eitaa logo
یگانه
40.6هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
909 ویدیو
2 فایل
قراره با تک تک قصه ها عاشقی کنیم ...💚 هر روز دو پارت از داستان ها تقدیم نگاه مهربونتون میشه😍 جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🌺 کپی حرام و پیگرد قانونی و الهی دارد تعرفه تبلیغات 👇 https://eitaa.com/joinchat/3111452818C9571b65a83
مشاهده در ایتا
دانلود
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ...... ♥️🍃 آقا مبارک است ردای امامتت ای غایب از نظر به فدای امامتت اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ بحق زینب کبری سلا‌م‌الله‌علیها🌸⃞💖 ‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‎‌‌‎‌‎‌‌┄┅┅┄┅✶❤️✶┅┄┅┅ 🕊@tavlod_shad98🕊 ┄┅┅┄┅✶🎉✶┅┄┅┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پارت اول پازل C꯭᭄ꨄ︎: https://eitaa.com/3261002/75879 پارت اول رمان پاد C꯭᭄ꨄ︎: https://eitaa.com/yeganestory/111294
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢 💢🌱💢 🌱💢 💢 ❤️‍🔥 با همین فکر بود که مصمم سمت اتاق خواب رفتم و در زدم. _بله.... در اتاق را گشودم. مسیحا داشت لباس می پوشید که پرسیدم: _جایی قراره بری؟! همانطور که ساعت مچی اش را دور دستش می بست و جلوی آینه ی میز آرایش زیر گلویش را عطر می زد گفت: _فضولی موقوف.... _شام پایین هستیم ... برای تایید حرفم گفت: _می دونم.... _من روز خواستگاری متوجّه نشدم دقیقا کار شما چیه؟ و ناگهان کمرش را صاف کرد و نگاه تندی حواله ام. _خیلی داری سوال پیچم می کنی ... چه خبره... تو یه همخونه ای فقط ... حواست هست؟! انتظار این برخوردش را نداشتم اما حتی نگذاشتم مرا با کلامش تحقیر کند و گفتم: _ولی شرط گذاشتیم یادت رفته ؟... بالاخره باید یکسری چیزا بدونم... چون قرار شد که تفریح مجردی و دوستانه و مسافرت تکی ممنوع باشه جسارتا جناب مهرورز. چشمان تیله ای اَش را برایم تنگ کرد و چرخید سمتم . _ببین ... شرط و شروطت هم میذارم زیر پا.... گفتم اینقدر مادرم رو اهرم فشار نکن... _من که هنوز چیزی نگفتم.... _می خوای بگی دیگه.... سکوت کردم و او موبایلش را از روی میز آرایش چنگ زد و رفت سمت در اتاق و از اتاق بیرون زد. رفتارش عجیب شده بود انگار. اما امکان کنکاش هم نبود. ناچار سکوت کردم و او رفت اما نقشه ی خوبی برای بازگشتش کشیدم. ⛔️کپی حتی با نام نویسنده حرام است و پیگرد قانونی دارد.⚖ نویسنده راضی نیست❌ 💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢 🌱_______ 🌱_______🌱_______ @yeganestory ____🌱_________🌱_________ 💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢 💢🌱💢 🌱💢 💢 ❤️‍🔥 مسیحا تا شب نیامد . من هم در این فرصت ، حمام رفتم و نماز مغرب و عشا را خواندم و یک تاپ و شلوارک از لباس هایم را انتخاب کردم کمی آرایش کردم و رفتم طبقه ی پایین پیش سودابه خانم. همین که در زدم و حمیرا در را باز کرد ، از نگاه خیره اش متوجه شدم که چقدر تغییر کردم. سلام کردم و او هم جوابم را داد و من وارد شدم که سودابه خانم از آشپزخانه نگاهم کرد. _سلام مادر جون... خوش اومدی .... ماشاالله دخترم چقدر نازه ....