مادر جون تو هم هر روز به خودت برس... موهاتو رنگ کن ... لباس بخر... ببین خودم میبرمت بازار باید بریم با هم خرید کنیم... دوره زمونه ی بدی شده.... اونقدر زنا تو خیابون برای مردان دلبری می کنند که اگه ازشون عقب بیافتی کلاهت پس معرکه است.
حرف مادر جون توی گوشم ماند.
واقعا چرا باید می ذاشتم بیتا، دختری که اصلا ندیده بودمش ، دل شوهر جذاب مرا ببرد؟!
آن هم وقتی که حالا شناسنامه ی من اسم مسیحا را در خود داشت و من همسر قانونی و شرعی او بودم.
با حرفهای مادر جان ، مصمم تر شدم که باید هر طوری شده ، زندگی ام را دو دستی بچسبم و برای شوهرم دلبری بهتر از بیتا باشم!
⛔️کپی حتی با نام نویسنده حرام است و پیگرد قانونی دارد.⚖
نویسنده راضی نیست❌
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢
🌱_______ 🌱_______🌱_______
@yeganestory
____🌱_________🌱_________
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢
💢🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢
🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢
💢🌱💢🌱💢🌱💢
🌱💢🌱💢🌱💢
💢🌱💢🌱💢
🌱💢🌱💢
💢🌱💢
🌱💢
💢
#پاد❤️🔥
#مرضیه_یگانه
#پارت_21
شب شد .
ساعت نزدیک ۸ شب بود که مسیحا آمد .
من در آشپزخانه مادر جان داشتم سالاد درست می کردم که در خانه را گشود و بلند سلام کرد.
مادر جان جوابش را داد و نگاهم کرد.
_براش چایی ببر ...
و من با یک سینی چای وارد پذیرایی شدم.
با همان تاپ و شلوارک و ....
نگاهش از همان لحظه ای که وارد پذیرایی شدم به من افتاد تا وقتی که مقابلش خم شدم با سینی .
چایش را برداشت و نگاهش را بالاخره از من گرفت و آهسته با اخم ریزی گفت:
_این چه تیپیه زدی!؟
با پررویی جوابش را دادم.
_چیه مگه؟!
سکوت کرد که نشستم کنارش.
با فاصله ای که سعی داشتم بینمان نباشد.
اما مسیحا خودش را کمی از من دور کرد که مادر جان وارد پذیرایی شد و گفت:
_کجا رفتی مسیحا؟
_با دوستام قرار داشتم رفتم بیرون.
و مادر جان نگاهم کرد و باز پرسید:
_چرا به خانومت نگفتی چیزی؟
مسیحا سرش را سمتم برگرداند و اخمی حواله ام کرد.
اما بعد رو به مادرش جواب داد:
_مگه قراره همه چیز رو بهش بگم؟
و نگاه مادر جان کمی تند شد.
_مسیحا....یادت باشه چی باهات شرط کردم... کسی از شرط و شروطمون خبر نداره ولی اگه بخوای حرفم رو گوش نکنی اونوقت....
مسیحا سر پایین انداخت و ناچار گفت:
_حواسم هست...
مادر جان برخاست و گفت:
_باشه.... حسنا جان بیا سالاد رو درست کن مادر....
چشمی گفتم و تا خواستم برخیزم ، مسیحا مچ دستم را محکم گرفت و بعد از رفتن مادرش زیر گوشم گفت:
_حرفی زدی ؟
_نه...خودش پرسید.
_چی پرسید؟
_از اینکه ...تو دیشب کجا خوابیدی؟
نگاهش را با خشم بالا آورد سمت چشمانم.
_چی بهش گفتی؟
_حقیقت رو ...
با خشم نگاهم کرد.
_یکی طلبت....
و بعد از عمد مچ دستم را فشرد .تا جایی که آخی گفتم و او رها کرد.
اما نگاه مادرش دوباره سمت ما آمد.
_چی شد حسنا جان؟
_الان میام مادر جون....