تنهایی چرا پس؟... مسیحا کو؟! _ظهر رفت بیرون... اخمی بین ابروان سودابه خانم نشست. _کجا رفت مادر؟! _نگفت بهم ... دستانش را شست و آمد سمت من . _حال بشین دخترم... حمیرا تو برو سر درست مادر... و وقتی حمیرا رفت ، سودابه خانم شروع کرد به صحبت. _ببین عزیزم ... من دلم می خواد مسیحا دورت بگرده... با هم برید بیرون ..برید مسافرت... برید خوش باشید مادر... کاش ازش می پرسیدی کجا می‌ره خب. _آخه عصبی شد... نگفت بهم .... سودابه خانم هم کلافه نگاهم کرد. _حالا شب که اومد من باهاش حرف می زنم... _من حتی ازش پرسیدم در مورد کارش ، جوابمو درست حسابی نداد . _کارش ...کار قبلی پدرشه...یه شرکت پخش عرقیجات گیاهی هست... آخه ما کاشانی هستیم... محصولات خودمون رو اینجا پخش می کنیم... یه دفتر کوچیک داره تو خیابان میرداماد .... یه منشی و دو تا کارمند....یکی حسابداره ... اون یکی مسول فروش... سرم را پایین انداختم و گفتم: _مادر جون ... یه چیزی بهتون بگم قول میدید به مسیحا نگید؟ نگاه مادر جان خشک شد توی صورتم. _چی شده؟! _چرا... چرا به من نگفتید که من انتخاب خودتون هستم و مسیحا منو نمی خواد؟! ⛔️کپی حتی با نام نویسنده حرام است و پیگرد قانونی دارد.⚖ نویسنده راضی نیست❌ 💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢 🌱_______ 🌱_______🌱_______ @yeganestory ____🌱_________🌱_________ 💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جذاب به قلم نویسنده پرشور و توانمند سرکارخانم یگانه😍
پارت اول رمان پاد C꯭᭄ꨄ︎: حسنا❤️مسیحا https://eitaa.com/yeganestory/111294 پارت اول پازل C꯭᭄ꨄ︎: سوگل❤️کیان https://eitaa.com/3261002/75879
صبحمون روبا سلام به چهارده معصوم(ع)متبرک کنیم. ✨بسم الله الرحمن الرحیم✨ 🌷صلي اللهُ عَلَيْكَ يَا رَسُولَ اَللَّهِ 🌷صَلِّي اَللَّهُ عَلَيْكَ يا اميرالمُومنِينَ 🌷صَلی اَللّهُ عَلَیکِ یا فاطِمهُ الزَّهرَاءُُ 🌷صلي اَللَّهُ عَلَيْكَ يَا حَسَنَ بْنَ عَلِی 🌷صلي اَللَّهِ عَلَيْكَ يا اباعبداللَّه. 🌷صلي الله عَلَيْكَ يَا عَلِيَّ بْنَ اَلْحُسَيْنِ 🌷صَلِّي اَللَّهُ عَلَيْكَ يَا محمدبن عَلِيٍ. 🌷صَلي اَللَّهِ عَلَيْكَ ياجعفربنَ مُحَمَّدٍ 🌷صَلي اَللَّهُ عَلَيْكَ ياموسيُّ بْنُ جَعْفَرٍ 🌷 صَلِّي اَللَّهُ عَلَيْكَ ياعلي بن موسي 🌷صَلِي اَللَّهِ عَلَيْكَ يَا محمدبن عَلِيٍ اَلْجَوَاد 🌷 صَلي اَللَّهُ عَلَيْك ياعلي بْنَ مُحَمَّدٍ 🌷صَلَّي اَللَّهُ عَلَيْكَ يَا حَسَنَ بْنَ عَلِيٍ العسکري 🌷صلي اَللَّهُ عَلَيْكَ ياحجه بْنَ اَلْحَسَنِ. اَلْمَهْدِيُّ عَجَّلَ اَللَّهُ تعالی فَرَجَهُ الشريف. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️ ❄️✨ ❄️ ⚜ پـــٰازِݪ ⚜ فصل ۴ یکی از محافظان نگذاشت جلوتر بروم که فریاد کشیدم. _ببین ... ببین همین الآنم نمی ذارند ما با هم حرف بزنیم .... تا کجا باید دنبالت بیام ... چرا با زندگی من این کار رو کردی! انگار اوضاع را کمی متشنج کردم که برخاست و یکی از محافظان مرا عقب کشید که محکم به او تنه زدم و جیب کتش را که سمت خودم بود ، در کمتر چند ثانیه خالی کردم. سوییچ ماشین بود فقط ! و من احتیاطا آنرا نگه داشتم و باز فریاد کشیدم: _ولم کن .... می خوام حرفامو باهاش بزنم. _ببین خانم اگه الان از کافی شاپ بیرون نری ، یکی می زنم تو‌ گردنت تا حالت جا بیاد.... اشتباه گرفتی چرا متوجه نمیشی؟ و من منتظر شنیدن همان جمله بودم. _منو می زنی؟!.... چرخیدم سمت سایر میزهای سالن و بلند گفتم: _می خواد منو بزنه !.... شما مرد نیستید که یه زن جلوی چشمتون کتک بخوره؟! مرد لاغر اندام کت و شلواری برخاست و اگر از کافی شاپ می رفت ، کار سخت می شد به همین دلیل فوری ، فریاد کشیدم: _بزن .... بزن ببینم اگه راست میگی . سدراه کردم تا مرد لاغر اندام ، نتواند از سر میزش بلند شود که محافظش مرا محکم به زمین زد و گفت: _برو‌ جای دیگه بساطت رو‌ پهن کن .... و با همان زمین خوردن من ، من بیشتر فریاد کشیدم و یاور و ساعد و بهرام و کیان همگی برخاستند و سمت محافظان آمدند. _مردم کمک کنید... یکساله دنبال این نامردم.... کمی دور میز شلوغ شد . تا خواستم کارم را تمام کنم ، مرد لاغر اندام کیف را به محافظی که سمت من بود داد و محافظش بی هیچ حرفی یا کلامی از کافی شاپ بیرون رفت و من...... باز فریاد کشیدم و گلدان سر میز را عمدا شکستم و بهرام و یاور و ساعد و حتی کیان هم خوب بلد بودند ، اوضاع را آشفته تر کنند! ❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ✨@yeganestory✨✨✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️ کُپی حَرام اَست و نویسنده راضی نیست و پیگرد الهی و قانونی دارد ❄️ ❄️ ❄️✨ ❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️ ❄️✨ ❄️ ⚜ پـــٰازِݪ ⚜ فصل ۴ _واسه چی رو زن دست بالا بردی؟... محافظی که باش ولی حق نداشتی این خانوم رو هل بدی. _به شماها چه مربوط..... گمشید تا شل و پلتون نکردم. _با ما بودی ... بچه ها نشونش بدین .... و درگیری بالا گرفت و میان آن درگیری من ، آهسته از کافی شاپ بیرون زدم. و از همان دور دیدم که دنبال سوییچ ماشین می گردد . جیب کتش را گشت و چون چیزی نیافت باز سمت کافی شاپ برگشت و من پشت یک دیوار مخفی شدم تا وارد کافی شاپ شود و چون وارد شد ، فوری دنبالش وارد کافی شاپ شدم و در میان هیاهوی درگیری کیان و ساعد و یاور و بهرام با محافظ مرد کت شلواری ، سوییچ ماشین را روی زمین انداختم . و از همان دور فریاد زدم. _حقته کتک بخوری تا بفهمی به یه خانوم زور نگی.... محافظی که دنبال سوییچ ماشین می گشت بالاخره آنرا زیر پای بقیه پیدا کرد و برگشت سمت ماشینش و البته نگاهی تند هم حواله ی من کرد! و من همچنان دست به سینه به دعوایی که راه انداخته بودم خیره شدم . طولی نکشید که محافظ برگشت و نگاه تندی حواله ام کرد باز و اینبار گفت: _حساب تو رو هم می رسم .... و بعد با قدم های تندی سمت جمعیت درگیر رفت تا همراه همکار دیگرش از صاحبش محافظت کند که من از فرصت استفاده کردم . برای بار دوم از کافی شاپ بیرون زدم و اینبار ، قفل در ماشین را با سیخ و سنجاقی که همراهم بود باز کردم و کیف را برداشتم و ماشین را با صدای دزدگیرش که توجه همه را جلب می کرد ، رها کردم. دویدم سمت کوچه پایینی ، جایی که طهماسب منتظرم بود و همین که سوار ماشین شدم همراه نفس عمیقی که کشیدم ، کیف را سمت او گرفتم. _بفرما ...