⛔️کپی حتی با نام نویسنده حرام است و پیگرد قانونی دارد.⚖
نویسنده راضی نیست❌
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢
🌱_______ 🌱_______🌱_______
@yeganestory
____🌱_________🌱_________
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢
💢🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢
🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢
💢🌱💢🌱💢🌱💢
🌱💢🌱💢🌱💢
💢🌱💢🌱💢
🌱💢🌱💢
💢🌱💢
🌱💢
💢
#پاد❤️🔥
#مرضیه_یگانه
#پارت_22
تا خود بعد شام مسیحا اخم کرد و حرف نزد و بعد از شام ، وقتی مادر جان نگذاشت حتی دست به سیاه و سفید بزنم و ظرف ها را انداخت گردن حمیرا ، خواهر شوهرم ، مادر جان رو به من گفت:
_دخترم شما برو بالا چند دقیقه دیگه مسیحا میاد ....
و من از همان لحظه دلشوره گرفتم .
مخصوصا که مسیحا یک طوری نگاهم کرد که از شدت نگرانی دلپیچه گرفتم.
بیقرار و بی تاب بالا رفتم و منتظر شدم تا مسیحا آمد.
در خانه را که پشت سرش بست ، بدجوری نگاهم کرد.
از همان لحظه که نگاهم کرد ، یک قدم به عقب رفتم و با ترس گفتم:
_باور کن من حرفی نزدم.... من ....من فقط گفتم تو پذیرایی خوابیدی....
آهسته لب زد.
_تو نگفتی که من تو رو نمی خوام؟!
چشمام چهارتا شد!
به سودابه خانم گفته بودم حرفی از این موضوع نزند!
_من.... من فقط گفتم که....که ....
جلوتر آمد و گفت:
_گفتی چی؟!... شرطمون رو زیر پا گذاشتی... بهت گفتم مادرم چیزی نفهمه.. .. ولی تو فقط یه روز پای شرطمون موندی.... درسته؟
آنقدر عقب رفته بودم که جایی برای فرار نداشتم و کمرم چسبید به دیوار....
یک طرفم مبل بود و طرف دیگرم میز تلویزیون....
و مسیحا مقابلم ....دو کف دستم را بالا آوردم و گفتم:
_آروم باش....قول میدم دیگه چیزی نگم...
_بعد که همه چی رو گذاشتی کف دست مادرم؟.... حالا منو خر هم فرض کردی .... تیپم زدی که خر شم هیچی نگم؟!
_نه.... باور کن نه....
و یکدفعه مچ دستم را محکم گرفت و سرش را جلو کشید تو صورتم و همانطور که فشار انگشتان مردانه اش را روی مچ دستم زیاد می کرد گفت:
_ببین .... زورکی نیست.... نمی خوامت .... زور نزن.... تو برام چغندرم نیستی.... هی تاپ و شلوارک عوض نکن.... دلم پیش بیتاست و اونقدر مرد هستم که بتونم صبر کنم تا برگرده.
_آی دستم.... باشه.... دستم ....
⛔️کپی حتی با نام نویسنده حرام است و پیگرد قانونی دارد.⚖
نویسنده راضی نیست❌
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢
🌱_______ 🌱_______🌱_______
@yeganestory
____🌱_________🌱_________
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍁صدای پای پاییز می آید ...
حــــواســــت هـــســـت
🍁که شهریور هم گذشت ..
و بــایـد دل خـوش کـنـیـم
🍁بـــه آمــدن پــایــیــز...
🍁یک پاییز خوشرنگ
یک پاییزی که مهر و آبان
🍁و آذرش تـــــو را ،
به یاد هیچ خاطره ای نیاندازد ..
🍁یک پاییز دوست داشتنی
و پــــر از عـــشـــق ..
🍁که شاید مال من و تو باشد ..
می مانیم به امید پاییزی که،،،
🍁 نه از فاصله ..نه درد ...نه جنگ ،،
نه فقر ،،، فقط عشق، بـاشـد .
🍁پاییزی وقتی به آخرش رسید ،،
جوجه ای از جوجه هایش
🍁کـم نـشـده بـاشـد ..
بـــه امــیــد عــشــق ...
🍁به امید شیرین ترین
لـحـظـه هـای زنـدگـی اش ..
💖Join👇
┄┅┅┄┅✶❤️✶┅┄┅┅
🕊@tavlod_shad98🕊
┄┅┅┄┅✶🎉✶┅┄┅┅┄
پارت اول پازل C꯭᭄ꨄ︎:
https://eitaa.com/3261002/75879
پارت اول رمان پاد C꯭᭄ꨄ︎:
https://eitaa.com/yeganestory/111294