اینم کیف مدارک.... ❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ✨@yeganestory✨✨✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️ کُپی حَرام اَست و نویسنده راضی نیست و پیگرد الهی و قانونی دارد ❄️ ❄️ ❄️✨ ❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️ ❄️✨ ❄️ ⚜ پـــٰازِݪ ⚜ فصل ۴ طهماسب لبخندی زد و گفت: _آفرین ....کارت خوب بود ... و همان لحظه به موبایل یکی از بچه ها رنگ زد. _کار تمومه... برگردید .... سریعتر فقط... و من از آینه ی سمت راست داشتم انتهای کوچه را می پاییدم و دلشوره داشتم برای کیان که بعد از گذشتن چند ثانیه بالاخره از درون آینه کیان را به همراه ساعد و یاور و بهرام دیدم . _اومدن .... اومدن.... طهماسب کنی دنده عقب گرفت تا زودتر بچه ها سوار ماشین بشوند و وقتی همه سوار شدند سریع حرکت کرد و گفت: _ردی که نذاشتید؟ یاور جواب داد: _یه کم کرد و خاک کردیم ، پول خسارت وارده رو هم گذاشتیم واسه صاحب کافی شاپ و زدیم به چاک .... کیف مدارک چی شد؟! طهماسب لبخندی زد و از درون آینه به عقب نگاه کرد. _اونم اینجاست.... کار همگی خوب بود... و ساعد گفت: _کیف رو باز کن ببینیم چی توشه.... اخم طهماسب از آینه وسط نشانه رفت سمت او ... _اول خود امپراطور باید کیف رو تحویل بگیرند.... و همه سکوت کردند جز کیان که آهسته کنار گوشم زمزمه کرد: _خوبی؟...خوردی زمین زخمی که نشدی؟ _نه خیالت راحت خوبم .... نفس عمیقی کشید و سکوت کرد و ما دست پر به عمارت باشکوه امپراطور برگشتیم. طهماسب همراه من و‌ کیان سمت اتاق مخصوص او رفت . هر سه وارد اتاق شدیم که طهماسب گفت: _این کیف خدمت شما آقا .... کیارش مقابل پنجره ی اتاقش ایستاده بود و مشغول تماشای منظره ی عمارتش که گفت: _در کیف رو باز کن و مدارک رو بذار روی میز.... ❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ✨@yeganestory✨✨✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️ کُپی حَرام اَست و نویسنده راضی نیست و پیگرد الهی و قانونی دارد ❄️ ❄️ ❄️✨ ❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️ ❄️✨ ❄️ ⚜ پـــٰازِݪ ⚜ فصل ۴ طهماسب کیف را روی میز بزرگ او گذاشت و با گرفتن دکمه ی صفر از هر دو طرف ، در کیف را باز کرد . نگاه هر سه ی ما به درون کیف بود و .... درون کیف جز روزنامه چیزی نبود! _این !... اینا که ... اینا همه روزنامه است! و من با دلشوره گفتم: _نکنه کیف رو عوض کرده! و طهماسب نگاه تندی به من انداخت. _اینو تو باید بگی نه من.... چرا کارتو درست انجام ندادی؟ و کیان از من دفاع کرد. عصبی و تند گفت: _به این چه مربوط.... گفتید کیف رو بیاره آورد ...از کجا می دونست توش کاغذه یا مدارک؟ و طهماسب با عصبانیت صدایش را بلند کرد. _باید توی کیفو نگاه می کرد ... شاید مدارک توی یه کیف دیگه بود ... و کیان هم به جای من جواب داد. _تو خودت چرا تو ماشین نگاه نکردی؟ و همان لحظه کیارش خندید و سمت ما چرخید. خنده اش نگرانم کرد. از دست خنده های عصبی بود که انگار پشتش یک فریاد بلند نهفته بود! _خوب بود ... از کار همتون راضی ام .... نمی دانم این جمله یک جمله ی تمسخر آمیز بود یا واقعا داشت از کارمان تعریف می کرد! نگاهش مستقیم سمت من آمد و گفت: _واقعا فکر کردی بعد از اینکه تو رو تو گروهم پذیرفتم میذارم همچین کار خطرناکی رو تو برام انجام بدی؟! دلم لرزید . احساس کردم که او از هویت واقعی من و کیان باخبر شده است! نگاهم از ترس لرزید و شاید حتی رنگم هم پرید و قید همه چیز را هم زدم ... حتی جان خودم که .... ❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ✨@yeganestory✨✨✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️ کُپی حَرام اَست و نویسنده راضی نیست و پیگرد الهی و قانونی دارد ❄️ ❄️ ❄️✨ ❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢 💢🌱💢 🌱💢 💢 ❤️‍🔥 مادر جان شوکه شد. _کی گفته اینو دخترم؟ بغض گلویم را گرفت. _خود مسیحا.... سودابه خانم عصبی شد . _غلط کرده.... من تو رو بهش معرفی کردم...هیچی نگفت....اومدیم خواستگاری هیچی نگفت....حالا یعنی چی که گفته تو رو انتخاب نکرده؟! ترسیدم مادر جان حرفی بزند و دعوا شود، ناچار دستش را گرفتم و گفتم: _تو رو خدا مادرجون .... چیزی بهش نگید .... نگاه سودابه خانم توی حلقه های اشکی چشمانم نشست. _نکنه .... نکنه که دیشب هم .... و نپرسید و مکث کرد و دوباره آهسته پرسید: _صبح که صبحانه آوردم... مسیحا تو پذیرایی خوابیده بود.... درسته؟ از خجالت سر به زیر شدم و سری تکان دادم. _دیشبم همونجا خوابیده؟! سری تکان دادم باز که مادر جان ، با دست چپش کوبید پشت دست راستش. _عجب.... من سکوت کردم و او هم همین طور تا اینکه گفت: _حالا من باهاش حرف می زنم.... فوری و ترسیده گفتم: _نه چیزی بهش نگید... می فهمه من حرف زدم. _نگران نباش ... یه جوری دیگه میگم.... مادر جون تو هم هر روز به خودت برس... موهاتو رنگ کن ... لباس بخر... ببین خودم می‌برمت بازار باید بریم با هم خرید کنیم... دوره زمونه ی بدی شده.... اونقدر زنا تو خیابون برای مردان دلبری می کنند که اگه ازشون عقب بیافتی کلاهت پس معرکه است. حرف مادر جون توی گوشم ماند. واقعا چرا باید می ذاشتم بیتا، دختری که اصلا ندیده بودمش ، دل شوهر جذاب مرا ببرد؟! آن هم وقتی که حالا شناسنامه ی من اسم مسیحا را در خود داشت و من همسر قانونی و شرعی او بودم. با حرفهای مادر جان ، مصمم تر شدم که باید هر طوری شده ، زندگی ام را دو دستی بچسبم و برای شوهرم دلبری بهتر از بیتا باشم! ⛔️کپی حتی با نام نویسنده حرام است و پیگرد قانونی دارد.⚖ نویسنده راضی نیست❌ 💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢 🌱_______ 🌱_______🌱_______ @yeganestory ____🌱_________🌱_________ 💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢 💢🌱💢 🌱💢 💢 ❤️‍🔥 شب شد . ساعت نزدیک ۸ شب بود که مسیحا آمد . من در آشپزخانه مادر جان داشتم سالاد درست می کردم که در خانه را گشود و بلند سلام کرد. مادر جان جوابش را داد و نگاهم کرد. _براش چایی ببر ... و من با یک سینی چای وارد پذیرایی شدم. با همان تاپ و شلوارک و .... نگاهش از همان لحظه ای که وارد پذیرایی شدم به من افتاد تا وقتی که مقابلش خم شدم با سینی . چایش را برداشت و نگاهش را بالاخره از من گرفت و آهسته با اخم ریزی گفت: _این چه تیپیه زدی!؟ با پررویی جوابش را دادم. _چیه مگه؟! سکوت کرد که نشستم کنارش. با فاصله ای که سعی داشتم بینمان نباشد. اما مسیحا خودش را کمی از من دور کرد که مادر جان وارد پذیرایی شد و گفت: _کجا رفتی مسیحا؟ _با دوستام قرار داشتم رفتم بیرون. و مادر جان نگاهم کرد و باز پرسید: _چرا به خانومت نگفتی چیزی؟ مسیحا سرش را سمتم برگرداند و اخمی حواله ام کرد. اما بعد رو به مادرش جواب داد: _مگه قراره همه چیز رو بهش بگم؟ و نگاه مادر جان کمی تند شد. _مسیحا....یادت باشه چی باهات شرط کردم... کسی از شرط و شروطمون خبر نداره ولی اگه بخوای حرفم رو گوش نکنی اونوقت.... مسیحا سر پایین انداخت و ناچار گفت: _حواسم هست... مادر جان برخاست و گفت: _باشه.... حسنا جان بیا سالاد رو‌ درست کن مادر.... چشمی گفتم و تا خواستم برخیزم ، مسیحا مچ دستم را محکم گرفت و بعد از رفتن مادرش زیر گوشم گفت: _حرفی زدی ؟ _نه...خودش پرسید. _چی پرسید؟ _از اینکه ...تو دیشب کجا خوابیدی؟ نگاهش را با خشم بالا آورد سمت چشمانم. _چی بهش گفتی؟ _حقیقت رو ... با خشم نگاهم کرد. _یکی طلبت.... و بعد از عمد مچ دستم را فشرد .تا جایی که آخی گفتم و او رها کرد. اما نگاه مادرش دوباره سمت ما آمد. _چی شد حسنا جان؟ _الان میام مادر جون.... ⛔️کپی حتی با نام نویسنده حرام است و پیگرد قانونی دارد.⚖ نویسنده راضی نیست❌ 💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢 🌱_______ 🌱_______🌱_______ @yeganestory ____🌱_________🌱_________ 💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢 💢🌱💢 🌱💢 💢 ❤️‍🔥 تا خود بعد شام مسیحا اخم کرد و حرف نزد و بعد از شام ، وقتی مادر جان نگذاشت حتی دست به سیاه و سفید بزنم و ظرف ها را انداخت گردن حمیرا ، خواهر شوهرم ، مادر جان رو به من گفت: _دخترم شما برو بالا چند دقیقه دیگه مسیحا میاد .... و من از همان لحظه دلشوره گرفتم . مخصوصا که مسیحا یک طوری نگاهم کرد که از شدت نگرانی دل‌پیچه گرفتم. بیقرار و بی تاب بالا رفتم و منتظر شدم تا مسیحا آمد. در خانه را که پشت سرش بست ، بدجوری نگاهم کرد. از همان لحظه که نگاهم کرد ، یک قدم به عقب رفتم و با ترس گفتم: _باور کن من حرفی نزدم.... من ....من فقط گفتم تو پذیرایی خوابیدی.... آهسته لب زد. _تو نگفتی که من تو رو نمی خوام؟! چشمام چهارتا شد! به سودابه خانم گفته بودم حرفی از این موضوع نزند! _من.... من فقط گفتم که....که .... جلوتر آمد و گفت: _گفتی چی؟!... شرطمون رو زیر پا گذاشتی... بهت گفتم مادرم چیزی نفهمه.. .. ولی تو فقط یه روز پای شرطمون موندی.... درسته؟ آنقدر عقب رفته بودم که جایی برای فرار نداشتم و کمرم چسبید به دیوار.... یک طرفم مبل بود و طرف دیگرم میز تلویزیون.... و مسیحا مقابلم ....دو کف دستم را بالا آوردم و گفتم: _آروم باش....قول میدم دیگه چیزی نگم... _بعد که همه چی رو گذاشتی کف دست مادرم؟.... حالا منو خر هم فرض کردی .... تیپم زدی که خر شم هیچی نگم؟! _نه.... باور کن نه.... و یکدفعه مچ دستم را محکم گرفت و سرش را جلو کشید تو صورتم و همانطور که فشار انگشتان مردانه اش را روی مچ دستم زیاد می کرد گفت: _ببین .... زورکی نیست.... نمی خوامت .... زور نزن.... تو برام چغندرم نیستی.... هی تاپ و شلوارک عوض نکن.... دلم پیش بیتاست و اونقدر مرد هستم که بتونم صبر کنم تا برگرده. _آی دستم.... باشه.... دستم .... ⛔️کپی حتی با نام نویسنده حرام است و پیگرد قانونی دارد.⚖ نویسنده راضی نیست❌ 💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢 🌱_______ 🌱_______🌱_______ @yeganestory ____🌱_________🌱_________ 💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍁صدای پای پاییز می آید ... حــــواســــت هـــســـت 🍁که شهریور هم گذشت .. و بــایـد دل خـوش کـنـیـم 🍁بـــه آمــدن پــایــیــز... 🍁یک پاییز خوشرنگ یک پاییزی که مهر و آبان 🍁و آذرش تـــــو را ، به یاد هیچ خاطره ای نیاندازد .. 🍁یک پاییز دوست داشتنی و پــــر از عـــشـــق .. 🍁که شاید مال من و تو باشد .. می مانیم به امید پاییزی که،،، 🍁 نه از فاصله ..نه درد ...نه جنگ ،، نه فقر ،،، فقط عشق، بـاشـد . 🍁پاییزی وقتی به آخرش رسید ،، جوجه ای از جوجه هایش 🍁کـم نـشـده بـاشـد .. بـــه امــیــد عــشــق ... 🍁به امید شیرین ترین لـحـظـه هـای زنـدگـی اش .. 💖Join👇 ┄┅┅┄┅✶❤️✶┅┄┅┅ 🕊@tavlod_shad98🕊 ┄┅┅┄┅✶🎉✶┅┄┅┅┄
پارت اول پازل C꯭᭄ꨄ︎: https://eitaa.com/3261002/75879 پارت اول رمان پاد C꯭᭄ꨄ︎: https://eitaa.com/yeganestory/111294
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️ ❄️✨ ❄️ ⚜ پـــٰازِݪ ⚜ فصل ۴ _این فقط یه نمایش بود.... یه نمایش برای امتحان قابلیت تو‌ و این آقای عاشق.... می خواستم ببینم چطور می تونی همچین کار سختی رو برام انجام بدی.... و دیدم... اون محافظی که سوییچ ماشین رو از جیبش زدی بهم گفت که چقدر تمیز این کار رو کردی ... طوری که حتی خودش هم متوجه نشد ... و تنها وقتی که رفته بود سمت ماشین تا کیف رو بذاره تو ماشین متوجه ی نبود سوییچ ماشین شده.... نفس راحتی کشیدم که کیان با تعجب پرسید: _یعنی همه ی اینا الکی بود؟!... اینهمه برو و بیا و دعوا و شلوغ کاری واسه امتحان ما بود فقط ؟! و کیارش نشست پشت میزش و با نگاه جدی اش کیان را رصد کرد. _واقعا چی فکر کردی در مورد من و این عمارت؟!... فکر کردی گرم خونه زدم واسه افراد کارتن خوابی مثل تو ؟!... من دارم هزینه می کنم... اگه دیدی بهتون جا و مکان و غذا دادم فقط واسه اینه که ، دارم از بین شماها یه عده رو انتخاب می کنم واسه کارای مهمتر .... نگاه کیان سمت طهماسب رفت. _تو می دونستی؟ تا طهماسب خواست حرفی بزند ، کیارش جواب داد: _حالا می دونست یا نمی دونست ...چه فرقی می کنه.... برید استراحت کنید تا برای عملیات بعدی حاضر بشید. کیان اینبار با عصبانیت گفت: _بازم عملیات ؟... ما مواد فروش بودیم و اومدیم اینجا و حالا شدیم بچه های امنیتی انگار... چقدر عملیات آخه! کیارش خندید: _این شوخی تو نادیده می گیرم چون بچه ها بهم گفتن چطور تیم رو رهبری کردی ...کار بلدی و ازت خوشم اومده... واسه همین این دفعه چیزی بهت نمی‌گم اما.... و نگاهش جدی تر بلند شد سمت کیان. _اما دفعه ی بعد اگه تو بخوای از کارای من ایراد بگیری ، فکر نکن که برت می گردونم به همون پارکی که توش بودی.... من عادت ندارم کسی رو برگردونم... من یا کار کسی رو تموم می کنم یا نگهش می دارم ...پس خودت حواست به خودت باشه. ❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ✨@yeganestory✨✨✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️ کُپی حَرام اَست و نویسنده راضی نیست و پیگرد الهی و قانونی دارد ❄️ ❄️ ❄️✨ ❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ✨❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️ ❄️✨ ❄️ ⚜ پـــٰازِݪ ⚜ فصل ۴ از اتاق کیارش که بیرون زدیم ، هم نفس راحتی کشیدم و هم استرس گرفتم. این قصه سر دراز داشت گویی. بعد از یک شبانه روز بی خوابی به قصد استراحت به اتاق برگشتم. لباس های مخصوصی که شاید برای عملیات های ویژه بود را در آوردم و آویز جالباسی کردم و لباس راحتی پوشیدم و کف اتاق پتو پهن کردم و از خستگی بیهوش شدم. نمی دانم چقدر خوابیدم که وسط یک رویای آرامش بخش ، بعد از بیداری شب قبل و استرس عملیات... ناگهان احساس خفگی شدید ، هوشیارم کرد. اولین چیزی که دیدم ، لیلی بود ! دستانش را پر قدرت پور گردنم می فشرد و راه نفسم را داشت می گرفت که با حرص و عصبانیت گفت: _فکر کرده نیومده می تونی جای پاتو ، توی این عمارت محکم کنی؟!... فکر کردی چرا تو کل این عمارت فقط به لیلی بیشتر وجود نداره؟... چون من نذاشتم کسی بمونه.... حالا هم تو رو می فرستم پیش بقیه. و جدی جدی داشت خفه ام می کرد ... دست و پا زدم و پنج هایم را دور بازویش فشردم و چنان فشار دادم که درد را احساس کرد. فشار دستانش دور گردنم کم شد و من توانستم با عصبانیت تمام او را به زمین بزنم. از شدت ترس ، چهار دست و پا ، سرفه کنان سمت دیوار رفتم که نگاهم کرد و خندید. روانی بود انگار! _ ببین من بهت گفتم... نمی تونی اینجا بمونی ... وگرنه یه بلایی سرت میارم ... حالا خودت می دونی. گفت و از اتاق بیرون رفت و همان یک ذره خوابی را هم که چشمانم برایش له له می زد را برایم حرام کرد! ❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ✨@yeganestory✨✨✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️ کُپی حَرام اَست و نویسنده راضی نیست و پیگرد الهی و قانونی دارد ❄️ ❄️ ❄️✨ ❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️